يكشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ -
Sunday 5 October 2025
|
ايران امروز |
بخش اول
مقدمه مترجم: جِین گودال (Jane Goodall) ۱۹۳۴–۲۰۲۵ یکی از نامدارترین دانشمندان حوزه رفتارشناسی حیوانات و پیشگامان پژوهش میدانی بر روی نخستیها بود که با کارهای بیبدیل خود تصویری تازه و انقلابی از رابطهی انسان با جهان حیوانات ارائه کرد. او در دههی ۱۹۶۰، بدون آموزش رسمی دانشگاهی در رشتهی زیستشناسی، اما با پشتوانهی نبوغ مشاهدهگری، شجاعت و علاقهی بیکران به حیات وحش، به دعوت و پشتیبانی انسانشناس برجسته، لویی لیکی، به جنگلهای تانزانیا رفت. در پارک ملی گومبه، گودال برای نخستین بار به طور نظاممند و طولانیمدت به مطالعهی زندگی اجتماعی و رفتار شامپانزهها پرداخت؛ پژوهشی که نه تنها طولانیترین مطالعهی میدانی بر روی پستانداران غیرانسانی در تاریخ علم است، بلکه بسیاری از پیشفرضهای علوم زیستی و انسانشناسی را به چالش کشید.
مشاهدات گودال نخستین بار ثابت کرد که شامپانزهها قادر به استفاده از ابزار هستند. کشفی که در آن زمان مرز سنتی میان «انسان ابزارساز» و «حیوان» را فرو ریخت. او همچنین ساختارهای پیچیدهی اجتماعی، روابط مادر-فرزندی، الگوهای همکاری و حتی جلوههای خشونت در جوامع شامپانزهها را مستند کرد. یافتههای او بهسرعت نه تنها در مجامع علمی بلکه در میان افکار عمومی جهان انعکاس یافت و جایگاه ویژهای برای گودال بهعنوان یکی از اثرگذارترین رفتارشناسان قرن بیستم تثبیت کرد.
گودال در طول بیش از شش دهه فعالیت علمی و اجتماعی، افزون بر پژوهشهای دانشگاهی و انتشار مقالات و کتابهای معتبر، نقشی بیبدیل در آگاهیبخشی عمومی نسبت به بحرانهای محیطزیستی ایفا کرد. او در سال ۱۹۷۷ «مؤسسه جین گودال» را بنیان گذاشت که امروزه شبکهای جهانی برای حفاظت از تنوع زیستی، حمایت از زیستگاههای طبیعی و آموزش جوامع محلی است. همچنین با برنامه ریشهها و جوانهها (Roots & Shoots) میلیونها نوجوان و جوان را در سراسر جهان به فعالیتهای محیطزیستی و مسئولیتپذیری اجتماعی ترغیب نمود.
میراث علمی و اخلاقی جین گودال در همتنیدگی کمنظیری از مشاهدهی دقیق علمی، احترام عمیق به زندگی حیوانی و باور به ظرفیت تغییر در انسانهاست. او به نسلهای آینده آموخت که شناخت بهتر حیوانات، نه صرفاً دانشی دربارهی آنان، بلکه تذکری بنیادین دربارهی ماهیت خود ما و وظیفهی ما در قبال سیارهی زمین است.
مهمان امروز من الگو و منبع الهام برای مردم سراسر جهان است و آنقدر معروف است که حتی عروسک باربی هم از او ساخته شده. ایشان جین گودال رفتارشناس بسیار مشهور هستند. او در حال حاضر برای بنیاد خود در سوئیس به سر میبرد و وقت پیدا کرده تا در زوریخ با من گفتگو کند.
* خوش آمدید، جین گودال. از اینکه وقت گذاشتید خوشحالم.
متشکرم.
* خیلی خوشحالم که اینجا هستید. خانم گودال، شما نزدیک به ۷۰ سال است که روی شامپانزهها مطالعه میکنید و برای حفظ زیستگاهشان مبارزه میکنید. گاهی از خودم میپرسم، آیا شما همیشه میدانستید که تمام قلبتان، و زندگیتان را به این حیوانات اختصاص خواهید داد؟
اصلاً هیچ تصوری نداشتم. وقتی۱۰ ساله بودم، آرزو داشتم به آفریقا بروم، در میان حیوانات وحشی زندگی کنم و کتابهایی درباره آنان بنویسم. برایم فرقی نمیکرد کدام حیوان باشد، اما سپس با لویی لیکی (Louis Leakey) آشنا شدم. و او این فرصت را به من داد که در کنار نزدیکترین خویشاوندان زنده ما، یعنی شامپانزهها، زندگی کنم. فکر میکردم این کار شاید سه سال طول بکشد، اما ببینید، من هنوز هم در حال مطالعه بر روی آنها هستم، اگرچه دیگر به طور دائمی در محل نیستم.
* و درباره کل این داستان، اینکه چطور با لویی لیکی آشنا شدید و غیره، بعداً صحبت خواهیم کرد. شاید به طور خیلی خلاصه به آن جین کوچولویی که روزی بودید برگردیم. اسم شما جین است و البته آدم به این فکر میافتد که آیا این به داستان تارزان ربطی دارد که در کودکتان خواندید؟ آن پسر که میان میمونها بزرگ شد و سپس جین عاشقش شد. آیا تصادفی است که اسم شما جین است؟
مادرم وقتی این اسم را روی من گذاشت، هیچ اطلاعی از کتابهای تارزان نداشت. اما آن کتابها بودند که رویای سفر به آفریقا را به من دادند. یک دختربچه ۱۰ ساله میتواند بسیار رمانتیک باشد. من شدیداً عاشق آن ارباب باشکوه جنگل شدم، اما او با جین اشتباهی ازدواج کرد، نه من. این واقعاً جای تأسف است، اما با این حال، همین رویا بود که بعدها مرا به جنگل کشاند.
* باز هم به این عروسک برگردیم. منظورم این است که هر کسی عروسک مخصوص به خودش را ندارد. شما یک صعود علمی خیرهکننده داشتهاید. آیا خودتان یک باربی دارید؟
خب، اینطور نیست که من لزوماً یک باربی میخواستم. او (این عروسک) حتی شبیه من هم نیست. اما به هر حال خوب است که بچهها یک عروسک جین باربی داشته باشند که همراه یک شامپانزه در حال استفاده از ابزار است. بنابراین کاملاً قابل قبول است.
* اما خودتان این عروسک را ندارید؟
نه، من ندارم. ما همه آنها را (به دیگران) بخشیدیم. یک ست لگو از جین هم وجود دارد.
* آه.
آیا این را میدانستید؟
* نه، نمیدانستم. میشود خریدش. حالا جالب است که در این بستهبندی فقط جین نیست، بلکه یک میمون هم داخلش هست. و این یک میمون معمولی نیست، اگر درست اطلاع داشته باشم، این «گری برد» یا ریشخاکستری است. و این یک حیوان بسیار خاص برای شماست. در واقع ما داریم مستقیم به سراغ داستان شما میرویم، نه؟
بله. این دیوید گریبرد (David Greybeard) است، اولین شامپانزهای که توانستم به او نزدیک شوم. او به من کمک کرد تا تمامی دیگر افراد این جامعه حدود ۵۰ نفره شامپانزهها را نیز بشناسم. و گریبرد همچنین اولین شامپانزهای بود که توانستم ببینم چگونه با یک چوب، موریانهها را از لانه موریانه بیرون میکشید تا آنها را بخورد.
دیوید گری برد
* و این در واقع همان لحظهای بود که شما، به عنوان اولین نفر، مشاهده کردید که میمونها میتوانند ابزار بسازند و استفاده کنند، و ما به طور اساسی در اشتباه بودیم چون فکر میکردیم فقط انسانها میتوانند چنین کاری کنند.
بله، انسان خود را با ابزارهایش تعریف میکرد. من دیوید گریبرد را از فاصلهای مشاهده کردم و دیدم که چگونه دست سیاهش را دراز کرد، یک ساقه علف را کَند، آن را با احتیاط به داخل یک تپه موریانه فرو برد، با همان احتیاط بیرون کشید و سپس موریانههایی که با آروارههایشان به آن چسبیده بودند را کند و خورد. من همچنین دیدم که چگونه شاخهای پربرگ چید و سپس برگها را به دقت از آن جدا کرد. بنابراین،او از ابزار استفاده میکرد و میساخت. استاد من، لویی لیکی، در پاسخ گفت: «حالا ما یا باید تعریف انسان را تغییر دهیم،یا تعریف ابزار را، یا باید شامپانزه را انسان به حساب آوریم.»
* و بالاخره در مورد تعریف انسان یا ابزار چه تصمیمی گرفتید؟
در واقع برای من فرقی نمیکرد. اما هرچه بیشتر رفتار آنها را درک میکردم، شباهتشان به ما آشکارتر میشد.
* و این در سال ۱۹۶۰ بود. آن زمان، وقتی این صحنه را دیدید، آیا فوراً فهمیدید که آنچه مشاهده کردهاید، به نوعی تمام پژوهشها را متحول خواهد کرد؟
من متوجه نبودم که این کشف پژوهشها را متحول خواهد کرد. اما غافلگیر نشدم. در جزایر قناری، یک روانشناس اتریشی فوقالعاده در حال مطالعه یک گروه شامپانزه در یک محوطه بزرگ بود. او رفتارهای بسیار باهوشانهای را توصیف کرد. یک شامپانزه چوبها را به هم وصل کرد تا یک ابزار بلند درست کند و با آن موز و خوراکیهای دیگر را بیندازد. اما من میدانستم که لویی لیکی از این موضوع بسیار هیجانزده خواهد شد. انسان، تنها موجودی تصور میشد که از ابزار استفاده میکند. دانشمندان از روی غرور و خودخواهی میگفتند: «خب، شامپانزههای ولفگانگ کوهلر (Wolfgang Kühler) در اسارت این را از انسانها یاد گرفتند.» و تلاش من به نوعی توانست خلاف این را ثابت کند، چون من شامپانزهها را در طبیعت وحش مشاهده کرده بودم.
* حالا باید کمی بفهمیم، جین، که چطور شد که شما به عنوان یک زن جوان در چنین موقعیتی قرار گرفتید که میمونها را مشاهده کنید. شما چندین بار از لویی لیکی نام بردید، یک چهره کلیدی در زندگیتان. خود شما امکان تحصیل دانشگاهی نداشتید. والدینتان استطاعت مالی آن را نداشتند. شما منشی شدید. شما اهل بریتانیا هستید و همانطور که گفتید، همیشه این رویای سفر به آفریقا را داشتید. و سپس یک دعوت از یک دوست رسید تا او را در آفریقا ملاقات کنید. شما به آنجا رفتید و از طریق یک سری تصادفات بسیار، اگر درست متوجه شده باشم، با لویی لیکی آشنا شدید. او در آن زمان یکی از انسانشناسان برجسته بود که انسانهای اولیه را مطالعه میکرد و شما به یک فرد مورد اعتماد نزدیک برای او تبدیل شدید. آیا این تصور من درست است؟
این درست است، اما بخش اساسی ماجرا را نگفتید است. وقتی نامه دوست مدرسهام را دریافت کردم، مجبور شدم پول سفر را فراهم کنم. برای باز نگه داشتن امکان سفر به آفریقا، به طور موقت به عنوان منشی کار میکردم. علاوه بر این، در یک هتل نزدیک به عنوان پیشخدمت کار میکردم. بعد از پنج یا شش ماه، پول کافی برای سفر با کشور را جمع کرده بودم. در آن زمان هیچ پرواز مستقیمی وجود نداشت. بعد از اینکه مدتی پیش دوستم مانده بودم، یک نفر به من گفت: «اگر به حیوانات علاقهداری، باید لویی لیکی را ملاقات کنی.» بنابراین یک قرار ملاقات در موزه تاریخ طبیعی، جایی که او مدیر بود، ترتیب دادم. او انواع سوالات را در مورد حیوانات و پرندگانی که متأسفانه تاکسیدرمی شده بودند از من پرسید. چون همه چیز را در مورد حیوانات آفریقا خوانده بودم، عملکرد بدی نداشتم. او مرا با خود به سرنگتی (Serengeti) برد، جایی که او هر تابستان برای ماهها به دنبال فسیلهای انسانی میگشت. در آن زمان هیچ جادهای وجود نداشت، حتی یک مسیر خاکی هم نبود. یک عصر، بعد از یک روز سخت کاری، داشتم روی فلات راه میرفتم که چیزی را پشت سرم حس کردم. یک شیر نر جوان بالغ با یالهای کوچک روی شانههایش بود. فکر میکنم فقط کنجکاو شده بود. من با یک دختر جوان انگلیسی دیگر بودم. او شاید۵۰یا۱۰۰ متر ما را دنبال کرد. بعداً کنار آتش اردوگاه، لیکی به این نتیجه رسید که من همان شخصی هستم که ظاهراً ۱۰ سال در جستجویش بود.
جین گودال در جوانی در کنار لویی لیکی
* و جالب است وقتی این را تعریف میکنید، چون به این سؤال هم برمیخوریم که آیا فکر میکنید این اشتیاق شما برای رفتن به آفریقا بود که تمام زندگیتان را متحول کرد، یا چیزی به نام سرنوشت وجود دارد؟ یا آیا این داستان به نوعی باید اینطور پیش میرفت؟ چرا این کل ماجرا اینقدر خوب پیش رفت؟
شایدیک مسیر زندگی از پیش تعیین شده وجود دارد، اما من فکر نمیکنم فرد مجبور به پیمودن آن باشد. شما یک تصمیم آگاهانه میگیرید. من بینهایت از مادر فوقالعادهام سپاسگزارم. او از عشق من به حیوانات حمایت کرد. وقتی چهار ساله بودم، مرا به تعطیلات به یک مزرعه برد، یک مزرعه واقعی بدون پرورش صنعتی حیوانات. در آن زمان چنین چیزی وجود نداشت.
من وظیفه داشتم با سبد کوچکم بروم و تخممرغهای مرغها را جمع کنم. مرغها تخمهایشان را در یک لانه مرغ کوچک میگذاشتند. من از همه پرسیدم: «مرغ چه جوری سوراخی داره که به اندازه کافی بزرگ برای تخممرغ گذاشتن باشه؟» هیچکس به من چیزی نگفت، بنابراین من یکمرغ را به داخل لانه دنبال کردم. یک اشتباه بزرگ. مرغ با جیغ و داد و وحشت به بیرون پرید. بنابراین من به یک لانه مرغ کوچک دیگر رفتم و چهار ساعت منتظر ماندم. و دیدم که مرغ چطور وارد شد و تخماش را گذاشت. تا آن زمان، مادرم به پلیس تلفن زده بود. او هیچ اطلاعی نداشت که من کجا هستم. مادران دیگر ممکن بود وقتی کودک گمشده بازمیگردد، سرش فریاد بکشند. این کار تمام ماجراجویی مرغ و تخممرغ را برای همیشه خراب میکرد. در عوض، مادرم با دقت به داستان من گوش داد. تمام آن چیزهایی که یک دانشمند کوچک باید داشته باشد: کنجکاوی، پرسش کردن، گرفتن ابتکار عمل، مرتکب اشتباه شدن، تسلیم نشدن و صبور بودن. همه اینها شاید توسط یک مادر دیگر نابود میشد و من امروز اینجا با شما صحبت نمیکردم.
* داستان بسیار زیبایی است. بگذارید به مسیر حرفهای شما برگردیم. این لویی لیکی واقعاً مجذوب شما و استعدادتان شده بود و همین وظیفه را به شما محول کرد که به عنوان اولین نفر، شامپانزهها را در طبیعت وحش مشاهده و مطالعه کنید. او این وظیفه را به شما سپرد چون معتقد بود زنان برای این کار مناسبتر هستند، که به نوعی برای آن زمان غیرعادی بود. چرا او چنین اعتماد بزرگی به ویژه به زنان داشت؟
او معتقد بود که زنان میتوانند صبورتر باشند. در آن زمان، مرد نانآور خانواده محسوب میشد، نه؟ بنابراین یک مرد نمیتوانست چنین مرخصی طولانیای بگیرد، چون باید از همسر و بچههایش مراقبت میکرد. در مقابل، یک زن در انتظار شاهزاده افسانهای خود بود. او صبر پیشه میکرد.
* و او سپس چندین زن دیگر را نیز مأمور کرد. شما تنها نبودید. مدت کوتاهی بعد، داین فوسی (Dian Fossi) بود که شروع به مطالعه گوریلها کرد و بیروت گالدیكاس (Birute Galdikas) که اورانگوتانها را مطالعه کرد. به آن سه لقب «فرشتگان لیکی» داده بودند. آیا این سه زن با هم در ارتباط بودند؟ آیا با هم تبادل نظر میکردند؟
اوه بله، من داین را بسیار خوب میشناختم و بیروت را هم میشناختم. ما حدود دو سال با هم در ایالات متحده سخنرانی میکردیم.
داین فوسی
بیروت گالدیكاس
* و متأسفانه داین فوسی بعدها درگذشت. در واقع او به قتل رسید. زندگی او نیز در فیلمی به نام «گوریلها در مه» (Gorillas in the Mist) به تصویر کشیده شد. و وقتی به این فکر میکنی که این کار چقدر خطرناک بود... از یک طرف افرادی بودند که به دنبال گوشت شکار بودند، یعنی شکارچیان غیرقانونی بودند که به دنبال گوشت شکار میگشتند. گاهی میمونها را برای فروش به عنوان حیوان خانگی شکار میکردند و غیره. این یک وظیفه خطرناک بود. آیا شما خودتان هرگز ترسیده بودید؟
من هرگز نترسیدم، همچنین به این دلیل که از همان ابتدا با مردم محلی دوست شدیم. کار تحقیقاتی من به این صورت متمایز شد که ما بومیان را در کارمان مشارکت دادیم. در مقابل، فوسی با شکارچیان غیرقانونی مبارزه میکرد. او پسر یک شکارچی غیرقانونی را با گزنه میزد و از این قبیل کارها. مردم محلی او را دوست نداشتند. برخلاف من، او نمیخواست هیچ بومیای در کارش با گوریلها مشارکت داشته باشد. او میترسید که گوریلها به انسانها اعتماد کنند و به این ترتیب به طعمهای آسان تبدیل شوند.
* و این تا به امروز یک اصل برای شما بوده است، که میگویید باید مردم محلی را مشارکت دهیم، حتی وقتی پای حفاظت از زیستگاه شامپانزهها در میان باشد. بعداً در این مورد صحبت خواهیم کرد. اگر به آن زمان برگردیم، شما در واقع در ۱۴ ژوئیه۱۹۶۰ وارد پارک ملی گامبی (Gombe Nationalpark) شدید. در آن زمان غیرقابل تصور بود که شما به تنهایی به آنجا بروید. شما ۲۶ ساله بودید، بنابراین بایدیک همراهی وجود میداشت، که برای بار دیگر باز هم مادر فوقالعاده شما پیدا شد، که قبول کرد شما را همراهی کند. و در آن زمان، این منطقه کاملاً بکر بود. در کنار دریاچه تانگانیکا (Tanganikasee) در تانزانیا واقع شده و امروزه حتی گروههای توریستی نیز از آن بازدید میکنند. این منطقه در کنار آن دریاچه بسیار زیبا واقع شده. در واقع یک منطقه رویایی، اما در آن زمان هنوز دستنخورده بود. **چه خاطرهای از آن روز اول، وقتی که قایق به ساحل رسید، دارید؟ جین جوان با مادرش پا بر این خاک میگذارد. چه حسی دارید وقتی به آن زمان فکر میکنید؟
مقامات استعماری بریتانیا به من اجازه ندادند به تنهایی به قلمرو تحت الحمایه تانگانیکا سفر کنم. آنها گفتند مسئولیتی در قبال یک زن جوان در جنگل بارانی (Regenwald) نمیپذیرند. این مسخره بود. همراهی شده توسط یک گارد جنگلی، مادرم و من در آن مکان کوچک پیاده شدیم و توسط رئیس روستا که بعدها مشخص شد یک طبیب سنتی (Medizinmann) معروف و بسیار دقیق است، مورد استقبال قرار گرفتیم. او به همراه چهار همسرش و دو گارد جنگلی که آنجا مستقر بودند، در یک طرف نهر کوچک زندگی میکردند. مادرم و من در طرف دیگر. آن پیرمرد که نامش ایدیماتا (Idiimata,) بود، و رئیس روستا، با لباسهای سفیدش با ما بسیار با ابهت برخورد کرد. روی آنها یک پالتوی زمستانی زنانه قرمز پوشیده بود. هوا واقعاً گرم بود، اما با این حال، با افتخار کامل آن پالتوی قرمز را به تن داشت و ما یک هدیه کوچک برایش بردیم. خوشبختانه، او تصمیم گرفت که من آدم خوبی هستم. بعداً فهمیدم که به مردم گفته بود به جین کمک کنند. و به حیوانات گفته بود که به من آسیبی نرسانند.
* منظورتان چیست؟ چگونه این کار را کرد؟
من همیشه فرض میکردم که اگر آرام بمانی و قصد بدی نداشته باشی، حیوانات به تو آسیبی نمیزنند. شاید ایدیماتا به عنوان یک طبیب سنتی توانسته بود این پیام را به آنها برساند. مردم اغلب مرا سادهلوح مینامیدند و به خاطر پلنگها از بیرون رفتن در شب منع میکردند، اما من هرگز آسیبی ندیدم.
ادامه دارد ...
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|