جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 02.08.2008, 17:48

از زخم‌های زمین (۲۹)


علی‌اصغر راشدان

غروب خفقان‌آوری بود. سینه‌‌ی خونین مغرب تیره می‌شد. دسته كلاغ‌های سیاه قیه می‌كشیدند و در تیرگی‌های دور گم می‌شدند. برگ از برگ تكان نمی‌خورد. درخت‌های بق كرده، كفن سیاه شب را می‌پوشیدند. تك درخت‌های پراكنده بر زمین آبادی میخ‌كوب شده بودند. درخت‌ها، مرده‌های عبوس را می مانستند. از بع بع گوسفندها تو كوچه‌ها خبری نبود.تك چراغ موشی‌ها و لامپاها، جابه جا، از چشم تنگ پنجره‌ها، سینه شب در راه را ، خال می‌كوفتند. صدایی از تنابند ه ‌ای درنمی‌آمد. كسانی ، پشت دیوارهای خشتی طاق‌های ضربی دوده گرفته، پچپچه می‌كردند. دیوارهای قطور حجاب گفتگوها می‌شدند. بگومگوها قابل فهم نبودند. انگار عجوزه‌های جادوگر سر از گورها در آورده بودندو وردهای مبهم و هراس‌آور می‌خواندند.

عمو زمین‌گیر و رو به قبله شد. ماده گاو و گوساله فراموش شدند. گوساله سر زندگی و بازی‌گوشی خود را از دست داد. گرده و گردن خود را به دیوار كلوخی كنار اطاق می‌كشید. تن لختش را به دیوار تكیه می‌داد و منتظر می‌ایستاد. نگاهش را به رشته نورهایی كه از لای درزهای گشاد در چوبی زهوار در رفته‌ی اطاق بیرون می‌زد، می‌دوخت. ناآرامی می‌كرد، كنار ماده گاو برمی‌گشت و اورا می‌لیسید و ماغ می‌كشید.

مرغ و خروس‌ها تو پیچ و خم‌های كوله درخت نیمه خشك سنجد گوشه‌ی حیاط، خوابیده بودند. شغال‌ها تو باغ خرابه‌های اطراف خانه و پشت و كنار رخنه‌ی دیوارها ، شغال تازی می‌كردند. شغالی از خفگی هوا و غفلت سگ‌ها استفاده كردو از رخنه‌ی دیوار تو حیاط خزید. پای درخت سنجد چندك زد. نگاه اخگر گونش را تو چشم‌های یكی از مرغ‌های كمركش درخت دوخت. نیش‌هاش را نمایاند و به مرغ ریك زد.مرغ لرزید و بی‌حس و لخت ، از درخت‌ رها شد و جلوی پوزه‌ی شغال افتاد.نیش‌های شغال تو گلوگاه مرغ فرو رفت. مرغ اولین و آخرین جیغش را كشید و تو دهان شغال آرام گرفت. جیغ مرغ محتضر، مرغ و خروس‌های دیگر را به خود آوردو قیه كشیدند.

قاسم از اطاق بیرون پرید، دیر شده بود. شغال طعمه‌ی خود را از رخنه‌ی دیوار برده و راه بیغوله‌ها را پیش گرفته بود. قاسم با دست‌های لخت و آویخته، برگشت و در را بست. بیغوشی رودیوار كلوخی جیغ می كشید، انگار مرگ نزدیكی را نوید می‌داد. عمو رو نمد مندرس وسط اطاق ، رو به قبله، دراز شده بود. حیدر، قاسم، آسیه و صفیه و صغری، دورش چندك زده بودند. نور كم‌جان لامپا، به شكل سایه‌ها و اشباح لرزان درشان آورده بود.

عمو دست و پا و شانه‌هاش رانکان داد. صداش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، زوزه‌ی گرگ تیر خورده محتضری بود. صدا چندان بی رمق بود كه كسی نفهمید.

صغری سرش رارو سینه‌ی خكشیده‌ی عمو خم كرد، گوشش را به دهان او نزدیك كرد و گفت:

- چی می‌گی، هی یك ریز زرناله می‌زنی، ده روزه رو به قبله دراز شده، رضا نداد كه ببریمش شهر و درمانش كنیم.حرف ، حرف خود یك‌دنده‌ شه. آدمی كه به اندازه‌ی یك گاو می‌لمباند، ده روز غیر آب، هیچ چی قورت نداده. زار زدم كه سر عقل بیا، آخر عمری توبره‌ی گدایی رو دوش من سیاه پیشانی علیل منداز. گفتم ئی كارهای دور از عقل، سقطت می‌كنه، حرف تو كله خشكش نرفت. امشب یا فردا، ریغ رحمت را سر می‌كشه، من می‌مانم و در به دری سر خرمن‌ها و ولایات غربت. تمام می‌كنه، دست از كج بحثی‌هاش ور نمی‌داره. ده روزه التماسش می‌كنم که ببرنش عشرت آباد، رضا نمیده؟ دستی دستی خودش را می‌میرانه. ئی دیگر چی جور جانوری بود؟ آتش به ئی پیشانی و تقدیر بیفته، كه ئی جور زجر كشم كرد ...

چانه‌ی صغری گرم شده بود. فراموش كرده بود كه رو سینه‌ی عمو خم شده و گوشش را به دهان او نزدیك كرده است، رگبار حرف را تو سر و كله‌ی بچه‌ها و عمو می‌كوفت.

سینه‌ی عمو سنگین شد، نفس نیمه جانش گرفت. چشم‌هاش تو حدقه ، چپ و راست شدند. عمو نیروی باز مانده خود را جمع و دستش را بلندکرد. دسته موی سفید و ژولیده‌ی صغری را ، كه از زیر چارقدش بیرون افتاده و رو صورت و گلوش ولو شده بود ، گرفت. سر صغری را كنارزدو نفس عمیقی كشید و ناله زیر و دنباله‌دار خود را از سر گرفت. صغری دوباره گوش خود را به دهان عمو نزدیك كرد و گفت:

-‌ها چی می‌گی؟ زودتر جان بكن و بگو! جانم را گرفتی با ئی چس‌ ناله‌هات!

عمو تو گوش صغری زمزمه‌ كرد:

- عمرت بسوزه پیره ‌زن نانجیب! وقت گیر آوردی انتقام بگیری؟ از رو ئی نمد ورخیزم، پوزه ‌ت را به خاكستر می‌‌مالم ...

صغری گوشش را از نزد یك دهان عمو وا گرفت، دهان خود را به گوش او نزدیك كرد و داد كشید:

- حالا كه زمین گیر شدی وازالدرم بلدرم و مشت و لگدهات آسوده م ...

بچه‌ها ماتشان زده بود. با تعجب هم را نگاه می‌كردند. چیزی برای گفتن به عقلشان نمی‌رسید. سر آخر حیدر گفت:

- تمام عمرشان با جار و جنجال گذشت. حالا هم كه پیرمرد تمام می‌كنه، دست از جویدن هم ور نمی‌دارند. قاسم قال قضیه رو بكن.

قاسم با سینه‌ی دست به سینه‌ی مادرش كوفت و كنار دیوار پرتش كرد و گفت:

- سگ و گربه ند، دائم خرناسه می‌كشند، تا كنار گور هم دست از گریبان هم ور نمی‌دارند. پیرهاف و‌هافو، ئی جان می‌كنه!بازم دست از سرش ور نمی‌داری؟ از بس تو روش وایستادی و بد و بیراه به خوردش دادی، خودش را عیبناك كرد و كشت. حالا هم رهاش نمی‌كنی؟

صغری شانه‌ی خود را ، كه به دیوار خورده بود و تیر می‌كشید ، مالید. گوشه‌ی اطاق كز كرد. اشك‌هاش را با بال چادرش پاك كرد و گفت:

- به حق گلوی دریده علی‌اصغر، تو تنور شعله ور بیافتی ! شیری كه از سینه‌ م خوردی ، تو سینه ‌ت داغ و درفش بشه. همه ‌تان به هم رفتید. سر پیری ، ئی جوری دستمزدم را میدی؟ همیشه قلچماق بودی؟ چند سال آزگار تو نجاستت می‌غلتیدی. رو كولم حمل و نقلت كردم، ئی جوری تلافی می‌كنی؟ خوراك عقرب و افعی بشی! ...

گوش بچه‌ها از این حرف‌ها پر بود، چشم که باز كرده بودند، همیشه ناله ونفرین شنیده بودند. قاسم خود را به گوشه‌ی تاریك اطاق كشاند و رو زمین كز كرد.حیدر خود را به عمو رساند. گوشش را به دهان او نزدیك كرد و گفت:

-‌ها پیر مرد، چی می‌گی؟

عمو پال پال و سرش را به گوش حیدر نزدیك كرد و نالید:

- ناله‌های ئی گوساله جگرم را كباب كرد. ئی حیوان زبان بسته فهمیده امشب می‌میرم. حیوان‌ها بوی مرگ وعزرائیل را زودتر می‌فهمند. جوری آرامش كن! ئی بیغوش لاكردار هم كله‌م را برد. پرده‌ی گوشم را خراش میده. از اول مغرب رو دیوار تمركیده و یك ریز قیه می‌كشه. گمانم عزرائیل رفته تو جلد ئی بیغوش! پس برای چی نمیاد روحم را از كله ‌م بكشه بیرون واز ئی همه درد و غذاب آسوده‌ م كنه؟ بندازش از رو دیوار پایین ، كاریش كن، كه دیوانه ‌م كرد! ...

حیدر سرش را بلند كرد. قاسم گفت:

-‌ها، چی میگه؟

- هیچ چی، میگه گوساله فهمیده امشب تمام می‌كنم. میگه عزرائل رفته تو جلد ئی بیغوشه و آمده قبض روحم كنه.

آسیه زن سلیمان، جای بچه‌ی استخوانی یتیمش راتو بغلش، عوض كرد. بچه حول و حوش مرگ سلیمان دنیا آمده بود. دو سال از سنش می‌گذشت، زرد و زار و پریده ‌رنگ بود و یک ساله می نمود. پستان خشكیده‌ی مادرش را به دهان گرفته بود. آسیه پستانش را بیرون كشید. بچه بال بال كرد و نعره كشید. دهان استخوانیش را تا حد ممكن باز كرد. فك‌های كشیده و از هم بازش ، فك بزغاله‌ی مرده و خشكیده ‌ای را به یاد می‌آرود. آسیه سینه‌ی آویخته پر چین و چروكش را تو دهان او چپاند. بچه به سینه لخت و آویزان آویخت. حرص می‌زدو بال بال می كرد. چیزی گیرش نیامد، پنجه‌های استخوانی و دوك مانندش را تو پوست چروكیده‌ی مادرش فرو كرد. بچه كه مشغول شد، آسیه گفت:

- به هذیان درآمده. كارش تمامه دیگر. ده روزه چیز دندان‌گیری از گلوش پایین نرفته. بیغوش چی كار به عزرائیل و مرگ و قبض روح داره؟

صفیه زن پهلوان خلیل‌، بینی پربارش را تو گوشه چادر رنگ باخته ‌اش فین كرد. صدای فین‌ بینیش ، بچه‌ی آسیه‌ را از جا پراند. بچه سینه را وارهاند. چشم‌های تراخمی و بینی شلغمی صفیه را پاییدو دست و پا زدو نعره كشید. آسیه دوباره سینه‌ خكشیده خود را تو دهان او چپاند و ساكتش كرد.

صفیه گوشه چادرش را باز كرد و زیر نور كم‌جان لامپا گرفت. عن دماغش را وارسی كرد. مثل همیشه‌، رگه‌های خون میان آن دید و گفت:

- خیلی وقته از ملاجم خون میاد. ئی چی جور مرضیه دیگر؟ چند شب پیش آب جوش بیرون پاشیدم و بسم‌الله نگفتم، انگار بچه‌های از ما بهتران را سوزانده‌ م. از صبح همان شب از ملاجم خون میاد. شاید یكی از همان از ما بهتران رفته باشه تو كله ‌م و آزارم میده.بابام راست میگه ، عزرائیل رو سینه ‌ش علامت نممیگذاره كه، شكل بیغوش و كفتار و خوك در میاد و سراغ آدما میره. بستگی به نامه‌ی اعمال آدم داره. ئی بیغوشم که از اول شب رو دیوار جا خوش كرده و به ئی خانه زل زده و وغ می‌زنه، ناله‌هاش بی حکمت نیست.

قاسم از گوشه‌ی اطاق، خود را كنار عمو كشاند، رو به صفیه كرد و گفت:

انگار جن رفته تو كله ‌ت‌ها. ئی مزخرفات چیه بلغور می‌كنی ؟ بیغوش سر شب میره یك چغوك شكارو نوش جان می‌كنه. گرفتار عذاب وجدان می‌شه و استغاثه و لابه می‌كنه، تا خروس ‌خوان ناله و ندبه می‌كنه. دم‌دم‌های سحر، چند چكه خون قی می‌كنه، سنگینی بار گناه از رو پرهاش ور داشته می‌شه، سبك‌بال می‌شه و می‌پره می‌ره تو سوراخش و تا شب راحت و سبك می‌خوابه. نمی ‌بینی روزها نیست و فقط شب‌ها یافتش می‌شه؟

حیدر از جاش پرید، طرف در اطاق راه افتاد و گفت:

- گور پدر صاحب مرده‌ ش. بره گورش را گم كنه. بره رو دیوار خانه‌ی دیگران ناله و استغاثه كنه. الان میرم و حالیش می‌كنم ، جوری كلوخ كوبش كنم كه تا هفت پشتش ، التماس و استغاثه یادش بره.

حیدر از اطاق بیرون زد. كلوخ خوش‌دستی از كنار آغل خالی گوسفندها برداشت. دیوار آغل را دولا دولا گذشت و کناردیوار، راست وایستاد. كلوخ را بین پنجه‌هاش جا به جا و میزان كرد. نقطه‌ای را كه صدا بلند بود، پاییدو دو چشم براق جغد را نشانه گرفت. كلوخ را با شدت تو تاریكی رها كرد. جغد ناله‌ی دنباله‌داری كشید و تو تیرگی بیابان شب گرفته گم شد.حیدر برگشت كنار گوساله . گوساله آرام گرفته و کناردیوارآغول دور خود چنبر زده بود. پوزه كوچكش را رو دستهاش و دمش را گره كرده و كنار پوزه ‌اش گذاشته بودو تیرگی شب را می‌پایید.

حیدر كنار گوساله رو زمین رها شد. پشتش را به دیوار كلوخی تكیه داد. پاهاش را رو زمین پهن و پشكل آلود، دراز كرد. پنجه‌ها و سینه‌ی دست خود رارو پیشانی و گردن و پشت گوش‌های گوساله‌ كشید. گوساله پوزه و دست و پا و دم خود را تكان نداد، بی‌تفاوت، نگاهی به هیكل تو شب پیچیده‌ی حیدر انداخت وسرش را طرف نوری كه از درز در اطاق بیرون می‌زد، برگرداند و بی‌حال بر جا ماند.

گوسفندها كوچ كرده بودند. تنها یك شیشك بی‌حال و حوصله‌ی خفته مانده بود . عمو روز دوم خانه ‌نشینی خود، آهسته به حیدر گفت:

- من از نژاد گرگم، گرگ‌هایک هفته قبل ، مرگ خود را می‌دانند. كارم ساخته ‌ست، تقدیر نخواست جلو چشم اهل آبادی و ولایت بیشتر از ئی خوار و خفیف شم. سال‌ها آروزم سر شب تب و نصف شب مرگ بود. فكر زمین‌گیری و خواری آخر عمری، پشتم را می‌لزراند. بازمانده‌ی خانواده‌ی سردار نبایس تو ئی ولایت خوار و خفیف بشه. تا نفس داشتم، مثل برادرهام، یك سر و گردن از همه بالاتر ایستادم و نشستم. پشت و كمرم پیش پای هیچ نامردی خم ور نداشت. ئی آخری‌ها، ئی تیمور كاسه ‌لیس آقاش ، جلو سر و همسر و اهل آبادی، خوار وخفیفم می‌كرد. پریروز، زن برادرم را جلو چشم همه، زیر شلاق كشید. دوران جوانیم بود، گردنش را می‌شكستم. خون دل خوردم و دم بالا نیاوردم. خوب شد كه ئی جور شد. مثل مرد، زیر پشته‌ی گندم كمرشكن شدم. ئی نعمت نصیب هر كسی نمی‌شه!بایس بعد از من آبروی خانواده‌ی سردار را حفظ كنی. تخم و ریشه‌ی ئی خانواده هستی. اختیاردار همه چیز تویی. صبح گوسفندها را می‌بری چهارشنبه بازار می‌فروشی. شیشك را نبر، بگذارش برای تو حلیمم. بقیه را ببر بفروش. پولش را بیار بده خودم. تا زنده هستم، پول را نگاه می‌دارم. تا مردم، پیش از هر احدالناسی، پول‌ها را ورمیداری. بایس ختم مفصلی بگیری. تمام اهل ولایت را خبر كن. فراموش نكن، بازمانده‌ی خانواده‌ی سرداریم. زندگیمان كامل بود، بایس مرگ و مجلس‌مان هم كامل و بی‌نقص باشه. اهالی آبادی‌های اطراف را هم به حلیم خوری و خرج من خبر می‌كنی. بایس حلیمم را بخورند، كیف كنند و نام سردار را یاد و آباد كنند. شیشك گردن گلفت را می‌كشی و می‌زنی به تنگ حلیمم.

- پس چی بمانه برای ئی صغرای پیر و زمین‌گیر؟

- سنگ سیاه. ئی رو سیاه تمام عمر خون تو دلم ریخته. از پول گوسفندها چیزی ماند، یك خلعت براش می‌خری. خلعت را می دانی چیه كه؟ مقصودم كفنه. هر چی دارم بین خودتان، دو برادر و دو خواهر قسمت می‌كنید.

حیدر روز بعد گوسفند‌ها را فروخت و پولش را تحویل عمو داد. عمو پول را تو جیب جلیقه‌ی خود گذاشت و درش را با سنجاق قفلی محكم بست و دست راستش را رو جیبش میخكوب كرد.

حیدر وارد اطاق كه شد، عمو تمام كرده بود. دهانش بازمانده بود. حدقه‌های تا حد ممكن گشاد شده ‌اش، به در دوخته شده بود. قاسم، آسیه و صفیه، هر كدام یك گوشه‌ی تاریك اطاق چندك زده بودند و هق و هق می‌كردند.

صغری نیمخیز شدو بی‌صدا، خود را كنار عمو كشید، دو زانو زد و گفت:

- مرگش هم غیر آدمیزاد بود. رضا میداد، می‌بردیمش عشرت آباد، دوا درمان میشد. لامروت به هیچ كس و هیچ چیز اعتقاد نداشت. مثل بیغوش‌ها، گوشه‌ی ئی خانه خرابه دراز كشید و گفت: «دكترها به اندازه‌ی ما چه خرها نمی‌دانند، دل و روده آدم را با قرص و گرد می‌پوسانند.»گور به گور شد. فكر نكرد تقدیر من دست و پا شكسته، آخر عمری چی میشه.

صغری با لند لند و ناله‌‌هاش، سر بچه‌ها را گرم كرد. رو سینه‌ی میت خم شد. دست چپش را رو چشم‌ها و دهان میت كشیدوبست . دست راستش را ، آرام و دور از نگاه‌ها، به جیب جلیقه رساند. پنجه‌های دست راست عمو رو جیب و پول‌ها چنگك و قفل و خشك شده بودند.

صغری به پنجه‌های خشكیده چنگ انداخت. نوك شست و بند انگشت‌ها را فشار داد. انگشت‌های خشكیده از جیب و پول‌ها جدا نشدند.

بچه‌ها از بهت ‌زدگی بیرون نیامده بودند. مرگ عمو باورشان نشده بود. حیدر با یال و كوپال پت و پهن و موهای بلند و ژولیده ‌اش، پایین پای میت وایستاده بود. كند و كاش صغری ، از بهت ‌زدگی بیرونش آورد. جدال صغری را با پنجه‌های جوش خورده بر لبه‌ی جیب و رو پول‌ها دید. پنجه‌های از هم بازش را به پشت خمیده‌ی مادرش كوفت. تن مچاله او را به گوشه‌ی اطاق پرت كرد و نعره كشید:

- لعنت به گور پدر خرت! عجوزه‌ی جادوگر!‌ هنوز چانه نینداخته، جلو چشم همه می‌خواهد پول كفن و دفن و ختمش را بدزده! تف به روت، بی‌حیا!

حیدر كنار نعش زانو زد. دست چنگك شده را از جیب و روی پول‌ها وا كند. سنجاق قفلی‌ را باز كرد. دسته‌ی اسكناس را بیرون كشیدو شمرد و تو جیب بغل جلیقه‌ی پاره خود گذاشت.

صغری خود را به دیوار دوده گرفته اطاق كوفت. مشت رو سینه‌ی خشكیده و به استخوان نشسته‌ی خود كوبید و نفرین كرد.

- شمر زاده!جگر بچه‌هات از حلقشان بریزه بیرون ! لاشه‌ ت خوراك عقرب و افعی بشه. تمام عمر سینه‌رو زمین مالیدم. سر پیری و زمینگیری، چی خاكی رو سرم بریزم؟ كی كفته من سر بی شام بخوابم و شماها ئی پول‌ها را خرج مجلس ختم و حلیم‌خوری مفت‌خورها كنید؟ چراغی كه به خانه رواست، به مسجد حرامه.

- پیره ‌زن خرفت دیوانه! نصف شبی اهل آبادی، صدات را بشنوند، تف توصورت مان میاندازند! ما تو ئی ولایت عرض و آبرو داریم. از پای بوته در نیامدیم كه! می‌خواهی حیثیت خانواده‌ی سردار را باد بدی؟ كور و كر بودی، خودش وصیت كرد.‌ بایس خرجش را مفصل برپا و دینش را ادا كنیم. اگر چیزی ماند، هر كی به قاعده خودش، به حقش میرسه.

- تا زنده بود ، نگذاشت آب خوش از گلوم بره پایین، زجر كشم كرد. تمام عمر از گرده‌ م كار كشید. تو كوه‌ها علف جمع كرده ‌م. شب‌های سیاه و سرد همراهش زمین و آیش آب دادم. تو گرمای صلاه تابستان تو دروزارها دنبالش سگدو زدم. گاو و گوسفندش را چراندم. خوشه‌چینی كردم. آب و نان و فاتقش را مهیا كردم. پشته‌های هیزم و علف را از دشت و صحرا رو پشتم گذاشتم و به آبادی كشاندم. شمرزاده ، خاكستر نشین و ذلیل و رو سیاه بشی! هر ذره از حقم ، زنجیر سرخ بشه و به دست و پا و گردن بابات بپیچه. هر شب جمعه از قبرش آتش شعله بكشه ...

حیدر رو كرد به قاسم و خواهرها و نهیب زد:

- شماها برای چی خشك ‌تان زده و گنگ شدید؟ ورخیزید و فكر و كاری كنید!

آسیه و صفیه به جنب و جوش درآمدند. آسیه بچه را از خود وا كند و گوشه‌ی اطاق گذاشت. صفیه فین پر سر و صدایی، تو بال چادرش کردواز زمین برخاست. خواهرها، تنها چادر رختخواب را از رو لحاف دوشك باز کردند. پشم‌های لحاف دوشك ، از چند جا، گله به گله، بیرون زده بود. لحاف دوشك را در گوشه‌ی اطاق مچاله كردند.پای میت را رو به قبله، دراز كردند. دست‌هاش را چسبیدند و به دو پهلوش، دراز كردند. عرقچین چركمرده ‌اش را، كه كنار سرش رو زمین افتاده بود، سرش كشیدند. چادر رختخواب راروش پهن کردند.حیدر طرف قاسم برگشت و داد كشید:

- آهای لندهور! ئی جوری، مثل میت. ماتت نبره! یااله، خیلی كار داریم. زود تر برو دو سه نفر جوان خبر كن و تابوت را از مسجد ور دارید بیارید. مرده را ببرید مسجد. صبح اهالی را خبر كن. بایس مرده را ببرند غسال‌خانه. شستشو و كفن و دفنش كه تمام شد، چند نفر را راهی كن به آبادی‌های اطراف. اهل ولایت را به حلیم و خرج روز سوم دعوت كنند. خودت هم ئی شیشك را سر ببر. آسیه و صفیه هم بروند دنبال زن عمو ، خبرش كنند، زن عمو بایس خمیر و تنور و پخت و پز نان را اداره كنه. من هم میرم شهر كه وسایل لازم را بخرم و بیارم. یا اله تكان بخورید، وقت خیلی كم داریم!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024