|
سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴ -
Tuesday 28 October 2025
|
ايران امروز |
![]() |
"عاشق": " رو فسانه! که اينها فريب است.
دل ز وصل و خوشی بی نصيب است.
ديدن و سوزش و شادمانی
چه خيالی و وهمی عجيب است!
بی خبر شاد وبينا فسرده است!
خندهای نا شکفت از گل من،
که ز باران زهری نشد تر.
من به بازار کالا فروشان
داده ام هر چه را، در برابر
شادی روز گمگشتهای را...
ای دريغا! دريغا! دريغا!
که همه فصلها هست تيره،
از گذشته چو ياد آورم من،
چشم بيند، ولی خيره خيره،
پر ز حيرانی و ناگواری.
ناشناسی دلم برد و گم شد،
من پی دل کنون بی قرارم.
ليکن از مستی باده ی دوش،
میروم سر گران و خمارم.
جرعهای بايدم، تا رهم من."
افسانه: " که زنو قطرهای چند ريزی؟
بينوا عاشقا!"
عاشق: " گر نريزم
دل چگونه تواند رهيدن؟
چون توانم که دلشاد خيزم
بنگرم بر بساط بهاران."
افسانه: " حاليا تو بيا و رها کن
اول و آخر زندگانی.
وز گذشته مياور دگر ياد
که بدينها نيرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو." افسانه: " حاليا تو بيا و رها کن
اول و آخر زندگانی.
وز گذشته مياور دگر ياد
که بدينها نيرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو." عاشق: " ليک ا فسوس! چون مارم اين درد
میگزد بند هر بند جان را.
پيچم از درد بر خود چو ماران،
تنگ کرده به تن استخوان را.
چون فريبم در اين حال کان هست؟
قلب من نامه ی آسمانهاست.
مدفن آرزوها و جانهاست.
ظاهرش خندههای زمانه،
باطن آن سرشک نهانهاست.
چون رها دارمش؟ چون گريزم؟
همرها! باز آمد سياهی،
میبرندم به خواهی نخواهی.
میدرخشد ستاره بدانسان
که يکی شعله ور در تباهی.
میکشد باد، محکم غريوی. عاشق:
زير آن تپهها که نهان است،
حاليا روبه آوازخوان است.
کوه و جنگل بدان ماند اينجا،
که نمايشگه روبهان است.
هر پرنده به يک شاخه در خواب."
افسانه: " هر پرنده به کنجی فسرده،
شب دل عاشقی مست خورده." ...
عاشق: " خسته اين خاکدان،ای فسانه!
چشمها بسته، خوابش ببرده.
با خيال دگر رفته از هوش...
بگذر از من، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته ديده است.
عاشق و عشق و معشوق و عالم،
آنچه ديده، همه خفته ديده است،
عاشقم، خفته ام، غافلم من!گل، به جامه درون پر ز ناز است.
بلبل شيفته، چاره ساز است.
رخ نتابيده، ناکام پژمرد.
بازگو! اين چه غوغا، چه راز است؟
يک دم و اينهمه کشمکشها!
وا گذارای فسانه! که پرسم
زين ستاره هزاران حکايت
که: چگونه شکفت آن گل سرخ؟
چه شد؟ اکنون چه دارد شکايت؟
وز دم بادها، چون بپژمرد؟
آنچه من ديده ام خواب بوده،
نقش يا بر رخ آب بوده.
عشق، هذيان بيماریای بود،
يا خمار ميی ناب بوده.
همرها! اين چه هنگامهای بود؟عاشق: بر سر ساحل خلوتی، ما
میدويديم و خوشحال بوديم.
با نفسهای صبحی طربناک
نغمههای طرب میسروديم.
نه غم روزگار جدايی.
کوچ میکرد با ما قبيله.
ما، شماله به کف، در بر هم.
کوهها، پهلوانان خودسر،
سربرافراشته روی در هم.
گله ی ما، همه رفته از پيش.
تا دم صبح میسوخت آتش.
باد، فرسوده میرفت و میخواند.
مثل اينکه، در آن دره ی تنگ،
عدهای رفته، يک عده میماند
زير ديوار از سرو شمشاد.
آه ، افسانه! در من بهشتی است
همچو ويرانهای در بر من:
آبش از چشمه ی چشم نمناک،
خاکش، از مشت خاکستر من،
تا نبينی به صورت خموشم.
من بسی ديده ام صبح روشن،
گل به لبخند و جنگل سترده.
بس شبان اندر او ماه غمگين،
کاروان را جرسها فسرده،
پای من خسته، اندر بيابان.
ديده ام روی بيمارناکان
با چراغی که خاموش میشد،
چون يکی داغ دل ديده محراب
نالهای را نهان گوش میشد.
شکل ديوار، سنگين و خاموش.
در هم افتاد دندانه ی کوه.
سيل برداشت ناگاه فرياد.
فاخته کرد گم آشيانه
ماند توکا به ويرانه آباد،
رفته از يادش انديشه ی جفت...عاشق: که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجويد؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست،
کس نچيند گلی که نبويد.
عشق بی حظ و حاصل، خيالی ست!
آنکه پشمينه پوشيد ديری،
نغمهها زد همه جاودانه؛
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر، در لباس فسانه
خويشتن را فريبی همی داد.
خنده زد عقل زيرک براين حرف
کز پی اين جهان هم جهانی ست.
آدمی، زاده ی خاک ناچيز،
بسته ی عشقهای نهانی ست.
عشوه ی زندگانی است اين حرف.
بار رنجی بسر بار صد رنج،
- خواهی ار نکتهای بشنوی راست –
محو شد چشم رنجور زاری،
ماند از او زبانی که گوياست
تا دهد شرح عشق دگرسان.
حافظا! اين چه کيد و دروغيست
کز زبان میوجام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نيست
که بر آن عشق بازی که باقی ست.
من بر آن عاشقم که رونده است!
در شگفتم! من و تو که هستيم؟
وز کدامين خم کهنه مستيم؟
ای بسا قيدها که شکستيم،
باز از قيد وهمی نرستيم،
بی خبر خنده زن، بيهده نال.
ای فسانه! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت.
گريه را اختياری نمانده است،
من چه سازم؟ جز اينم نياموخت
هرزه گردی دل، نغمه ی روح."|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|