-
|
ايران امروز |
برگردان: شریفزاده و آزاد
پراجکت سیندیکیت / ۵ سپتامبر ۲۰۲۵
در بحبوحهی هرجومرج انقلاب مونیخ، ماکس وبر، جامعهشناس مشهور، هشداری فوری در مورد خطرات عوامفریبی، تعصب ایدئولوژیک و رهبران کاریزماتیک داد که «اعتقاد و ایمان غیرقابلتغییر» را با «قضاوت صحیح» در هم میآمیزند. در آن زمان، سخنان او شنیده نشد، اما امروزه به شکلی عجیب با حوادث کنونی جهان مرتبط باقی ماندهاند.
مکزیکو سیتی: چگونه میتوان میان سیاست و اخلاق آشتی برقرار کرد؟ یا واقعبینانهتر، چگونه میتوان تنش میان آنها را مدیریت کرد؟ این همان پرسشی بود که ماکس وبر، جامعهشناس آلمانی، در سخنرانی خود با عنوان «سیاست به مثابه یک حرفه»، که در ۲۸ ژانویه ۱۹۱۹ در مونیخ و در دورهی کوتاه انقلاب، برای انجمن دانشجویان آزاد ایراد کرد، با آن دست و پنجه نرم کرد. بیش از یک قرن بعد، سخنرانی او هنوز یادآور خطرات همپوشانی عوامفریبی، رهبری کاریزماتیک و تعصب ایدئولوژیک است.
در سخنرانی وبر، یک پرسش اساسی مطرح است: پایهی اخلاقی سیاست چیست؟ پاسخ او در تضادی است که در حال حاضر هم شاهد آن هستیم؛ تضاد بین «اخلاق اعتقاد و ایمان» و «اخلاق مسئولیت». وبر، درحالیکه به نیروی «اخلاق اعتقاد و ایمان» اذعان داشت، تمایل بیشتری به «اخلاق مسئولیت» نشان میداد. از نظر او، یک «حرفهی سیاسی» واقعی، نیازمند تعهدی پرشور به یک جنبش است، اما این تعهد باید با خویشتنداری، عدم وابستگی و مهمتر از همه، احساس عمیق مسئولیت همراه باشد. او تأکید میکرد که فقط سیاستمداری با چنین ویژگیهایی شایستگی دارد که «دستش را روی فرمان تاریخ بگذارد».
با این حال، وبر هشدار داد که عوامفریبان زمانهی او گرایشی خطرناک دارند. او نوشت: «این رهبران که تحت یک «اخلاق مطلق» عمل میکنند، احساس مسئولیت آنها فقط برای این است که مطمئن شوند شعلهی اعتقاد خاموش نشود؛ بهعنوان مثال، شعلهی اعتراضات به بیعدالتیهای نظم اجتماعی. اگر اعمال آنها به هدف مطلوب نرسد، جهان، حماقت انسانها یا ارادهی خدایی را مقصر میدانند که آنها را چنین آفریده است».
وبر، انقلابیون آلمانی آن دوره را به طرفداران تفکر هزارهگرایی قرن هفدهم تشبیه کرد، که منتظر بازگشت قریبالوقوع مسیح بودند: هر دو گروه «شور شهوانی در اعتقاد به ظهور مجدد هزار سالهی مسیح» و اعتقاد پرشور به «رستاخیزشناسی تاریخ» از خود نشان میدادند. عوامفریبان، انقلابیون و پیامبران، همگی آیندهای درخشان را اعلام میکنند که همیشه دور از دسترس باقی میماند. برای سرعت بخشیدن به رسیدن به آن آینده، دستزدن به هیچ عملی ممنوع نیست، درحالیکه ما میدانیم هیچ پایانی، هرچند مقدس، نمیتواند نادیدهگرفتن پیامدهای واقعی آن روشها را توجیه کند.
انتقاد وبر حتی صلحطلبان را نیز در بر میگرفت. ازآنجاکه «استفاده از زور» ابزاری اجتنابناپذیر و تعیینکنندهی قدرت است، وبر نسبت به «سادهلوحی اعتقاد به اینکه از نیکی فقط خیر برمیخیزد و از شر فقط شر» هشدار داد. او استدلال میکرد که اغلب برعکس این موضوع درست است و «هرکسی که به آن توجه نکند، از نظر سیاسی، همچون کودکی بیش نیست». از این پارادوکس، او درسی گستردهتر میگیرد: در هیچ موضوع دیگری، وضعیت بشر به اندازهی «درهمتنیدگی غمانگیز» آن در سیاست، به وضوح قابل رؤیت نیست. به همین دلیل، او سیاست را به مثابهی «حفاری آهسته بر تختههای سخت» میدید.
اما درحالیکه وبر راهکاری برای رستگاری یا خوشبختی ارائه نداد، از انفعال، محافظهکاری یا سیاست ارتجاعی هم حمایت نکرد. در عوض، او راهی پرشور و درعینحال واقعبینانه برای دفاع از بالاترین ارزشهای بشریت را پیشنهاد داد. این، به باور او، همان جوهر استفاده از «اخلاق مسئولیت» است.
عوامفریبان، انقلابیون و صلحطلبانی که وبر در سخنرانی خود آنها را مورد انتقاد قرار میداد، در واقع پرچمداران «اخلاق اعتقاد و ایمان» بودند. این افراد کارل لیبکنشت، روزا لوکزامبورگ و کورت آیزنر، رهبر انقلاب مونیخ و سپس رئیس دولت انقلابی بایرن بودند. شرکتکنندگان به یاد میآوردند که وبر آنها را با نام ذکر کرد، اما او نام آنها را از نسخهی چاپی سخنرانی که ماهها پس از فروپاشی انقلاب منتشر شده بود، حذف کرد.
وبر همچنین شخصیت دیگری را در سخنرانی خود ناشناس گذاشت: «نوع خالص» سیاستمداری که تجسم «اخلاق مسئولیت» بود. آن شخصیت کسی نبود جز خود وبر.
اشتیاق پنهان وبر
وبر ۵۴ سال داشت که سخنرانی خود را در مونیخ ایراد کرد. در آن زمان، او بهعنوان یک جامعهشناس و فیلسوف اجتماعی، با مجموعهای بزرگ از آثار بهیادماندنی، مورد احترام بود؛ اگرچه هنوز مقدار زیادی از آنها منتشر نشده بود. او پس از سالها کنارهگیری اجباری بهدلیل افسردگی طولانی و دردناک، برای ازسرگیری زندگی آکادمیک به مونیخ برگشته بود.
موضع سیاسی او در آن زمان در واقع در چارچوبی مشخص نمیگنجید. وبر، مانند بسیاری از همعصران خود، از حامیان پرشور جنگ جهانی اول بود. او در اوت ۱۹۱۴ نوشت: «مهم نیست که نتیجه چه شود، این جنگ بزرگ و شگفتانگیز است». قابل ذکر است که حمایت او نه بهعلت رمانتیسم پانآلمانی، بلکه از واقعگرایی سرچشمه میگرفت.
به گفتهی وبر، آلمان یک سرنوشت ژئوپلیتیکی اجتنابناپذیر دارد: درحالیکه سوئیس میتواند نگهبان «آزادی و دموکراسی» و «ارزشهای فرهنگی بسیار محبوبتر و ابدیتر» باشد، آلمان چارهای جز ابراز قدرت خود در برابر روسیهی تزاری و هژمونی انگلیسی-آمریکایی ندارد.
همانطور که فیلسوف ارنست بلوخ بعدها به یاد میآورد، وبر هر یکشنبه لباس نظامی میپوشید. او میخواست در جبهه خدمت کند، اما بالاخره به شکل دیگری خدمت کرد: او با همان نظمی که در زمینهی تحقیقاتی و علمی داشت، خود را وقف ادارهی بیمارستانهای نظامی در هایدلبرگ کرد.
با این حال، طولی نکشید که اشتیاق وبر جای خود را به سرخوردگی داد. او استراتژیهای سیاسی، دیپلماتیک و نظامی قیصر را نهتنها اشتباه، بلکه بهطرز چشمگیری احمقانه دانست. آنچه او در ابتدا، آن را یک جنگ ضروری و دفاعی علیه امپریالیسم روسیه میدانست، به یک ماجراجویی توسعهطلبانه و بیپروا تبدیل شده بود که توسط «دیوانگان» نظامی و متحدان صنعتی رهبری میشد.
وبر سیاستهای الحاقگرایانهی آلمان در بلژیک را محکوم کرد و بهدرستی پیشبینی نمود که حملات زیردریاییها به کشتیهای غیرنظامی، ایالات متحده را وارد جنگ خواهد کرد. از نظر او، هیچ رهبر سیاسی لیاقت رهبری آن زمان را نداشت: نه قیصر ویلهلم دوم، که از وی متنفر بود، و نه سلسهای از صدراعظمهایی که در برابر تکبر ارتش تسلیم شده بودند. او در سال ۱۹۱۵ به دوست قدیمی خود، کشیش و سیاستمدار لیبرال، فردریش نائومان، نوشت: «حتی یک دولتمرد، فقط یک دولتمرد، وجود ندارد که بتواند اوضاع را مدیریت کند! و فکر کن مردی که وجودش ضروری است، اما وجود ندارد».
برای مدتی، وبر حتی معتقد بود که خود میتواند چنین دولتمردی باشد. در سال ۱۹۱۶، او به برلین رفت تا سعی کند «دست خود را روی فرمان تاریخ بگذارد»، اما تلاشهای او بینتیجه ماند. نه پیشبینیهای او در مورد پیامدهای اقتصادی جنگ و نه نقشهاش برای نمایندگی غیررسمی آلمان در لهستان، با اعطای مقداری خودمختاری به آن کشور اشغالی، مورد توجه قرار نگرفت. او با گله نوشت: «بسیار بعید است که چیزی از این تلاشها به نفع شخصی من باشد». حتی نزدیکترین دوستان او، مانند روانپزشک و فیلسوف آلمانی-سوئیسی کارل یاسپرس، نگران بودند که فعالیتهای سیاسی او باعث جداییاش از کار آکادمیک شود.
بیشتر از همه، وبر از بیهوده بودن سیاستمدار نیابتی بودن دلخور بود. اگرچه او اعتراف کرد که «از سرزدن به دفاتر مردم برای انجام کاری خسته شده است»، اما همچنان امیدوار بود: «همه میدانند که اگر به من نیاز داشته باشند، من همیشه در دسترس خواهم بود».
وبر معتقد بود که سیاست در آن زمان یک هدف اصلی دارد: تضمین آیندهی آلمان از طریق پیگیری صلح. اما او از صلح به هر قیمتی حمایت نمیکرد، حداقل از توافق تحقیرآمیزی که بهنظر او صلحطلبان پیشنهاد میکردند. او معتقد بود که جمهوری تنها در صورتی میتواند زنده بماند که صلح حیثیت آن را حفظ کند.
آنچه وبر در ذهن داشت، یک آلترناتیو مشروطه و جمهوریخواهانه بود که هم نظامیگری پانآلمانی و هم انقلاب اجتماعی را رد میکرد. از زمان انقلاب روسیه در سال ۱۹۰۵، و بهویژه پس از به قدرت رسیدن بلشویکها در سال ۱۹۱۷، وبر بهطور گسترده در مورد سوسیالیسم نوشته بود و آن را از نظر سیاسی و عملی غیرقابل اجرا میدانست. او هیچ راه قابل قبولی که از طریق آن چشمانداز آرمانی مانیفست کمونیست محقق شود را نمیدید.
اگرچه سیاست، خواستهی قلبی وبر بود و تا آخر عمر به همان حال باقی ماند، اما او به یک نقش سیاسی دست نیافت. او که قادر به مشاوره، تأثیرگذاری، فرماندهی یا شکلدادن مستقیم به رویدادها نبود، به تدریس ادامه داد و خود را وقف تألیف کتاب بهیادماندنی خود در سال ۱۹۲۰ با عنوان «جامعهشناسی دین» کرد.
پیامبری بدون پیرو
جوانان، وبر را امیدوار میکردند، اما آیا او میتوانست در بحبوحهی آشفتگیهایی که آنها تجربه میکردند، به آنها پیامی شفاف بدهد؟ دو سال پیش از ایراد سخنرانی «سیاست به مثابه یک حرفه»، وبر ریاست سمینارهایی را در قصر لوئنشتاین در نیدرزاکسن بر عهده داشت که نویسندگان برجسته با گرایشهای سیاسی مختلف و گروههایی از دانشجویان با گرایشهای لیبرال، سوسیالیستی و صلحطلبانه در آن شرکت داشتند. همانطور که همسرش، ماریآن وبر، بعدها در بیوگرافی جامع خود میگوید، آن گردهماییها به نمونهای برای درگیری نسلی تبدیل شد که بهسرعت از سالن سخنرانی به خیابانهای مونیخ کشیده میشد.
در میان مردان جوانی که در سمینارهای وبر شرکت میکردند، ارنست تولر، شاعر و نمایشنامهنویس شدیداً رنجدیده و پرشور، حضور داشت. تولر که یک کهنهسرباز بهشدت آزاردیده در جنگ بزرگ بود، بهدلیل مبارزات صلحطلبانهاش بین بیمارستانهای روانی و سلولهای زندان جابهجا میشد. نگرانی او، همانطور که بعدها در خاطرات خود نوشت، «فراتر از گناهان قیصر یا اصلاحات انتخاباتی» بود، بلکه مسائلی بود که وبر به آنها میپرداخت. او و همرزمانش چیزی کمتر از «ایجاد دنیایی جدید، تغییر نظم موجود، تغییر قلب انسانها» نمیخواستند.
به گفتهی ماریآن وبر، درحالیکه دانشجویان به «اخلاق کنترلشده» و «فسادناپذیری هوشیارانه» شوهرش احترام میگذاشتند، از «آن ذهن علمی که قادر نبود راهحلی ساده برای حل مشکلات ارائه دهد» خشمگین بودند و از اینکه وبر در مورد هر «آرمان اجتماعی» میپرسید، با چه وسیلهای و به چه بهایی میتوان به آن دست یافت؟
اما وبر ناامید نشد و از شاگردانش خواست تا بهطور اساسی به درک اصول مسائل علمی بکوشند و برای بهدستآوردن دانش جهان از طریق دادههای عینی بهجای «مکاشفه» استفاده کنند. او به پیشگویی اجتماعی اعتقاد نداشت. با این حال، همانطور که ماریآن مشاهده کرده بود، او در آن زمان شباهت زیادی با پدران علم که بهدرستی شناخته نشده بودند، نداشت، بلکه نزدیکی تفکر او بیشتر با پیامبر کتاب مقدس، ارمیا (یکی از پیامبران قوم یهود متولد ۶۶۵ قبل از میلاد)، بود؛ یک «هیولای هتاک» که هم پادشاه و هم مردم خود را بهطور یکسان نکوهش میکرد. بدون هیچ رسولی در کنار و بدون امید به موفقیت، وبر به کار خود ادامه داد، فقط بهدلیل درستی انتقاداتش. ماریآن به یاد میآورد: «او با پاتوس (احساسات همدردی) در خلوت درونی خود محبوس شده بود».
این رئالیسم غمانگیز از کجا آمده بود؟ وبر از نوجوانی میدانست که از جادو و آسایش دین یا جایگزینهای ایدئولوژیک آن مصون است. او این جادو را بهاندازهی کافی درک میکرد تا آن را موضوع برخی از بزرگترین آثار خود قرار دهد، اما علایق او را در جهت مخالف سوق داد، به سمت کار علمی و ابهامزدایی از جهان.
در جهان وبر، جایی برای توهم یا سادهسازی وجود نداشت. تصور او از «انواع ایدهآل» چارچوبی برای درک سیستمهای اقتصادی، نهادهای حقوقی، اخلاق مذهبی و منابع سلطهی سیاسی بود. اما اگر موضوعی، اوضاع انسانی را تعریف میکرد، آن، اجتنابناپذیر بودن درگیریها بود. در مواجهه با این واقعیت تلخ و تقلیلناپذیر، وبر سیاست را شریفترین حرفه میدانست، زیرا هیچ فعالیت دیگری به این ابعاد هستهی تراژیک زندگی را لمس نمیکرد. در بالاترین سطح خود، کنش سیاسی میتواند خود «وجود» را ارتقا دهد و کیفیت اخلاقی آن را شکل دهد.
اما مردی که در نوامبر ۱۹۱۸ وارد مونیخ شد، متوجه شد که همان دانشجویانی که وی زمانی در قصر لوئنشتاین «اخلاق مسئولیت» را به آنها موعظه کرده بود، اکنون از آیزنر پیروی میکنند؛ یک رهبر کاریزماتیک که با «اخلاق اعتقاد و ایمان» برانگیخته شده بود، عوامفریبی که گویی از صفحات نوشتههای «اخلاق اعتقاد» وبر بیرون آمده بود.
از امید تا ناامیدی
انقلاب مونیخ از نوامبر ۱۹۱۸ تا مه ۱۹۱۹ در سه مرحله به جلو رفت؛ سوسیال دموکراتیک، آنارشیستی و کمونیستی؛ تا اینکه توسط یک واکنش ناسیونالیستی و یهودستیزانه که در نهایت به ظهور حزب نازی منجر شد، سرکوب گشت.
مشکل، پس از شکست آلمان در جنگ بزرگ آغاز شد. اعتلای سال ۱۹۱۴، شور میهنپرستانه و مستی شکوه موعود، بهتدریج جای خود را به جیرهبندی، گرسنگی، بیماری و مرگ داده بود. نزدیک به دو میلیون سرباز آلمانی کشته شده، بیش از چهار میلیون نفر زخمی و یک میلیون نفر به اسارت درآمده بودند. روسیهی بلشویک قبلاً تحت معاهدهی برست-لیتوفسک از جنگ خارج شده بود و سرنوشت آلمان اکنون بر عهدهی فرانسه، بریتانیا و ایالات متحده واگذار شده بود.
جمهوری در ۹ نوامبر به رهبری حزب سوسیال دموکرات (SPD)، در وایمار، اعلام شد. اما دموکراسی پارلمانی برای انقلابیونی که آرزوی تقلید از دستاوردهای لنین و در نهایت پیشیگرفتن از آن را داشتند، نتیجهی غیر قابل تحملی بود. بهزودی شورشها در چندین بندر و شهر آغاز شد.
در برلین، لیبکنشت و لوکزامبورگ، مجمع اسپارتاکوس را با هدف ایجاد یک جمهوری سوسیالیستی آزاد تأسیس کردند. در ۱۵ ژانویه، هر دو توسط سربازان وفادار به گوستاو نوسکه به قتل رسیدند، نیروهای منضبط و بیرحمی که هزاران داوطلب شبهنظامی (Freikorps) را در بر میگرفت، که بسیاری از آنها کهنهسربازان سرسخت «واحدهای نخبهی طوفان» آلمان بودند.
اما همزمان، انقلابی از نوع دیگر در مونیخ بهوقوع پیوست. در نوامبر ۱۹۱۸، سلطنت باواریا تنها در پنج روز فروپاشید، آن هم با بسیج عمدتاً مسالمتآمیز دهها هزار کارگر و سرباز سقوط کرد. این جنبش برخلاف انتظارات توسط آیزنر، روشنفکر و روزنامهنگار ۵۱ سالهی یهودی، رهبری میشد.
آیزنر که در اوایل سال ۱۹۱۸ بهدلیل صلحطلبی ستیزهجویانهاش زندانی و در اکتبر همان سال آزاد شده بود، بهعنوان قهرمان زمانه بدل شد. سخنرانیهای او در میادین مونیخ، سالنها، مجامع و سالنهای آبجوخوری «تودهها» را به هیجان درمیآورد؛ صحبتهایی که هم از نظر سخنرانی و هم از نظر بیان چشمانداز انقلاب، جالب بودند، اگرچه در واقع تودههای بسیجشده بیش از ۱۰ درصد جمعیت را تشکیل نمیدادند. در ۸ نوامبر، در آستانهی انتخابات پارلمانی، شورای ملی موقت، آیزنر را بهعنوان اولین وزیر و رئیس دولت خلق ایالت بایرن اعلام کرد.
گوستاو لانداور، دوست و همکار آیزنر، او را بهعنوان «مردی متواضع، پاک و شرافتمند، که بهعنوان یک نویسندهی نیمهوقت امرار معاش میکرد» توصیف کرد و افزود که او ناگهان «رهبر معنوی آلمان شد»، صرفاً با این واقعیت که این یهودی شجاع مردی با «روحیه قوی» بود. یکی از کارگران مبارز احساسش را اینطور توصیف نمود: «او شمشیر انقلاب است، او بیست و دو پادشاهی آلمان را سرنگون کرده است، او رهبر درخشان ما است. من تا سرحد مرگ از او دفاع خواهم کرد». آیزنر علیرغم حس شوخطبعی خودکمبینانهاش، لحنی مسیحایی اتخاذ کرد: «به نظر میآمد که جهان تکهتکه شده و در ورطهی سیاهی گم شده بود. ناگهان، در میان تاریکی و ناامیدی، شیپورهایی به صدا درمیآیند که دنیای جدید، انسانیت جدید، آزادی جدیدی را اعلام میکنند».
ظهور ناگهانی یک دولت انقلابی تقریباً همه را غافلگیر کرده بود. تأثیر آن فوری بود: آیزنر از حق رأی زنان و هشت ساعت کار در روز دفاع میکرد، شوراهای کارگری به رهبری روشنفکران به همراه سربازانی که بهتازگی از جبهه بازگشته بودند، به دور او جمع شدند.
اما دولت آیزنر با مقاومت شدید مواجه شد. احزاب میانهرو و محافظهکار، بوروکراسی، طبقات متوسط، مطبوعات جریان اصلی، روحانیون کاتولیک و سایر گروههای مذهبی (از جمله جامعهی یهودی)، برادری ناسیونالیست افراطی، بسیاری از معلمان و دانشجویان دانشگاه، نمایندگیهای دیپلماتیک متحدان آلمان و اکثر کشاورزان باواریا، همگی این رژیم جدید را بهعنوان یک انحراف غیرقابل تحمل میدانستند.
تقریباً یکشبه، مونیخ صلحآمیز و فرهیخته به صحنهای تبدیل شد که تمرینی برای وقوع حوادث آیندهی قرن بیستم بود. روشنفکران، نویسندگان و بوهیمیهای (عناصری با فرهنگی و شیوهی زندگی آزادتر و غیرمعمولتر) برجسته در کنار اقتصاددانانی مانند ادگار یافه، لوجو برنتانو و اتو نورات و مربیانی مانند اف. دبلیو. فورستر به دولت پیوستند، که همگی متقاعد شده بودند که این انقلاب طلوع عصر جدیدی را رقم میزند.
شهر به یک کورهی داغ تبدیل شده بود. انقلابیون اسپارتاکیست با عوامل لنین در هم آمیخته بودند، درحالیکه نازیهای آینده مانند رودولف هس و ارنست روم نخستین تجربههای خود را کسب میکردند. نُنسیو اوجنیو پاچلی، پاپ آینده پیوس دوازدهم، گزارشهایی را به واتیکان ارسال میکرد. نویسندگان و متفکرانی مانند توماس و هاینریش مان، راینر ماریا ریلکه، ویکتور کلمپرر، مارتین بوبر و شیر فوختوانگر از نزدیک، شاهد این آشفتگیها بودند. و در حاشیه، یک نقاش ناموفق ۲۹ ساله و کهنهسرباز تلخکام به نام آدولف هیتلر در تظاهرات و پادگانها، سرگردان و بهدنبال راهی برای آرامکردن خشم خود بود.
با این حال، خشونت بهکندی فوران میکرد. هنگامی که وبر سخنرانی خود را در مورد «سیاست به مثابه یک حرفه» در ۲۸ ژانویه ایراد کرد، تقریباً ۱۱ هفته از به قدرت رسیدن آیزنر گذشته بود. انقلاب هنوز در جستوجوی یافتن جهتش بود و نظم جمهوری فقط به یک نخ آویزان بود.
از نظر وبر، دولت آیزنر یک فاجعه بود. وبر پیش از شروع سخنرانی خود اعلام کرد: «این وضع شایستهی نام افتخارآمیز انقلاب نیست: این یک کارناوال خونین است». در میان کسانی که گوش میدادند، دانشآموختگانی حضور داشتند که اثر خود را در تاریخ به جا گذاشتند: فیلسوف کارل لوویت، ماکس هورکهایمر، یکی از بنیانگذاران مکتب فرانکفورت و کارل اشمیت، که به یکی از نظریهپردازان اصلی نازیسم تبدیل شد.
کارناوال خونین
در مونیخ، وبر با «آلفای قرن» (شروع حوادث قرن) روبهرو شد: کشوری در آشفتگی، شهری قطبیشده و تبدار، یک عوامفریب کاریزماتیک در حال زوال، یک پارلمان تضعیفشده، انقلابی که با سرعت به سمت اوج خود میرفت، و یک واکنش ناسیونالیستی به رهبری ارتش که بهسرعت شتاب میگرفت. وبر وحشتزده بود.
همگرایی تحولات تاریخی و بحران شخصی به سخنان او اهمیت وحی نبوی بخشید. سخنان وی در مورد رد زمان حال، منعکسکنندهی اضطراب او در مورد آینده بود، زیرا او متقاعد شده بود که سرنوشت آلمان و اروپا همینجا و همیناکنون تعیین میشود. وبر با تحلیل مشخص، در این لحظهی تاریخی، در سخنرانیاش «سیاست به مثابه یک حرفه» اعلام کرد، اگرچه قصد داشت به شرایط سیاسی فوری بپردازد، اما از زمان خود فراتر رفت و صحبتهای وی به متنی تعیینکننده برای لیبرالیسم مدرن تبدیل شد.
وبر درحالیکه شنوندگان جوان انقلابی خود را نصیحت میکرد، بهعنوان یک پیامبر-محقق در بیابان فریاد میزد: «هرکسی که بهدنبال نجات روح خود و دیگران است، نباید این کار را از طریق سیاست انجام دهد، وظایف سیاست بسیار متفاوت است و فقط بهوسیلهی زور میشود به سرانجام رسید». انتقاد او از «اخلاق اعتقاد» ریشه در طغیانهای اخیر خشونت سیاسی داشت: «آیا ما نمیبینیم که ایدئولوگهای بلشویک و اسپارتاکیستها همان نتایجی را بهبار خواهند آورد که هر دیکتاتور نظامی بهدست میآورد، چون دقیقاً از همین ابزار استفاده میکنند؟ دولت شوراهای کارگران و سربازان چه تفاوتی با هر حاکم رژیم کهن دارد؟ جز در شخص صاحب قدرت یا دنبالروان تازهکارشان. تفاوت حملات اکثر نمایندگان صاحب اخلاق (ظاهراً جدید) به دشمنانشان چه تفاوتی با حملات هر عوامفریب دیگری دارد؟»
درحالیکه بلشویکهای روسیه پیروز شده بودند، اسپارتاکیستها در برلین در تلاش خود برای کسب قدرت، شکست خورده بودند. با این حال، در مونیخ، آیزنر «تازهکار» در رأس قدرت قرار داشت. «حملاتی» که وبر به آنها اشاره کرد حملاتی بود که خودش تجربه کرده بود. در ۴ نوامبر ۱۹۱۸، آیزنر در یک تجمع، دو نمایندهی خشمگین از «اخلاق جدید» (همانطور که آیزنر بهتمسخر آنها را «ادبا» نامید): یعنی آنارشیست اریش موسام و ماکس لوین، لنینیست آلمانی-روسی، او را با فریاد خاموش کردند. وبر بهتمسخر گفت: «آیا گفته میشود که آنها با نیت والای خود متمایز هستند! خوب، اما آنچه در اینجا صحبت میشود، ابزاری است که مورد استفاده قرار گرفته شده، و دشمنانی که با آنها میجنگند نیز با صداقت ذهنی کامل، برای خود، مدعی اصالت اهداف نیت نهایی خود هستند».
اگرچه وبر قصد داشت کتاب «جامعهشناسی انقلاب» را بنویسد، پروژهای که هرگز به پایان نرساند، در سخنرانی خود کوشید آنچه را که در مقابل چشمانش میدید، یعنی یک سقوط مارپیچی را ترسیم کند. هنگامی که رهبرانی مانند آیزنر احساسات مردمی را بدون افسار آزاد میکنند، مسلم است که آن احساسات بهسرعت کنترل خود را از دست خواهد داد. هر چقدر هم که آرمانها شریف باشد، اعمال آنها بر پایگاهی استوار است که نه از ارواح پاک، بلکه از «گاردهای سرخ، سرکشها و آشوبگران» تشکیل شده است و آنها بهطور ناگزیر پاداش خود را مطالبه خواهند کرد: «در شرایط مبارزهی طبقاتی مدرن، رهبر باید بهعنوان پاداش درونی، ارضای نفرت و میل به انتقام.... نیاز به بدنام کردن رقیب و متهم کردن او به ارتداد را هم عرضه کند».
برای آپاراچیکیها (اعضای اداری یا حزبی در کشورهای کمونیستی)، پاداشهای خارجی بهمعنای «قدرت، غنایم و امتیازات» بود. وبر به مارکسیستهای حاضر خود هشدار داد: «بیایید خودمان را فریب ندهیم... تفسیر ماتریالیستی از تاریخ، ارابهای نیست که هر زمان بخواهند سوارش شوند و هر زمان نخواهند رهایش کنند، و در برابر نویسندگان انقلاب متوقف نخواهد شد».
وبر که میدانست شنوندگان جوانش اعتقاد راسخ را بر مسئولیت ترجیح میدهند، سخنرانی خود را با جملهای از فاوست گوته به پایان رساند: «شیطان پیر است. پیر شوید تا او را درک کنید». اشارات مکرر او به «نیروهای شیطانی» که در سیاست نفوذ میکنند، یک پیشگویی بود، زیرا او پیشبینی میکرد که «عصر عکسالعمل» در کمتر از یک دههی دیگر در سراسر اروپا مستقر خواهد شد. اگر این اتفاق بیفتد، آرزوهای اخلاقی شنوندگان او که وبر اعتراف کرد خود در آن شریک است، دستنیافتنی خواهد شد. او پیشبینی میکرد که آلمان با «سپیدهدم تابستان» روبهرو نیست، بلکه با «شب قطبی خشن و تاریک و یخزده» روبهرو است.
مخاطبان او از شنیدن این صحبتها تکان خوردند، مانند تولر در لوئنشتاین که گفت: «وبر تمام پردههای تفکر توهمی را پاره کرد، و با این حال هیچکس نمیتوانست احساس نکند که در سینهی شخصی با آن ذهن شفاف، جدیتی پاک، قلبی انسانی میتپد». اما بسیاری از آنها تمایلی به کنار گذاشتن توهمات خود نداشتند. هورکهایمر به یاد میآورد: «همهچیز آنقدر دقیق، چنان علمی و بسیار ارزشمند [بود] که ما کاملاً درمانده به خانه بازگشتیم».
این توهم باقی ماند، اما این وبر بود که ثابت کرد آیندهنگر است، زیرا «کارناوال» خونین شده بود. تنها سه هفته پس از سخنرانی وبر، آیزنر برای ارائهی استعفای خود به پارلمان رفت و توسط یک اشرافزادهی جوان به نام آنتون گراف فون آرکو اوف والی ترور شد؛ کسی که میخواست هویت «آلمانی واقعی» خود را به انجمن ناسیونالیست راست افراطی Thule که او را بهدلیل یهودی بودن مادرش رد کرده بود، ثابت کند. اگرچه وبر تا ژوئن ۱۹۱۹ بهطور دائم در مونیخ زندگی نمیکرد، اما شاهد آغاز این تراژدی بود.
پس از ترور آیزنر، یک دولت ضعیف سوسیال دموکرات که شامل دوستان نزدیک وبر، نورات و یافه بود، تلاش کرد تا اصلاحات جسورانه و اساسی را انجام دهد. اما بهزودی توسط شوراهای کارگری کنار گذاشته شد و در ۶ آوریل، آنها اولین جمهوری شورایی دوم باواریا را اعلام کردند؛ یک آزمایش آنارشیستی بیمعنی که بهدنبال بازسازی جهان در هفت روز بود. برخلاف خدا، این جمهوری کمتر از یک هفته دوام آورد و جای خود را به جمهوری شورایی دوم باواریا که آشکارا اقتدارگرا بود، داد؛ که آن هم در اول ماه مه توسط نیروهای باواریا و پروسی سرکوب شد. در آن صفوف بود که صلیب شکسته برای اولین بار ظاهر شد، نشانهای تاریک از آنچه قرار بود بیاید.
فیلو-سامی بزرگ
قهرمانان اصلی این درام از عواقب آن جان سالم بهدر نبردند. لانداور، رهبر روشنفکری آنارشیسم رمانتیک، بهطرز وحشیانهای با قنداق تفنگ و چماق مورد ضربوشتم قرار گرفت و سپس در دوم ماه مه به قتل رسید.
وبر نیز در جوانی درگذشت. پس از چند اقدام کوتاه و ناموفق به سیاست، او در ماه ژوئن به مونیخ بازگشت، درست زمانی که دانشگاه و شهر توسط مقامات بیگانههراس، ناسیونالیست، نظامیگرا و یهودستیز تسخیر شده بود. وبر که خود را بهعنوان نمونهای زنده از اخلاق پروتستانی میدانست، که در آن زمان در حال مطالعهاش بود، و دوباره خود را وقف نوشتن و سخنرانی کرد و نظرات لیبرال نامحبوبی را بیان کرد، که به او برچسب ناعادلانهی «پدرخواندهی جمهوری شورایی» زدند.
این مبارزهی عمومی بهعلاوهی درد و رنج خصوصی مانند: خودکشی خواهر بیوهاش که چهار فرزند از خود به جا گذاشت، و رابطهی عاشقانهی رنجآور او با همسر یافه، الز یافه؛ شاگرد سابق که با او آرشیو افسانهای Archiv für Sozialwissenschaft und Sozialpolitik («آرشیوهای علوم اجتماعی و سیاست اجتماعی») را ویرایش کرده بود، توأم شد که حتی برای مردی بردبار چون وبر تقریباً غیرقابل تحمل بود.
وبر بهویژه از «یهودستیزی دیوانهوار» که حتی همکارانش را دلخور میکرد، خشمگین بود. او با نشاندادن استقلال اخلاقی خود، از دشمنان یهودی سابق خود تا حدی دفاع کرد که لئو لونتال، همراه با هورکهایمر، بنیانگذار آیندهی مکتب فرانکفورت، او را «فیلوسامی بزرگ» نامید.
مطابق با این توصیف، وبر با موفقیت از نورات در دادگاه دفاع کرد و همین کار را برای تولر انجام داد با این استدلال که «در یک عمل خشمگینانه، خدا او را به یک سیاستمدار تبدیل کرد». او حتی علناً حسن نیت آیزنر را تأیید کرد و در دفاع از چندین رهبر زندانی دیگر صحبت کرد و معنای «اخلاق اعتقاد و ایمان» را برای قضات توضیح داد. به همین دلیل بود که او نام آیزنر را از نسخهی چاپشدهی «سیاست به مثابه یک حرفه» حذف کرد.
انقلاب مونیخ با وجود تمام آرمانگرایی خود، مشاهدات وبر را تأیید کرد که «خیر الزماً بهدنبال خوب نمیآید، بلکه اغلب برعکس است». عوامفریبان، سوسیالیستها، صلحطلبان، آنارشیستها و کمونیستهایی که آن را رهبری میکردند، بزرگترین گناه سیاسی را مرتکب شده بودند: نادیدهگرفتن واقعیت.
همانطور که معلوم شد، سیاست فقط این نبود که یک طرح بزرگ، بدون در نظر گرفتن موانع عملی آن، نوشته شود. طبقات کارگر در بایرن یا آلمان بههیچوجه به اکثریت مردم نزدیک نبودند. کارخانهها که اکنون توسط رؤسای بوروکراتیک و نظامی کنترل میشدند، سوسیالیسم را نپذیرفته و در ساختارهای سرمایهداری باقی ماندند. تعداد زیادی از پیروان آیزنر و لانداور مانند آنها ایدهآلیست نبودند. بسیاری بهسرعت جبههی خود را تغییر داده و بهدنبال «پاداشهای داخلی و خارجی» وارد نیروهای «راست افراطی پیروزمند» شدند.
شاید، مهمتر از همه، انقلابیون در مورد دشمن واقعی خود اشتباه میکردند. این حزب سوسیالیست دموکرات نبود که آن را ترسو و اصلاحطلب خواندند، بلکه نظامیگری پانآلمانی بود که وبر پیشبینی کرده بود، اما آنها نتوانستند با آن مقابله کنند.
بنیانگذاران مکتب فرانکفورت که متقاعد شده بودند که غرب وارد افول نهایی است، به ایالات متحده گریختند، جایی که آزادانه یک سنت فکری در تضاد با نظم اقتصادی کشور میزبان خود ایجاد کردند. در عین حال، انقلابیون به این باور شدیداً معتقد بودند که قانون اساسی و نظم پارلمانی که وبر از آن دفاع میکرد، برای همیشه مرده است. اما با محکومکردن و ممنوعیت تفکر وبر «خیلی ارتجاعی»، راه را برای شخص مرتجع واقعی هموار کردند: اشمیت!
درحالیکه وبر در محکومکردن آن انقلابیون رمانتیک حق داشت، اما برخی از تفاوتهای ظریف مهم را نادیده گرفته بود. بهعنوان مثال، آیزنر بیشتر به الکساندر کرنسکی، سوسیالیست میانهروی روسی، شباهت داشت تا با لئون تروتسکی، و لانداور، آنارشیست، یک عارف آرمانی بود که از ارادهی مارکسیستها برای رسیدن به قدرت متنفر بود. از نظر سیاسی، آیا موضع صلحطلبانهی آیزنر واقعاً اینقدر غیرمسئولانه بود؟ اگر او دوام میآورد، ممکن بود شرایط تنبیهی معاهدهی ورسای را هم کمی نرمتر کند. آیا تجارب دستهجمعی لانداور حداقل در مقیاس متوسط کاملاً غیرقابل تحقق بود؟ نه لزوماً.
وبر در سخنرانی خود در سال ۱۹۱۷ با عنوان «علم به مثابه یک حرفه» فرض کرده بود که «شوروشعف» هرگز نمیتواند به دنیای سرخورده پس از روشنگری بازگردد. آیزنر و لانداور که با امید تخیلات خود، حفظ شده بودند، به وابستگی به آن ادامه دادند. هر دو «اخلاق اعتقاد» را تا انتها ادامه دادند و بهای نهایی آن را پرداختند.
برخلاف وبر، این رهبران رادیکال نتوانستند عمق نفرت چندصدسالهی آلمان از یهودیان را درک کنند، که در نهایت پروژهی سیاسی آنها را نابود کرد. او از همان ابتدای انقلاب به الز یافه هشدار داد: «جداییطلبی خود را بالا نگاه میدارد و خود را با یهودستیزی آراسته مینماید».
فاجعهبارترین پیامد انقلاب باواریا این بود که زمینه را برای ظهور هیتلر فراهم کرد که با ورود او به مونیخ در نوامبر ۱۹۱۸ آغاز شد. درحالیکه برخی از زندگینامهنویسان یهودستیزی او را به سالهای زندگیاش در وین ردیابی میکنند، برخی دیگر، مانند یان کرشاو، ریشهی آن را در مونیخ میبینند، جایی که او همان جمعیتی را که آیزنر ماهها قبل برانگیخته بود، به هیجان آورد. با توجه به اینکه عوامفریب فاشیست، ظاهراً از سوسیالیسم تقلید میکرد، تئوری کاریزمای وبر بهطرز وحشتناکی توجیه شده بود.
وبر در ژوئن ۱۹۲۰ بر اثر ذاتالریه درگذشت. خشم او علیه معاهدهی ورسای و فشار مبارزات سیاسی بیامان و تنهایی او هم بدون شک به خستگی او افزوده بود، اما او هرگز عزم خود را از دست نداد. او که از نظم شکنندهی قانون اساسی و پارلمانی آلمان در برابر دیوانگی شور انقلابی و فریب دیکتاتوری ناسیونالیستی دفاع کرده بود، پیش از آن درگذشت که شاهد اوجگیری نیروهایی شود که به افراطیترین مرزهای اهریمنی رسیدند، همان «شب قطبی» که پیشبینی کرده بود.
شبح مونیخ
درست همانطور که ترور آیزنر، پیشدرآمدی بر ترور وزیر امور خارجه والتر راتناو در سال ۱۹۲۲ بود، تحولات سال ۱۹۱۹ نیز فروپاشی جمهوری وایمار را پیشبینی میکرد؛ جمهوری که خود توسط جناحهای چپگرا تضعیف شده بود. چراکه تحقیر آنها نسبت به سیاستهای پارلمانی، چپها را نسبت به خطرات نظامیگری و ناسیونالیسم افراطی کور کرده بود.
این الگو در اسپانیا تکرار شد، جایی که نفرتهای ایدئولوژیک و تحقیر جناح چپ از لیبرال دموکراسی، جمهوری را از هم پاشید و راست ناسیونالیست را توانمند کرد و به دیکتاتوری چهلسالهی فرانسیسکو فرانکو انجامید. پویایی مشابهی در سراسر آمریکای لاتین، بهویژه در شیلی در دههی ۱۹۷۰ رخ داد. هشدارهای وبر در مورد انقلابیون کاریزماتیک و «اخلاق اعتقاد» سفتوسخت آنها با روند غمانگیز انقلاب کوبا بیشتر تأیید شد. نسلهایی از دانشجویان آمریکای لاتین راه فیدل کاسترو و چه گوارا را دنبال کردند و نتیجهی این جهانبینی نسل هزارهگرا امروز در کوبا و نیکاراگوئه بسیار مشهود است.
و این چرخه هنوز راه خود را به انتها نرسانده است. چند سال پیش از این، غیرقابل تصور به نظر میرسید که دموکراسیهای ما بار دیگر با نیروهایی روبهرو شوند که آلمان بین دو جنگ جهانی را شکست داده بودند. بههرحال، الآن ما میبینیم، غرق جریاناتی هستیم که ما را به جهت پوپولیسم میبرد. با وجود تفاوتهایشان، چهرههایی مانند دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، ویکتور اوربان، نخستوزیر مجارستان، نارندرا مودی، نخستوزیر هند و آندرس مانوئل لوپز اوبرادور، رئیسجمهور سابق مکزیک، شبیه به مدل دیکتاتور اشمیت هستند، که سیاست را تنها به تمایز دوست-دشمن فرومیکاهد.
برخی از کشورها مانند فرانسه، بریتانیا، ایتالیا و آلمان درسهای جنگ جهانی دوم را بهطور کامل فراموش نکردهاند و در برابر کشش اقتدارگرایی مقاومت میکنند. اما ایالات متحده، در آستانهی تولد ۲۵۰ سالگی خود، اکنون در خطر واقعی تسلیمشدن در برابر آن قرار دارد.
مطمئناً، رهبران پوپولیست تنها کسانی نیستند که سیاست را از دریچهی مسطح و دو قطبی اشمیت میبینند. بسیاری از دانشجویان دانشگاهها در ایالات متحده و اروپا، که با مدلی مبهمتر و کمتر مشخص از «اخلاق اعتقاد» برانگیخته شدهاند، نیز آن ایده را پذیرفتهاند. اما برخلاف انقلابیون سال ۱۹۱۹ که بیصبرانه هشدارهای وبر را در جستوجوی عدالت اجتماعی و اقتصادی نادیده گرفتند، جوانان امروزی اغلب نوعدوستی را با خودشیفتگی اشتباه میگیرند.
جوانان سال ۱۹۱۹ به انقلاب پیوستند و مانند آیزنر و لانداور و بسیاری دیگر برای آن جان خود را از دست دادند. شورشیان دانشگاههای امروز (دانشجویان) حاضرند چه چیزی را به خطر بیندازند؟ پیشینیان آنها از سیاست فعال روی گرداندند نه اینکه میخواستند از مسئولیت شانه خالی کنند، بلکه آنها میخواستند چارچوبی برای تغییر اجتماعی ایجاد کنند. برعکس، به نظر میرسد جنبشهای دانشجویی امروز فاقد هرگونه چشمانداز آرمانی منسجم هستند.
باید گفته شود، یک موضوع، بیش از هر چیز جوانان آرمانگرای امروز را به خود مشغول کرده است: فلسطین. اما اغلب اوقات، حمایت از حقوق فلسطینیان با حمایت از حماس و یهودستیزی درهم میآمیزد. همانطور که یهودستیزی قتلعام در غزه را توجیه نمیکند، قتلعام در غزه نیز بستن چشم بر یهودستیزی یا جنایات حماس را توجیه نمیکند.
در اینجا پژواک تلخ دیگری از سال ۱۹۱۹ نهفته است. همانگونه که آرمانگرایان مونیخ، که معتقد بودند انقلاب آنها عصر هماهنگی جهانی را آغاز میکند و نفرتهای باستانی را از بین خواهد برد، نسلهای یهودی پس از جنگ سادهلوحانه امیدوار بودند که وحشت هولوکاست بر قرنها تعصب غلبه خواهد کرد. این امید در نهایت با واکنش خصمانه و خشونتآمیز به ایجاد اسرائیل نقش بر آب شد.
اسرائیل از زمان تأسیس خود با چندین کشور عربی معاهدهی صلح امضا کرده است و اکنون بهدنبال یک معاملهی بزرگ با عربستان سعودی است. اما مناقشهی اسرائیل و فلسطین همچنان در دام خصومتهای جمعی و دوگانگی دوست و دشمن اشمیت گرفتار است.
همهی اینها روشن میکنند که «سیاست به مثابه یک حرفه» هرگز اهمیت خود را از دست نخواهد داد. اما زمان زیادی گذشته است و لیبرال دموکراسی بار دیگر خود را در محاصره میبیند. از خود میپرسم: قهرمانانی چون وبر امروز کجا هستند؟ آیا ولودیمیر زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین واقعاً تنها کسی است که این وظیفه را میتواند انجام دهد؟
با قدمزدن در خیابانهای مونیخ، دلیلی برای امید پیدا میکنم از اینکه شهر هم رویاها و هم کابوسهای خود را به یاد میآورد، با یادبودهایی برای آیزنر و لانداور، و همچنین مرکز مستندسازی تاریخ سوسیالیسم ملی، که در نزدیکی مقر سابق حزب نازی قرار دارد. پس از حملهی تروریستی ۷ اکتبر ۲۰۲۳، مردم را دیدم که در میدان اصلی مونیخ جمع شده بودند تا به گروهی از خوانندگان یهودی گوش دهند که به زبان ییدیش آواز میخوانند. آن لحظه زودگذر اما قدرتمند بود، یادآور این است که مبارزه با تاریکی منجمد تعصب، بههیچوجه از دست نرفته است.
—-
انریکه کراوزه مورخ، مقالهنویس، ناشر و سردبیر مجلهی فرهنگی Letras Libres است. از کتابهای او میتوان به مکزیک: بیوگرافی قدرت (۲۰۰۸) و رستگاران: ایدهها و قدرت در آمریکای لاتین (۲۰۱۱) اشاره کرد.
* نظر یکی از مترجمین(ن. آزاد) دربارهی نوشتهی فوق:
با احترام به نوشتهی استادانهی آقای کراوزه، نویسندهی این مقاله، من لازم میبینم که نظر خود را در اینجا بهطور مختصر نسبت به نظر ایشان دربارهی جنبشهای سرکوبشده، دانشجویان کنونی دانشگاههای ایالات متحده و اروپا («جنبشهای دانشجویی امروز فاقد هرگونه چشمانداز آرمانی منسجم هستند») بنویسم.
غالب این دانشجویان از مهاجرت اجباری و متعدد فلسطینیها از زادگاهشان بهوسیلهی دولت حاکم اسرائیل (از سال ۱۹۴۷)، رفتار آپارتاید حکومت اسرائیل در سرزمینهای فلسطیننشین، حتی نسبت به فلسطینیهای ساکن اسرائیل، از بدو تأسیس کشور اسرائیل، آگاه هستند. این دانشجویان حتی از نسلکشی اخیر ارتش اسرائیل در غزه باخبرند. ایشان از حادثهی دلخراش و غیرقابل قبول ۷ اکتبر (که من هم بهشدت مخالف آن هستم) صحبت مینمایند، اما نمیگویند که اسرائیل خود کمک زیادی به تشکیل «سازمان تروریستی حماس» کرده بود.
با سپاس فراوان ن. آزاد
■ خانمها شریفزاده و آزاد گرامی، قدردان گزینش شایسته و ترجمه خوب شما هستم. از نکات طرح شده در نوشتار آقای انریکه کراوزه و پردازش زیبایش ــ سزاوار مرد بزرگی چون ماکس وبر ــ بسیار آموختم؛ از جمله برجسته کردن «اخلاق مسئولیت» و «اخلاق سیاست» در برابر«اخلاق اعتقاد و ایمان» و همچنین نکات قابل ملاحظه دیگر در مسیر تاریخ پرپیچ و خم آلمان. ممنون میشوم اگر معادل لاتین، نامها ـ نام آدمها، مکانها و... ـ را برای تلفظ دقیق آنها بنویسید.
در ضمن نوشتهاید: «نه پیشبینیهای او در مورد پیامدهای اقتصادی جنگ و نه نقشهاش برای نمایندگی غیررسمی آلمان در لهستان، با اعطای مقداری خودمختاری به آن کشور اشغالی، مورد توجه قرار نگرفت.» درست تر: «نه پیشبینیهای او در مورد پیامدهای اقتصادی جنگ و نه نقشهاش.... مورد توجه قرار گرفت.» یا: «پیشبینیهای او در مورد پیامدهای اقتصادی جنگ و نقشهاش برای نمایندگی... مورد توجه قرار نگرفت.»
با احترام زیاد و تا مقاله دیگر سعید سلامی
■ جناب سلامی
سپاس فراوان از نظریات شما. حتما از انها استفاده خواهیم کرد.
ن آزاد
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|