سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ - Tuesday 3 June 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 01.06.2025, 18:51

گفت‌وگویی خیالی میان روبسپیر و وارثی از آینده

گفت‌وگوی روبسپیر و مصطفی تاج‌زاده


تهیه و تنظیم: علی‌محمد طباطبایی

مقدمه نمایشنامه

«مه و تیغ»

در دل شب، در باغی خاموش که فواره‌ای از سال‌ها پیش از حرکت ایستاده، دو انسان رودررو می‌ایستند: یکی، صدای عصری پرخروش و خون‌بار. دیگری، پژواکی آرام از فردایی که شاید هنوز نیامده. میان آن‌ها، نه فقط مهی که شاخه‌ها را در خود گرفته، که لایه‌هایی از تاریخ، شک، و امید در نوسان است.

این نمایش، کوششی‌ست برای بازگشایی یک زخم قدیمی — زخم انقلاب، عدالت، و بهای تغییر. روبسپیر، که روزی با کلماتش سرنوشت پادشاهی را رقم زد، اکنون با پرسشی روبه‌روست که هیچ دادگاهی از او نپرسید: آیا خشونت، سرنوشتِ گریزناپذیر آرمان‌هاست؟ و اگر نه، چگونه باید از تیغ به سوی گفت‌وگو پل زد؟

در این گفت‌وگو، تاریخ نه همچون داور، که چون شنونده‌ای خاموش در پس‌زمینه ایستاده است. واژه‌ها در اینجا ابزار پیروزی یا محکومیت نیستند، بلکه نشانه‌های تلاشی انسانی برای رهایی از دایره‌ی خون‌اند.

«مه و تیغ» روایتی‌ست از تردید، از پشیمانی‌ای که آموزنده است، و از امیدی که تنها زمانی معنا می‌یابد که بتوان از خود پرسید:

اگر دوباره بودی، چگونه می‌زیستی؟

*

باغی آرام، شب است. فواره‌ها خاموش‌اند. تاج‌زاده با نگاهی خسته اما هوشیار، به روبسپیر که روبه‌رویش ایستاده، چنین می‌گوید:

سلام، روبسپیر.

من تو را از کتاب‌هایی که در باره انقلاب فرانسه خوانده‌ام می‌شناسم؛ از نقل‌ها، از خون‌های ریخته‌شده، از سخنرانی‌هایت در کنوانسیون. می‌دانم که هدف‌ات جمهوری بود و عدالت؛ اما این پرسش ذهنم را رها نمی‌کند: آیا تو هیچ‌گاه در تنهایی‌ات از خود نپرسیدی که با تیغ نمی‌توان عدالت ساخت؟ که عدالت، اگر بر خون بنا شود، خودش بدل به ظلمی تازه می‌شود؟

تو پادشاه را گردن زدی، ملکه را هم. اما بعد، نوبت یاران خودت رسید. نوبت دانتون، نوبت دموکراسی‌خواهانی که تو نیز زمانی با آن‌ها هم‌صدا بودی. من نیز، در جوانی، گمان می‌کردم انقلاب، تنها راه نجات است. اما امروز، در پی سال‌ها زندان و خاموشی، از خود می‌پرسم: آیا ما فریب خورده بودیم؟ یا خود را فریب دادیم؟

بگو، روبسپیر،

آیا تو از مرگی که برای دیگران رقم زدی، در قلبت شرمگین نشدی؟

آیا فکر نکردی که با حذف شاه، «سلطنت» را از بین نبردی، بلکه فقط تاج را جابه‌جا کردی؟

من گوش می‌دهم.

این بار نه برای دفاع، نه برای مجادله. فقط برای این‌که بفهمم، چگونه کسی می‌تواند با نیت آزادی، راه را بر آزادی ببندد.

روبسپیر لحظه‌ای در سکوت می‌ماند. مه شب به‌ آرامی در میان شاخ‌وبرگ درختان می‌چرخد. در چهره‌اش نشانی از جدال درونی پیداست — نه غرور، که تأمل. آنگاه آهسته قدمی به جلو می‌گذارد. صدایش آرام است، اما از جنس فولاد.

روبسپیر:
آیا شرمگین شدم؟

آری، بسیار شب‌ها در تنهایی‌ام، شرم را همچون خنجری در سینه‌ام حس کرده‌ام. اما بگذار حقیقت را بر تو برهنه کنم، آقای تاج‌زاده:

شرم، در روزگار انقلاب، کالایی لوکس است. ما بر لبه‌ی تیغ راه می‌رفتیم؛ هر گام اشتباه، بازگشت سلطنت را ممکن می‌ساخت.

پادشاه نماد ستم بود. اما ستم، در نهادها، در باورها، در هزاران زنجیر نامرئی تنیده شده بود. باید آن بندها را نیز می‌گسستیم.

و در آن راه، دوستان قدیمی، اگر درنگ می‌کردند، اگر تردید می‌کاشتند، اگر با نرمی‌شان بستر بازگشت دشمن را فراهم می‌کردند، دیگر «یار» نبودند، مانع بودند. و من... مانع را برنمی‌تابیدم.

روبسپیر مکثی می‌کند. صدایش اندکی پایین می‌آید.

روبسپیر:
من دانتون را دوست داشتم. با کامیل، روزی برادروار سخن می‌گفتم. اما در طوفان انقلاب، دوستی سکه‌ای بی‌ارزش می‌شود.

آیا این ظلم بود؟ شاید.

اما چه نام می‌گذاری بر بی‌عملی در برابر ارتجاع؟ بر سازش با اشراف؟ بر بازگذاشتن درهای قدرت به روی آنان که خون مردم را در شیشه کرده بودند؟

روبسپیر به نیمکت نزدیک می‌شود، اما نمی‌نشیند. به تاج‌زاده نگاه می‌کند — نگاهی پر از صداقت، نه بی‌خطا، اما بی‌پرده.


روبسپیر:
تو می‌گویی «تاج را جابه‌جا کردی».

نه، ما تاج را شکستیم، اما ستون‌های کاخ باقی ماند.

و این شاید گناه ما بود:

که خواستیم ساختمان نو بر خاکستر کهنه بسازیم،

اما آتش، آن‌قدر شعله کشید که خودمان نیز در آن سوختیم.

صدایش اندکی می‌لرزد.

روبسپیر:
و تو، که امروز در زندانی، شاید بیش از آن‌که به من شباهت نداشته باشی، به من شبیه‌ای — نه در اعمالت، که در سرنوشتت:

تو نیز بر سر آرمان ایستادی. تو نیز در چرخ دنده‌ی قدرت، به «مانع» بدل شدی. و شاید امروز، هر دو می‌دانیم که راه رهایی، نه از گلوی بریده، که از دلِ بیدار می‌گذرد.

اما بگو، تاج‌زاده...

اگر دوباره در آغاز راه بودی،

آیا باز هم انقلاب می‌کردی؟


تاج‌زاده اندکی لبخند می‌زند. نه از سر تمسخر، که از دردی عمیق و آشنا. صدایش از جنس خاک است، نه آتش؛ آغشته به اندوهی که با گذر سال‌ها به حکمت بدل شده.

تاج‌زاده:
تو می‌گویی «شرم، کالایی لوکس بود»، و من می‌فهمم چه می‌گویی.

من هم روزگاری در آن میدان بودم. ما هم فکر می‌کردیم که وقت، وقتِ درنگ نیست. که اگر نجنبیم، سلطنت بازمی‌گردد. که اگر نرم باشیم، ریشه‌ها دوباره جوانه می‌زنند.

و بله، ما هم شمشیر را از غلاف کشیدیم. نه برای انتقام، برای عدالت.

و شاید ندانی که ما هم در رویای گردن زدن شاه خود بودیم. و امروز چقدر انسان‌های خوش شانسی هستیم که این آزوی اهریمنی هرگز به وقوع نپیوست.

بله، ما هم مثل تو زمانی بود که همه چیز را سیاه و سفید می‌دیدیم، این که اگر کسی با من نیست پس به ناچار باید دشمن من باشد و باید از بین برود ...

اما مشکل این‌جاست، روبسپیر:

شمشیری که برای عدالت از غلاف بیرون می‌آید، اگر زود به نیام بازنگردد، دیر یا زود عدالت را نیز خواهد درید.

و ما این را دیر فهمیدیم.

مکث می‌کند. صدایش اندکی سنگین‌تر می‌شود.

من هم در جوانی فکر می‌کردم هر که تردید کند، هر که نرم سخن بگوید، خائن است. اما امروز می‌دانم:
دشمن اصلی ما، نه شاه بود و نه سلطنت، بلکه همان منطق حذف بود که در درون خود ما لانه کرده بود.
و تا این منطق در جان انقلابی بماند، هر پیروزی‌اش نیز مقدمه‌ی شکستی بزرگ‌تر خواهد بود.

تو دانتون را اعدام کردی چون از تندروی بازمی‌داشت.

ما روشنفکرانی را منزوی کردیم چون از اصلاح گفتند.

و سرانجام، این دایره‌ی حذف به خود ما رسید.

به خود تو،

به خود من.

تاج‌زاده لحظه‌ای به فواره خاموش خیره می‌شود. گویی دارد تصویر خودش را در آب تاریک می‌بیند.

تو می‌پرسی اگر به آغاز برگردم، باز هم انقلاب می‌کنم؟

جواب صادقانه‌ام این است:

نه، اگر قرار باشد همان اشتباهات را تکرار کنم.

اما اگر قرار بود انقلابی باشم که بلد باشد به وقتش عقب بنشیند، صدای دیگری را بشنود، و در میان دود، کور نشود،

شاید آری.

اما آن انقلاب، دیگر انقلابی از جنس تو و من نیست.

انقلابی است که به جای تیغ، گفت‌وگو دارد.

به جای گیوتین، صندوق رأی.

و به جای “دشمن”، “مخالف” را می‌بیند.

و حالا، روبسپیر،

تو بگو:

اگر بار دیگر در آن کنوانسیون بزرگ می‌ایستادی، آیا هنوز هم فرمان قتل شاه را امضا می‌کردی؟

یا شاید،

این‌بار تلاش می‌کردی او را به پای گفت‌وگو بکشانی؟

روبسپیر چشم از تاج‌زاده برنمی‌دارد. سکوتی سنگین میان‌شان می‌نشیند. نسیمی آرام برگ درختان را می‌لرزاند، و صدای جیرجیرکی از دور می‌آید. نگاه روبسپیر، میان شرمساری و پافشاری در نوسان است. آهسته، نفس می‌کشد، گویی واژه‌ها را از اعماق وجودش بیرون می‌کشد.

روبسپیر:
تو گفتی: «شمشیری که برای عدالت بیرون می‌آید، اگر زود به نیام نرود، عدالت را می‌درد»…
و این جمله، همچون تیغی دیگر، از درون مرا شکافت.

سری خم می‌کند، نه از تسلیم، که از تأمل.

من بارها آن لحظه را — روز رأی‌گیری در کنوانسیون — در ذهنم مرور کرده‌ام.
نه از سر پشیمانی ساده، که از بیم آن‌که شاید «ناگزیر» را با «درست» اشتباه گرفته باشم.
می‌پرسـی اگر دوباره بودم، فرمان مرگ لویی را امضا می‌کردم؟

لحظه‌ای مکث. نگاه‌اش را به آسمان مه‌آلود می‌دوزد.

اگر معیار، عدالت صرف باشد،

شاید آری.

اما اگر معیار، نجات آینده باشد،

شاید… نه.

روبسپیر آهسته قدمی به عقب می‌گذارد. صدایش حالا آمیخته‌ای از اندوه و صداقت دارد.

روبسپیر:
می‌دانی، گاه تاریخ آن‌چنان با خون نوشته می‌شود که جوهر دیگری برای نوشتن باقی نمی‌ماند.
و من، در آن کنوانسیون، گمان می‌کردم اگر امروز قاطع نباشیم، فردا حتی حق نفس کشیدن را از دست می‌دهیم.
اما آنچه ندیدم — یا نخواستم ببینم — این بود که قاطعیت بی‌بازگشت، دشمنِ آینده است.

رو به تاج‌زاده می‌ایستد، مستقیم، بی‌پرده.

روبسپیر:
اگر می‌توانستم،

شاید تلاش می‌کردم لویی را نه به مسلخ، که به محکمه‌ای ببرم که در آن، نه انتقام، بلکه «اصلاح» داوری می‌کرد.
شاید می‌کوشیدم تا ملتی که از قرون وسطی بیرون آمده بود، به بلوغ گفت‌وگو برسد، نه هیجان انتقام.

نفس عمیقی می‌کشد.

روبسپیر:
اما تاریخ، صبور نیست.

و ما، فرزندان زمانه‌ای شتاب‌زده بودیم.

رو به فواره‌ی خاموش نگاه می‌کند.

شاید نسل شما — آنان که هنوز صدای مخالف را دشمن نمی‌دانند —

فرصتی دارند برای ساختن انقلابی که نمی‌سوزاند.

مکثی کوتاه.

روبسپیر با صدایی آرام و اندکی لرزان:

و اگر روزی مرا در کتابی دیگر بنویسند،

باشد که بنویسند:

او جنگید، اما آموخت که پیروزی، همیشه با شمشیر نیست.

و گاه،

نجات ملت،

در دل فرو بستن دست است،

نه در کشیدن تیغ.

سکوت. مه همچنان میان درختان می‌پیچد. روبسپیر آهسته سر فرو می‌افکند. صدای قطره‌ای که از فواره خاموش به حوض می‌چکد، شنیده می‌شود.

تاج‌زاده با نگاهی ژرف به روبسپیر می‌نگرد. سکوت را نمی‌شکند — نه فوراً. چند قدم آهسته برمی‌دارد، گویی صدای چکیدن آب را می‌شنود، نه تنها با گوش، بلکه با جان. سپس می‌ایستد. صدایش آرام است، اما روشن. صدایی از تهِ تاریخ، نه برای قضاوت، که برای ادامه‌ی گفت‌وگو.

تاج‌زاده:
شاید همین جمله‌ات، روبسپیر، گرانبهاترین چیزی‌ست که یک انقلابی می‌تواند در واپسین برگ‌های دفترش بنویسد:
«نجات ملت، گاهی در دل فروبستن دست است، نه در کشیدن تیغ.»

من نمی‌گویم تاریخ را باید با گل‌های زیبا نوشت. نه، گاهی حتی گل نیز ریشه‌اش را در خاک خون‌آلود می‌دواند.
اما مسئله این‌جاست که آیا پس از هر خون‌ریزی، ما از پرسیدن بازمی‌مانیم؟

یا هنوز می‌توانیم بایستیم، به گذشته بنگریم، و بپرسیم: آیا راهی دیگر هم بود؟

لحظه‌ای مکث می‌کند. صدایش اندکی گرم‌تر می‌شود.

من امروز در زندانم، نه به‌خاطر اشتباه دشمنان، بلکه به‌خاطر پافشاری بر حقی که زمانی خودم هم ندیده بودم.

زمانی که فکر می‌کردم حقیقت تنها در اردوگاه ماست.

که جامعه را می‌شود با فرمان، با فریاد، با طرد پاک کرد.

اما روبسپیر،

حقیقت مثل نور است:

اگر تنها از یک زاویه بتابد،

سایه می‌سازد.

نگاهش را به فواره‌ی خاموش می‌اندازد.

ما باید یاد بگیریم از «پایان» نترسیم.

نه پایانِ حکومت،

نه پایانِ اقتدار،

نه حتی پایانِ افسانه‌هایی که خودمان ساختیم.

روبسپیر، اگر در تاریخ چیزی از ما باقی بماند، امیدوارم نه فقط فریادمان باشد، بلکه لحظه‌ای هم باشد که در آن، شمشیر را زمین گذاشتیم و شنیدیم.

به آرامی، به سمت روبسپیر برمی‌گردد، چشمانش را در چشمان او می‌دوزد.

و شاید، اگر ما دو نفر، در میان این باغ خاموش،

توانستیم بدون تیغ،

با واژه‌ها،

در برابر یکدیگر بایستیم،

پس امیدی هست

که فردای دیگری،

از همین واژه‌ها آغاز شود.

[سکوتی در پایان می‌نشیند. مه دیگر ترسناک نیست. تنها‌ست؛ مانند اندوهی آشتی‌کرده. فواره هنوز خاموش است، اما دیگر سرد نیست.

*

روبسپیر بی‌حرکت ایستاده. سخنان تاج‌زاده چون موجی آهسته بر سیمای سنگی‌اش می‌نشیند. پلک‌هایش لحظه‌ای می‌افتد، نه از خستگی، از تأثیر. صدایش، وقتی بازمی‌گردد، صدای آن مرد سابق نیست. نرم‌تر است، و انسانی‌تر.

روبسپیر:
در آن روزهای پرغوغای پاریس، ما گمان می‌کردیم انقلاب، آتشی‌ست که باید تا آخر بسوزاند.
اما تو گفتی: «ما باید از پایان نترسیم».

و این، حرفی‌ست که تنها کسانی می‌زنند که زنده مانده‌اند، نه فقط از مرگ، که از خودشان.

آهسته قدمی برمی‌دارد. عبایش کمی کنار می‌رود. دستانش لرزانی خفیف دارد.

روبسپیر:
ما همیشه فکر می‌کردیم تنها دو راه هست: یا پیروزی، یا خیانت.

و هر که دیر آمد، یا پرسید، یا تردید کرد، را باید از صف بیرون انداخت.

اما امروز، اینجایم، رو‌به‌روی تو

و می‌فهمم، شاید باید آن روز در کنوانسیون،

پیش از آن‌که سخن بگویم،

می‌پرسیدم.

به آسمان شب نگاه می‌کند. مه نازک، میان شاخه‌های بی‌برگ می‌رقصد.

روبسپیر:
شاید اگر ما، انقلابی‌ها،

کمتر خطابه می‌خواندیم، و بیشتر گفت‌وگو می‌کردیم،

آن‌چه ساختیم، ویرانه نمی‌شد.

بازمی‌گردد. چشمانش، دیگر چشمان یک قاضی نیست، که چشمان یک انسان است — خسته، و مشتاق رهایی.

روبسپیر با نگاهی محزون اما امیدوار:

تو گفتی «امید هست»،

و من، پس از قرن‌ها سنگینی نام و خون،

برای نخستین بار،

دلم خواست باور کنم.

دستش را آهسته بالا می‌آورد، نه برای تهدید، نه برای فرمان، بلکه تنها به نشانه‌ی درک، و آشتی.

روبسپیر:
اگر فردایی از واژه‌ها ساخته شود،

بگذار سهم من،

سکوتی باشد

که دیگر در آن، هیچ فریادی کشته نشود.

سکوت بازمی‌گردد، نه از جنس وحشت، که از جنس احترام. مه، مثل پرده‌ای نرم، دو چهره را در خود می‌گیرد. فواره خاموش می‌ماند. اما شاید، از دل خاک، قطره‌ای تازه در راه باشد.






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net