|
سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴ -
Tuesday 28 October 2025
|
ايران امروز |
![]() |
حاصل زندگانی منم، من!
روشنی جهانی منم، من!
من، فسانه، دل عاشقانم،
گر بود جسم و جانی، منم، من!
من گل عشقم و زادهی اشک!
ياد میآوری آن خرابه،
آن شب و جنگل "آليو" را
که تو از کهنهها میشمردی
میزدی بوسه خوبان نو را؟
زان زمانها مرا دوست بودی."
عاشق: " آن زمانها، که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری..."
افسانه: " تند خيزی که، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمهی اين بيابان موحش..."
عاشق: " ليک در خنده اش، آن نگارين،
مست میخواند و سرمست میرفت.
تا شناسد حريفش به مستی،
جام هرجای بر دست میرفت.
چه شبی! ماه خندان، چمن نرم!"
افسانه: " آه، عاشق! سحر بود آندم.
سينهی آسمان باز و روشن.
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را بجا ماند شيون.
آتشش را اجاقی که شد سرد."عاشق: " کوهها راست استاده بودند.
درهها همچو دزدان خميده."
افسانه: " آری ای عاشق! افتاده بودند
دل ز کف دادگان، وارميده؛
داستانيم از آنجاست در ياد:
هر کجا فتنه بود و شب و کين،
مردمی، مردمی کرده نابود
بر سر کوههای " کپاچين"
نقطه ای سوخت در پيکر دود،
طفل بيتابی آمد به دنيا...
تا بهم يار و و دمساز باشيم،
نکتهها آمد از قصه کوتاه،
اندر آن گوشه، چوپان زنی، زود
ناف از شيرخواری ببريد."
عاشق: آه!
چه زمانی، چه دلکش زمانی!
قصه شادمان دلی بود،
باز آمد سوی خانه دل..."افسانه: "عاشقا! جغد گو بود، و بودش
آشنايی به ويرانه دل."
عاشق: " آری افسانه! يک جغد غمناک.
هر دم امشب، از آنان که بودند
ياد میآورد جغد باطل،
ايستاده است، استاده گويی
آن نگارين به ويران "ناتل"
دست بر دست و با چشم نمناک."
افسانه: " آمده از مزار مقدس
عاشقا! راه درمان بحويد."
عاشق: " آمده با زبانی که دارد
قصه رفتگان را بگويد.
زندگان را بيابد در اين غم."
افسانه: "آمده تا به دست آورد باز،
عاشق! آنرا که بر جا نهاده است.
ليک چه سود، کاندر بيابان
هول را باز دندان گشاده است.
بايد اين جام گردد شکسته.
به که – ای نقشبند فسونکار!-
نقش ديگر بر آری که شايد،
اندر اين پرده، در نقشبندی
بيش ازين نزغمت غم فزايد.
جلوه گيرد سپيد، از سياهی.
آنچه بگذشت چون چشمهی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز.
نکته اينست، درياب فرصت،
گنج در خانه، دل رنج اندوز
از چه؟- آيا چمن دلربا نيست؟
آن زمانی که امرود وحشی
سايه افکنده آرام بر سنگ،
کاکليها در آن جنگل دور
میسرايند با هم همآهنگ
که يکی زان ميان است خوانا.
شکوهها را بنه، خيز و بنگر
که چگونه زمستان سرآمد.
جنگل و کوه در رستخيز است،
عالم از تيره روئی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خنديد.
توده برف از هم شکافيد
قلهی کوه شد يکسر ابلق.
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است.
عاشقا! خيز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشيد،
گل به صحرا در آمد چو آتش،
رود تيره چو طوفان خروشيد،
دشت از گل شده هفت رنگه.
آن پرنده پی لانه سازی
بر سر شاخهها میسرايد،
خار و خاشاک دارد به منقار،
شاخهی سبز هر لحظه زايد
بچگانی همه خرد و زيبا."عاشق: " در "سريها" به راه "ورازون"
گرگ، دزديده سر مینمايد."
افسانه: " عاشق! اينها چه حرفی است؟ اکنون
گرگ- کاو ديری آنجا نپايد-
از بهار است آنگونه رقصان.عشق- را در کمال زيبائی، بازمی تابد:
آفتاب طلايی بتابيد
بر سر ژا لهی صبحگاهی.
ژا لهها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ماهی
بر سر موجها زد معلق.
تو هم – ای بينوا!- شاد بخرام
که زهر سو نشاط بهار است،
که به هرجا زمانه به رقص است،
تا به کی ديده ات اشکبار است؟
بوسه ای زن، که دوران رونده است.
دور گردون گذشته ز خاطر.
روی دامان اين کوه، بنگر
برههای سفيد و سيه را،
نغمهی زنگها را، که يکسر
چون دل عاشق، آواز خوان اند.
بر سر سبزهی "بيشل"، اينک
نازنينی است خندان نشسته،
از همه رنگ، گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هديهی عشقبازان.
همتی کن که دزديده، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا! گر سيه دوست داری،
اينک او را دو چشم سياهی است
که ز غوغای دل غصه گوی است."|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|