iran-emrooz.net | Fri, 14.07.2006, 7:05
جایگاه روزنامهنگاران و نویسندگان در برابر خشونت، خشونتطلبان و جنگ افروزان
(سخنرانی عيسی سحرخيز در جبهه مشارکت مرکز شیراز)
به نام خداوند جان و خرد
قلم توتم قبیله من است، روح "ما" در آن یکی شده است، "ما" در آن بهم آمیخته ایم، باهم زندگی میکنیم و به یکدیگر میرسیم...
٠٠٠قلم توتم من است، او نمیگذارد که فراموش کنم، که فراموش شوم، که با شب خو کنم، که از آفتاب نگویم، که دیروزم را از یاد ببرم، که فردا را به یاد نیارم، که از "انتظار" چشم پوشم، که تسلیم شوم، نومید شوم، به خوشبختی رو کنم، به تسلیم خو کنم، که...!*
با گرامی داشت یاد و خاطره دانشجویانی که در حوادث کوی دانشگاه و خوابگاه طرشت مظلومانه مورد تهاجم چماق به دستان و باندهای محفلی قرار گرفتند و همچنین دانشجویان زندانی که هنوز بسیاری از آنان دربند هستند،
همچنین با اعلام همدردی با خانواده آنان و به ویژه سه زندانی اخیر موسوی خوئینی، جهانبگلو و اصانلو که اکنون به ابتکار دوست عزیزم آقای اکبر گنجی تلاشی گسترده در داخل و خارج ایران برای رساندن صدای مظلومیت آنان و نشان دادن نقض گسترده حقوق بشر در کشور آغاز شده است، سالروز ١٨ تیر را گرامی میداریم که در واقع چیزی نبود جز اعلام تجدید حیات باند خشونت طلب در دست جریان ضد اصلاحات و باندی نظامی –امنیتی در دل یک حزب پادگانی که اکنون تحت رهبری آقای خامنهای اداره کشور را به عهده گرفته است. همانگونه که پیش از این هشدار داده بودیم، باید توجه داشته باشیم که آنچه اکنون در کشور جریان دارد حاکمیت مطلقه یک فرد بیشتر نیست و دیگران، چه در دولت تزئینی، چه در مجلس فرمایشی، و چه در قوه قضائیه تحت امر، چیزی نیستند جز معاونانی فرمانبردار و در واقع عروسکهای خیمه شب بازی که دستها و پاهایشان با نخهای نامرئی به حرکت درمی آید و برنامهها و نقشههای بازیگر پس پرده را اجرا میکنند و دیگر هیچ.
وقتی ما صحبت از خشونت میکنیم و نقش رسانه و روزنامهنگار باید ببینیم صحبت از کدام روزنامهنگار است و کدام رسانه. و اصولا در کشوری که آزادی بیان و قلم به صورت گسترده نقض میشود، سانسور و خودسانسوری در مطبوعات حرف اول را میزند و دادگاهها فرمایشی است و هیات منصفه نه بیان دیدگاه افکار عمومی بلکه بازیچه حاکمان و آن ابرفرمانده پشت پرده، میتوان چیزی نوشت و منتشر کرد و به اصطلاح به "رسالت مطبوعات" عمل کرد. و اصولا زمانی که هسته اصلی خشونت گرا حاکمیت را به دست گرفته و هر صدای مخالفی را در حلقوم خفه میکند و صدای پای فاشیسم از هرگوشهای به گوش میرسد، میتوان از مطبوعات و روزنامه نگاران خواست که خشونت را نفی و خشونت گرایان را معرفی و رسوا کنند. واقعیت این ست که وقتی خشونت نهادینه شد و خشونت گرایان بر مسند قدرت سوار، آن گاه تعریف ما از خشونت و رسانه تعریف دیگری خواهد بود و گزینش و بکارگیری روشها و شیوههای جدید ضرورت مییابد.
البته این امر مشروط به این است که همچون مرحوم دکترعلی شریعتی که یادش گرامی باد به قلم و نقش و رسالت آن ایمان داشته باشیم و چون او تعهد کرده باشیم که حتی دراین شرایط خاص خفقان زا "با شب خو نکنیم، از آفتاب بگوئیم، امید به فرداهای روشن داشته باشیم؛ در هیچ شرایطی خسته نشویم، نومید نشویم، به خوشبختی ظاهری رو نکنیم و به تسلیم شدن خو.
چندی پیش وقتی دوست خبرنگاری پس از شکست تیم فوتبال ایران در روزنامه شرق سرمقالهای نوشت و اعتراف به خیانت کرد، در پاسخ ایشان و همکاران همفکر ایشان یادداشتی نوشتم. همانگونه که پیش بینی میکردم این یادداشت در فضای سانسور و خودسانسوری حاکم بر مطبوعات کشور امکان و اجازه انتشار نیافت و تنها اندک افرادی که دسترسی به اینترنت دارند و میتوانند از طریق فیلترشکن به همه سایتهای خبری مراجعه کنند آن را دیدند و خواندند. نمیدانم چند نفر از شما در میان آنان است.
اجازه دهید برای روشن شدن بحثم در مورد وظیفه مطبوعات و روزنامه نگاری مستقل و آزاد، آن نوع روزنامه نگاری که میتواند مبلغ نفی خشونت در داخل و جنگ در خارج و منادی صلح طلبی در جهان باشد بخشهایی از مقاله " کی خیانت کرد؟" را با هم مرور کنیم.
"روزنامه شرق ...سرمقالهای نوشته است با عنوان "خیانت ما"، و با عنوان دقیقتر "خیانت ما روزنامه نگاران و مطبوعاتیها". اما روشن نکرده است که خیانت کدام "ما"، آیا همه ی ما، یا تنها آنانی که تن به سانسور و خودسانسوری داده اند؟ نه تنها در عرصه ورزش، که در همه عرصهها و از همه مهمتر در عرصه سیاست و حکومت داری.
مهم نیست که عنوان مطلب را چگونه بخوانیم و تلفظ کنیم. فرق نمیکند که "کی" باشد یا "کی". به هر حال "کسی" بوده و از "زمانی" این "خیانت" اتفاق افتاده است. مردم هم آموختهاند که باید چشم بر بسیاری از "خیانتها" ببندند، تا روز موعود. و طبیعی است که آنان این بار به خوبی آگاهند که در این میان نباید "دیواری کوتاهتر از دیوار روزنامهنگار پیدا کنند". بهای آخرین "خطا"ی آنان بسته شدن یک روزنامه بود و بازداشت و زندانی شدن دو روزنامهنگار بیگناه. اکنون، تاوان این "خطا" را جوانان بی گناهی میدهند که برای فرار از روزنامه نگاری سیاسی و اجتماعی، دل به طنز و شوخی بسته بودند و به جای کشیدن کاریکاتور"انسان"، "حیوان" را سوژه قلم خود کرده بودند. همانانی که اکنون همچون همکاران گذشته خود که یا قلم به زمین گذارده، یا جلای وطن کرده و رنج زندگی در غربت را میکشند، زیر فشارهای جانکاه بازجویی و بازداشت چاره کار را "سر کوبیدن به بدنه سخت چهاردیواری زندان" یافتهاند و یا مجبورند برای رضایت بازجو، داستان بافی کرده و از میزان و منبع "دلار" دریافتی بنویسند!
اگر آنان تحت فشار "بازجو" هستند، این سو نیز همکارانی تحت فشار " وجدان" قرار دارند و " پاسخگویی به ملت". و البته هنوز بسیاری که حتی به این نقطه نرسیدهاند و غم "نان گرم" دارند و "آب یخ"، و "بقای روزنامه" به هر قیمت. حتی به بهای رایگان فروختن قلم و تن به سانسور و خودسانسوری دادن، با بهانه و بی بهانه.
این "کی" همه ما هستیم، همه ما "خطاکاران" و "خیانت پیشگان". همه ما که "رسالت مطبوعات" و " ارزش قلم" را به لقمه نان گرمی و جرعه آب سردی فروخته ایم و چشم بر خطاهای بزرگ "مربیان" بسته ایم، نه در "زمین کوچک فوتبال" که در " میدان بزرگ بازی حکومت". آیا آن زمان که خطر "خونریزی و جنگ" را در پشت مرزها، و " تحریم و فقر" را در درون خانههامان دیدیم باز قلم برداشته و جسارت به خرج داده و تیتر خواهیم زد؛ "خیانت ما"؟
این "کی" به بلندای تاریخ است و اولین باری که قلم مزدور "زر و زور و تزویر" شد، و استمرار آن تا امروز و تا فرداها. تا زمانی که "سانسور" و "خودسانسوری" را به هزار بهانه توجیه میکنیم، تا به بهانهای "غم نان" نداشته باشیم و یا "ترس زندان".
من هم چون آن همکارمان این پرسش را مطرح کنم که "مگر مربی تیمت را نمیشناختی – و نمیشناسی- عزیزم؟ مگر نمیدانستی...".
نه تتها باید بپذیریم که "ما به رسالت خودمان خوب عمل نکردیم"، بلکه باید به همان ملتی – ملت ایران، همه ایرانیان- که در حقشان خیانت کردیم، تعهد بسپاریم که دیگربار در آینده " خیانت" نخواهیم کرد، تن به ذلت سانسور و خودسانسوری نخواهیم داد و "حقیقت" را به خاطر منافع و مصالح دیگران به مسلخ نخواهیم فرستاد و قلمهایمان را ارزان- و گاه رایگان - نخواهیم فروخت. بعید است که دیگر بار و در مسائلی مهمتر و حیاتی تر، ملت ایران خیانت ما را بپذیرد."
اجازه دهید باز برای روشن تر شدن موضوع به مطلب دیگری اشاره میکنم. از دوستان میخواهم که در ارتباط با این بحث اگر فرصت شد و توانستند شماره سوم ماهنامه آفتاب- بهمن و اسفند ٧٩- را بیابند و تحلیل دوست عزیزمان دکترهاشم آقاجری را در مورد خشونت مطالعه کنند و بدانند که در این کشور نوشتن از خشونت و نفی خشونت سالهاست که جرم است و مستحق مجازات. و حتی تخفیف بردار هم نیست؛ همانگونه که حتما خبرش را در مورد نظر هیات منصفه دادگاه مجله آفتاب شنیده یا خوانده اید. اجازه دهید برای روشن شدن موضوع باز بخشهایی از دفاعیه ام را در دادگاه در مورد این مصاحبه بخوانم، دفاعیهای که به دلیل وجود سانسور اجازه انتشار نیافته است.
"... از نظر روانشناختی مرگ عالی ترین نماد تنهایی و ناتوانی انسان است. ولی همین پدیده مرگ وقتی درگروه و به صورت دسته جمعی مطرح میشود دیگر مضمون تنهایی و درنتیجه ناتوانی خارجی میشود و حتی میتواند تبدیل شود به مظهر توانایی و شجاعت. به همین دلیل گاه افرادی که به هیچ وجه در تفرد خودشان نمیتوانند با مرگ رو به رو شوند، وقتی در بستر یک حرکت دسته جمعی قرار میگیرند به سادگی به استقبال مرگ میروند، کشته میشوند و میکشند. این وضعیت مخصوصا در جنبشهای فاشیستی به اوج خود میرسد. یعنی اساسا مرگ طلبی بیش از یک وسیله به هدف تبدیل میشود. البته در جمهوری اسلامی هم برخی کوشیدهاند از مفهموم شهادت تفسیری به دست دهند که شهادت تبدیل به عنصری در خدمت ماشین تولید خشونت و سرکوب شود. کما اینکه در دادگاه آقای حجاریان دیدید که عناصر رده پائین که مومنانه دست به خشونت و آدمکشی میزنند اول مسئله مرگ را برای خودشان حل میکنند و بعد به راحتی حاضرند مرگ را علیه دیگری اعمال کنند. در حالی که فلسفه شهادت – در اسلام- چیز دیگری است و با مرگ سیاه فاشیستی تفاوت ماهوی دارد. شهادت عبارت از حل مسئله مرگ و آزادی و کرامت انسانی به سود آزادی و کرامت انسان است، یعنی شهادت، آمادگی برای زمانی است که دشمن بخواهد انسان را یا تسلیم مرگ کند یا تسلیم ذلت و دست شستن از آرمانهای انسانی ..."
" اما در جنبشهای بنیادگرایانه، فاشیستی، شهادت به هدف تبدیل میشود: هدفی که در عین حال نقش وسیلهای هم برای سرکوب پیدا میکند. در همین گفتمان مذهبی که در سالهای اخیر توسط برخی سخن گویان مذهبی تولید و تکثیر میشود شما میبینید که شهادت میشود برنهاد دموکراسی و گفتگو و اندیشه. یعنی علنا برخی وعاظ و متفلسفان مذهبی در جامعه ما میگویند ما حاضریم در مقابل اراده اکثریت ملت و اندیشه و گفتار کنشهای ارتباطی و کلامی و نقد و بررسی خون بریزیم و خون بدهیم و شهید شویم. حال آنکه شهادتی که امام حسین به استقبالش رفت شهادت در مقابل منطق گفتگو و مباحثه آزاد نبود، بلکه شهادت در مقابل زور عریان و سرکوب اجبارآمیزی بود که میگفت یا باید تن بدهی و به قدرت نامشروع من تسلیم شوی یا آماده مرگ باشی."
اکنون جریان خشونت طلب نه در داخل، بلکه در عرصه جهانی نیز در تلاش است که ایران و ملت ما را در ورطه ی یک جنگ ناخواسته قرار دهد. جریان حاکم با خامی و بی تجربگی- اگر نخواهیم نام خیانت بر آن نهیم- دست به اقدامهایی زده، روشهای را برگزیده که تمهیدات لازم برای یک اجماع بین المللی علیه ایران و منافع ملی کشور فراهم کرده است. مسلم بدانید که این جریان در شرایط بحرانی کنونی که حتی تحمل یک نقد ساده اقتصادی در مورد گرانی و تورم را ندارد و نمیتواند تحمل کند که ٥٠ نفر از استادان شاخص دانشگاههای مختلف، نظر خود را در مورد خط مشیها و برنامههای غلط و نامناسب بکاررفته منتشر کنند، حتما اجازه نخواهد داد که مطبوعات و روزنامه نگاران و روشنفکران متعهد به رسالت ملی خود عمل کنند و علیه خشونت طلبان بنویسند و جنگ افروزان.
اما واقعیت این است که حیطه ی کار قلم و نویسنده گسترده است، اگر روزنامه نبود به کتاب روی آورده میشود و اگر اجازه انتشار کتاب داده نشد، فضای اینترنتی عرصه فعالیت قرار میگیرد. اگر روزنامهنگار و نویسنده نتوانستند حرف خود را در قالب خبر و گزارش بزنند به روشهای دیگر روی میآورند و به ایفای تعهد و وظایف خود نسبت به ملت میپردازند. اکنون، همانند دیگر دوران حاکم شدن خفقان و سانسور گویا دارد روشها و راههای جدیدی ابداع میشود. یکی از آنها نوشتن خاطرات آن دوران به صورت رمان و داستان کوتاه است. اجازه دهید با هم تکههایی از دو نمونه از این داستانها در مورد جنبش دانشجویی و حوادث خونین کوی دانشگاه و حمله به خوابگاه طرشت را مرور کنیم.
نویسنده که نامش را فراموش کرده ام در بازخوانی حوادث تجمع زنان در میدان هفت تیر که به دستگیری دوست عزیزمان و بازداشت طولانی نماینده شجاع تهران در مجلس ششم ؛ آقای موسوی خوئینی انجامید، در داستانی به نام " گویا، امروز روز دیگری است" پس پرده حوادث ١٨ تیر را از زبان یک عکاس و یک روزنامهنگار سابق چنین بیان میکند:
- یک دوستی میگفت، اجازه نمیدن تا تجمع شکل بگیره، خیلی زودتر از اون ساعت، سرکوب و پراکنده کردن افراد با زور و کتک شروع میشه.
- مث اینکه تو هم حسابی باور کردی. زمین رو ول کردی، هوایی شدی. مث چند سال پیش، شلوغ بازیها و آتش بازیهای بعد از ١٨تیر. یادته چه عکسهایی از رو اون پشت بوم گرفتی؟ من هم چه گزارشهایی نوشتم. شب تا صبح از ذوق سوژه و خبرهای فرداش نمیخوابیدم. یادته، کلافه داد میزدی، این قدر قلت و واقلت نزن، بگیر بخواب؟
- خب، آره. پریشب یکی رو احضار کردند، مجبور شد دیروز بره دادگاه. دو تا دیگه رو هم واسه ی امروز صبح احضار کرده بودند دادگاه انقلاب.
- یعنی، میریم که یه بازی مث اون روزا رو داشته باشیم؟ چقدر دلم لک زده برا اون روزا.
- تو جزو اونایی بودی که میگفتی، و نوشتی که آتیش زدنها کار خودشونه. ساختمونها رو به آتیش میکشیدند و در میرفتند، غیب میشدند. هیچکس نتونست ازشون عکسی بگیره، مث جن بودند و بسم الله. خبر تخریب و آتش زدن میاومد تا میرسیدم به محل، جا تر بود و بچه نبود. دانشجوها جاهای دیگه بودند و اونا جاهای خاص. بازی رو خوب تمومم کردند.
- کوچه بالایی اینجا یادته؟ بغل مسجد؟ پائین دفتر روزنامه؟ اون روز که ما رو فرستادند تا ازریشهای تراشیده، کپه شده یه گوشه عکس بگیریم. تو هم از ماجراهای حاشیه ش گزارش کردی، اما کسی جرات نکرد چاپ کنه. چقدر جوونای ریش تراشیده از مسجد میاومدند بیرون. جالب بود، نه؟. اتوبوسها و مینی بوسها پشت هم از شهرستانهای اطراف میرسیدند، پر از جوونای ریشو. بعد دیدیم به جای اونا، کلی پسرهای شیک و پیک از مسجد میآن بیرون، حتی با تی شرت و آستینهای کوتاه. یادته؟ کپه ریشهای پشت مسجد رو که دیدیم چقدر خندیدیم.
- آره، یکی از اونا رو نشون دادی و با خنده گفتی شوهرآینده ت از راه رسید. چه ژلی به سرش مالیده بود. خدا خفت نکنه. خندیدی و گفتی فکر میکنه گل گیوه ست. یارو که چپ چپ نگامون کرد، حساب کار دستمون اومد، فهمیدیم که تنها ظاهرشون عوض شده.
نویسنده در داستان دیگری که با عنوان " مطمئن باش، در گزارشم خواهم نوشت" که در بخش هنرو ادبیات بعضی از سایتهای خبری انتشار یافته، این بار حادثه حمله به خوابگاه طرشت را سوژه کار خود قرار داده است. من تنها بخشی از آن را میخوانم و اگر توانستید و حوصله داشتید متن کامل هر دو داستان را سرفرصت مطالعه کنید:
لباس رسمی برای رفتن به دادگاه، كت و شلوار، حضور بدون دغدغه و بخار برآمده از ليوان چاي داغ، تله فريبي شد جلوی پای دیگری. و جذب سوژهاي.
ـ ببخشيد برادر، تا كي ميخواين ما رو اينجا نگاه دارين. باور کنین، به خدا بسيجي هستم. ازمون خواستن كه با ضد انقلاب برخورد كنيم. ما هم ريختيم سرشون و تا جان داشتند، زديمشون. خود حاج سعيد هم با ما بود، رهبرتیم مون. از دوشب قبل، تو مسجد به ما آماده باش داده بود و خودش رفته بود پی جور کردن وسائل و موتور. حالا در عوض اينكه بهمون پاداش بدین، مث اون دفعه، سه چهار سال پيش، حالا مارو گرفتین، نگه مون داشتین اینجا و هی میزنین تو سرمون !
دور و برش را نگاه کرد. نیمکت خالی بود. سرش را بالا گرفت به سمت پسربچه تازه بالغ، با ریشهای تنک نورسته و سبیلهایی تازه سبز شده بر پشت آن لبهای درشت. لبانش خندید و استفهام چشمانش بیشتر شد. رد نگاهش را گرفت، اما جز خیرگی مانده بر روی صورت خود چیزی ندید. روی نیمکت جا به جا شد، چشمانش گردید به سمت اتاقک انگشت نگاری. نفر آخر داشت انگشتانش را یک به یک بر روی صفحه سیاه چرخش میداد و میچسباند به کاغذ سفید پیش رو.
- ببخشید برادر، جواب ما رو نمیخواین بدین؟
شیطنت، زیر پوست، قلقکش میداد. به شیطان و وسوسههای درون جامانده از درون جوانی، لعنت فرستاد.اما در برابر کنجکاوی حرفهای کم آورد. دو به شک بود که بازی را شروع کند یا نه. باز نگاهش را به سمت اتاقکهای ماموران چرخاند. همه سرشان به کارشان گرم بود. صدای چرخش نوار درون جمجمه اش به درون گوشهایش ریخت. ضبط صوت روشن شده بود و آماده. ناخوداگاه دست راستش به طرف جیب بغل سمت چپ کتش رفت، درونش را کاوید، بدون خودکار لغزید جای اولش. از خیر کاغذ هم گذشت. به صورت جوانک لبخند زد، و اشاره با دست به گوشه ی خالی نیمکت. زیر چشمی نگاهی انداخت به درون اتاقکها و ماموران یونیفورم پوش. جویده پرسید: "مشکلت چیست برادر؟" جوان خوشحال لبخند زد، گویی کلمه رمزی شنیده بود. خودش را جلوتر کشید، نشست وسط نیمکت. انگشت سبابه اش را به روی لبانش گذاشت و آهسته گفت: " تعریف کن ببینم چی شده برادر، چرا هنوز نگه تان داشته اند، آزادتون نمیکنند؟" جوانک جا به جا شد و نزدیکتر. زانو به زانویش نشست. با صدای خفهای شروع کرد به گلایه و دردل. حس کرد که نقشش را خوب بازي كرده است. شاید هم آن جوان خیلی بيتجربه بود و ساده، و یا بيتاب آزاد شدن سريع از زندان. گویا فريفته ی همدلي برخي از ماموران، خوش بین به تکرار ماجرای چند سال پیش.
ـ اون دفعه هم منو گرفتن. ولي، بخدا همون شب اول همه مون رو آزاد كردن. فقط چند نفری تا ظهر فرداش موندند. برادر، حالا يه هفتهای میشه كه اينجائیم، بی دلیل. نمیدونم چرا ولمون نمي كنن که بریم. مگه وضع با چهار سال پيش چه فرقي كرده؟ اينا كه ضد انقلابي ترهم بودند. تازه همه که دانشجو نبودند، کلی سوسول هم با ماشین اومده بودند، البته قبول دارم که مردم عادی هم بودند، غير از دادن شعار، چراغای ماشیناشون روشن کرده بودند، با بوق ماشینهاشون اعصابمون رو خراب کرده بودند، صدای موتورامون گم شده بود لای اون بوقها. تازه میگفتند که تو بعضی خیابونا، زنا و دخترا روسریهاشون رو هم برداشتن و رفتن رو سقف ماشینا، شروع کردن به نوار گذاشتن و زدن و رقصیدن. حالا نرقص کی برقص.
ـ جرمت چيه؟ چی کار کردی باز؟
ـ من، حزو تیم حمله به خوابگاه بودم. تازه سعيد رو ولكردن، اما چسبيدن به ما چند تا. اون ما رو سازماندهي كرد و اون شب كشوند به اونجا. خودش با اومدن مامورا، از ديوار پريد و فلنگ رو بست و در رفت. بی معرفت، ماها رو گذاشت به امان خدا، انداخت تو هچل. هرچي به این دوستا و همکارای شما ميگيم، والا به خدا ما بسيجي هستيم، باور نميكنن. يعني باور که ميكنن. كارتامون رو ديدن. ميگن غلط كردين خوابگاه دانشجوها رو داغون كردين. ریختین تو خیابونا، با تیزی و زنجیر جونای مردم رو به قصد كشت زدين.
ـ مگه دروغ میگن؟ . چرا اونطور وحشيانه، مث قوم مغول، نصفه شبي ريختيد و حتي تو خواب، تارومارشون كرديد؟ اونا كه جزو تظاهرات كنندهها نبودند.
ـ آخه یه دستور نظامی بود. گفتند که دانشجوها در رفتهاند و تو اون خوابگاهها قايم شدن، برین سراغ اونا. سعيد رهبر تيم بود. واسهمون از شب قبل بيسيم و قمه و زنجير و اسپری و باتوم آورده بود. تو خوابگاه، خودش يا علي و یا زهرا ميگفت و حمله ميكرد. من خودم دیدم که با قمه زد تو فرق سر يك دانشجو، نمیدونین كه چه خونی فواره زد از وسط سرش بیرون. یاد فوارههای میدون ولی عصر افتادم، به بچهها گفتم، کلی حال کردیم و خندیدیم. ولی حالا خودش آزاده و ما زندونی. من تنها چند تا از اون بيدينهاي ضد انقلاب رو با چماق و زنجير زدم. نمیدونم حالا چرا خودش در رفته و ما رو اينجا بی کس و بيپناه ول كرده. اونايي كه اون دفعه، سه چهار سال پيش، ولمون كرده بودند، گاهی، بعضی شون آشنايي ميدن، اما كاري واسهي آزادی مون نميكنن. یکی شون صبحی ازم خواست که بیام اینجا، اون رو ببینم. اما نمیدونم چرا تا حالا پیداش نشده. حالا، خدا شما رو رسونده. حامد شما رو دید و به من نشون داد. تورو خدا، به جون هرکی که دوست دارین، شما یه سفارشی بکنین که ما رو زودتر آزاد کنن، بچهها میگفتند که شما اومدین اینجا واسه ی سرکشی و بازرسی.
با سر به جوانک اشاره کرد که بلند شود و برود.هاج و واج نگاهش کرد. دستش را آهسته گذاشت پشت کمرش، فشار آورد که خود را از روی نیمکت بلند کند. نیم خیز که شد، با صدای خفهای به او گفت: " مطمئن باش، در گزارشم خواهم نوشت، تو نگران نباش. همه یک روزی آزاد خواهند شد". نگاهی انداخت به درون اتاقک. نفر آخری داشت سیاهی انگشتانش را با متقالی تیره و چرک پاک میکرد. آماده میشد برای رفتن به اتاقک بغلی، نشستن روی صندلی، رو به دوربین عکاسی کامپیوتری.
داشت فراموش میکرد که کجاست و خود زندانی. سوژهای که یافته بود حسابی شارژش كرده بود. " اگه اینجوری پیش بره، بهتره بگم دیرتر واسم وثیقه بذارن. کلی چیز دستگیرم میشه ". کسی در درونش نجوا کرد: " نکنه با خنده و چشمک اون بابا، حرفهای این جوونک، فکر کردی که رسیدی به یه هتل درست حسابی." ماجرا را با شوخی برگزار کرد: " هتل بودن که هتله، اما يك هتل بيستاره در شمال شهر تهران. در همسايگي هتل آزادي و استقلال." خنده از لبانش محو شد، یاد دوران انقلاب افتاد و فتح پادگانها و زندانها. " چه شعارهای زيبایی، اما اكنون تنها نشسته بر تارك هتلهاي پنجستاره ، وجود این جوانها، هرکدام به نوعی بیانگر بود و نبود آزادی. یک گروه محروم از حق اعتراض، جمعی آزاد برای مسلح شدن به هر ابزاری، برای تحمیل خفقان، سرکوب مخالفان".
با اشاره دست آن دوست، از نیمکت برخاست، به درون اتاقک قدم گذاشت، کتش را کند، کف دستانش را بر صفحه مملو از جوهر مشکی نشاند، انگشتانش را چرخاند، با صدایی خفه پرسید: "مطمئنی که میتونی من رو بفرستی پیش اکبر؟" او هم نگاهی انداخت به اتاقک شیشهای کناری. مسئول عکاسی داشت اطلاعات پرونده او را در کامپیوتر وارد میکرد. نشان داد که دارد کمکش میکند که جوهر سیاه خوب بر کف دستانش بنشیند. صورت را نزدیکتر آورد. هرم برآمده از دهانش ریخت روی صورتش. فشار روی دستانش را بیشتر کرد و خودش را نزدیکتر. دست راستش را برداشت و گذاشت روی کاغذ روبرو. " نشد. مسئول ندامتگاه گفت: صلاح نیست این دوتا روزنامهنگار رو تو این شرایط تو یه بند قرار بدیم. اما، قبول کرد که امشب تو رو بفرسته ندامتگاه بغلی. فردا صبح به یکی از دوستام میگم که کارت رو جور کنه همونجا، تو ندامتگاه بغلی بمونی. جاش خوبه، مسیر رفت و آمد و در ورود و خروج هر دو ندامتگاه یکی یه، مشترکه." انگشت کوچک دست راست را هم چرخاند روی کاغذ. دست راست را رها کرد، دست چپ را کشید جلو و گذاشت روی کاغذ. انگشت سبابه را گرفت میان انگشتانش. " اونجا، یه سرباز وظیفه هست. دم اون رو خوب ببین. ازش بخواه که وقت ملاقات دوستت رو بهت خبر بده. بعد برو تو حیاط ، به بهانه بازی یا قدم زدن. فرصت پیش میآد که وقت رفتن یا برگشتن، یواشکی همدیگه رو ببینین. چند کلمهای گب بزنین. اونا از یک اتاقک شیشهای، همه رو تو حیاط زیر نظر دارن. پس وقت زیادی ندارین. از خیر سلام وعلیک بگذرین. حرفهای مهمترتون رو اول بزنین. حتما خیلی چیزا داره که واست بگه. اگه زود متوجه شما شدن. وقت نبود، بقیه چیزها رو ول کن، از ماجرای اون زن خبرنگار کانادایی حتما بپرس."
متقال خیس قیرگون زبر را چرخاند دور سیاهیهای انگشتانش. مچاله کرد وسط کف دو دستانش. رهایش کرد روی میز. "خیلی لطف کردی، فراموش نخواهم کرد". کتش را برداشت، رفت طرف اتاقک بغلی، صندلی را جابجا کرد، نشست روبروی دوربین. خیره شد به درون عدسی. خنده اش گرفت. " بگو چیز. نه، نه، بگو هلو". افسر با صدای خنده، سرش را از پشت صفحه مونیتور به سمت چپ کشاند، با تعجب نگاهی به او انداخت، باز مشغول شد به تنظیم چهره اش بر روی کارت کامپیوتری. صورتش از درون کادر دوربین و جلوی چشمان افسر محو شد. جای آن را یک مشت موی سیاه گرفت. چمانش خیره شده شد به جوانک، خنده اش پخش شد به روی صورت او در بیرون اتاقک. دستی تکان داد به سوی او که سرش را چسبانده بود به شیشه و بینی اش شده بود اندازه یک نعلبکی. چهار چشمی خیره نگاهش میکرد. یک لحظه، بی توجه به اعتراض افسرعکاس، چشمانش را از پشت شیشه اتاقک چون سنجاقی رها کرد به وسط آن دو سیاهی خیره. دهانش ناگاه گشوده شد، با خنده، قولش را تکرار کرد: " مطمئن باش در گزارشم خواهم نوشت ".
همانگونه که ملاحظه کردید در تمام موارد فوق یک پای ماجرا نویسنده بوده است و روزنامهنگار و سوژه نیز خشونت. یک جا به صورت مصاحبه، جایی دیگر به صورت داستان. اطمینان داشته باشید تا زمانی که روزنامهنگار متعهد و مسئول داشته باشیم و تعهد به کار و چشم به اعلامیه جهانی حقوق بشر و ضرورت پاسداری از آزادی بیان و قلم، خشونت طلبان رسوا خواهند شد و جنگ افروزان منزوی.
اما روزنامهنگار مستقل و آزایخواه باید تنها اراده کند که قلمش را ارزان و گاه رایگان نفروشد و برای لقمهای نان گرم و جرعهای آب سرد مزدور صاحبان "زر و زور و تزویر نشود" که انشاء الله نخواهد شد.
با امید آزادی هرچه سریعتر دانشجویان قربانی خشونت از زندان و بازگشت زندانیان سیاسی و عقیدتی به دامن خانوادههایشان و امید به سرفرازی و پیروزی ایران.
موفق و سربلند باشید
پنجشنبه ٢٢/٠٤/١٣٨٥