يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Sunday 5 May 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 17.03.2008, 7:10

مريم، گل بی‌خار


شيوا فرهمند راد/چه می‌دانم...‏

دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
زندگانی پر و پيمان ديگری، سرشار از قصه و ماجرا، به پايان رسيد. آيا به‌راستی به پايان رسيد؟ گمان نمی‌کنم. او، مريم فيروز، سال‌های دراز در ميان ما و پس از ما خواهد زيست، و همچنان که دوستی گفت، زندگانی مريم فيروز سزاوار آن است که فيلم‌سازی چيره‌دست فيلمی سينمائی بر آن بسازد: از شاهزاده‌خانم سرخ و دختردائی نخست‌وزير، تا رابط شبکه‌های مخفی افسران انقلابی، تا فراری پناه‌جسته در خانه‌ی زنی در کرمان که «مژگانی آن‌چنان بلند و پرپشت داشت که چشمانش را می‌آزردند و پيوسته اشک می‌ريخت»، تا پناهنده‌ی سياسی پشت ديوار آهنين و آلمان شرقی، - از يکی از نخستين زنانی که حجاب از سر برداشت، تا يکی از آخرين زنان حزبی که حجاب اجباری بر سر نهاد، تا شکنجه در زندان جمهوری اسلامی و شلاق خوردن از يک نارفيق حزبی. او خود شهرزادی بود با سينه‌ای پر از قصه‌های گفته و ناگفته، زنی که رهی معيری برايش سروده‌بود «تو شدی مادر و من با همه پيری پسرم»، زنی که در بطن مهم‌ترين حوادث تاريخ معاصر کشورمان حضور داشت، و با سرگذشت و جان‌گذشت و سرنوشتی تراژيک‌تر از شهرزاد.

در طول دوندگی‌های حزبی ميان سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۶۲ در ايران، با آن‌که مدتی هر دو هفته يک بار مريم فيروز را همراه با شوهرش کيانوری می‌ديدم، تنها يک بار برخورد و گفت‌وگوی نزديک با او داشتم. و اين ديدار و گفت‌وگو در جلسه‌ای بود که کم‌وبيش برای "محاکمه‌"ی من برگزار شده‌بود. در اين سه روزی که از درگذشت او می‌گذرد پيوسته با خود در جنگ بوده‌ام که آيا داستان اين ديدار را بنويسم يا نه. صحنه‌ها و واژه‌ها خود را بر ديوارهای ذهنم می‌کوبند و راهی به بيرون می‌جويند. دوستانی، پيش‌تر و در مواردی ديگر بر من ايراد گرفته‌اند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمی‌توانستی چيز مثبتی درباره‌ی او بنويسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نيست، و اميدوارم با اين نوشته دوستانم آرزو نکنند که ای‌کاش می‌ترکيدم و نمی‌نوشتم!

مريم‌خانم (ما او را بيش‌تر به اين نام، و گاه "رفيق مريم" می‌ناميديم) در جلسه‌ای در دفتر "تشکيلات دموکراتيک زنان ايران" درباره‌ی زندگی روزمره و موقعيت زنان ايران در خانه و جامعه سخنرانی کرده‌بود و اين سخنرانی روی نوار ضبط شده‌بود. سخنرانی زيبا و گيرا و پر احساس و هنرمندانه‌ای بود که در دل شنوندگان، به‌ويژه زنان می‌نشست. اوج آن در جائی بود که می‌گفت: "کار ما زنان اين است که در خانه برگ سبز گلدان‌ها را دستمال بکشيم" و حاضران در جلسه، و همچنين شنوندگان نوار، های‌های می‌گريستند. انتشار اين سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگيخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی می‌گفتند که زنانشان بعد از شنيدن اين نوارها ديگر حتی يک استکان چای هم جلويشان نمی‌گذارند!

من مسئول تکثير نوار سخنرانی‌های حزبی بودم و نوار اين سخنرانی نيز در ميان نوارهايی بود که ما تکثير و توزيع می‌کرديم. مريم‌خانم از شمارگان (تيراژ) و نارسائی در توزيع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پيش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبه‌ی تبليغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کرده‌بود. مهرداد همه‌ی اين انتقادها را به من منتقل می‌کرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثير نوار را برايش توضيح می‌دادم و می‌گفتم که برای آن‌که همه راضی شوند بايد دستگاه‌های بيش‌تری بخريم و افراد بيش‌تری را به‌کار بگيريم. او به‌ظاهر راضی می‌شد، اما ماهی ديگر باز می‌گفت که مريم‌خانم گله کرده‌است. سرانجام روزی مهرداد گفت که مريم‌خانم او و مرا احضار کرده‌است.

با هم به دفتر "تشکيلات دموکراتيک زنان ايران" رفتيم. دقايقی منتظر مانديم تا نوبت به ما رسيد و اجازه‌ی ورود دادند. وارد شديم. مريم‌خانم پشت ميز بزرگی که از هدايای اعضای متمول حزب بود نشسته‌بود. ما روبه‌روی او، کنار ديوار، روی دو صندلی با فاصله‌ی دو متر از ميز او نشستيم. مريم‌خانم بی‌مقدمه آغاز به گله‌گزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را به‌موقع تکثير و توزيع نمی‌کنيد؟ ما از روز اول همه‌ی امکاناتمان را روی هم گذاشتيم و انتظار اين بود که همکاری کنيم و چيزی را از هم دريغ نکنيم و ...".

ما ساکت نشسته‌بوديم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بی‌گاه تکانی معذب به‌خود می‌داد. نوبت به من رسيد که توضيح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نيروی کار را توضيح دادم. ما در يک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر يک شرکت مهندسی مشاور بود و پيش از لو رفتنش شعبه‌ی تشکيلات تهران از آن استفاده می‌کرد، نوارهای حزبی را تکثير می‌کرديم. نام آن‌جا را "صدا" گذاشته‌بوديم. مجموعه‌ی دستگاه‌های ما پنج حلقه نوار کاست را هم‌زمان کپی می‌کرد. سه دقيقه طول می‌کشيد تا اين پنج حلقه کپی شوند و يک دقيقه طول می‌کشيد تا نوارها به آغاز لبه‌ی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسيار زياد بود. هر هفته، يا يک هفته در ميان، می‌بايست نوارهای "پرسش و پاسخ" کيانوری را تکثير می‌کرديم. نوارهای درس فلسفه‌ی عبدالحسين آگاهی، اقتصاد سياسی مسعود اخگر، و تاريخ جنبش کارگری قائم‌پناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مريم‌خانم، و گاه نوارهايی از احسان طبری.

سفارش اين و آن نوار پيوسته از تشکيلات حزب در تهران و شهرستان‌ها می‌رسيد. تقاضا آن‌قدر زياد بود که با شانزده ساعت کار در شبانروز هم پاسخگو نبوديم. در جلسات شعبه‌ی تبليغات حزب می‌گفتم و می‌گفتم، بی هيچ نتيجه‌ای. و منی که "نوار تايلور" را وحشيانه‌ترين روش بهره‌کشی از کارگران می‌دانستم، چاره‌ای نيافته‌بودم جز آن‌که خود "نوار تايلور" ايجاد کنم: ابراهيم، بيژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون ميان خود تقسيم کرده‌بودند – يک نفر کاست‌ها را از کارتون و از قوطی‌هايشان در می‌آورد و به رديف می‌چيد، نفر بعدی هر چهار دقيقه آن‌ها را در دستگاه تکثير فرو می‌کرد و دگمه‌ی دستگاه را می‌زد و در انتظار سپری شدن اين چهار دقيقه برچسب مخصوص حزب را روی کاست‌ها می‌چسباند. و نفر بعدی به کاست‌های آماده مهر تاريخ می‌زد، جلد کاست را عوض می‌کرد و هر ده حلقه را در يک قوطی می‌گذاشت و روی قوطی محتوای آن را می‌نوشت. از تماشای کار تب‌آلودشان شرم داشتم، و با اين حال همچون کارفرمايی بی‌رحم، گاه و بی‌گاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی می‌کردم که چرا ناهار را زيادی طول داده‌اند و چرا دستگاه‌ها را ساعتی خوابانده‌اند.

و در اين ميان تقی روشی نبوغ‌آسا يافته‌بود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه می‌گذاشتند و در نتيجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آن‌ها را به آغاز لبه‌ی "آ" باز گردانند! به اين شکل ۲۵ درصد در زمان تکثير نوارها صرفه‌جوئی می‌شد. تشويق‌نامه‌ای نوشته‌بودم و فرستاده‌بودم که در حوزه‌ی حزبی تقی بخوانند.

کوشيده‌بودم اين‌ها را به مريم‌خانم بگويم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شده‌بودند و در دو سوی مريم‌خانم و رودرروی ما ايستاده‌بودند! بی‌اختيار از ذهنم گذشته‌بود: "سرهنگان ستاد مريم‌خانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلی‌هايی کوتاه‌تر از صندلی مريم‌خانم نشسته‌بوديم، اکنون مانند دو موش در برابر اين يازده زن جنگاور نشسته‌بوديم. مهرداد، رفيق عزيز و دوست‌داشتنی و زحمت‌کش من، مهردادی که سال‌ها در خارج ميز کتاب چيده‌بود، کتک خورده‌بود و ناسزا شنيده‌بود، بار ديگر روی صندلی جابه‌جا می‌شد. و من به ياد صحنه‌ی مشابهی افتاده‌بودم.

همين سالی پيش، چند ماهی پيش از انقلاب، تيمسار سرتيپ عبدالرحيم جعفری فرمانده پادگان‌های شاهرود و چهل‌دختر هشت نفر سربازان ليسانسيه‌ی (!) چهل‌دختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کرده‌بود. همه‌ی افسران ارشد و فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها، در حدود بيست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشسته‌بودند، رئيس دژبانی پادگان خبردار ايستاده‌بود، تا تيمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همه‌ی آنان بگيرد. تيمسار يک‌يک ما را مؤاخذه کرده‌بود، حرفمان را بريده‌بود و هرچه ناسزای ناموسی و بی‌ناموسی می‌دانست بارمان کرده‌بود، و به من که رسيده‌بود آنچنان پاسخ دندان‌شکنی داده‌بودم که در حضور سرهنگانش همچون يک ديگ بخار منفجر شده‌بود.

اين چه کاری بود؟ چرا مريم‌خانم اين کار را می‌کرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترين شکل ممکن کار و وظيفه‌ی حزبيم را انجام می‌دادم. ما همه داشتيم برای حزب جان می‌کنديم. چه نيازی به توسل به ارعاب بود؟ مريم‌خانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به اين که "مگر نمی‌دانی من کی هستم"، با به‌رخ کشيدن مقام و موقعيت سخن می‌گفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزه‌ی سياسی ترک کرده‌بود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی می‌کردم و حتی فراموش کرده‌بودم که مهندس هستم! اين چه کاری بود؟ اين چه روشی بود؟

و اکنون مريم‌خانم در مقام دادستانی بود که پيرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعه‌ی مردسالار و زن‌آزار، سخنرانی می‌کرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه می‌دانست؟

***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست داده‌بود، نوروز هر سال برای مادرش خيرات می‌داد. پاکت‌هايی بود که يک يا دو کيلو برنج توی آن می‌ريختند، يک سکه‌ی يک تومانی توی آن می‌انداختند و من مأموريت داشتم که پاکت‌ها را به در خانه‌ی همسايه‌های مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم يکی از اين پاکت‌ها را به دستم داده‌بود و گفته‌بود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کيسه‌کش حمام بود و تا همين چند سال پيش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه می‌برد، تن مرا کيسه کشيده‌بود. در حال کيسه کشيدن مدام سيگاری را با سيگار ديگر می‌گيراند. صدايش گرفته‌بود و خرخر می‌کرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانه‌ای قديمی و نيمه مخروبه در همان صد متری خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. برف آب‌داری می‌باريد. وارد حياط خانه‌ی نيمه‌مخروبه شده‌بودم و به‌سوی اتاق خاورخانم رفته‌بودم، اما اتاق سرجايش نبود. نيمی از سقف اتاق فروريخته‌بود. بر لبه‌ی فروريخته‌ی سقف گونی‌ها و پارچه‌هايی را با ميخ کوبيده‌بودند و اين پرده که تا کف زمين آويزان بود از برف آب‌دار خيس شده‌بود. با ترديد و دودلی لبه‌ی پرده را کنار زده‌بودم، و شگفت‌زده سه هيکل را پوشيده در ژنده‌پاره‌هايی بر کف اتاق ديده‌بودم که در کنار هم آرميده‌بودند. سرشان در کنار اين پرده‌ی خيس بود و شيب کف اتاق به گونه‌ای بود که نزديک پاهايشان برف‌آب جمع شده‌بود.

خشکم زده‌بود. چه می‌ديدم؟ آيا زنده بودند؟ يکی از هيکل‌ها تکان خورده‌بود. سرش را از زير ژنده‌ها بيرون آورده‌بود. خاورخانم بود. خواب‌آلود نگاهم کرده‌بود. پاکت برنج را پيش برده‌بودم. از جا پريده‌بود و پاکت را گرفته‌بود، تويش را نگاه کرده‌بود و شروع کرده‌بود به دعا کردنم. يک‌ريز گفته‌بود و گفته‌بود و دانش زبان ترکيم ياريم نکرده‌بود که همه‌ی دعاهايش را از لابه‌لای خرخر حنجره‌اش بفهمم و پاسخ دهم. به جنب‌وجوش افتاده‌بود. از گوشه‌ی تاريک اتاق ديگی را آورده‌بود و برنج را توی آن خالی کرده‌بود، ديگ ديگری آورده‌بود، برنج را جابه‌جا کرده‌بود، صدای سکه را شنيده‌بود، بيش‌تر دعا کرده‌بود. گفته‌بود دخترانش تب دارند و خود او بيمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آن‌جا تکانی نخورده‌بودند و بيدار نشده‌بودند. خاورخانم پرسيده‌بود کی هستم و نام مادرم را گفته‌بودم. اما حواسم سر جايش نبود: خدای من، مگر می‌شود اين طور زندگی کرد؟ من صد متر آن‌طرف‌تر در ناز و نعمت زندگی می‌کردم، سفره‌ی هفت‌سين چيده‌بوديم و شمع افروخته‌بوديم. اين زن اما آيا نفت داشت؟ می‌توانست آتشی بيافروزد و اين برنج را بپزد؟ اين چه زندگی‌ست؟ اين چه عدالتی‌ست؟ ساعتی بعد سرما و يخ‌بندان کشنده‌ی اردبيل فرا می‌رسد. اينان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ريزد، کجا خواند رفت؟

سرم را انداخته‌بودم و بازگشته‌بودم، و سرم را به‌راستی انداخته‌بودم؛ تکان سختی خورده‌بودم. کسی که بازگشته‌بود، همانی نبود که رفته‌بود. ساختار جهان‌بينی کودکانه‌ام به‌کلی فروريخته‌بود. ديگر هيچ چيز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم می‌خواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بياوريم که با ما زندگی کند، و گاه گدايی را که در خانه را می‌زد با خشونت می‌راندم و می‌گفتم که برود و کار کند، يا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگيرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پيرامونم نمی‌يافتم. به يک برابربينی مکانيکی ميان زنان و مردان رسيده‌بودم. به اين نتيجه رسيده‌بودم که وجود کودکان و بچه‌داری زنجيری‌ست بر پای زنان و اگر کودکی در ميان نباشد، زنان بايد بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانه‌ام بارها پيش خود سوگند خورده‌بودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچه‌های همبازيم را تشويق می‌کردم که مثل من از درخت بالا بروند. می‌خواستم دوچرخه‌سواری يادشان بدهم و می‌گفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتی‌که از ديوار راست بالا می‌رفتم و خود را به لانه‌ی پرستو می‌رساندم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش دختری هم آن‌جا در کنارم بود.

***
و اکنون چه می‌گفت مريم‌خانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همان‌قدر برای مادرم بچه‌داری کرده‌بودم و برنج بار گذاشته‌بودم و سفره چيده‌بودم و چای دم کرده‌بودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کرده‌بودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر می‌داشت و ميخ می‌کوبيد، که توی محله با انگشت نشانش می‌دادند: سر راه خانه و دبستانی که مديرش بود، به تهيگاه مزاحمی دوچرخه‌سوار مشتی کوبيده‌بود، آنچنان که مرد زمين خورده‌بود و شکست‌خورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشته‌بود و فرار را بر قرار ترجيح داده‌بود. مادر، همان‌طور چادر به‌سر، در جامعه‌ی به‌شدت دينی و سنتی و واپس‌گرای اردبيل، جامعه‌ای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستان‌ها و دبيرستان‌های پسرانه و دخترانه‌ی آن بود، جايی که هرگز نديده‌بودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنيمتی جنگی در کنار خود راه برده‌بود و به يکی از دکان‌داران ميدان اوچ‌دکان سپرده‌بود تا بعداً تکليف آن را روشن کند!

دل‌شکسته‌بودم. رنجيده‌خاطر بودم. شگفت‌زده بودم. نمی‌فهميدم. احساس می‌کردم به من، به مهرداد، و به همه‌ی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و به‌ويژه در "صدا"، در تکثير نوار کار می‌کرديم توهين شده‌است. هرچه توضيح می‌دادم سودی نداشت و مريم‌خانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعيض قائل می‌شويم و نوار مربوط به زنان را آن‌طور که بايد و شايد جدی نمی‌گيريم و اولويتی را که بايد، به آن نمی‌دهيم. سر فرود نياورده‌بودم و جلسه با تهديد و پرخاش مريم‌خانم به پايان رسيده‌بود.

و چند روز بعد دختر نازنين و زحمت‌کشی به‌نام اکرم را از "تشکيلات زنان" برای کمک به ما فرستاده‌بودند.

از سرنوشت اکرم هيچ نمی‌دانم و آرزومندم از حوادث اين سال‌ها سالم جسته‌باشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.

مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی، به‌هنگام کشتار زندانيان سياسی در سال ۱۳۶۷ دار زدند.

خاورخانم چندی بعد از ديدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن ديگر از دختران رنج در سرزمين‌مان، هيچ نمی‌دانم.

و چه دارم بگويم بيش از اين: درود بر مريم فيروز و ‏ننگ و نفرين ابدی تاريخ نثار همه‌ی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندان‌ها آزار دادند.‏ آرزومند روزی هستم که فيلم سينمائی زندگانی او را ببينم.

http://shivaf.blogspot.com/




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024