سه شنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۴ - Tuesday 16 September 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 15.09.2025, 21:48

دیالکتیک: یک واژه، چند معنی، هزاران سوءتفاهم


حسین جرجانی

پیش‌گفتار
به نظر می‌رسد که در طول چند سال گذشته (از آغاز جنبش زن، زندگی، آزادی)، پرداختن به بحث‌های “ایدئولوژیک” اوج تازه‌ای گرفته است و به همراه آن استفاده از واژه دیالکتیک (dialectic) نیز زیاد شده است. در گذشته‌های دور این واژه، کم یا بیش، در انحصارِ چپ مارکسیستی بود. اما امروزه، تنوع زیادی در بین کاربرانِ این واژه، و حتی مفهوم این واژه، دیده می‌شود. گاهی به نظر می‌رسد که واژه دیالکتیک در یک نوشتار، مفهومی کاملا متفاوت از مفهوم دیالکتیک در نوشتار دیگر دارد. تنوع مفهومی دیالکتیک، حداقل برای صاحب این قلم، در فهم نوشتار‌های مختلف ایجاد اشکال می‌کند، به طوریکه در هر نوشتاری باید به دنبال نشانه‌های فرعی بود تا متوجه شد که نویسنده‌ی آن نوشتار، از واژه دیالکتیک چه برداشتی دارد. به همین دلیل بر آن شدم تا مروری بر مفهوم دیالکتیک را فراهم کنم که نشانه‌شناسی انواع مختلف دیالکتیک را روشن کند. در ابتدا گمان می‌کردم بتوانم این کار را در یک نوشتار کوتاه انجام دهم. اما به تدریج، شرح تطورِ واژه دیالکتیک آن چنان به درازا کشید که به سه نوشتار بلند تبدیل شد و مجال انتشار آن از دست رفت.

آن چه در اینجا می‌آید، خلاصه‌ای از سه نوشتار بلند است که تحت عنوان کلی “درباره‌ی دیالکتیک” گردآوری شده‌اند. هدف این پروژه ردّ کامل دیالکتیک نیست، بلکه ردیابی تحول تاریخی آن، آزمون مدعیاتش در برابر شواهد، و جای‌دادن آن در میان دیگر الگوهای تبیینی است. در این سه بخش بررسی می‌کنم که دیالکتیک در فلسفه چگونه فهمیده شده، چگونه به علوم طبیعی و اجتماعی گسترش یافته، و چه بدیل‌هایی برای آن وجود دارند. گاهی با پدیده‌هایی مواجه می‌شویم که در نگاه اول دیالکتیکی به نظر می‌رسند اما در واقع چنین نیستند. با پیش‌روی گام به گام، این مجموعه می‌کوشد وضوح بیشتری به مفهومی ببخشد که اغلب به طور مبهم به‌کار می‌رود، اما به ندرت با دقت تعریف می‌شود.

درباره دیالکتیک (۱): دیالکتیک چیست
نوشتار نخست تاریخ دیالکتیک را به سه دوره‌ی اصلی تقسیم می‌کند: از سقراط تا کانت، از هگل تا انگلس، و از آدورنو تا ژیژک. در دوره‌ی نخست، دیالکتیک عمدتاً به مثابه روشی شناخت‌شناسانه (epistemological) و آموزشی (pedagogical) عمل می‌کرد. سقراط، برای نمونه، آن را به‌عنوان آزمون گفت‌وگویی به‌کار می‌برد؛ شیوه‌ای برای بررسی تعاریف و آشکار ساختن تناقض‌‌ها (contradiction). در دوره‌ی دوم، به‌ویژه در آثار هگل، مارکس و انگلس، دیالکتیک به چیزی بسیار بلندپروازانه‌تر بدل شد: اصلی مولّد (generative) که نه تنها ساختار اندیشه، بلکه خود واقعیت (reality) را سامان می‌دهد. در این قالب، دیالکتیک مدعی بود که توسعه‌ی طبیعی، تاریخی و اجتماعی را به‌عنوان گشایش ضروری تناقض‌ها توضیح می‌دهد. اما در دوره‌ی سوم، جنبه‌هایی از این دیالکتیک مولّد زیر سؤال رفت، به‌ویژه در میان مکتب فرانکفورت. آدورنو و دیگران مفهوم سنتز را رد کردند و تضاد را نه چیزی برای حل‌وفصل، بلکه چیزی برای حفظ و تداوم دانستند. بدین ترتیب، در این سه مرحله دیالکتیک نخست پالایش شد، سپس به سامانه‌ای متافیزیکی گسترده گردید، و سرانجام از هم فروپاشید یا به کاربردی تمثیلی (metaphorical) تقلیل یافت.

موضع من ساده است: با نسخه‌ی متواضع دیالکتیک که در دوره‌ی نخست دیده می‌شود مخالفتی ندارم. آنچه مخالفت من را برمی‌انگیزد، شکل مولّد و قوی دیالکتیک است که در دوره‌ی دوم پدیدار شد و به پیچ‌وتاب‌های فکری دوره‌ی سوم انجامید. برای رفع این مشکل، پیشنهاد می‌کنم معیارهای روشنی برای آنچه یک روند یا فرایند را واقعاً دیالکتیکی می‌سازد وضع شود تا بتوان مدعیات را با دقت، و نه با لفاظی ارزیابی کرد. از آنجا که اصطلاح “دیالکتیک” در معانی بسیار گوناگون و ناسازگار به‌کار می‌رود، توصیه می‌کنم نویسندگان یا آن را دقیق تعریف کنند یا از به‌کارگیری‌اش پرهیز نمایند. بدون چنین انضباطی، دیالکتیک به برچسبی عام برای هر گونه دگرگونی بدل می‌شود که بیش از آن‌که روشنگر باشد، ابهام‌آفرین است.

از بخش‌های پایانی نوشتار نخست می‌توان مجموعه‌ای از معیارها را استخراج کرد که دیالکتیک مولّدِ قوی را از کاربردهای سست‌تر یا استعاری آن متمایز می‌سازد. دست‌کم سه شرط باید برقرار باشد: تناقض (contradiction)، درون‌ماندگاری (immanence) و برکشیدن (رفع) (sublation). تناقض به این معناست که دگرگونی باید از تنش‌های درونی یک پدیده/سامانه (phenomenon/system) برخیزد، نه از محرک‌ها یا عوامل بیرونی. درون‌ماندگاری اقتضا می‌کند که نیروهای محرّکِ تغییر در خود پدیده/سامانه نهفته باشند و از خارج وارد نشده باشند. برکشیدن به نتیجه‌ای ساختاری اشاره دارد که در آن عناصر متقابل نه صرفاً نابود یا جایگزین می‌شوند، بلکه در سطحی بالاتر ادغام و دگرگون می‌گردند. این سه شرط در کنار هم معیاری عملی برای سنجش مدعیات دیالکتیکی فراهم می‌آورند: بدون حضور هر سه، یک فرایند ممکن است تغییر یا گسست را شامل شود، اما در معنای قوی و مولّد، واقعاً دیالکتیکی محسوب نمی‌شود.

درباره دیالکتیک (۲): بازبینی دیالکتیک
در آغاز نوشتار دوم، روشن می‌کنم که منظور از “جهش دیالکتیکی” چیست. این مفهوم صرفاً به هر تغییر/دگرگونی ناگهانی یا عبور از آستانه که در علوم طبیعی شناخته شده است اطلاق نمی‌شود. بلکه سه شرط به هم پیوسته باید وجود داشته باشد. نخست، باید گسست هستی‌شناختی (ontological discontinuity) رخ دهد: تغییری که نتوان آن را به‌عنوان امتداد پیوسته‌ی یک گرادیان توضیح داد. دوم، باید نوپدیداری (emergence) کیفی رخ دهد: پدیدار شدن گونه‌ای کاملاً جدید، نه صرفاً تغییری در آنچه از پیش وجود دارد. سوم، باید علتی درونی (internal causation) در کار باشد: دگرگونی باید از تناقض‌های درونی پدیده/سامانه برخیزد، نه از محرک‌ها یا مداخلات بیرونی. این معیارها کمک می‌کنند فرایندهای واقعاً دیالکتیکی از پدیده‌های آستانه‌ای (threshold) یا محدودیت‌محور  (constraint-driven) که در علم، پیشاپیش شناخته شده‌اند، متمایز شوند.

هفت مطالعه‌ی موردی بررسی‌شده در نوشتار دوم برگرفته از مدعیات تأثیرگذار هگل، انگلس و گولد هستند. هگل به پدیده‌هایی چون تبدیل آب به بخار و درخشندگی فلزات در اثر حرارت اشاره می‌کرد و آن‌ها را نمونه‌هایی از تبدیل کمیت به کیفیت می‌دانست. انگلس موارد دیگری افزود: وارونگی قطبیت مغناطیسی، شکل‌های گوناگون کربن (مانند گرافیت و الماس)، و سری هیدروکربن‌ها در شیمی، همچنین ساختار جدول تناوبی که او آن‌ها را بازتاب ضرورت دیالکتیکی می‌پنداشت. به این شش نمونه، استیون جی. گولد زیست‌شناس فرگشتی، الگوی “تعادل گسسته” (Punctuated Equilibrium) را افزود که توصیف‌گر دوره‌های طولانی ثبات در رکوردهای فسیلی است که با جهش‌های ناگهانیِ تغییر، گسیخته می‌شوند. هر یک از این موارد در اصل به‌عنوان نمونه‌ای طبیعی از منطق دیالکتیکی معرفی شده بود.

اکنون می‌توان این نمونه‌ها را بر اساس معیارهای پیش‌گفته محک زد. هنگامی که این معیارها بر هفت مطالعه‌ی موردی بالا اعمال می‌شوند، هیچ‌یک شرایط لازم برای “دیالکتیکی” بودن را ندارد. هر تحولِ به‌ظاهر دیالکتیکی در واقع بهتر است با روش‌های غیردیالکتیکی توضیح داده شود، مانند فرایندهای پیوسته، میانجی‌گری‌های بیرونی، یا اثرات آستانه‌ای (threshold effect). این تحلیل نشان می‌دهد که دیالکتیک، دست‌کم در شکل مولّد و قوی خود، فاقد اعتبار علمی است.

دربارۀ دیالکتیک (۳): جایگزین‌‌هایی برای دیالکتیک
نوشتار سوم تمرکز را از نقد به بدیل‌ها تغییر می‌دهد. این نوشتار استدلال می‌کند که دیالکتیک مولّد باید همچون یک الگوی تبیینی در میان دیگر الگوها در نظر گرفته شود، نه همچون کلیدی جهان‌شمول برای همه‌ی تغییرات. بسیاری از پدیده‌هایی که در نگاه نخست دیالکتیکی به نظر می‌رسند، زیرا شامل گسست، نوپدیداری یا تنش‌اند، در واقع به‌وسیله‌ی سازوکارهای دیگری سامان می‌یابند. نمونه‌ی مرکزی چیزی است که آن را “دگرگونی مقیاس‌محور” (scale-dependent transformation) می‌نامند: مواردی که در آن پدیده‌ها/سامانه‌ها هنگام عبور از آستانه‌های کمی، دگرگونی کیفی را تجربه می‌کنند. تغییر پل‌ها از قوس به پل معلق، تحول تأمین غذا در شهرها از مزارع محلی به زنجیره‌های صنعتی، یا توسعه سازمان‌ها از هماهنگی غیررسمی به مدیریت سلسله‌مراتبی همه نمونه‌هایی از این منطق‌اند. چنین دگرگونی‌هایی شبه دیالکتیکی‌ (quasi-dialectical) هستند و بهتر است به‌عنوان واکنش به محدودیت‌های ساختاری، کمبود منابع، یا اثرات مقیاس درک شوند.

یکی از روشن‌ترین نمونه‌های دگرگونی مقیاس‌محور طراحی پل است. برای دهانه‌های کوتاه، قوس (طاق ضربی) کفایت می‌کند: سنگ وزن را از طریق فشار (compression) توزیع می‌کند و سازه پایدار می‌ماند. اما با افزایش طول دهانه‌ها، قوس نامناسب می‌شود ــ فشار جانبی افزایش می‌یابد و سازه در خطر فروپاشی قرار می‌گیرد. در این نقطه، مهندسان باید به مواد جدید و اصول تازه‌ای روی آورند، مانند خرپاها یا سامانه‌های معلق که بر کشش  (tension) تکیه دارند نه بر فشار. نتیجه، صرفاً بزرگ‌تر شدن همان طرح قبلی نیست، بلکه تغییر کیفی در منطق ساختاری است. این مثال نشان می‌دهد که چگونه محدودیت‌های خارجی مقیاس، نه تناقض‌های درونی، می‌توانند بازطراحی بنیادی یک سامانه را الزامی سازند.

این به معنای ردّ کامل دیالکتیک مولّد نیست. آنچه محل بحث است، گستره‌ی جهان‌شمول آن و به‌ویژه کاربردش در علوم طبیعی است. حتی در اشکال نرم‌تر خود، دیالکتیک باید جایگاهش را با رقابت با الگوهای جایگزین از طریق استدلال تبیینی (abduction) به دست آورد. اما نقد صرف کافی نیست؛ باید دید در غیاب دیالکتیک مولّد چه بدیل‌هایی می‌توان یافت.

در همین راستا، نوشتار نگاهی انتقادی به مکتب فرانکفورت می‌اندازد، به‌ویژه به “دیالکتیک روشنگری” آدورنو و هورکهایمر. نقد آنان بر علم، هرچند از منظر تاریخی قابل درک است، خطر آن را دارد که خود به سامانه‌ای تمامیت‌خواه بدل شود. در برابر این خطر، من “استنتاج به بهترین تبیین” (IBE) (Inference to the Best Explanation) را به‌عنوان معیاری برای مقایسه‌ی چارچوب‌ها پیشنهاد می‌کنم: مدل‌های رقیب را باید بر پایه‌ی توان تبیینی، سادگی (parsimony)، انسجام و سازگاری با شواهد سنجید. اگر قرار است دیالکتیک همچنان به‌عنوان ابزاری تبیینی، معتبر باقی بماند، باید بر اساس این معیارها داوری شود، نه آن‌که به صرفِ اقتدار پذیرفته شود.

نتیجه‌گیری
توصیه‌ی کلی به خوانندگان احتیاط و کثرت‌گرایی است. به هیچ الگوی تبیینی منفردی نباید تمام‌وکمال دل بست، به‌ویژه الگویی چون دیالکتیک که مبهم و بیش‌ازحد کشدار است. در عوض، باید به‌دنبال توضیح‌هایی ساده‌تر، روشن‌تر و مبتنی بر شواهد تجربی بود و اجازه داد دیالکتیک هر جا مناسب است در کنار دیگر مدل‌ها به رقابت بپردازد. با در نظر گرفتن دیالکتیک همچون یکی از ابزارهای ممکن، و نه ابزار اصلی، می‌توانیم بینش‌های آن را حفظ کنیم بی‌آن‌که در دام افراط متافیزیکی‌اش بیفتیم. این سه‌گانه در نهایت با دعوتی به کثرت‌گرایی منضبط به پایان می‌رسد: آمادگی برای به‌کارگیری هر الگوی تبیینی که بهتر از همه مدل‌های دیگر با مورد مطالعه سازگار است، هدایت‌شده به‌وسیله‌ی وضوح، شواهد، و مقایسه‌ی انتقادی.

متنِ کاملِ آن چه را که نوشته‌ام (در سه فایل PDF) می‌توان در لینک زیر دید:

ای‌میل نویسنده: .(JavaScript must be enabled to view this email address)





نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net