|
دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴ -
Monday 27 October 2025
|
ايران امروز |
برگردان: علیمحمد طباطبایی
هرگز تا این اندازه پول به تحقیقات علمی سرازیر نشده بود. بااینحال، دستاوردها بهطرز شگفتآوری ناچیز است. آیا بالاخره به نقطهای رسیدهایم که علم دیگر چیزی برای گفتن ندارد؟
برای علم، این هم بهترین و هم بدترین دوران است. بهترین، چون مؤسسات تحقیقاتی آن هرگز تا این حد پرابهت نبودهاند و بودجه های علمی هرگز تا این اندازه کلان نبوده است. این عصر علم بزرگ است، جایی که هزینههای پروژههای عظیم آن بهطور معمول به دهها یا صدها میلیون دلار میرسد. درحالیکه کل بودجه تحقیقات علمی آمریکا در آستانه جنگ جهانی دوم تنها ۲۳۰ میلیون دلار بود، این رقم تا سال ۱۹۹۸ چندین برابر شد. تنها تحقیقات زیستپزشکی۶۲ میلیارد دلار دریافت کرد و در ده سال گذشته این رقم تقریباً دو برابر شده، از مرز صد میلیارد دلار فراتر رفته و تولید ناخالص داخلی دهها کشور را تحتالشعاع قرار داده است. در این مدت، سرمایهگذاری برای تأسیسات تحقیقاتی جدید سه برابر شده و به ۱۵ میلیارد دلار رسیده است.
این تلاشها بسیار پربار بوده و سیل عظیمی از مقالات پژوهشی در مجلات علمی تولید کرده است - مجلاتی که جلدهای ضخیم و براقشان هر سال فضای بیشتری از کتابخانهها را اشغال میکنند. در سال ۱۹۸۰، حجم سالانه «مجله شیمی زیستشناختی» (Biological Chemistry) (بهعنوان مثال) به ۱۲ هزار صفحه میرسید که خود عددی وحشتآور بود. اما تا سال گذشته، حجم این مجله هشت برابر شد و به ۹۷ هزار صفحه یا حدود ۲۵ میلیون کلمه رسید که یک قفسه کامل کتابخانه را پر میکند. و این فقط یکی از صدها مجله علمی و پزشکی است. اگر همه را کنار هم بگذارید، میتوانید ابعاد انفجار دانش در سالهای اخیر را بهتر درک کنید.
پس بهترین دوران است - اما درعینحال بدترین. اگر بپرسید «حاصل همه اینها چیست؟»، پس از تأمل، پاسخ بهطرز عجیبی ناامیدکننده خواهد بود - حداقل در مقایسه با یک قرن پیش، زمانی که بودجه تحقیقات علمی جزئی از امروز بود. در دهه اول قرن بیستم، نظریه کوانتوم ماکس پلانک (Max Planck’s quantum) و نظریه نسبیت خاص اینشتاین (Einstein’s special theory of relativity) در کنار هم قوانین فیزیک را بازنویسی کردند. ارنست رادرفورد (Ernest Rutherford) ساختار اتم را تشریح و پرتوهای گاما را کشف نمود، ویلیام بیتسون (William Bateson) قوانین وراثت ژنتیکی را که مندل پیش از آن کشف کرده و مورد توجه قرار نگرفته بود دوباره کشف کرد و چارلز شرینگتون (Charles Sherrington)، نوروفیزیولوژیست، «کنش یکپارچه» (integrative action) مغز و سیستم عصبی را توصیف کرد. اهمیت انقلابی این کشفیات در زمان خود شناخته شد، اما درعینحال دریچهای به دهههای بعدی علم گشود.
در مقابل، دستاوردهای مشابه در سالهای اخیر بسیار ناامیدکننده بودهاند. شبیهسازی (cloning) یک گوسفند هیجان زیادی ایجاد کرد، اما دالی (Dolly) امروز تنها یک نمونه تاکسیدرمیشده در موزهای اسکاتلندی است و ما از شبیهسازی سگها، گربهها و گاوها چیز جدیدی نیاموختیم. بدون شک داستان «حیات مصنوعی» (artificial life) اخیر کریگ ونتر (Craig Venter) نیز مشابه خواهد بود. ساخت یک جعبه ابزار پایه از ژنها و وارد کردن آنها به یک باکتری - با هزینه۴۰ میلیون دلار و ده سال کار - از نظر فناوری هوشمندانه بود، اما نتیجه آن حتی به پای سادهترین شکلهای زندگی نمیرسد که سه میلیاردسال است همین کار را بهرایگان و در چند ثانیه انجام میدهند.
کاربردهای عملی سرمایهگذاری عظیم در تحقیقات ژنتیک نیز بهزحمت قابلردیابی است. صنعت زیستفناوری (biotechnology) قول تحول در پزشکی و کشاورزی را داد - اما بهقول آرتور لوینسون (Arthur Levinson)، مدیرعامل شرکت پیشرو ژننتک (Genentech)، این صنعت «یکی از بزرگترین صنایع زیانده در تاریخ بشر» از آب درآمده است. وعدههایی داده میشود که اگر ۳۰، ۴۰یا حتی۱۰۰ سال دیگر صبر کنیم، همه چیز روشن خواهد شد - که درمان با سلولهای بنیادی بینایی را به نابینایان و توان راه رفتن را به معلولان بازخواهد گرداند، و ما به یک «نظریه همهچیز» دست خواهیم یافت - یا به قول استیون هاوکینگ (Stephen Hawking)، «ذهن خدا را خواهیم شناخت.» اما اینها فقط وعدهاند.
بیش از یک دهه پیش، جان هورگان (John Horgan)، نویسنده مجله ساینتیفیک آمریکن (Scientific American)، توضیحی برای رابطه معکوس آشکار بین بودجه تحقیقاتی فعلی و پیشرفت علمی ارائه کرد. او در کتاب «پایان علم» (۱۹۹۶) استدلال کرد که موفقیت گذشته علم، چشمانداز آینده آن را بهشدت محدود کرده است. ما «در عصر بازدهی نزولی» زندگی میکنیم. به زبان ساده، ۶۰ سال گذشته شاهد یک سری کشفیات علمی بوده که در کنار هم، از بزرگترین دستاوردهای فکری بشر محسوب میشوند - دستاوردهایی که برای اولین بار به ما امکان دادند کل تاریخ کیهان را از آغاز تا دیروز در ذهن خود مجسم کنیم.
در طول عمرمان آموختیم که جهان چگونه ۱۵ میلیارد سال پیش در لحظه مهبانگ (the big bang) پدید آمد. میدانیم اولین ستارهها چگونه شکل گرفتند و چگونه عناصر شیمیایی در دل آتشین آنها از طریق همجوشی هستهای به وجود آمدند. فهمیدیم که ۴ میلیارد سال پیش، چگونه ابر عظیمی از گاز و ذرات بینکهکشانی متراکم شد و منظومه شمسی را شکل داد، چگونه زمین جو مناسب برای حیات را به دست آورد و چگونه حرکت صفحات سنگی عظیم زیر سطح آن، قارهها و اقیانوسها را پدید آورد. اولین شکلهای حیات را که ۳ میلیارد سال پیش ظهور کردند و آن «کد جهانی» (universal code) قرار گرفته در امتداد مارپیچ دوگانه را شناسایی کردیم که همه موجودات زنده از آن برای تکثیر خود استفاده میکنند. و اکنون جزئیات ویژگیهای فیزیکی نخستین اجدادمان و تحول آنها به انسان مدرن را میدانیم. تصور اینکه چگونه میتوان از چنین دستاورد جامعی فراتر رفت، دشوار - حتی غیرممکن - است. وقتی بتوان گفت «جهان اینگونه پدید آمد» و غیره، هرچه پس از آن بیاید به نوعی مایه ناامیدی خواهد بود.
هورگان تقریباً با شگفتی دریافت که بسیاری از دانشمندان برجستهای که با آنها مصاحبه کرد، موافق این دیدگاه بودند. بنتلی گلس (Bentley Glass) رئیس سابق انجمن آمریکایی پیشرفت علوم (American Association for the Advancement of Science) چنین اظهار عقیده کرد که «ما آنقدر تحت تأثیر شتاب و میزان دستاوردهای باشکوه قرار گرفتهایم که فریب خوردهایم و فکر میکنیم این روند تا ابد ادامه خواهد یافت.» ریچارد فاینمن (Richard Feynmann)، فیزیکدان، نیز نظر مشابهی داشت: «ما در عصر کشف قوانین بنیادی طبیعت زندگی میکنیم. این بسیار هیجانانگیز است، اما چنین روزی دیگر تکرار نخواهد شد. مثل کشف آمریکا، که فقط یک بار اتفاق میافتد.»
اما دیگران، همانطور که انتظار میرفت، مخالفت کردند و هورگان با افتخار اعتراف کرد که حداقل دوازده برنده جایزه نوبل و سردبیران هر دو مجله «نیچر» و «ساینس» او را «محکوم» کرده اند. منتقدانش استدلال کردند که ادعای «علم به محدودیتهای خود رسیده است» بارها در گذشته مطرح شده، اما همواره رد شده است. مشهور است که لرد کلوین (Lord Kelvin) در پایان قرن نوزدهم پیشبینی کرد که آینده علوم فیزیکی را باید «در رقم ششم اعشار» جستوجو کرد: یعنی در اصلاحات بیحاصل وضعیت فعلی دانش. تنها چند سال بعد، اینشتین نظریه نسبیت را مطرح کرد و قطعیتهای فیزیک کلاسیک لرد کلوین را سرنگون ساخت. اما هورگان در دفاع محکم از دیدگاههای خود پاسخ داد که وضعیت کنونی متفاوت است، زیرا زمانی که علم دو حد نهایی ماده را در بر میگیرد - ساختار ریز اتم و عظمت کیهان - فرصتهای پیشرفت بیشتر بهوضوح محدود میشود.
هورگان در پاسخ به اتهام منتقدان مبنی بر اینکه هنوز پرسشهای بیپاسخ زیادی وجود دارد (چرا به جای هیچچیز، چیزی وجود دارد؟ چه چیزی مهبانگ را آغاز کرد؟ چرا کیهان قابلدرک است؟)، پاسخ داد که چنین مسائلی با روششناسی علم قابلحل نیستند. توضیحات پیشنهادی، مانند نظریه ابرریسمان (superstring theory) که عناصر ساده ماده را در ده بعد مرتعش میکند، یا فرضیه چندجهانی (multiverse hypothesis) که میلیاردها جهان موازی با جهان ما را پیشبینی میکند، «حدسهای غیرقابلاثبات» هستند.
سناریوی «پایان علم» هورگان با وجود تمام منطقپذیری و موجه بودن آن، با افزایش نمایی (exponential) بودجه تحقیقات در سالهای اخیر و حجم عظیم دانش تولیدشده ناسازگار است. همچنین، این نظریه به اهمیت تحولات فنی عمدهای که از دهه ۱۹۸۰ آغاز شد و وعده حل دو مانع نهایی برای درک جامع جایگاه ما در جهان را میداد، توجهی نکرده است: چگونه دستورالعملهای ژنتیکی قرارگرفته در امتداد مارپیچ دوگانه، آن تنوع تقریباً نامحدود از اشکال و ویژگیهایی را ایجاد میکنند که بهراحتی یک شکل حیات را از دیگری متمایز میسازد؟ و چگونه فعالیت الکتریکی مغز به تجربیات ذهنی، خاطرات و حس هویت ما «ترجمه» میشود؟
این تحولات فنی عبارتند از توانایی توالییابی کامل ژنها یا ژنومهای گونههای مختلف (کرم، مگس، موش، انسان و بسیاری دیگر) و تکنیکهای پیشرفته اسکن که به عصبشناسان اجازه میدهد مغز را در حال «فعالیت»، تفکر، بهخاطرسپاری و مشاهده جهان بررسی کنند. هر دو مجموعه تحولات، نشاندهنده فاصله گرفتن اساسی از علم متعارف آزمایشگاهی بودند و در عوض، «پتابایتها» (یا دهها هزار تریلیون بایت) داده خام تولید کردند که برای تحلیل و تفسیر به ابررایانهها نیاز دارند. این انفجار دادهها درک ما از ژنتیک و عصبشناسی را دگرگون کرده است - اما به روشهایی کاملاً برخلاف انتظارات.
پروژههای ژنوم بر این فرض منطقی استوار بودند که توالییابی کامل ژنها، دستورالعملهای ژنتیکی متمایزکننده اشکال مختلف حیات را آشکار خواهد کرد. بنابراین، زیستشناسان بهطور قابلدرکی سردرگم شدند وقتی دریافتند که دقیقاً برعکس این موضوع صادق است. برخلاف همه انتظارات، تقریباً۲۰ هزار ژن در طیف وسیعی از پیچیدگیهای موجودات، از یک کرم یکمیلیمتری تا انسان، مشترک است. همچنین نگرانکننده بود که بفهمیم ژنوم انسان تقریباً با ژنوم موش و خویشاوندان نخستیسان ما قابلتعویض است، درحالیکه همان ژنهای تنظیمی که مثلاً باعث میشوند یک مگس، مگس باشد، انسان را نیز انسان میسازند. بهطور خلاصه، هیچچیز در ژنوم مگس و انسان وجود ندارد که توضیح دهد چرا مگس شش پا، یک جفت بال و مغزی بهاندازه نقطه دارد، درحالیکه ما دو بازو، دو پا و ذهنی داریم که قادر به درک تاریخ کیهان است.
دستورالعملهای ژنتیکی باید وجود داشته باشند - وگرنه اشکال متنوع حیات با چنین دقتی خود را تکثیر نمیکردند. اما ما در همین اواخر از این فرض که ممکن است اصول وراثت ژنتیکی را بدانیم، به این درک رسیدهایم که هیچ تصوری از این اصول نداریم.
برای عصبشناسان نیز داستان مشابهی وجود دارد. اسکنهای پیشرفته مغز در حال «فعالیت» از همان ابتدا نشان داد که مغز باید به روشهایی کاملاً متفاوت از آنچه تصور میشد کار کند. حتی سادهترین وظایف، مانند مرتبط کردن اسم «صندلی» با فعل «نشستن»، باعث فعالشدن بخشهای وسیعی از مغز میشود - که حیرت از پیچیدگیهای یک گفتوگوی عادی را برمیانگیزد. همچنین، تصاویر و صداهای هر لحظه گذرا به اجزای بیشماری تقسیم میشوند، بدون کوچکترین نشانهای از مکانیسم یکپارچهای که تجربه شخصی زندگی کردن در مرکز جهانی منسجم، یکپارچه و دائماً در حال تغییر را ایجاد میکند.
دیوید هیوبل (David Hubel)، برنده جایزه نوبل از دانشگاه هاروارد، در تأمل بر این مشکل میگوید: «این تمایل پایدار مغز برای پردازش ویژگیهایی مانند شکل، رنگ و حرکت توسط ساختارهای جداگانه، بلافاصله این پرسش را مطرح میکند که چگونه همه این اطلاعات در نهایت برای درک یک توپ قرمز در حال جهش ترکیب میشوند. این اطلاعات قطعاً باید ترکیب شوند - اما این که کجا و چگونه چنین چیزی انجام می شود، ما در این مورد هیچ تصوری نداریم.»
درحالیکه این معماهای بزرگ هنوز حلنشده باقی ماندهاند: این که چگونه فعالیت الکتریکی میلیاردها نورون در مغز به تجربیات روزمره ما ترجمه میشود؟ و چگونه هر لحظه گذرا حس متمایز و ناملموس خود را دارد؟ و در نهایت چگونه آهنگهای یک کانتاتای باخ (Bach cantata) بهکلی با طعم مشروب بوربن (bourbon) یا خاطره ماندگار آن بوسه اول متفاوت است؟
پیامدها بهاندازه کافی روشن هستند. اگرچه ممکن است بتوان همهچیز را درباره ماده فیزیکی مغز تا آخرین اتم دانست، اما «محصول» آن - پنج راز اصلی ذهن غیرمادی - همچنان توضیحناپذیر باقی ماندهاند: آگاهی ذهنی، اراده آزاد، نحوه ذخیره و بازیابی خاطرات، قابلیت های «برتر» استدلال و تخیل و آن حس منحصربهفرد هویت شخصی که با گذشت زمان تغییر میکند و به کمال می رسد، اما همچنان همانطور باقی میماند.
پاسخ معمول این است که بپذیریم شاید اوضاع پیچیدهتر از آن چیزی شده که در ابتدا تصور میشد، اما اصرار داشته باشیم که هنوز برای پیشبینی آنچه ممکن است در آینده کشف شود، «زود» است. بیشک هم ژنتیک و هم علوم اعصاب میتوانند تقریباً بهصورت نامحدود، دادههای پایهای بیولوژیکی و عصبشناختی بیشتری تولید کنند، اما بهطور کلی میتوان پیشبینی کرد که این تحقیقات به چه نتایجی خواهند رسید. زیستشناسان اگر بخواهند، میتوانند ژنوم میلیونها گونهای را که با آنها سیاره زمین را شریک هستیم، رمزگشایی کنند، اما این تنها تأیید میکند که همه آنها از چند هزار ژن مشابه تشکیل شدهاند که برای سلولها «کد» میدهند – سلولهایی که تمام موجودات زنده از آنها ساخته شدهاند. اما در عین حال، سوال واقعاً جالب این است که چگونه این ژنها شکل و ویژگیهای منحصربهفرد چنین موجودات متنوعی را تعیین میکنند – پرسشی که همچنان بیپاسخ مانده است. همین موضوع در مورد مشاهده مغز «در حال فعالیت» نیز صدق میکند، جایی که میلیونها اسکن از سوژههایی که یک توپ قرمز جهنده را تماشا میکنند، کمکی به درک بیشتر این مسئله نخواهد کرد که چگونه آن مدارهای عصبی، توپ را بهعنوان جسمی گرد، قرمز و جهنده تجربه میکنند.
تفاوت این وضعیت با دستاوردهای فکری برجسته سالهای پس از جنگ، چشمگیر است. در زمانی که کیهانشناسان میتوانند با اطمینان رویدادهای چند دقیقه اول تولد جهان را استنباط کنند و زمینشناسان میتوانند حرکت قارهها را با دقت سانتیمتر اندازهگیری کنند، بهنظر عجیب میرسد که متخصصان علم ژنتیک نمیتوانند به ما بگویند چرا انسانها اینقدر با مگسها متفاوت هستند و عصبشناسان قادر به توضیح این نیستند که چگونه یک شماره تلفن را به خاطر میآوریم.
شاید علم برای یافتن پاسخ پرسشهایی که به نحوی خارج از حیطهاش قرار دارند، در مکان نادرستی به جستجو مشغول بوده است؟ پرسشهایی از این دست که چه چیزی میتواند آن گوناگونی شگفتانگیزِ شکلهای جهان زنده را از توالی یکنواخت ژنها فراخوانی کند، یا آن غنای ذهن را از الکتروشیمی مغز برآورد؟. دو دلیل احتمالی برای این مسئله وجود دارد. اولی که با کمی تأمل آشکار میشود، این است که «زندگی» بهطرز غیرقابلسنجشی پیچیدهتر از ماده است: واحد پایهای آن – سلول – توانایی خلق هر آنچه تاکنون زیسته را دارد و میلیاردها بار کوچکتر از کوچکترین ماشینآلات ساختهدست بشر است. یک مگس میلیاردها میلیارد بار پیچیدهتر از یک سنگریزه با اندازه مشابه است و ویژگیهایی دارد که در جهان بیجان نظیر ندارد: توانایی تبدیل مواد مغذی به بافتهای خود، ترمیم و تولیدمثل.
قوانین حاکم بر زیستشناسی نیز بههمین ترتیب هستند – دستورالعملهای ژنتیکی که در امتداد مارپیچ دوگانه قرار دارند و جهان زنده را تعیین میکنند، باید بههمان نسبت میلیاردها بار پیچیدهتر از قوانین فیزیک و شیمی باشند که ویژگیهای ماده را تعیین میکنند. بنابراین، هرچند شگفتانگیز است که کیهانشناسان میتوانند رویدادهای فیزیکی پس از مهبانگ را استنباط کنند، این در مقایسه با توضیح پدیده زندگی، ناچیز است. درک اولی هیچ نشانهای از توانایی توضیح دومی به دست نمیدهد.
دلیل دیگری که یافتههای اخیر ژنتیک و علوم اعصاب باید اینقدر گیجکننده باشند، این فرض است که پدیدههای زندگی و ذهن در نهایت با اصطلاحات مادیگرایانه عملکرد ژنها و مغزی که آنها را به وجود میآورند، قابلتوضیح هستند. این یک فرض منطقی است، زیرا تمام تلاش علمی۱۵۰ سال گذشته خود بر این اصل استوار است که هیچ چیزی در اصل وجود ندارد که در نهایت نتوان آن را با اصطلاحات مادیگرایانه توضیح داد. اما این هنوز یک فرض است، و ویژگی متمایز هر دو شکل و «سازماندهی» زندگی (در مقابل مادیت آن) و افکار، باورها و ایدههای ذهن این است که آنها بهوضوح غیرمادی هستند، زیرا نمیتوان آنها را میزان آنها را تعیین، وزنکشی یا اندازهگیری کرد. و بنابراین، بهطور دقیق، آنها خارج از حوزه روشهای علمی برای بررسی و توضیح قرار میگیرند.
این همان پارادوکس بهترین و بدترین دوران ها است. علم، که شیوه مسلط شناخت در عصر ماست، امروز خود را در تنگنایی دشوار گرفتار یافته: از یک سو در اوج شکوه فکری قرار دارد و توانسته تاریخ کیهان را ترسیم کند، و از سوی دیگر به نظر می رسد که در برابر پدیدههای زندگی و ذهن، که نفوذناپذیر و کشفناشدنی مینمایانند، درمانده و عاجز مانده است.
با این حال، بودجهدهی سخاوتمندانه به تحقیقات علمی تا زمانی که این دیدگاه غالب باشد که انباشت دادههای بیشتر، مانند یک بولدوزر، راهی از میان پیچیدگیهای کنونی خواهد گشود، ادامه خواهد یافت. اما این دیدگاه بدون شک خطراتی دارد، چرا که همانطور که ضربالمثلی میگوید: «زیر درخت انجیر هندی چیزی رشد نمیکند.» و درخت انجیر هندی علم بزرگ (Big Science) تهدید میکند که روح واقعی پرسشگری فکری را خاموش کند. پروژههای عظیم آن که بر اساس خطوط شبهصنعتی سازماندهی شدهاند، ممکن است تضمینکننده تولید نتایج باشند، اما آنها با پرورش ویژگیهایی که دانشمند واقعاً خلاق را مشخص میکنند – استقلال در قضاوت، سرسختی و نارضایتی از نظریههای رایج – ناسازگار هستند. علم بزرگ ذاتاً در دیدگاه خود محافظهکار است و متعهد به «تکرار همان چیزها» است، نتایجی که سپس تفسیر میشوند تا با درک رایج از چگونگی اوضاع، سازگار شوند. بازیگران اصلی آن که بر نهادهای اعطای کمکمالی تسلط دارند، بهندرت بودجهای را به کسانی اختصاص میدهند که ممکن است قطعیتهایی را که اعتبارشان بر آن استوار است، به چالش بکشند. و وقتی که متخصصان فنی و افراطی (geeks) قدرت را به دست آورند و متفکران آزاداندیش شکست بخورند – آن زمان واقعاً پایان علم خواهد بود.
Science’s dead end
James Le Fanu
Prospect 2010
* جیمز له فانو (James Le Fanu) پزشک خانواده و نویسنده است. کتاب او «طلوع و افول پزشکی مدرن» توسط انتشارات لیتل، براون منتشر شده است.
این مقاله پیشتر در نشریه پروسپکت منتشر شده بود. در حال حاضر در تارنمای نویسنده قابل دستیابی است:
■ با سلام، متاسفانه این مقاله به قدری سوءتفاهم دارد که حکایت “خسن و خسین، هر سه دختران مغاویه” است. من به چند نکته کوچک اشاره میکنم و بعد یک نتیجه کلی میگیرم.
- قوانین مندل را بیتسون کشف نکرد، بلکه هوگو دویرز (Hugo de Vries)، کارل کورّنز (Carl Correns) و اریک فون چرمک (Erich von Tschermak) کشف کردند. بیتسون، با استفاده ابزاری از نظرات مندل و این سه نفر، در مخالفت با داروین و طرفدارانش بود. بیتسون فرگشت “تدریجی” و “انتخاب طبیعی” را قبول نداشت و “جهشهای بزرگ” را به عنوان موتور فرگشت تبلیغ میکرد. و امروز میدانیم که بیتسون اشتباه میکرد!
- در طول تاریخ، تعریفهای زیادی از “ژن” ارائه شده است. مطابق یک تعریف حدود ۲۰ هزار “ژن” وجود دارد، اما مطابق تعریفهای دیگر، تمام قسمتهای کروموزوم، حتی آنهایی که سابقا “دیانای آشغال (Junk DNA)” نامیده میشدند، مولکولهای آرانای میسازند. رقم ۲۰ هزار مربوط به کودان (codon) های خاصی است و نمیتوان آنها را دقیقا معادل “ژن” دانست.
- اصطلاحا گفته میشود که این یا آن “ژن” هم در انسان وجود دارد و هم در مگس. اما ساختار آنها یکی نیست. مثلا آن چه که به “ژن” انسولین معروف است، بیش از یک میلیارد سال وجود داشته است (یعنی حتی پیش از به وجود آمدن چند سلولیهای واقعی) اما ساختار آن در هر حیوانی تفاوتهات جزیی دارد.
فکر میکنم که این سه مثال برای نشان دادن بیدقتی نویسنده کافی باشد. حالا مشکل او چیست؟ مشکل او این است که، به عنوال کسی که از بیرون به علم ژنتیک نگاه میکند و یا از آن استفاده میکند، تصور او بر این است که فقط “یک مدل” از ژنتیک وجود دارد. او واقف نیست که مدلهای کتابهای درسی، فرم ساده شده از مدلهای واقعی است. در مدلهای واقعی اثر هر “ژن” فقط و فقط در برهمکنش (interaction) با محیط تعریف میشود. و هیچ “صفت زیستی” وجود ندارد که تحت کنترل یک “تک ژن” باشد، و غالبا دهها و صدها “ژن” در همکاری و برهمکنش با یکدیگر و محیط به بروز یک صفت، مثلا قد و هوش و مقدار قند خون و غیره، کمک میکنند. نویسنده، یک مدل تقلیلگرایانه (reductionist) از ژنتیک را در ذهن دارد و فکر میکند با شناخت توالی دیانای همه چیز را میتوان شناخت. چنین نیست. دانستن اینکه بدن (و “ژن”ها) در چه مرحلهای با چه محیطی روبرو شدهاند، بسیار مهم است. یک شوک حرارتی (مثلا سرما یا گرمای زیاد) در سن ۲ ماهگی و ۲۰ سالگی آثرات بسیار متفاوتی دارند.
تا اینجا، برای پاسخگویی به نویسنده، از سواد ژنتیکی خودم استفاده کردم. حالا پاسخ او را با استفاده از جامعهشناسی و فسلفه علم میدهم.
تعداد پژوهشگران پس از جنگ جهانی دوم، به علت دموکراتیزه شدن ساختار دانشگاهها و موسسات تحقیقاتی، بسیار بالا رفته و از طرف دیگر امکان تماس بین دانشمندان (چه از طریق مسافرت با هواپیما، و چه از طریق تلفن و کامپیوتر و اینترنت، ...) به قدری بالا رفته که دانشمندان در تماس دائمی با هم هستند. کم شدن فاصله باعث شده که “کشفیات بزرگ” به صورت خورده خورده منتشر شوند. در اوائل قرن بیستم، یک نفر در اداره ثبت اختراعات در سویس میتوانست بنشیند و ماهها روی یک مسئله فکر کند. اما امروز، کسی مشابه او افکارش را قطرهجکانی در طول چند کنفرانس و چند مقاله منتشر میکند.
خلاصه میکنم، نویسنده این مقاله به اندازه کافی روی حرفهایش فکر نکرده و حرفهایی زده که بهتر است جدی گرفته نشود.
با احترام - حسین جرجانی
■ از جناب جرجانی تشکر میکنم که با دقت مطالب را میخوانند و نظر خود را مینویسند.
آشنایی من با جیمز له فانو به کتاب او به نام ظهور و سقوط پزشکی مدرن باز میگردد که چندین سال پیش خواندم و البته اگر چه من پزشک نیستم آن کتاب برای من بسیار خواندنی و جالب توجه بود. این مقاله نیز چندین سال پیش در نشریه معتبر پروسپکت منتشر شده بود.
در هر حال در اینجا من شرح حالی از جیمز له فانو را از اینترنت استخراج کردم قرار می دهم:
دکتر جیمز لو فانو (James Le Fanu) یکی از شخصیتهای برجسته و گاه جنجالی در جهان پزشکی، تاریخ علم و نویسندگی علمی معاصر است. او یک پزشک عمومی، روزنامهنگار و مورخ علم بریتانیایی است که به دلیل نقدهای عمیق و صریحاش به “ادعاهای اغراقآمیز” علم مدرن، به ویژه در حوزههای ژنتیک و علوم اعصاب، شناخته میشود. اهمیت او نه در ارائه اکتشافات آزمایشگاهی جدید، بلکه در تفکر انتقادی، ترکیب ایدهها و زیر سؤال بردن روایتهای مسلط علمی است.
۱. زمینه فعالیت و حرفه
- پزشک عمومی: سالها تجربه عملی در مواجهه با بیماران، که به عقیده او، پیچیدگیهای بیماریها و بهبودیها را به او نشان داد که اغلب با توضیحات سادهانگارانه علم مدرن قابل درک نیست.
- ستوننویس علمی: برای سالها ستوننویس ثابت روزنامههای معتبری چون The Daily Telegraph و The Sunday Telegraph بود. او در این ستونها پیشرفتهای پزشکی را برای عموم تفسیر و گاه نقد میکرد.
- مورخ و نویسنده: کتابهای او که حاصل تفکر و تحقیق گسترده هستند، اصلیترین میراث فکری او محسوب میشوند.
۲. مهمترین کتابها و ایدههای محوری
الف. کتاب “اروج و افول پزشکی مدرن”(The Rise and Fall of Modern Medicine)
این کتاب احتمالاً مشهورترین اثر اوست و جایزه کتاب سال پزشکی کالج سلطنتی پزشکان بریتانیا را دریافت کرد.
ایده محوری: او در این کتاب به دو دوره طلایی علم پزشکی میپردازد:
- عصر طلایی اول (۱۹۴۰-۱۹۷۰): دوره اکتشافات واقعاً انقلابی مانند پنیسیلین، کورتیکواستروئیدها، پیوند اعضا، واکسنها و DNA. او معتقد است این اکتشافات بیشتر مبتنی بر شانس، مشاهده و نبوغ فردی بودند تا مدلهای نظری بزرگ.
- عصر طلایی دوم (دهه ۱۹۷۰ به بعد): او استدلال میکند که از این دوره به بعد، اگرچه هزینهها و تبلیغات به شدت افزایش یافته، اما دستاوردهای واقعی و transformative پزشکی بسیار کمشمار شدهاند. او به “وعدههای تحققنیافته” در زمینههایی مانند ژنتیک و مهندسی ژنتیک برای درمان بیماریها اشاره میکند.
ب. کتاب “چرا ما؟: چگونه علم دوباره راز وجود ما را کشف کرد؟”(Why Us?: How Science Rediscovered the Mystery of Ourselves)
این کتاب هسته اصلی نقد فلسفی لو فانو به علم مدرن را تشکیل میدهد.
- ایده محوری: علم در قرن بیستم با دو پروژه بزرگ میخواست راز حیات و هوشیاری انسان را از بین ببرد:
- پروژه ژنوم انسان: که وعده میداد با نقشهبرداری از ژنها، راز حیات را فاش کند.
- علوم اعصاب: که وعده میداد با اسکن مغز، راز هوشیاری و خودآگاهی را توضیح دهد.
- نقد لو فانو: او استدلال میکند که این دو پروژه با وجود موفقیتهای فنی، در واقع شکست خوردهاند. او میگوید:
- ژنوم انسان نشان داد که ما تنها حدود ۲۵۰۰۰ ژن داریم (تقریباً به اندازه یک کرم کوچک). این “پیچیدگی ژنتیکی” وعدهداده شده را توضیح نمیدهد. راز اینکه چگونه یک موجود پیچیده مانند انسان از مجموعهای نسبتاً محدود از ژنها پدیدار میشود، عمیقتر از قبل شده است.
- اسکنهای مغزی نیز نتوانستهاند توضیح دهند که چگونه فعالیت نورونها و مواد شیمیایی مغز به تجربه ذهنی، خودآگاهی و معناداری منجر میشود. این “شکاف توضیحی” (Explanatory Gap) همچنان پابرجاست.
- نتیجهگیری او: علم مدرن به جای حذف رازآلودگی از انسان، به طور غیرمنتظرهای دوباره آن را کشف کرده است. ما موجوداتی منحصربهفرد و اسرارآمیز هستیم که توضیح مادیگرایانه صرف قادر به تبیین کامل ما نیست.
۳. اهمیت و جایگاه فکری
- صدای انتقادی در دنیای علم: در عصر سلطه بیچونوچرای علمگرایی (Scientism)، لو فانو جرأت کرده است بگوید “پادشاه لباس بر تن ندارد”. او نشان میدهد که علم، با همه دستاوردهای شگفتانگیزش، محدودیتهای معرفتشناختی خود را دارد.
- دفاع از “معناداری” انسان: کار او در واقع دفاعی از منحصربهفرد بودن، آزادی و کرامت انسان در برابر روایتهای تقلیلگرایانه (Reductionist) است که سعی دارند انسان را صرفاً به یک مجموعه ژن یا یک ماشین عصبی تقلیل دهند.
- یادآوری نقش “شگفتی” و “راز”: او به ما یادآوری میکند که شگفتیزدگی در برابر پیچیدگی و زیبایی طبیعت و وجود انسان، نه تنها با علم در تضاد نیست، بلکه باید بخشی از نگرش علمی باشد.
- نگارشی شیوا و استدلالی قوی: او توانایی قابل توجهی در ترکیب تاریخ، فلسفه، پزشکی و علم دارد و استدلالهای پیچیده را به زبانی قابل درم و جذاب برای مخاطب عام ارائه میدهد.
۴. منتقدان او طبیعتاً دیدگاههای لو فانو با انتقاداتی نیز روبرو شده است:
- برخی او را نوستالژیک میدانند که به گذشته “طلایی” science چسبیده است.
- برخی منتقدان استدلال میکنند که او دستاوردهای عظیم ژنتیک و علوم اعصاب در درک بیماریها را نادیده میگیرد یا کماهمیت جلوه میدهد.
- برخی او را به طرفداری از نوعی حیاتگرایی (Vitalism) یا تفکر معنوی متهم میکنند که در چارچوب علم مدرن نمیگنجد.
جمعبندی نهایی:
جیمز لو فانو یک متفکر مستقل و یک انسانگرای علمی است. اهمیت او در این است که از موضعی کاملاً آگاهانه و با استناد به خودِ یافتههای علمی، نشان میدهد که جهان و به ویژه انسان، بسیار پیچیدهتر، رازآلودتر و معنادارتر از آن چیزی است که مدلهای مادیگرایانه رایج ادعا میکنند. مطالعه آثار او پنجرهای به سوی تفکری عمیق و نقادانه در مورد علم، پزشکی و جایگاه انسان در جهان میگشاید.
با تشکر مجدد از جناب جرجانی: علی محمد طباطبایی
■ آقای جرجانی عزیز. در کامنت خود به نکته مهمی اشاره کردید: “امکان تماس بين دانشمندان (چه از طریق مسافرت با هواپيما، و
چه از طریق تلفن و کامپيوتر و اینترنت، ...) به قدری بالا رفته که دانشمندان در تماس دائمی با هم هستند. کم شدن فاصله باعث شده که “کشفيات بزرگ” به صورت خورده خورده منتشر شوند”. اضافه میکنم که اگر از زاویه ارزشی به موضوع نگاه کنیم، سرعت ارتباطات، هم نتایج خوب دارد هم نتایج بد. یعنی اینکه اشتباهات نیز به سرعت در دنیا پخش میشوند و چه بسا پیش از طرد شدن و پاک شدن از فضای مجازی، همه جا را آلوده میکنند.
آقای طباطبایی عزیز. در قسمت پایانی کامنت خود، موضوعی را خلاصه کردهاید که به نظر من هم در اساس صحیح است: “جهان و به ویژه انسان، بسيار پيچيدهتر، رازآلودتر و معنادارتر از آن چيزی است که مدلهای مادیگرایانه رایج ادعا میکنند”. ضمن اینکه دانشمندان معمولأ متواضع هستند و مطلبی که خارج از دسترس و استدلال و تجربه باشد با قطعیت مطرح نمیکنند. هشدار من فقط این است که “رازآلودگی” بهانهای نشود که هر امر غیر تجربی و غیرمعقولی را با مماشات و سهلانگاری قبول کنیم.
هم مقاله و هم کامنتها بسیار جالب و برایم آموزنده بودند.
موفق باشید. رضا قنبری
|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|