جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 23.04.2006, 7:51

طلوعِ پگاه


پوران فرخزاد





«چقدر زن بودن خوب است
آنگاه که زن
قلم را فتح می‌کند. »

مهرانگيز رساپور که بيشتر به "م. پگاه" آوازه دارد، از زنان ناهيدی روزگار ماست ، از آن زنان دلارام و دلدار و شورمند که در اوجِ آگاهی و انديشه‌های اجتماعی و دلهره‌های نابسامانی انسان، جنسيت خود را فراموش نکرده و همچنان زن باقی مانده است، تا به عشق که سازه‌ی پويايی است و استمرار بقا، انعکاسی دوباره ببخشد، در قحطِ عشق جهانی و ابتذال هوس‌های حيوانی!.

از نخستين دفتر شعر او«جرقه زود می‌ميرد» ، با وجودِ اشعاری بيشتر غمگنانه، گلايه‌آميز و فردی، بوی گل سرخ برمی‌خيزد و بوی بهار. از اين دفتر که گويا نخستين کار مدون اوست، شعله‌های روحی جستجوگر زبانه می‌کشد که در هر تجربه به خاکستری عميق‌تر بدل می‌شود، اگرچه باز و باز از درونه‌ی خاکسترش به تولدی دوباره باز می‌رسد تا به تجربه‌ای سنگين‌تر و سخت‌تر برای رسيدن به آن نياز مجهولی که جان اورا بيقرار کرده است روی بياورد. او در تب و تابی دايمی به سر می‌برد، نمودار بی‌قراری‌‌های روحی صميمی. جانی آتشناک در پشتِ ديوارهای ستبر بيگانگی که هرچه خود را پرنده‌‌وار به ميله‌های قفس می‌کوبد نه راهِ نجاتی می‌يابد نه می‌تواند در آن تنگنا، رفيق شفيق درست پيمانی بيابد که دستِ کم بتواند خلأ اسارت در تنهايی را با او پر کند و از اين نياز مجهولی که برای کشفِ آن بی‌قرارو بی‌تاب است ، با او حرف بزند. و مانندِ آفتابی که پشتِ ابر مانده باشد راهِ پگاه دراين دفتر بيشتر ابری است و بارانی، با کوله باری ازاشک و ترديد و ناباوری و دلهره:
خانه‌ی صورتی عشق کجاست؟
تا بَرَم هديه بر او آبی اشک
راه گم کرده‌ام و می‌ترسم
که ندانسته بميرم زين رشک
و ترسان و پُرسان و تنها، می‌رود... تا مگر به "خانه‌ی صورتی عشق" برسد مضمونی که در دو شعر بلند از اين دفتر تکرار می‌شود. خانه‌ی رويايی که می‌انديشد امن و امان‌اش در آن جاست! و برای اين رهيافت به خودِ عشق هم متوسل می‌شود واز خود نشانه‌هايی می‌دهد به عشق، که اگر کسی را با چنين نشانه‌هايی ديدی ، آن منم ، مرا درياب! :
در تَفِ نبضِ وَرَم کرده‌ی خود
تپشِ گام ترا می‌دانم
تو هم ای معجزه ! بشناس مرا
يک نفس در نگهت بنشانم
...
رنگِ پيراهنِ دلتنگی من
بينِ خاکستری و ويرانی ست
تا بدانی زکجا می‌گذرم
همه جا پشتِ سرم، بارانی ست!
و او در اين راه نه راست ، نه کژ ، که پيچاپيچ بی آن که به حقيقتِ "آن چيزغريب" که هر دم در درونه‌ی او شکلی از نو می‌يابد و اورا با شتاب پيش می‌راند راهی بيابد! پرسش به آزارهای درونی‌اش راهم با رهگذران در ميان می‌گذاردو در به در نشان خانه‌ی صورتی عشق را می‌جويد:
سال‌ها تشنه و مشتاق و حريص
در پی خانه‌ی او گرديدم
خانه‌ی صورتیِ عشق کجاست؟
هردم از رهگذری پرسيدم
رهگذرانی بيشتر گنگ و مات ولال، سرگردان در توبه توی زندگانی:
رهگذاران همه ناآگه و گيج
زين نشانی، همگی ترسيدند
همه گنگ وهمه مات و همه لال
همه چون درد بمن پيچيدند
( خانه‌ی صورتی عشق ، رويه‌ها‌ی ۳ و ۶ )

واين آغاز تکاپوی شاعرانه‌ی مهرانگيز رساپور( م. پگاه) بود شاعری جوان وصميمی، آشنا به عروض پارسی، غزلسرا ، چهارپاره پرداز، باطبعی روان و تخيلاتی ابريشمين که درهمين دوشعربلند "خانه‌ی صورتی عشق" که آغازطلوع اوست، رنگِ حس‌ها وحالت‌هارا چنان با ضرافت و دقت کشف ومنعکس می‌کند که خواننده ،هشياری شاعر را بی‌درنگ درمی‌يابد. اما هنوز ناپخته است ، بيشتررؤيا انديش است تا واقع گرا، اسيرچنبره‌ی احساساتی ناب وزلال که هضم‌اش برای مارخوردگانِ افعی درمشت، زيادآسان نبود- هنوز هم نيست وهرگزهم نخواهد بود.
و اوهمچنان درجنب وجوش بود وپويه‌گری‌هايی تجربه‌اندوز، دورزدن به دوردايره‌ای محتوم که درهرپيچ‌اش بارويدادی روی به روی می‌شد تلخ ترازديدارپيشين، تجربه ، پشتِ تجربه. شکست، پشتِ شکست. نبردی بين اهورای درونی شاعر، با اهريمن. که بيشتر به مرگِ رؤياها می‌انجاميد وسراب‌هارا سوزان‌تر می‌نموداگرچه هنوز به خانه‌ی صورتی عشق می‌انديشيد و تنها مقصدِ خويش می‌پنداشت حال آنکه عشق، به ویژه برای شاعر، تنها يک بهانه است، يک ابزار، يک وسيله برای رسانيدن او به مقصد، مثل بنزين برای ماشين، که اگرنباشد ماشين به حرکت درنمی‌آید! ومقصد تنها رسيدن به قله‌ی بيان احساسات وانديشه‌هايی است که بين شاعرومخاطبان‌اش پلی می‌بندد از احساسی مشترک و تفاهمی دلنشين.
تجربياتِ مهرانگيزرساپور دردفتر" جرقه زود می‌ميرد"، بسيار ساده، زلال ومعصومانه است و زنی سراپا شور و شيدايی را می‌نماياند که درواقع، ناخودآگاه رهسپارخانه‌ی صورتی شعر است ! وعشق دراين مقوله حکم بادِ الهام بخشانه‌ای را دارد که برخاکسترنبوغ پنهانی او می‌وزد تا از درون آن شعله‌هايی بلند برآورده و او را به او وديگران بنماياند... !
و دراين بی‌خبری معصومانه بود که شاعر جوان همچنان از پيچ پيچه‌های تجربه می‌گذشت، گاه مردد، گاه شک‌ زده، گاه آشفته و پريشان و وحشت زده و بيشترسرخورده ونااميد، نه تنها از ديگران ، نه تنها ازخود، نه تنها ازعشق، که گه گاه حتا از شعر، که سرابی بيش نبود! :
شتابی درقدم‌های روزدويده است
                                            گريز است يا استقبال؟
درسفری که از علف به خار می‌رسی
در ميانه ماندن، گناهِ من نيست
من درمرز بی رنگی و تاريکی ايستاده‌ام 
                                                     وهوای رنگ می‌کنم!       
هرگامی مرا به دادگاهِ من خواهد برد
                                              دادگاهِ بی رحم من
 کدام دست به اين مرز پرتابم کرد؟
من که با تيپای عشق
همه‌ی مرزهارا شکسته بودم!
اکنون 
        سلام شب را پاسخ چگونه بايد داد؟!
 گريز است يا استقبال؟  بايد بروم!
                    شعرمن سرابی است بردريا ! 

( سرابی بردريا ، رويه‌های ۲۱ و ۲۲ )

وبا چنين تفکرات وجدال‌هايی بودکه شعرازاومی گريخت، بااوقهرمی کرد وديگربه سراغ‌اش نمی‌آمد:
شعرم گريخت
چنان که درخيال نيز به او نمی‌رسم
نشناخته بودم‌اش ، تا اکنون که گريخت...
هميشه خيال می‌کردم
اين من‌ام که اورا به اوج می‌برم
ديدم اين اوبود
که مرا به بال می‌آراست
چه سنگين شده‌ام
وهيچ احساسی را حس نمی‌کنم
و چشمانم ، در برودتِ نگاه
به شيشه‌های بخارکرده می‌ماند

اين چه بود که گريخت؟
شعرم بود ؟ يا جان‌ام؟!
هرچه بود
مرا به خاک بسپاريد
مرا به خاک بسپاريد!

( شعرم گريخت ، رويه های ۳۱ و ۳۲ )

وباآن که اودليل اين قهروگريز را دربرون خويش نمی‌جست، اما دردرون به خوبی می‌دانست. و به دلِيل همين بی‌اعتنايی به بانگِ مکررِ درون بود که به اين دوگانگی فکری دچارشده بودکه اگردليلِ راستينِ اين قهروگريزها را دريافته ودانسته بودهرگزبه چيزِديگری جزشعردل نمی‌سپرد وتمامی اوقات‌اش را پاريزِ شعر می‌کرد وبه صيقل زدنِ انديشه‌ها وحسياتی می‌پرداخت که تنها درواژه‌های ناياب حلول می‌کردند تا شکوهِ کشف ناشده‌ی خو.يش را بازبنمايند. وشاعرهنوز گم شده‌ی خويش را درانسانهای ديگرجست وجومی‌کرد، اگرچه حتا در دوسلام روبه روی هم صداقتی نمی‌ديد و می‌رفت تا که به انسان، به تمام بيگانه شود.
حالا خودرا به شکلِ پرنده‌ای می‌ديد که بال‌هايش را درپروازهای تمرينی گم کرده است :
روبروی من 
پرنده‌ای ست که بال‌هايش را 
درتمرين پرواز
                    گم کرده است! 

ولی اين گم کردگی راعمری دراز نبود، چرا که الهه‌ی شعرکه ديرگاهی را درانتظارِآن درِبسته گذرانده بود، درونِ اورا می‌خراشيد واو را به التهابی نمايان به خود می‌خواند که بنگر! نگاه کن ! درياب! ازتغزل روی بگردان وبه اطراف‌ات نگاه کن، به واقعيت‌های تلخ و جانگزا، به توحشِ انسان قرنِ بيستم، به مرگِ هرچه زيبايی وعشق است !
نگاه کن وابزارِ کارت را ازدرون آن‌ها بيرون بياور. فرديت را واگذار، باقصه‌های مکررِملال آور، وداع کن وکلماتِ پوسيده‌ی تهوع آور را به زباله‌دان خوش خيال‌ها بريز وبه کِرم‌های گرسنه ببخش ، خراب شو تا ازخويش برآيی، آباد شوی، تا تازگی‌ها برتو ببارد! :
نبض‌ام سازی آشفته می‌زند
و رگ‌هايم ملتهب‌اند
بباريدم 
         از تازگی‌ها بباريدم
نه ازعشق ، نه
نه از اين قصه‌ی مکررِنامفهوم!
من اين کلمه را که بوی پوسيدگی می‌داد
درزباله دان آدمک‌های خوش خيال
به کِرم‌ها بخشيدم
از تازگی‌ها بباريدم
من تکرار را استفراغ می‌کنم
وسمرقند و بخارا را که هيچ
من تمامی دنيارا
به خالِِ هندوی آن کسی می‌بخشم 
که مرا  
                         از من رهاکند!

( تازگی‌ها، رويه‌های ۱۰۲ و ۱۰۳ )
اينک اندک اندک از خوابِ صورتی عشق برمی خاست و به رسالتِ خود پی می‌برد ودريافته بود که بايد درشعراش انقلابی به وجود بيايد، نه درجاده‌های مغشوش گذشته، که به مقصدی ديگر، درجاده‌ای ديگر، با دستاوردهايی ازنوعی ديگر...
برای خواننده‌ی ظاهربين ، از اين دگر انديشی دردفترِ دوم او "... و سپس آفتاب" نشان مسلمی به چشم نمی‌خورد! رباعيات وغزلياتِ او که بيشتر جذاب و دلنشين‌اند وتأمل برانگيز، و شايد دنباله‌ی راه وروش اوست که نه چيزی از منزلتِ او دراين مقام می‌کاهند، نه به آن می‌افزايند.
اما حقيقت اين است که بايد مراحلی را درعين خلوص و صداقت بگذراند واز تعلقات آزاد گردد تا برای رسالت آماده شود. وچنين است که با چاپ وانتشار دفتردوم‌اش "... و سپس آفتاب" خود را از تمامی اين پشتِ سرنگری‌ها و وابستگی‌ها آزاد می‌سازد!. وسکوی استواری برای پرتابِ سفينه‌اش آماده می‌کند.
واين دگرگونی درسومين دفترشعراو" پرنده ديگر، نه " با شفافيتِ تمام پديدار می‌شود. فاصله‌ی اشعار ثبت شده دراين دفترکه درقالبِ سپيد سروده شده‌اند، با دودفترپيشين ، از نظر زبان، واژگان، نوشتار، بيان وانديشه به اندازه‌ای زياد است که گويی سراينده‌ی اشعار اين دفتر، پگاهِ ديگری‌ ست. شايد هم خودِ اوست که با شخصيتِ شعری پيشين‌اش نيم قرن فاصله گرفته است!
او ديگر روح تغزلی گذشته را وانهاده يا به آن شکلی نو وتازه داده است، اگرچه همچنان درونه‌ای بی‌تاب وبی‌قراروجوشنده وتپنده دارد، امانگاه‌اش ديگر به زمين نيست و بيشتر سربه آسمان دارد وسياراتِ ديگر، چنان که بال پرنده را برای چنين سفر بلند پروازانه‌ای حقير می‌يابد :
پرنده نمی‌خواهم باشم
پرنده کند می‌رود      
وهی بال می‌زند!
            پرنده امروزين نيست! 

( پرنده ديگر، نه ، رويه‌ی ۳۸)
و سوار برسفينه‌ی سودا، سربه سياراتِ ديگر داردو معشوق‌اش را درآن جا می‌جويد، نه درزمين که انسان آن را به ظلمت کده‌ای بدل کرده است و نه دراجتماعاتِ انسانی که ازآن صدای مکررشلاق برمی‌خيزد و بوی تهوع آورشکنجه فضای‌اش را آلوده کرده است، زمين سردِسوزنده، زمين بی‌آفتاب، بی‌فردا، بی‌اميد. زمين سنگ و سنگسار و ثار!... زمينی که زندان دارد و زندانی از " تو" ( که می‌تواند خطاب به معشوق ياهمه باشد) می‌خواهد به ديدارش نروی ! زيرا که در، دندان دارد! ، وپنجره پنجول می‌کشد وديوارهم که از نام اش پيداست!... پس به خانه‌ی سايه‌اش دعوت‌ات می‌کند ، سايه‌ای که با درزدنِ تو روشن می‌شود! :
«  بيا به ديدارم
 اما 
 ازدر نيايِی، نيايی  
                          دندان دارد در!
 از پنجره نيز نه 
                         پنجول می‌کشد!
 ديوار هم که نمی‌گذارد... 
                                      نيا   
    
به خانه‌ی سايه‌ام برو
اگر تودربزنی 
                     سايه‌ام روشن می‌شود »  


سايه، که پگاه دراين دفتر برای نخستين بار شخصيتِ تازه‌ای به او داده است دراين دفتر سايه ازشدتِ درک، ترَک برمی‌دارد، باهوش است وخطاهای اورا نمی‌کند واز ديدن بعضی صحنه‌ها خنده‌اش رانمی‌تواند مهارکند وازهمه مهم تر، خانه‌اش پناه گاهی است برای شاعر.

در شعر پگاه است که سايه، برای نخستين بار اززيربارتاريکی واسارت وبارهای منفی رها می‌شود و آگاه وآزاده و بذله‌گو ودرخشان تولدی نو می‌يابد. واين دگرگونی ها چنان با مهارت و تردستی صورت می‌گيرد که کاملأ طبيعی جلوه می‌کنند:
« من شعر را چرخانده‌ام 
پشت ورو کرده‌ام
زمين زده‌ام چون 
                        شيرلَنگ 
بلند کرده‌ام 
                 چون کودکِ زمين خورده
من می‌گويم :
قلم که برسد 
کاغذ 
کلمات‌اش را درسته درسته می‌بلعد »!  

( با من؟ ، رويه‌ی ۱۰۰)
نگاهِ مهرانگيزرساپوردردفتر شعر" پرنده ديگر، نه" نگاهِ يک بُعدی به عشق، نفرت، وصال، يا هجران نيست. او حالا با نگاهی چند بُعدی به جهان وکيهان می‌نگرد، پديده هارا از زشت و زيبا، ريز و تيز می‌بيند و آن را با زبانی بکر، تازه، شاداب و نيرومند، به سادگی وآسانی به بيان می‌کشاند. زبان‌اش ديگرگونه است اما بانفوذ، گويا و جذاب است :
« من تازه‌ام ! 
و همچون شيرتازه 
فوران می‌کنم 
                   ازپستان رگ کرده‌ی شعر
و همچون هوای تازه 
حلول می‌کنم 
                   درمنافدِ پوستِ زندگی 
و همچون خون تازه 
حيات می‌برم 
                  در رگ‌های خشکيده‌ی ديوارها.» 

( با من؟ ، رويه‌ی ۹۲ و ۹۳ )
وبا اين همه دگرگونی هنوز همچنان زن است و حضور زن را در کل هستی وجزئياتِ آن، درنگاهی نو و با زبانی نو منعکس می‌کند و به زن بودن خود می‌بالد :
«  چقدر زن بودن خوب است  
آنگاه که زن 
قلم را فتح می‌کند
وزمان خود را 
                     از دو سو
                                   کنار می‌کشد 
و راه مي‌دهد به عشق 
وفرشته‌ی وحی 
به افق متوسل می‌شود 
                              « برود از اول بيايد! »  
وهمين زنانگی است که به بيشترواژگان‌اش شور و حالی ديگرمی بخشد: 
« چقدرزن بودن خوب است/ آنگاه که زن/ هم طلايی حرف می‌زند / هم بنفش !.»  

( واين سخن حقيقت است، رويه‌ها ۴۹ و ۵۰)

پگاه دراشعاراش زنی عريان است، اما ديگر يک انسان فردی نيست، پيله بازشده، پروانه بيرون پريده، به جزء جزء شگفتی‌های جهان وفضاهای ناشناخته‌ی کيهان راه يافته و تنها نه جهانی، بل کيهانی شده است. ولی او تنها به نگاه کردن بسنده نمی‌کند، بلکه برآن سراست تا طرحی نو درجهان دراندازد ودربازسازی اين کره‌ی ساقط ِ سرگردان سهمی داشته باشد:
« می‌خواهم سفينه‌ای باشم / که اين نسلِ پرتاب شده را/ از زير منتِ سايه‌ی زمين بردارم / و آنجايی ببرم / که ديگر خاک / ما را از خود نداند!.»
( پرنده ديگر نه، رويه‌ی ۳۹ )

اوحالا ديگر« همه‌ی تاريکی‌ها را می‌شناسد و به نام می‌خواند! »
همه‌ی آن‌هايی را که :
« گيسوی نور را می‌کشيدند / وفرار می‌کردند/ ودربن بستِ خود / پُشتک می‌زدند! »
آن‌ها که :
« کِرم درپوکی محبت‌های‌شان / ضيافت داشت!/ با آن چشمانِ گَسِ نارس/ وعشق‌های تقلبی منجمد » ( دور... دور... دور، رويه‌های۱۹ و ۲۰)
وبا اين شناخت و آگاهی است که « واکسن ضدِ تاريکی» می‌سازد، تا غبار از دنيای تيره و تارِکنونی بزدايد و« جهان واضح شود، واضح !... »
( با من؟ ، رويه‌های ۹۲ و۹۵ و ۱۰۰)

شاعرکه اينک « درسفرهای تودرتوی خود » عشق را درصورتِ عام، درقاره‌ی کشف ناشده‌ی درونِ خود يافته است، اگرچه همان زنِ شورمندی است که عاشق به دنيا آمده اما ديگرعشقِ اوفردی و محدود نيست، ديگر به بند بندِ مجموعه‌ی هستی وپديده‌های آن عشق می‌ورزد چنان که به زيرکی
« آب را ورق زده ودريا را تا ته خوانده است » ! و بيشترازهمه چيستی وچونی شعر راکاويده و به حقيقتِ اين يافتار پی برده است :
« قلم خوابيد / ومن ايستادم / به تماشای رؤيا يش / دريافتم ! »
( رؤيای قلم ، رويه‌ی ۴۴)

دريافته است که شعراگراز ژرفای درون واعماقِ صميميتِ وجود، برهنه وعريان بدون هيج سد و مانع وسانسوربرخيزد، قلم راهم که بيشتر کال وناپخته است واداربه رسيدن می‌کند و« قلم که رسيد، کاغذ کلمات‌اش را درسته درسته می‌بلعد. » و آن وقت شعری متولد می‌شودکه هرگز درذهنِ مخاطبان‌اش نمی‌ميرد،شعری پايا ومانا که درسراپرده ی ذهن ساکن می‌شودو با خواننده همپا و همنشين. شعری که باما راه می‌آيد، نفس می‌کشد، می‌خوابد وبيدارمی‌شود وبه صورتِ جزيی ازذهنيتِ انسان، با اوپا به پا پيش می‌رود. مثل بسياری ازاشعار خيام ، مولوی ، سعدی ، حافظ ، شاملو، سپهری و فروغ.

ذهنِ مهرانگيزرساپور( م. پگاه) ، توفانی و مواج است ونگاه‌اش چند بُعدی ، و آثاراش در دفتر
" پرنده ديگر، نه " آکنده‌ای است ازانبوهِ واژگانِ زيبا و نازيبا، متعارف ونامتعارف ، جسورانه و صريح ، صراحتی که نشانگر روح ساده، صميمی و بی پيرايه‌ی اوست ، درست مانندِ صراحتِ چراغی که ناگهان درتاريکی روشن شود و همه چيز را درعين خلوص بنماياند، نور ملاحظه کار نيست.
واژگان شعر نيرومندِ پگاه و نگاهِ چند بُعدی او، و بلندپروازی‌های بيشترازمعمول شاعرانه‌اش دراين دفتر که به نگره‌ی من بايد نه يک بار، که چندين و چند بارخوانده شود، انديشه‌هايی را برهنه وبی‌نقاب به تماشا می‌گذارد که از کمترذهنی می‌گذرد، انديشه‌هايی به دوراز پنداره و گمان. که اگرنه برای همه، برای گروه اهل کلام بسيارجذاب و وسوسه‌آوراست.
او به خودسانسوری که درشمارعاداتِ ما شرقی ها درآمده است، خود را عادت نداده ، و به چهره‌ی حِسيات و تفکرات‌اش هرگز رو بنده‌ای نمی‌زند و بين او و مخاطب‌اش هيچ حايلی وجود ندارد ، برهنه و عريان وهوس انگيز است، اما لخت و بی حيا نيست !.
هزار نکته ی باريکترزمو اينجاست / نه هرکه سربتراشد قلندری داند. و آين گونه است که شعر پگاه ممتاز می‌شود.
آن چه دردفتر" پرنده ديگر، نه" او می‌خوانيم مجموعه‌ای ازاو رادر پهنه های گوناگون زندگی، با زبانی غنی، تازه وجذاب نشان می‌دهد ، از آن هنگام که از خواب می‌پرد و پنجره‌ای را به صبح می‌گشايد با احساسِ خاکستر سيگاری تا ته کشيده شده که همه‌اش « می‌ترسد... که بلرزد/ که بريزد»
دراتاقی آکنده از:
« بوی پشيمانی / بوی لج / بوی هضم شدن عشق درمعده / بوی سرايتِ دلهره در لباس‌ها / بشقاب‌ها / عکس‌ها / درعقربه‌های ساعت » چنان که آرزو می‌کند : « در سرابِ رؤيايش خفه شود! »... تاآن جا که در آينه ها تکثير نمی‌شود و از آينه عبور می‌کند! وبالاتر... آن جا که پرنده به پنجره‌اش نک می‌کوبد و ازاو دانه نمی‌خواهد ، سؤال دارد! می‌خواهد بپرسد :
« راست است که آنسوی ابر/ آسمان آبی است؟ » چرا که شاهدِ پرواز پگاهی‌اش بوده است ! که ناگهان صدای جانخراشِ ضربه‌های شلاق و سنگسار، اورا به زمين بازمی‌گرداند!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024