جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 28.05.2006, 17:24

(چهل و يکمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


بعد از لحظه‌ای سکوت، صدای شوهر خواهر شنيده می‌شود که نفس زنان و تند و تند، می‌گويد : (عباس پيدايش شد! منظورم اين است که حالا، اقلن می‌دانيم در کجا است! از دادستانی آمده‌اند! راجع به وضعيت قلب راضيه خانم به آنها گفتم. گفتم که ازگم شدن عباس خبر ندارد. من هم بايد در پائين باشم. فرداشب بهتان زنگ می‌زنيم. فقط يک سؤال! اگرچه مطمئن هستم که اينطور نيست، اما فقط محض احتياط، می‌خواستم بپرسم که عباس، خدای نخواسته، از طريق شما، به اپوزسيون خارج از کشور و يا به جائی و به کسی و اينجور چيزها، وصل نشده است؟!).
سيروس، با کلافگی می‌نشيند روی مبل و رو به دوربين می‌گويد :" من که ديگر مغزم کار نمی‌کند. شما به من بگوئيد که چه جوابی بايد به اين مرد بدهم!". صدای شوهر خواهرمی آيد که می‌گويد : " الو!.....الو!.....الو!.....".
سيروس : (بلی. اينجا هستم!).
شوهر خواهر : (راضيه خانم، از پائين دارد صدايم می‌کند. من بايد بروم. پس بعدن خودم به شما تلفن می‌زنم - صدای کسی می‌آيد که داد می‌زند: " بابا!....بابا!....گوشی را قطع نکن! من دارم ميام بالا که با دائی صحبت کنم! - برادرمارکس، دارند تشريف می‌آورند که با شما صحبت کنند! مبادا چرت و پرت‌هائی را که می‌گويد، جدی بگيريد!).
سيروس : (برادرمارکس، ديگر چه کسی است؟!).
شوهر خواهر، غش غش می‌خندد : (.... گوشی را می‌دهم که خودشان با شما صحبت کنند!.... پس فعلن خدا حافظ تا بعد!).
سيروس : (خدا حافظ.....).
برادرمارکس، غش غش می‌خندد و می‌گويد : (سلام دائی جان!).
سيروس : (سلام. حالت چطور است دائی! می‌خندی؟!).
برادرمارکس : (از دست اين بابام! همينجور که داشت می‌رفت طرف پله‌ها که بره پائين، صورتش به طرف من بود که با کله، رفت تو ديوار....).
سيروس : (چيزيش که نشد!).
برادرمارکس : (نه دائی! نترسين! بادمجون بم، آفت نداره!).
سيروس : (دائی جان! آدم راجع به پدرش اينطور صحبت نمی‌کند. به هر حال.....).
برادرمارکس : (‌ای دائی! شما ديگه چرا؟! شما هم که دائی، شدی سعدی شيرازی و داريد مثل بابام نصحيتم می‌کنيد! بابام هم داشت نصيحتم می‌کرد و می‌گفت که توی صحبت کردن با شما، حسابی حواسمو جمع کنم که با سر رفت تو ديوار! دائی! اون طرفای شما، ديوار ميواری جلوتان نيست؟!).
سيروس : (مجيد! تو چند سالته؟!).
برادرمارکس، غش غش می‌خندد : (بازهم که اسم منو فراموش کرديد دائی؟ مجيد ديگه کيه؟! من، بهمن هستم دائی! نکنه منظورتون، مجيد خاله شوکته؟! مجيد کچل!).
سيروس : (چرا کچل؟! توعکسی که برای من فرستاده، خيلی هم موهايش بلند است. تا روی شانه اش!).
برادرمارکس، غش غش می‌خندد : (عکسش با کلاهه، دائی؟!).
سيروس : (آره. گمان کنم با کلاه بود!).
برادرمارکس، همچنان غش غش می‌خندد : (آره دائی. با کلاه بوده! مجيد، به حموم هم که ميره، کلاهشو ورنميداره. می‌ترسه که مردم کچليشو ببينند! ميونه‌اش هم با من خوب نيست دائی! چون يه دفعه که رفته بود بالای منبر وداشت شعار ميداد، بهش گفتم که کل اگر طبيب بودی، سر خود دوا نمودی!).
سيروس : (خوب، دائی جان، اولن کچل بودن عيب نيست. ثانين، خوب! ممکن است که بعضی آدم‌ها، نسبت به کچل شدن و اينطور چيزها، حساس باشند و.......).
برادرمارکس : (ولی، به جان خودم، تو اون لحظه، منظورم اصلن به کچليش نبود‌ها! منظورم به رفتار خودش بود! با وجود اينکه خودش و خونواده اش، از صدقه سری انقلاب به خيلی چيزها رسيدند و حتا خود همين مجيد، جزء سهميه‌ای‌های خانواده ی شهداء بوده که با اون نمره‌های خراب ديپلمش، تونسته وارد دانشگاه بشه و تازه توی بستن دانشگاه هم فعال بوده و ليسانس و فوق ليسانسش هم، باز به خاطر تو انجمن اسلامی دانشگاه بودنش و چيزای ديگه بوده، اونوقت حالا که می‌بينه داره يه خبرائی ميشه، راه افتاده جلو وو هی حق حق ميکنه! خوب، من هم بهش گفتم، اگه راست ميگی، اول از خودت و خونواده ات شروع کن و حق مردم و اون دانشجويائی که باعث بيرون کردنشون از دانشگاه شدی، بهشون برگردون! بعد از اون روز، رفته پشت سرم، به بقيه گفته که بهمن امنيتيه! آخه، اگه من امنيتی بودم......).
سيروس : (حالا نگفتی چند سالته؟!).
برادرمارکس : (دائی! شرط می‌بندم که بازهم منو به جا نياوردين!).
سيروس : (چطور به جا نياوردم! مگر بهمن نيستی؟!).
برادرمارکس : (اگه منو به جا آورده بودين، نمی‌پرسيدين که چند سالته!).
سيروس : (خوب، دائی جان، ماشاألله، تعدادتان زادو ولد فاميل، آنقدر زياد است که آدم هرچه هم حافظه ی قوی‌ای داشته باشه، بازهم بعضی وقت‌ها، ممکن است که دچار اشتباه بشود. آنهم پس از اينهمه سال آوارگی و دور بودن از خانواده و فاميل و آشنا! يک عده از شماها را که امروز بزرگ شده ايد و حتا ازدواج کرده ايد و بچه داريد، هنوز من، از نزديک نديده ام که اگر يک وقتی به طور تصادفی، درجائی، با هم رو به رو بشويم......).
برادرمارکس : (نه دائی! صحبت اين چيزا نيست! من به بقيه کاری ندارم، اما در مورد خودم، تا به حال، هر دفعه که با شما، تلفنی، صحبت کرده ام، پرسيدين چندسالته و من گفتم که اگه کسی توی روز پيروزی انقلاب متولد شده باشه، فکر می‌کنيد که الان چند سالش بايد باشه و شما، فورن زديد زير خنده و گفتيد که......).
سيروس، غش غش می‌خندد : (بهمن! تو هستی؟!).
برادرمارکس، غش غش می‌خندد : (می‌بينيد دائی! درست مثل الان! بهمن! تو هستی؟!).
سيروس : (حق با تو است! معذرت می‌خوام. ولی، فکر می‌کنم دفعه ی آخری که با هم صحبت کرديم، قرار شد که اقلن، عکست را برايم بفرستی که تا حالا نفرستادی!).
برادرمارکس : (اگه گفتيد دفعه ی قبلی که با هم تلفنی صحبت کرديم، کی بود دائی!).
سيروس : (اذيت نکن ديگر! چه وقتش را يادم نيست، اما.....).
برادرمارکس : (دفعه ی قبل، ده سال پيش بود دائی! دفعه ی قبل از اون، پانزده سال پيش بود دائی! دفعه ی قبل ازاون........).
سيروس : (بگذريم! حالا به من بگو که حال واحوالت چطور است).
برادرمارکس : (دائی، يک سؤال دارم. ناراحت نميشيد اگه بپرسم؟!).
سيروس : (بستگی به سؤالت داره دائی!).
برادرمارکس : (پس ميدونين که چی می‌خوام ازتون بپرسم!).
سيروس : (از کجا ميدونم؟!).
برادرمارکس : (از صداتون معلومه!).
سيروس : (اذيت نکن دائی جان! بپرس ببينم چی می‌خوای بگی!).
برادرمارکس : (می‌خوام بگم که شما، بهمن رو، دوست نداريد!).
سيروس : (دوستت ندارم؟ چرا نبايد دوستت داشته باشم دائی؟!).
برادرمارکس : (فکر می‌کنم که اسم من، اگر به جای بهمن، يه چيز ديگه بود، هرگز فراموشش نمی‌کرديد! روانشناسا ميگن: آدم، چيزهائی رو که دوست نداره، ناخود آگاه، سعی ميکنه که فراموششون کنه! شما هم، چون کلمه ی بهمن، روزبيست و دوم بهمن سال 1337- روز پيروزی انقلاب - را براتون تداعی ميکنه، سعی ميکنين که فراموشش کنين! درسته؟!).
سيروس، با عصبانيتی پنهان در صدايش : (بهمن جان! منظورت را نمی‌فهمم. چرا اينقدر پيچيده حرف می‌زنی؟!).
برادرمارکس : (پيچيده حرف نميزنم دائی! خود موضوع پيچيده است. موضوع مربوط به احساس گناهه! يک احساس گناه جمعی و تاريخی!).
سيروس : (منظورت اين است که من نسبت به پيروز شدن انقلاب، احساس گناه می‌کنم؟!).
برادرمارکس : (به يک معنا، نسبت به پيروزشدن انقلاب و به يک معنا هم، نسبت به خفه کردن و از حرکت بازداشتن انقلاب!).
سيروس، خسته و کلافه : (بهمن عزيز! دائی جان! من خسته تر از آن هستم که به اين بحث......).
برادرمارکس : (باشد دائی! ساده‌اش می‌کنم. منظور من اين است که امپرياليزم، به وسيله ی نسل شما، چه آگاه بوديد و چه آگاه نبوديد، در روز بيست و دوی بهمن، با پيروز ناميدن انقلاب و بعد از آن هم، با رأی دادن به جمهوری اسلامی، برای درنطفه خفه کردن انقلاب، پا به ميدان گذاشت وبا به وجود آوردن جنگ ايران و عراق، بيشترين نيروی انقلاب را به هدر داد و پس از آن، با ايجاد موانع رنگارنگ، جلوی انقلاب را گرفت! انقلاب را منزوی کرد! انقلاب را تبعيد کرد! انقلاب را به زندان انداخت! انقلاب را اعدام کرد و امروز هم دارد با شعله ور ساختن دعواهای قومی و نژادی که ...........).
سيروس : (دائی جان بهمن! جناب مارکس عزيز......).
برادرمارکس : (بابام بهتون گفت؟! اون به هرکسی که بخواد از حقوق مادی خودش دفاع کنه، ميگه ماده گرا و به هر کسی هم که طرف کارگرا را بگيره، ميگه مارکس و لنين!).
سيروس : (بهمن! بهمن عزيز! من، در دوران انقلاب، در ايران نبودم و بعد از انقلاب هم......).
برادرمارکس : (بعد از انقلاب که بوديد دائی! توی کشتار سالهای شصت و هفت که اونهمه انسان بی گناه را........).
سيروس : (بهمن! بهمن عزيز! من، هيچوقت، کاری به کار سياست نداشته ام! کار من، چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب، کاری بوده است فرهنگی که........).
برادرمارکس : (توجيه نکنيد دائی! شما و نسل شما، به خاطر سکوت کردنتان در مقابل آنهمه جنايتی که رژيم مرتکب شده است و هنوزهم دارد می‌شود، مسئول هستيد! در آلمان، در پايان جنگ جهانی دوم، وقتی صحبت از مليون‌ها يهودی، کمونيست، همجنسگرا، کولی، معلول و ديگرمخالفان به ميان آمد که به دست اوباشان هيتلری به قتل رسيده بودند و يا تحويل بازداشگاه‌ها و کوره‌های آدم سوزی داده شده بودند، همه ی آلمانی‌ها، اظهار بی اطلاعی می‌کردند و يا می‌گفتند که اگر هم به طريقی اطلاع پيدا می‌کرده اند، کاری از دستشان ساخته نبوده است! اما نسل بعد ازجنگ که آمد، يقه شان را گرفت و......).
سيروس : (بهمن عزيز! دائی جان!......).
برادرمارکس : (خواهش می‌کنم دائی! بگذاريد حرفم را بزنم! ما، ما بچه‌های انقلابيم دائی! ما، در همه جا هستيم دائی! ما، بسياريم دائی! انقلاب در ما، به راه خودش ادامه خواهد داد تا به اهدافی که داشته است، برسد! نسل شما، آنهائی که يک زمانی در حکومت، کاره‌ای بوده‌اند و امروز نيستند و يا هنوز هم هستند و ساز مخالف می‌زنند، کارشان اين شده است که هی دورهم بشينند و چنان بر سر معناهای مختلف دموکراسی، با هم درگير بشوند که انگار در قرون وسطا هستند و دارند بر سر تعداد فرشته‌ای که می‌توانند در روی نوک يک سوزن، جمع بشوند، اختلاف پيدا کرده اند! اپوزسيون‌هائی مثل شما هم، کارشان اين شده است که هی بنشينند و.........).
سيروس : (بهمن جان! اقلن داد نزن! پدرت می‌گفت که از دادستانی آمده‌اند. در طبقه ی پائين هستند! ممکن است که صدايت را بشنوند و.....).
تاکسی غش غش می‌خندد و در همان حال، انگشتان دو دستنش را درون هم می‌فشرد وبه شکل شيپوری در می‌آورد و آن را جلوی دهانش می‌گيرد و با صدائی کلفت و پژواکی، شبيه صداهای کليشه‌ای که در فيلم‌ها و تئاترها، برای شيطان بکار می‌برند، قهقهه می‌زند و می‌گويد : "‌ها‌ها‌ها‌ها......‌ها‌ها‌ها‌ها. من شيطان هستم!‌ها‌ها‌ها‌ها .... شيطان الرحيم!...... دارم از طبقه ی هفتم بهشت، با تو صحبت می‌کنم.....".
برادرمارکس : (الو!..... الو!.... دائی؟!).
سيروس، با عصبانيت، گوشی تلفن را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و سرش را ميان دست‌هايش می‌گيرد. هيچ نيچ کا، در حالی که دارد از خنده، ريسه می‌رود، از همان دری که خارج شده است، دوباره وارد اتاق می‌شود و در همان لحظه، جوانی لاغر و عينکی، تقريبن پشت به دوربين، با عجله به درون صحنه می‌پرد و به طرف هيچ نيچ کا می‌دود و با تعجب می‌گويد : " چی شدهيچ؟! باز هم سه کردم؟!". هيچ نيچ کا، همچنان غش غش کنان، دستش را روی شانه ی جوان عينکی می‌گذارد و با هم، رو به دوربين می‌آيند و از صحنه خارج می‌شوند. پس از خارج شدن هيچ نيچ کا و جوان عينکی، خودم را می‌بينم که پشت به دوربين و با عجله، از همان سمتی که هيچ نيچ کا و آن جوان لاغر عينکی خارج شده اند، وارد صحنه می‌شود و به طرف سيروس می‌رود که همچنان روی مبل مچاله شده است و سرش را ميان دست‌هايش گرفته است. در همين لحظه، پروژکتورهای اصلی صحنه خاموش می‌شود و هم زمان با آن، صدای کارگردان فنی ازبلند گوی استديو می‌آيد که می‌گويد : " دوستان! همگی خسته نباشيد. بفرمائيد برای شام. صدای شيطان، بعد از شام تکرار می‌شود". کسی از پشت صحنه داد می‌زند که : " شام، چی هست؟" کسی ديگر جواب می‌دهد : " چلوکباب. بدو که سرد ميشه!". تصوير، از روی صفحه ی مونيتور محو می‌شود، اما من همچنان به صفحه ی سياه مونيتور خيره شده ام که تاکسی می‌گويد : (خب پهلوون! اونا رفتند سوی چلو.کباب خودشون و ما هم ميريم سوی چلوکباب خودمون و بقيه ی صحبت‌ها رو ميگذاريم برای بعد از چلوکباب! باشه؟!).
خميازه‌ای می‌کشم و درحالتی بين خواب و بيداری، روی از مونيتور بر می‌گردانم و به تاکسی که از درون آينه با چهره‌ای پير شده تر از پيش، به من خيره شده است، نگاه می‌کنم و می‌گويم : (باشد پهلوان. هر چه شما بفرمائيد).
تاکسی هم خميازه‌ای می‌کشد و می‌گويد : (بسيار خب! در عقب بازه. بين تو و آزادی، يه دونه فشار بيشتر نمونده. دستگيره رو بکشی، در باز ميشه. بکش ببينم!).
دستگيره را می‌گيريم و می‌کشم و با زانويم به ديواره ی در، فشار می‌دهم. در، باز می‌شود. پايم را هنوز بيرون نگذاشته ام که تاکسی می‌گويد : (صبر کن! فعلن اون پاتو بکش تو! چون، يه چندتا خرده فرمايش ديگه دارم که باس بهت بگم!).
پايم را می‌کشانم به درون تاکسی و می‌گويم : (بفرمائيد پهلوان. فرمايشتان را بفرمائيد).
(آره! اين چلوکبابی‌ای که قراره بريم اونجا، با چلوکبابيای ديگه، از زمين تا آسمون فرق داره. ورود به اين چلوکبابی، مثل ورود به زورخونه، مثل ورود به سر قبر آقا، آداب و رسومی داره که باس بدونی وبعدش هم، مو به مو، به اون عمل کنی و گرنه.... کجائی پهلوون؟! حواست به منه؟!).
(بلی پهلوان. حواسم کاملن به شما است).
(‌ای والله! خب! از همين لحظه با وجود اينکه چشات وازه وو گوشات وازه وو زبونت وازه وو دست و پاهات هم وازه، اما، باس بدونی که کوری و کری و لال، و يه دستبند هم به دستات و يه پابند هم به پاهات داری. خب! حالا، از تاکسی که پياده ميشی، اصلن به پشت سرت نيگا نميکنی و همچنون مستقيم ميری تا ميرسی به اون ديوار سفيد رو به روت. به اونجا که رسيدی، همونجا، رو به ديوار واميستی تا من بيام و با هم بريم طرف آسانسور. وارد آسانسورهم که شديم، ميری و رو به ديوار واميستی تا آسانسور برسه به اون نوک برج که چلوکبابيه اونجا است......).

داستان ادامه دارد......




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024