سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - Tuesday 19 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 13.08.2016, 19:46

عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم


اشکان آویشن

واقعیت آنست که ما با وجود آن‌که مطمئن شده‌بودیم که آقای «اِنو» احساس خستگی نمی‌کند و دوست دارد برای ما تا چند ساعت دیگر همچنان صحبت‌کند، اما خود ما که بر اثر گرم‌شدن هوا، سخت تشنه‌شده‌بودیم، نیاز به آن داشتیم که عطش خویش را با نوشیدن مشتی آب برطرف‌سازیم. اما از آن‌جا که او گفته‌بود نیازی به استراحت ندارد، ما نیز برای حفظ حرمت او، دلمان نیامد که رشته‌ی کلامش را قطع‌کنیم. شاید این هم از همان رفتارهای غیر طبیعی ما ایرانیان است که از همان کودکی با آن آشنا می‌شویم و با آن ادامه‌ی حیات نیز می‌دهیم. ناگفته نماند که گاه‌گاه، صدای برخی بچه‌ها که در محوطه‌ی آرامگاه به جست و خیز می‌پرداختند و پاره‌ای مادران که فرزندانشان را صدا می‌زدند، حواس ما را از تمرکزی که باید داشته‌باشیم، منحرف می‌کرد. خاصه آن که لحظه به لحظه نیز بر شمار افراد بازدیدکننده افزوده می‌شد. اما آقای «هرمان اِنو» یا چنین موردهایی را نمی‌شنید و یا اگر هم می‌شنید، چنان در حال و هوای ارزیابی شخصیت عطار قرارداشت که اعتنایی به آن‌ها نمی‌کرد. از طرف دیگر، در ما این احساس قوت‌گرفته‌بود که می‌بایست تا آن‌جا که امکان‌داشت از سخنان او بهره‌ورمی‌شدیم. نه چنان دیدارهایی یک‌بار دیگر تکرار می‌شد و نه چنان آدمی با آن وسعت دانش و نگاه ارزیابانه و عمیق به ادبیات و عرفان ایرانی، می‌توانست در دسترس ما قرارداشته‌باشد. باری، «هِرمان اِنو» به سخنان خویش، این‌گونه ادامه‌داد.

«داستان «شیخ صنعان» که در درون مثنوی «منطق‌الطیر» قراردارد، دارای ۴۰۵ بیت‌است. خلاصه‌ی داستان این‌است:«مردی روحانی که از اعتبار فقهی و علمی در حوزه‌های دین و عرفان برخوردار بوده و بیش از چهارصد مرید از محضر تدریس او استفاده می‌کرده‌اند، شبی خواب بُتی را می‌بیند که در روم زندگی می‌کند. سرزمین روم، در واقع، بخشی از همان ترکیه‌ی امروز است. او شیفته‌ی جمال دختر می‌شود و کنجکاوانه‌ و بی‌قرار، درس و منبر را رها می‌کند و برآن می‌شود که خود را به دیار روم برساند تا بداند که تعبیر آن خواب وسوسه‌گر، چه می‌توانسته‌است باشد. این شخص به توصیف عطار، دارای سن و سالی بالای هفتاد است. زیرا پنجاه سال سابقه‌ی شیخی و استادی داشته‌است. مریدان و شاگردانش هرچه می‌کنند، نمی‌توانند مانع سفر استاد خودشوند. در نتیجه آنان، به دلیل ارادتی که به او دارند و نگران حالش نیز هستند، او را در این سفر همراهی می‌کنند. شیخ در روم، به دختری برخورد می‌کند که از معتقدان دین مسیح است. در هنگامه‌ی این دیدار است که بیشتر و بیشتر مسحور زیبایی و رعنایی او می‌شود و دل در مهر و وصل وی می‌بندد. بُتی را که شیخ در خواب دیده، کسی جز همان دختر زیبای مسیحی، نبوده‌است. در این دلدادگی دیوانه‌وار، شیخ چنان خویشتن را فراموش می‌کند که حاضر است برای رسیدن به وصل وی، هرگونه هزینه‌ای را بپردازد. دختر به او می‌گوید به چند شرط حاضراست تن به وی بسپارد و رضایت به وصل خویش‌دهد. نخست آن‌که دین خود را که اسلام است رها کند. دوم آن‌که در مقابل یک بُت، سرتعظیم و ستایش فرودآوَرَد. سوم آن‌که قرآن بسوزاند. چهارم آن که مشروب الکلی بنوشد و در ادامه‌ی کار، هم زُنّار برکمر ببندد و سرانجام، تن به خوک‌بانی خوک‌های وی بدهد. شیخ، همه‌ی این‌ها را با مقداری اما و اگر و برخوردهای حساب‌شده می‌پذیرد.

البته شاگردان و دوستداران شیخ، همه‌ی تلاش خویش را به‌کار می‌برند اما در عمل، نمی‌توانند او را از این تسلیم و پذیرش بازدارند. آنان افسرده و نومید به وطن بازمی‌گردند. دربازگشت به یکی دیگر از دوستداران شیخ برمی‌خورند که در هنگامه‌ی‌ سفر شیخ، به علت مسافرت، در آن‌جا حضور نداشته و در نتیجه از این ماجرا، بی‌خبر مانده‌‌است. او شاگردان و دوست‌داران شیخ را که همراه او به روم رفته‌بودند، ملامت می‌کند که چرا شیخ را تنها گذاشته و در بازداشتن وی از ترک اسلام و پذیرفتن عشق دختر ترسا، به اندازه‌ی کافی تلاش نورزیده‌اند. به پیشنهاد او، همه‌ی یاران و دوست‌داران شیخ، تصمیم می‌گیرند به مدت چهل‌روز به اعتکاف بنشینند و به درگاه خدا دعا‌کنند تا شاید از این طریق، گشایشی حاصل‌شود. که البته پس از چهل‌شبانه‌روز، دعایشان به درگاه خداوند مستجاب می‌شود. بدین‌گونه که رهبر آن‌ها، پیغمبر اسلام را در خواب می‌بیند که به وی مژده می‌دهد که شیخ از هرچه کرده، سخت پشیمان‌است و هم‌اینک به آیین دیرین خویش که مسلمانی‌باشد بازگشته‌است. آنان نیز به روم برمی‌گردند و می‌بینند که آن پیام حقیقت دارد. آن‌گاه، آنان بی اعتنا به معشوق شیخ، مراد و استاد خویش را با شکوه و جلال، به شهر و دیار وی برمی‌گردانند. اما مدتی بعد، دختر ترسا که ظاهراً در غیاب شیخ و در خواب شگفتی که می‌بیند، دچار دگرگونی روحی شده و پی می‌برد که از میان مسیحیت و اسلام، دین اسلام، برتری مسلمی نسبت به آن دارد. از این‌رو، به اسلام می‌گرود و تازه در آن‌جاست که شیفتگی عاشقانه‌ی او نسبت به شیخ شروع می‌شود. در این میان، به شیخ ندا می‌رسد که باید به روم برگردد و دختر را در راه گرویدن به اسلام، کمک‌کند. شاگردان شیخ که متوجه بازگشت او به روم می شوند، باردیگر هراس از آن دارند که نکند فیل او، یاد هندوستان کرده‌‌باشد. اما خیلی زود درمی‌یابند که شیخ این‌بار نه برای تکرار خطاهای پیشین بلکه برای پذیرش دختر و رهایی او از آن گمراهی دیرین، راهی آن دیار می گردد. آنان نیز خوشحال می‌شوند. اما وقتی که شیخ به آن‌جا می‌رسد، دختر را با حالی پشیمان و پریشان می‌بیند. و هنوز مقدمات سفر او را به عنوان کسی که مسلمان‌شده و دست از گذشته‌ی خویش شسته‌است، فراهم نکرده که دختر، به علت فشارهای روحی، جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.

قبل از آن‌که به بررسی عمیق‌ و تحلیلی داستان «شیخ صنعان» بپردازم باید بگویم که اصل این داستان، نخستین‌بار در کتاب «تُحفه‌المُلوک» آمده که منسوب به «امام محمد غزالی» فیلسوف و فقیه قرن پنجم قمری «تولد ۴۵۰/مرگ ۵۰۵» ‌است. شماری از پژوهشگران، منبع داستان عطار را کتاب مورد اشاره می‌دانند اما برخی دیگر آن را منسوب به حدیثی می‌دانند که از پیغمبر روایت‌شده که داستانی مشابه آن را در خود دارد. این نکته را نیز یادآور شوم که در کتاب «تحفه‌الملوک»، نام فرد مورد نظر «شیخ سمعان» آمده‌است. این‌که فردی از مشرق‌زمین، دل در بر دختری از اهالی روم بسته‌باشد، با توجه به زمانی که این کتاب نوشته‌شده، نکته‌ی غریبی نیست. علت این نکته نیز آنست که جنگ‌های صلیبی که میان مسحیان و مسلمانان جریان‌داشت، خواه ناخواه، در ابعادی دیگر، موجب آمیزش اقوام گوناگون با یکدیگر و نیز گسترش افکار و اندیشه‌های مختلف در میان آنان و همچنین در مواردی، باعث دلبستگی‌های عاطفی میان زنان و مردان این سرزمین‌ها می‌شده‌است. باید یادآورشدکه جنگ‌های صلیبی، از سال ۱۰۹۵ تا سال ۱۲۵۰ میلادی به درازا کشیده است. بهانه‌ی این جنگ، سلطه‌ی ترک‌های مسلمان بر بیت‌المقدس‌بود که مسیحیان اروپا و عمدتاً نجبا و مالکان آن سرزمین‌ها، تصمیم گرفته‌بودند مسلمانان را از آن‌جا بیرون برانند. این جنگ برای همه‌ی متعصبان مذهبی، به عنوان جنگی مقدس تلقی می‌شد. اما باید گفت که محتوای جنگ ۱۵۵ ساله که خود مرکب از ۹ جنگ گوناگون بوده، چیزی جز دعوا بر سر لحاف ملانصرالدین نبوده‌است. به همین دلیل است که در روزگار امروز نیز هر جنگ بی‌معنایی را که با بهانه‌های غیر موجه و سطحی اما در باطن، با انگیزه‌های اقتصادی و سیاسی دنبال می‌شود،«جنگ صلیبی» می‌نامند. در جنگ‌هایی از این دست، قدرتمندان و سیاستمداران، مردم را زیر عنوان‌های مذهبی و یا حتی نژاد و سنت به جان هم می‌اندازند و خود با خیال آسوده به هدف‌های پنهانی خویش می‌رسند.»

هنوز آقای «هرمان اِنو» با علاقه و شوق وافر خویش، مشغول صحبت کردن بود که می‌شد احساس‌کرد و دید که هر لحظه بر شمار مسافران و بازدیدکنندگان آرامگاه عطار و کمال‌الملک افزوده می‌شود. به تَبَع آن، افزایش سر و صداها نیز کاملاً احساس می‌شد. دوستم به آقای «هرمان اِنو» پیشنهادکرد که اگر مایل‌باشد، می‌توانیم به خانه‌ی آنان برویم و در آن‌جا، در کمال آرامش به صحبت‌های وی گوش‌کنیم و ناهار را نیز مهمان خانواده‌ی آنان باشیم. من از سال‌ها پیش با این خصلت مهمان‌نوازانه‌ی خانواده‌ی دوستم آشنا بودم. پدر و مادرش به او می‌گفتند که تو همیشه این اختیار عمل را داری که وقت و بی‌وقت، کسانی را که مایل هستی، به شام و نهار به خانه دعوت‌کنی. چنین برخوردی از سوی پدران و مادران، در شهر ما چندان عادی نبود اما این موضوع در خانه‌ی آن‌ها، واقعیت‌داشت و این را همه‌ی کسانی که با آن دوست در ارتباط بودند، می‌دانستند. آنان خانه‌ی قدیمی بسیار بزرگی داشتند که اتاق‌های متعدد آن، می‌توانست جواب‌گوی بسیاری مهمان‌های خوانده و ناخوانده‌‌باشد. «هرمان اِنو» که کمی متعجب شده‌بود، اول به این دعوت، پاسخ منفی‌داد. اما اصرار دوستم و توضیحات بیشتر وی، او را متقاعدکرد که حضور او، بار سنگینی بردوش آن‌خانواده نخواهدبود. از این رو، درشکه‌ای را که درآن‌جا توقف کرده‌بود، اجاره‌کردیم و راهی خانه‌ی آنان که در شهر قرارداشت، شدیم. قرار برآن‌شد که این بحث در آن‌جا ادامه پیداکند. دوستم که مطالعات بیشتری از من داشت، پرسش‌های بیشتری، هم در زمینه‌ی عطار و هم در زمینه‌ی دیگر شخصیت‌های ادبی و عرفانی ایران به ذهنش آمده‌بود که تمایل‌داشت با او در میان بگذارد. از این‌رو، پس از رفع خستگی و عطش، حتی پیش از آن‌که ناهار میزبان آماده باشد، ما از آقای «اِنو» خواستیم که به حرف های خود ادامه بدهد.

«در چنان شرایطی، حتی پناه آوردن افرادی از مغرب‌زمین به سرزمین‌های شرق و یا از مشرق‌زمین به سرزمین‌های غرب، نکته‌ی دور از ذهنی نمی‌توانسته‌است باشد. طبیعی‌است که از دیدگاه متعصبان دینی و یا متعصبان عام که می‌توانست همه‌ی زمینه‌ها را شامل‌گردد، چنین دلبستگی‌هایی، قبل از آن که به عنوان مشترکات انسانی در نظرگرفته‌شود، به طور عمده، با پاره‌ای تعلقات متفاوت فرهنگی و مذهبی متمایز می‌گردد. در صورت چنین تمایزی، می‌بایست در باره‌ی یک فرد یهودی، قبل از انسان بودن او، بر خصلت های مذهبی و قومی وی تکیه‌کرد. چنین نگاهی، در عمل ارزش‌های عام انسانی را در زیر سنگ تعصبات کور و وحشی، نابود می‌سازد.  از این رو باید آگاهانه گفت که نمی توان انسان‌ها را در درون چنان قالب‌هایی مورد بررسی و یا حتی مقایسه قرارداد. من به عنوان یک هلندی، با وجود تفاوت فرهنگ و زبان و نظام سیاسی و اقتصادی درکشورم، با شما احساس نزدیکی فکری و فرهنگی بیشتری‌دارم تا با میلیون‌ها تن از هموطنانم. من با آنان، هرگز نمی‌توانم از چنین اندیشه‌ها و موضوع‌هایی که مورد علاقه‌‌ام است، صحبت‌کنم. از این جهت، منطقی نخواهدبود که مرا در چهار چوب مسیحیت مادرزادی و شما را در چهاردیواری مسلمان مادرزادی قراردهند و بعد با چنان معیاری، ارزش‌های فکری ما را بسنجند. حتی در داستان عشق شیخ صنعان، قبل از آن‌که صحبت از عشق یک مرد به یک‌زن باشد و یا عشق فردی از اهالی مشرق زمین به زنی از مردمان مغرب‌زمین، آن‌را عمدتاً به عنوان عشق یک مرد مسلمان به یک زن مسیحی ذکر می‌کنند. طبیعی است که این گونه تقسیم‌بندی انسان‌ها بر اساس دین و مذهب، از آن تقسیم‌بندی‌هاست که نتیجه‌اش چیزی جز همان جنگ‌های صلیبی در آن زمان و بسیاری از جنگ‌های دیگر در طول سده‌های اخیر نبوده‌است. حتی کشتار یهودیان در آلمان هیتلری که بازهم براساس تقسیم‌بندی‌های فرعی دیگری به عنوان تعلق نژادی و مذهبی مطرح‌شده بود، از همان بهانه‌هاست که می‌شود میلیون‌ها انسان را بی هیچ جرمی به کشتارگاه بُرد.

به نظر من، داستان «شیخ صنعان»، از دو نگاه متناقض سرچشمه گرفته‌است. نگاه نخستین، نگاهی است که به عشق و نیروی شگفت آن در مقابله با هرگونه مانعی ‌که بر سر راهش سبزمی‌شود دارد. نگاه دوم، نگاهیست که در سایه‌ی یک تلقی ویژه از ارزش‌های مذهبی، منزلت انسان و خصلت‌های فرازمانی، فرا ملیتی و بی‌مرز و دیوار او را، به کلی ندیده می‌گیرد. واقعیت آنست که در لحظه‌ها‌ی آغازین، عشق چنان می‌توفد که هرگونه اخطار و ابلاغ، وعده و وعید، در برابر آن کم‌رنگ می‌شود. اما در جریان کار، یک‌باره، آن توفندگی بدل به چراغ پِت‌پِت‌زنی می‌گردد که گویی هرگز از کنار چنان ارزش‌های والایی نگذشته‌است. چنین به نظرمی‌رسد که شیخ‌عطار، این داستان را در دو مرحله‌ی فکری از زندگی خود نوشته‌است. من برای اثبات این دریافت، هیچ سندی دردست ندارم. اما اگر قراربود به دلیل چنان نگاه متفاوتی، قضاوتم را مطرح‌کنم که پایه‌ای برای قرارگرفتن دریافت من برآن باشد، می‌توانم بگویم که بخش اول داستان مربوط به دورانی‌است که فریدالدین عطار، هم جوان بوده‌‌است و هم به دلیل روحیه و اندیشه‌های خاص آن سن و سال، برای توصیف و بازبینی چنان نگاه‌هایی، آمادگی بسیار داشته‌است. اما در سال‌های پختگی، او انگار به گونه‌ای، «عشق را در پستوی خانه نهان می‌کند.» تا آن‌جا که حتی داستان مورد نظر در پایان خود، به نتیجه‌ای غیر مترقبه و کاملاً غیر منطقی می‌انجامد. البته تردید ندارم که چنین دیدگاهی که من مدافع آنم، ممکن‌است با مذاق بسیاری از اهل ادب و عرفان سازگار نباشد.

توصیف عطار از شخصیت «شیخ‌صنعان» توصیف مردی‌است در سه برش فکری و رفتاری. در برش نخست، بیان حال انسانی‌است اهل دین و نه اهل اندیشه و تفکر. مردی که سر در عبادت و سرسپاری به فقه و حدیث و سنت دارد. او حتی ارزیاب هم نیست تا با حفظ حرمت همه‌ی آن پدیده‌ها، نقدارزشی خویش را به تماشا بگذارد. او مطیع محض دستورات و مقرراتی است که دین اسلام و دیگر تبعات آن، برای یک فرد معتقد، تعیین می‌کند. طبیعی‌است که مردان اهل دین، آنان که در آشکار و نهان، وفادارانه و دور از ریا، به دستورات مذهبی تن می‌سپرند، در بهترین و پیشرفته‌ترین حالت، مردانی هستند که نمی‌توانند و یا نمی‌خواهند پای خویش را از چهارچوب معیارهای تعیین‌شده از بالا، بیرون بگذارند. او مردی‌است اهل عبادت و ریاضت که پنجاه‌سال از عمر حدوداً هفتادساله‌ی خویش را نه تنها به آموختن فقه و حدیث گذرانده بلکه بارها و بارها به زیارت خانه‌ی خدا رفته‌ و سخت مورد اعتماد و احترام مردم کوچه و بازار بوده‌است.

در برش دوم، توصیف عطار از وی، توصیف مردی است دل از دست‌داده و به تَبَع آن، دین از دست داده نیز. مردی با آن یال و کوپال و احترام اجتماعی، ناگهان در دنیای درونی و خلوت قدیسانه‌ی خویش، درچندشب متوالی، خواب می‌بیند که از مجلس حدیث و عبادت خویش به سرزمین روم کوچ کرده است. خواب‌ها با وجود آن‌که بسیاری بر آن‌ها، باور چندانی ندارند و دست کم در حضور دیگران، گاه آن‌ها را به هیچ می‌گیرند، اما از آن پدیده‌های درونی و کاملاً حس‌شدنی انسانی‌ هستند که می‌توانند به موازات دیگر اتفاقاتی که در زندگی روزانه‌ی ما پیش می‌آید، همچنان به زندگی حقیقی و تأثیرگذار خویش، ادامه‌دهند. «شیخ صنعان» نیز از این قاعده برکنار نبوده‌است. حضور یک پدیده در خواب، آن‌هم برای یک‌بار، همان معنایی را ندارد که پدیده‌ی مورد نظر، چند و چندین بار، برما ظاهرگردد و آرام و قرارمان را دستخوش آشفتگی‌کند. از این‌رو، ذهن «شیخ» نیز از این خواب مکرر، به تلاطم در می‌آید و با توجه به تسلیم عابدانه‌اش به اراده‌ی خداوند، در او این ذهنیت شکل می‌گیرد که شاید در این خواب‌ها مصلحتی و یا پیامی نهفته‌‌است که به شکلی مبهم از سوی خداوند براو ابلاغ می‌شود. چه بسا این خود اوست که باید از آن مجمل خداوندی، حدیث مفصل انسانی خویش را بخواند. گذشته از این، باید به این موضوع نیز اشارت‌داشت که در بسیاری از داستان‌ها و یا حتی در بافت‌های اجتماعی آن دوران، سرزمین «روم» به عنوان قبله‌ی مغرب‌زمین شهرت داشته‌است. در هزاره‌ی پیشین قبل از میلاد مسیح، سه امپراتوری بزرگ، نماد قدرت‌های برتر جهان آن دوران بوده‌اند. طبیعی‌است که در آن روزگار، هنوز قاره‌ی آمریکا برای مردم این سوی اقیانوس، مفهومی نداشته‌است. باری، آن سه امپراتوری عبارت‌بوده‌اند از ایران، یونان و روم.

در این داستان، به دلیل آن‌که شخصیت دختر ترسایی از اهالی «روم»، مطرح‌است، عطار بر دو عنصر معین تکیه می‌کند. یکی مذهب و دیگری سرزمین. در مورد مذهب، صحبت از مذهبی است که دیگر «برحق» هم نیست و تاریخ مصرف آن از چشم‌انداز باورمندان آن مذهب دیگر به پایان رسیده‌است. از چنین نگاهی، وقتی دینی به پایان عمر خود می‌رسد، انگارحقانیت خویش را نیز از دست می‌دهد. نکته‌ی دوم، سرزمین بیگانه‌ و مرموزی مطرح‌است که به کلی با معیارها و ساختارهای دیگری اداره می‌شود. حتی در این زمینه، هیچ‌دور نیست که بتوان از چشم‌انداز تنگ و باریک، این نکته را مطرح‌ساخت که هرچیز متفاوت از آن چیزی که «من» با آن آشنانیستم، می‌تواند مشکوک، بی‌اعتبار و نادرست باشد. چه بسا دین مسیحیت و سرزمین روم که نماد بیگانگی‌ها و مرموزی‌هاست، پیشاپیش در ذهن عطار، بی‌اعتبار و درهم ریخته، به جلوه درآمده‌است. شکل‌دادن داستانی بدین‌گونه، آن‌هم در بافت داستانی بزرگ‌تر که سراینده‌ی آن، قصد به نمایش‌گذاشتن خودیابی انسانی را دارد، در عمل تأیید همان ذهنیت‌هاست. به باور من، داستان «شیخ‌صنعان» در «منطق‌الطیر» عطار، به شکلی قرارگرفته‌است که رابطه‌ی جدایی‌ناپذیری با همان خودیابی «سی‌مرغی» داشته‌باشد. شاید در ته ذهن عطار، این نکته او را قلقلک می‌داده‌است که «مرغ همسایه» نه تنها «غاز» نیست بلکه حتی از جوجه نیز جوجه‌تر است و یا فقط «گنجشک»‌ی است که «کله‌پاچه»‌اش نیز کسی را سیر نمی‌کند. اگر امیدی باید داشت، می‌بایست قاطعانه متوجه همان دینی باشد که به‌حق‌است و همان سرزمینی که سرزمین سرزمین‌هاست. چه بسا بهتر از آن برگستره‌ی زمین، سرزمین دیگری نبوده‌باشد.

در این داستان و داستان‌های مشابه آن، برای آن‌که یک بنده‌ی وفادار و مطیع که هم مطرح و هم قابل احترام و اعتماد به شمار می‌آید، لازم‌است که گاه در معرض آزمون‌هایی از این دست قرارگیرد که هم شیرینی عبرت دارد و هم تلخی و درد تازیانه. از سوی دیگر باید بدین نکته توجه‌داشت که اگر انسانی در میان آتش قرارگیرد و نسوزد، نشان از آن‌دارد که از بوته‌ی آزمون غیرممکن‌ها، با توفیق گذشته‌است. طبیعی‌است که در این حالت، گسترش دایره‌ و جغرافیای وسوسه‌های انسانی نیز، ابعاد دیگری به خود می‌گیرد. انگار اگر «عشق» و «وسوسه» در رابطه با فردی باشد که زبان، فرهنگ و آداب و رسوم دیگری داشته‌باشد، جوهره‌ی آن از نمود آزمونیِ عمیق‌تری برخوردار است. همین که «شیخِ» مطیع  و مُنقاد، در چندین شب متوالی، خواب ببیند که در جغرافیای ناشناخته و قطعاً غیر محق، «بت»‌ی را عبادت می‌کند، نشان از «چیز»‌ی دارد که مادر چیزهاست. از طرف دیگر، «خواب»‌ها نیز گاه در حوادث بزرگ تاریخی، می‌توانسته‌اند پیش‌درآمد‌های اخطارکننده و در برخی اوقات، نوید دهنده‌ داشته‌باشند. گاه بسیاری از اوقات، می‌تواند متوجه اتفاق‌های شوم و گاهی نیز متوجه اتفاق‌های شادی‌بخش گردد. اما در مورد این شخصیت باید گفت که او با دیدن خواب مورد نظر، متقاعد می‌شود که می‌بایست اتفاق شومی در راه باشد. از این‌رو، چنان خود را ناتوان می‌بیند که حتی به راه برون‌رفت از آن نیز نمی‌اندیشد. گویی می بایست، تن به تقدیر بسپرد.

چون بدید این خواب بیدار جهان
گـــفت دردا و دریـــغا این زمان
یوسف توفـــــیق در چاه اوفتاد
عقــــبهٔ دشوار در راه اوفــــتاد

من نـــدانم تا ازیـن غم جان‌برم
تـــرک جان گفتم اگر ایمان برم

در این ماجرا، «ایمان» به عنوان یک پدیده‌ی ارزشی، بر هرپدیده‌ی دیگری می‌چربد. عناصری از قبیل جان، اعتبار اجتماعی، وضعیت خانوادگی و آرامش فکری، در برابر «ایمان» که او را مطیع دربست به شمار می‌آورد، برتری‌ها دارد. در این ماجرا، منافع «فرد مطیع» که همان بنده‌ی مورد نظر است، به هیچ‌روی، مطرح نیست. اراده‌ی معبود، نقطه‌ی مرکزی دایره‌ی دایره‌هاست. اتفاق را که «شیخ‌صنعان» از همین نکته در هراس‌است که «باورها»ی خویش را از دست‌بدهد. از چنان دیدگاهی که تعبد و آویزان‌شدن از چهارچوب فقه و سنت، یک اصل خدشه‌ناپذیراست، طبیعی می‌نماید که ازدست‌دادن باور به آن‌ها، به معنی سقوط در چاه ظلمات‌است. در حالی که در واقعیت زندگی و در بستر تاریخ متنوع انسان، هرباور تازه، به معنی گشایش افق‌های تازه‌ای به زندگی انسانی‌‌است. آنان که ایمان خویش را شکننده می‌بینند، حق‌دارند که با دیدن خوابی که بتی درآن پرستیده‌شود، آن‌را در آستانه‌ی درهم شکستن نیز احساس‌کنند. چنین‌است که با نگاهی به زیبارُخی، نه تنها دل و دیده بلکه همه‌ی استوانه‌ی باورهایی را که بدان تکیه‌داده‌اند، ازدست می دهند. باور انسان‌ها در واقع، جوهر همه‌ی تجربه‌ها، اندیشه‌ها، خوانده‌ها و شنیده‌های آنانست. اگر خوابی آن‌چنان، آن‌همه‌ اندوخته‌ی ذهنی، تجربی و فکری را از انسان بگیرد، شاید جای آن ‌باشد که در ارزش آن اندوخته‌ها، تردید روا گردد. «شیخ»، نه دل آن‌دارد که آن خواب را پنهان‌سازد و یا به هیچ انگارد و نه جرأت آن‌که خود را در معرض آن آزمون مهیب قراردهد. اما سرانجام، چنان ناآرامی و اضطراب برجانش چنگ می‌اندازد که هرگونه مقاومتی را از کف می‌نهد. از این رو، به شاگردانش اطلاع می‌دهد که عازم سفری‌است به دیار روم تا بتواند خوابی را که چندین شب متوالی دیده‌است، در واقعیت، تعبیرکند. در این میان البته، مریدان چنان به استاد خویش وابسته‌اند که نمی‌خواهند و نمی‌توانند وی را تنها رهاکنند. از این‌رو، آنان نیز همراه او، راه سفر در پیش می‌گیرند.

ادامه دارد

عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024