سه شنبه ۱۰ تير ۱۴۰۴ - Tuesday 1 July 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 29.06.2025, 18:35

نامه‌ای به نسل جوان


قربان عباسی

نامه‌ای به نسل جوان:
تنها نگذار شرافت را فرزند زمانه‌ی فردا؛

تو که خواهی آمد و بر ویرانه‌های ما، خانه‌ای نو خواهی ساخت...
برای تو می‌نویسم، نه از سر دانایی که از دل زخمی تجربه؛ نه چون فراتر ایستاده‌ام، بل از آن‌رو که درون این نبرد بوده‌ام و زخمِ بی‌شمار بر وجدانم نشسته. اگر روزی نامی داشتی، مقامی یافتی، یا حتی بی‌هیچ نشان و شهرتی، تنها برای خودت زیستی، این را بدان:
تنها دارایی حقیقی تو، شرافت توست.
شرافت، صدایی‌ست که وقتی چراغ‌ها خاموش شد، وقتی کسی نماند که تو را تحسین یا تقبیح کند، از دل تو برمی‌خیزد و می‌پرسد: «آیا با خودت صادق بوده‌ای؟»
شرافت، همان گرمای خاموشی‌ست که نمی‌گذارد شب‌ها آسوده بخوابی، اگر به کسی ظلم کرده باشی؛ و همان نوری‌ست که آرامت می‌کند، اگر حق را گفته باشی، هرچند تنها مانده باشی.

پسرم، دخترم، عزیزترین انسانِ نادیده؛
بزرگان بسیاری را دیده‌ام که شرافت را با شهرت معاوضه کردند. صاحبان قلمی را که نوشتند آنچه دلشان نمی‌خواست، اما جیب‌شان می‌طلبید. روشنفکرانی را که چراغ‌ها را خاموش کردند، مبادا پادشاه، خشمگین شود؛ و مردمانی را که در هیاهوی «بی‌طرفی»، طرفِ قدرت را گرفتند از آنان مباش.
فریب این زمانه را نخور که تو را به «سکوت عاقلانه» دعوت می‌کند که می‌گوید: «زندگی همین است» که پچ‌پچ می‌کند: «بی‌خود برای دیگران نسوز.»
نه. زندگی همین نیست.
انسان، همان لحظه‌ای انسان می‌شود که با خویشتن آشتی کند و آشتی با خویشتن، بدون شرافت ممکن نیست. شرافت، همان نه گفتنی‌ست که هیچ‌کس نمی‌شنود، اما همه‌چیز را تغییر می‌دهد. شرافت، نایستادن در صفِ فرومایگان است، حتی اگر ته صف تنها بمانی.

فرزندم،
شاید روزی نان در گرو تملق باشد، شاید شغلت با دروغ گره خورده باشد، شاید آسایشت را به قیمت چشم‌بستن بر درد دیگران بخرند.
آن روز، اگر حتی به گریه افتادی، این یک جمله را در یاد داشته باش:
هیچ‌چیز، ارزش ندارد که انسان، شرافتش را بدهد و به‌جایش چیزی بگیرد. شرافت، سرمایه‌ای نیست که آن را برای «زمان بهتر» نگه‌داری. یا هستی و داری، یا نداری‌اش و دیگر چیزی نداری.
و شرافت، فراموش نکن، آسان از دست می‌رود و هرگز بازنمی‌گردد.
از آن لحظه‌ای آغاز می‌شود که حقیقتی را می‌دانی و نمی‌گویی. رنجی را می‌بینی و رد می‌کنی. دروغی را می‌شنوی و لبخند می‌زنی.
من از تو نمی‌خواهم قهرمان باشی. از تو نمی‌خواهم همیشه بدرخشی.
فقط از تو می‌خواهم یک چیز را از دست ندهی، هرچقدر هم سخت شد: شرافت.
اگر آن را نگه‌داری، هر کجا باشی، عزیز خواهی بود. حتی اگر بی‌پول، بی‌مقام، بی‌نام؛ و اگر آن را بفروشی، هر چه هم داشته باشی، تهی خواهی ماند.
دوستت دارم، اگر شرافتمند باشی.

فرزندم،
از تو می‌خواهم ژرف‌تر بنگری. شرافت تنها یک اخلاق فردی نیست؛ یک موضع فلسفی‌ست. در میان تمام دوگانگی‌های جهان – سود یا معنا، قدرت یا حقیقت، ترس یا شجاعت – شرافت، همواره انتخاب دشوارتر است؛ و آن‌که راه دشوار را برمی‌گزیند، در حقیقت، خویشتن خویش را برمی‌گزیند. سقراط، نخستین شهیدِ شرافت، جام شوکران را سر کشید، اما دروغ نگفت. چرا؟ چون برای او، مرگ جسم، آسان‌تر از خیانت به جان بود. به شاگردانش آموخت که «نفس نیکو، از جان نیکو برتر است». آیا تو نیز چنین خواهی ایستاد، وقتی همه چیز علیه توست، اما قلبت می‌گوید: حق با توست؟
فردریش نیچه می‌گفت: «کسی که چرایی برای زندگی‌اش دارد، با هر چگونه‌ای خواهد ساخت.»
شرافت، همان «چرایی» ماست. اگر بدانی که چرا نباید به ظلم تن دهی، چرا نباید برای نان، آزادگی بفروشی، آن‌گاه هر دشواری را تاب خواهی آورد.
شرافت، به تعبیر کانت، همان «وظیفه بی‌چشم‌داشت» است. او در بنیاد متافیزیک اخلاق می‌نویسد: «فعل اخلاقی، نه از سر ترس و نه از امید به پاداش که تنها باید از وظیفه برخیزد.»
و این وظیفه، بی‌نیاز از نظاره‌گر است؛ زیرا داور نهایی، خود تویی. خود تویی، وقتی آینه را نگاه می‌کنی. تو ممکن است زیر فشار دروغ‌ها خم شوی، اما اگر شرافتت را نگه داری، ستون فقراتت، راست خواهد ماند؛ زیرا شرافت، تنها سرمایه‌ای‌ست که درون انسان می‌ماند، حتی اگر دنیا بیرونش را ویران کرده باشد. در جهانی که حقیقت دست‌کاری می‌شود، در روزگاری که نفع بر ارزش غلبه کرده، شرافت، آخرین پناهگاه انسان است. اگر آن را نگاه نداری، دیگر کجا پناه خواهی برد؟

فرزندم،
اجازه بده این حقیقت تلخ را به تو بگویم: شرافت، تو را تنها خواهد گذاشت. بله تنها. شرافتمند بودن، در بسیاری از مواقع، به معنای محبوب نبودن است؛ یعنی گفتنِ «نه» در زمانی که همه «آری» می‌گویند؛ یعنی رد کردنِ نفعی که همه آن را بلعیده‌اند؛ اما تو تنها نیستی. تو در صفی ایستاده‌ای که سقراط، اسپینوزا، روسو، گاندی و تاگور پیش‌تر در آن ایستاده‌اند. تو در جمع بزرگ مردان و زنانی هستی که نامشان شاید از کتاب‌ها پاک شده باشد، اما بر ضمیر بیدار تاریخ، حک شده است. به یاد داشته باش سخن آرتور شوپنهاور را: «نبوغ، در اقلیت است؛ فضیلت، در تنهایی شکوفا می‌شود.»

شرافت، گاه یعنی ایستادن، حتی اگر کف نزنند. حتی اگر تهمتت زنند. حتی اگر حذف شوی؛ و تو باید برای این آماده باشی. دوران ما، دوران «قهرمان گمنام» است. شرافت، با سکوت عجین شده؛ و شرافتمندان، بی‌پرچم می‌زیند. تو شاید روزی باشی که در محل کار، زیر فشار دروغ، حقیقت را بگویی و اخراج شوی. شاید در خانواده، حرف حق بزنی و تنها بمانی. شاید در جمعی فریاد بزنی، اما مسخره شوی.
اما فراموش نکن: هیچ‌چیز مقدس‌تر از وجدانی نیست که آسوده می‌خوابد.
و هیچ پیروزی‌ای، بالاتر از این نیست که در روز آخر، به خودت نگاه کنی و بگویی: «فروختی، اما من نه.»
این است شرافت. نه تاج دارد، نه نان می‌آورد، نه تشویق می‌طلبد؛ اما تو را انسان نگه می‌دارد، آن‌گاه که دیگران سقوط کرده‌اند.
پس اگر روزی کسی پرسید: «برای چه زیستی؟» سینه‌ات را راست بگیر، لبخند بزن و بگو:
برای شرافت.

فرزندم،
ما از عصر شلاق، وارد عصر شلاق‌های نامرئی شده‌ایم. دیگر کسی برای باورش به زندان نمی‌افتد، بلکه به آرامی در انبوهِ فریادهای بی‌معنا، گم می‌شود. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که بزرگ‌ترین تهدید برای شرافت، خرد شدن صدای انسان در طوفان تماشا است. اینجا، همه چیز نمایش است. حتی درد، حتی حقیقت، حتی اعتراض.
اما شرافت، به‌عکسِ آن، نادیدنی است. شرافت همان کاری‌ست که در تنهاییِ پشتِ صفحه‌کلید می‌کنی؛ همان چیزی‌ست که وقتی «می‌توانی فریب دهی» اما نمی‌دهی، خودش را نشان می‌دهد. شرافت، ایستادن در برابر الگوریتم است؛ در برابر وسوسه‌ی «بیشتر دیده شدن»، ولو به قیمت دروغ گفتن، تحقیر کردن، اغراق کردن.
تو در جهانی زاده شده‌ای که هویت، با لایک تعریف می‌شود و ارزش، با ویو. در این بازار شلوغ، شرافت یک سکوت باشکوه است. یک نه گفتن بی‌تماشا.

شرافت یعنی اینکه در صفحه‌ای که همه خود را بزک کرده‌اند، تو خودت بمانی. در طوفان تمجید و تقبیح، به قطب‌نمای وجدانت وفادار بمانی، نه به هراس از طرد شدن.
مارشال مک‌لوهان می‌گفت: «رسانه، خود پیام است...»

امروز این رسانه‌ها، ما را شکل می‌دهند؛ اما شرافت یعنی رسانه را ابزار نگاه داشتن، نه معمار وجدان شدن؛ یعنی اگر بستر فریاد عدالت شد، فریاد بزنی؛ اگر بسترِ دروغ شد، سکوت کنی و بروی.
در این عصر، شرافت آن‌چنان در معرض فرسایش است که گاه باید روزی ده بار، خود را بازآفرینی کنی. باید از خود بپرسی:
ـ آیا حقیقت را گفتم؟
ـ آیا حرفی که زدم، به‌خاطر رضای وجدان بود یا رضایت دنبال‌کنندگان؟
ـ آیا کسی را بی‌آنکه بداند، خُرد کردم تا بزرگ‌تر به‌نظر برسم؟

شرافت، فرزندِ وجدان است، نه هوش رسانه‌ای؛ و چه بسا، شرافتمندانِ این عصر، گمنام‌تر و مظلوم‌تر از پیشینیان خودند، چون دشمنشان مرئی نیست؛ چون دشمن، نرم است، لغزنده است، شبیهِ «امکانات» است.
و تو باید این دشمن را بشناسی، با او نجنگی، اما تن به او نسپاری.
یاد بگیر که گاهی با یک کلیک، می‌توان انسان بود یا نبود. با یک سکوت، می‌توان شرافتمند ماند یا سقوط کرد.

تو هر روز در معرض داوریِ بی‌پایانِ دیگرانی هستی که شاید خود را نشناسند، اما تو را قضاوت می‌کنند. پس یاد بگیر تنها داوری که باید برایش بایستی، خویشتنِ خویش است؛ و اوست که در هر شب، پیش از خواب، می‌پرسد: آیا امروز شرافتمند بودی؟
تو اگر شرافتمند باشی، می‌توانی در عصر تماشا، غایب باشی اما مؤثر. خاموش باشی اما حقیقت‌گو. تنها باشی اما سربلند و این، تنها راه نجات ماست.

فرزندم،
اکنون باید از دشوارترین میدان سخن بگویم: سیاست.
اینجا جایی‌ست که شرافت، یا چون فولاد آبدیده می‌شود، یا چون نقره‌ی نازک، به‌سرعت می‌شکند. سیاست، عرصه‌ی تصمیم‌های دردناک است؛ تصمیم‌هایی که گاه میان دو خطا باید انتخاب کرد، نه میان خیر و شر؛ اما حتی در سخت‌ترین مخمصه‌ها، شرافت، همان ریسمان نازکی‌ست که اگر نگاهش داری، سقوط نمی‌کنی.
ما فریب خورده‌ایم، فرزندم. به ما آموخته‌اند که شرافتمند نمی‌توان در قدرت ماند؛ که پاکی، ناپایداری می‌آورد؛ که سیاست، آلوده است و آلوده می‌طلبد؛ اما این دروغی‌ست که ماندگاران گفته‌اند، نه ماندگاران شریف.

به یاد بیاور مارکوس اورلیوس را، امپراتور فیلسوفی که نوشت:
«برای نیک‌زیستن، کافی‌ست که نیک‌دل باشی، حتی در اوج قدرت.»

او در میانه‌ی قدرت و مرگ، دفترچه‌ای پر از اندیشه‌ی پاک بر جا گذاشت، نه لشکری از رعب و قساوت. این یعنی می‌توان صاحب قدرت بود و همچنان با وجدان زیست.
و یاد کن از نلسون ماندلا که پس از ۲۷ سال زندان، کینه نجُست، قدرت را بلع نکرد و در اوج، بخشید. او شرافت را بالاتر از سیاست دید. شرافت یعنی همین؛ سرفرازی در هنگامه‌ی سازش، ایستادگی در گرداب منفعت؛ اما این را بدان: شرافت در سیاست، «نتیجه‌گرا» نیست. گاه باختن، شریف‌تر از پیروزی‌ست. گاهی باید برنده نبود تا انسان ماند. شرافت سیاسی، یعنی نه گفتن به دروغ حتی اگر به قیمت کرسی باشد.
یعنی روشنگری، حتی اگر مردم هنوز مه‌آلود باشند؛ یعنی نه خضوع در برابر اقتدار و نه فریب دادن توده‌ها. سیاست، بدون شرافت، چیزی جز مافیا نیست؛ و شرافت، بی حضور در امر سیاسی، به‌تدریج به بی‌تفاوتی می‌لغزد.

تو اگر روزی وارد قدرت شدی، یادت باشد:
با هر امضایی که زیر یک ظلم می‌زنی، بر پیشانی وجدان خویش، داغ ننگی حک می‌کنی؛ و با هر مقاومتی در برابر دروغ، یک آجر بر کاخ آینده‌ی این ملت می‌گذاری، هرچند کوچک، هرچند بی‌نام. سیاست، صحنه‌ی وسوسه‌هاست؛ اما شرافت، آن است که وسوسه را ببینی، بفهمی و باز رد کنی. شرافت، نه به این است که هرگز به قدرت نرسی، بلکه به آن است که اگر رسیدی، قدرت، تو را نَبَرد.

فرزندم،
اکنون بگذار از هنر سخن بگویم، این مرز باریک میان آفرینش و اغوا، میان زیبایی و فریب. هنر، اگر شرافت نداشته باشد، بدل می‌شود به تجارتِ تصویر. به بازی با ذهن‌ها، به زینتِ دروغ‌ها؛ اما هنری که شرافتمند باشد، می‌تواند قلب‌ها را پاک کند، خاک از دیده‌ها بروبد و آدمی را به خویشتن خویش بازگرداند. آیا تو می‌دانی که در روزگاری که معناها فروریخته‌اند، هنر چگونه می‌تواند امید را زنده نگه دارد؟ آیا می‌دانی که یک بیت، یک تصویر، یک قطعه موسیقی، اگر از سر صدق برخیزد، از هزاران نطق پرطمطراق کاری‌تر است؟ آری، شرافت هنرمند، در آن است که دروغ نگوید، حتی اگر تمام سالن‌ها انتظارش را بکشند.

تو باید بدانی که هنر، دو راه پیش پای تو می‌گذارد:
راه نخست، هنر برای فروش است؛ هنرِ اغوا، هنرِ رنگ و لعاب بی‌ریشه. هنری که هیجان می‌سازد، اما آگاهی نه.
و راه دوم، هنر برای حقیقت است. هنری که ممکن است در سکوت بماند، اما با هر واژه‌اش، وجدان‌ها را بیدار می‌کند.
یاد کن از داستایفسکی که می‌گفت:
«زیبایی، جهان را نجات خواهد داد.»

اما نه هر زیبایی؛ بلکه زیبایی‌ای که ریشه در صدق دارد، در درد دارد، در شهامتِ اعتراف دارد.
یاد کن از سعدی که در بحر عشق و اخلاق، هر بیتش را بر پایه‌ی شرافت انسانی سرود؛ یا از شاملو که وقتی شعرش را به واژه‌فروشی بدل نکرد، گفت:
«من به راه خود می‌روم…»

شرافت هنری، در زمانه‌ی ما، دشوارتر از همیشه است؛ زیرا امروز بازارها، شهرت را جایگزین معنا کرده‌اند؛ و تعداد لایک‌ها، جایگاه اثر را تعیین می‌کند، نه میزان راستی‌اش.
اما تو – اگر خواستی هنرمند باشی – باید خود را از این بیماری پاک بداری. آثار شرافتمند، همیشه ماندگارند. حتی اگر در لحظه، شنیده نشوند. اثر بی‌شرافت، حتی اگر فریاد بزند، فردا خاکستر می‌شود.
تو، ای هنرمند فردا، اگر روزی تریبونی یافتی، هرگز آن را صرف راضی کردن توده نکن. توده، گرسنه است، نه از نان که از معنا.
و آن‌که نان بدهد اما معنا را دریغ کند، خیانت‌کار است.
شرافت هنری، یعنی آفرینش در برابر تباه شدن؛ یعنی نقاشی که دروغ نمی‌کشد، نویسنده‌ای که وجدان نمی‌فروشد، کارگردانی که ابتذال را نقد می‌کند، نه تجلیل.
اگر هنر، آینه‌ی جهان است، پس مباد که این آینه را به تمجیدِ زشتی‌ها آغشته کنی.
اگر خواستی، بنویس، بخوان، بنواز، اما همیشه، همیشه بپرس:
آیا این که می‌سازم، به شرافت انسانی کمک می‌کند؟ یا فقط می‌فروشد؟
اگر پاسخ اولی بود، تو هنرمندی. اگر دومی بود، تو فقط فروشنده‌ای با ابزار متفاوت؛ و تو خلق نشدی تا فقط بفروشی؛ تو خلق شدی تا بجویی، بسازی و معنا ببخشی.

فرزندم،
اکنون که این نامه‌ بلند به پایان می‌رسد، می‌خواهم چیزی فراتر از توصیه، در گوش جانت زمزمه کنم:
شرافت را تنها برای خودت نگاه ندار. آن را وقف آینده کن.
تو در جهانی زاده شده‌ای که سرعت، جای تأمل را گرفته و مصرف، جای تأمل را. آنچه ارزش دارد، باید فورا در چشم بیاید و آنچه دیر می‌رسد، فراموش می‌شود؛ اما شرافت، فرزند صبر است، نه شتاب. فرزند بی‌تابی نیست، بلکه فرزند تداوم است. شرافت، مثل درختی‌ست که تو امروز می‌کاری، اما سایه‌اش شاید فقط بر نسل بعد بیفتد.
اگر تو امروز دروغ نگویی، شاید فردا فرزندت جسارت حقیقت گفتن بیابد. اگر امروز بر سر اصولت بایستی، شاید دانشجویی که از تو می‌آموزد، روزی در جایگاه قدرت، مقابل فساد بایستد. شرافت، وراثت خونی نیست؛ وراثت روحی‌ست.
تو می‌توانی خانه‌ای به فرزندت ندهی، پولی باقی نگذاری، اما اگر شرافت را بیاموزانی، او غنی‌تر از هزار وارث خواهد بود.
یادآور باش که «میراث» در تاریخ، گاه با نام‌هایی عجین است که خود هرگز نخواستند به تاریخ درآیند. آنها فقط شرافت ورزیدند و رفتند. نام ماند، راه ماند و وجدان نسل‌ها از خاکسترشان برخاست.
همچون سنه‌کا که دربار را ترک کرد، اما فلسفه را نجات داد؛
همچون ابن‌سینا که دانشش را به سلطه نفروخت، حتی در تبعید نوشت و به نسل‌ها امید داد.
فرزندم، روزی خواهد آمد که دیگر من نباشم. نه صدایم، نه قلمم، نه حضورم؛ اما اگر شرافت را بیاموزی، من در تو ادامه می‌یابم.
در هر انتخاب دشوارت، در هر سکوت سنگینت، در هر نه‌ای که به ابتذال می‌گویی، من آنجا خواهم بود.
پس اکنون این نامه را نه چون سخن پایان که چون امانت آغاز بدان.

اگر به جایی رسیدی، اگر بلند شدی، اگر چشم‌ها به تو دوخته شد، یادت باشد:
آنچه تو را بالا برد، استعدادت بود؛
اما آنچه تو را بالا نگه می‌دارد، شرافتت است.
و این شرافت، تو را نجات خواهد داد، وقتی همه‌چیز فرو می‌ریزد.
این آخرین حرف من است: فرزندم، بزرگ شدن مهم نیست، بزرگ ماندن است که دشوار است؛ و هیچ‌کس بزرگ نمی‌ماند، مگر آن‌که شریف بماند.

با مهری بی‌کران
دوستدارت قربان عباسی






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net