يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Sunday 19 May 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 12.07.2023, 14:15

«نخبگان و عوام: ادای دین به ر.اعتمادی»


سایه اقتصادی‌نیا

«نخبگان و عوام: ادای دین به ر.اعتمادی»

یک پیت حلبی آورد و گذاشت وسط حیاط. کتاب‌ها را برگ‌‌برگ کرد، ریخت توی پیت و آتش زد. دود از برگ‌های کاهی بالا رفت. دود جلدهای رنگی مقوایی و نوارچسب‌هایی که با آنها برگ‌های جدا شده را چسبانده بودم سیاه‌تر بود. بیشتر کتاب‌ها برگ‌برگ بودند، از بس خوانده بودمشان. از بس می‌خواندمشان. «تویست داغم کن»، «برای که آواز بخوانم؟»، «یک لحظه روی پل» و «کفش‌های غمگین عشق» که جانم بهشان بسته بود در چند دقیقه دود پراکنده شدند. از ترس رفته بودم بالا، و از ایوان طبقۀ دوم عملیات پارتیزانی‌اش را برای نابودی ابتذال نگاه می‌کردم. آتش که نشست، آمد بالا. «نانا» را از کتابخانه برداشت و مثل برگ برنده داد دستم: حالا اجازه داری این را بخوانی.

نانا تا آن روز جزو ممنوع‌ها بود. از جلو دست ما برش می‌داشتند. یکی بهم گفته بود که داستان یک روسپی است، برای همین نمی‌گذارند بخوانی. حالا که ر. اعتمادی‌هایم سوخته بودند، مجوز خواندن نانا مثل آویختن نشان افتخار به سینۀ سوراخ سربازی بود که از جنگی یاوه برگشته باشد. خواندمش، اما مزه‌اش مقابل لذت خواندن کتاب‌های ر.اعتمادی در دهان سیزده چهارده سالگی من، مثل آبِ شور بود.

بعد از آن بود که اجازه داد با او به تاریکخانه بیایم. اتاقک انباری گوشۀ حیاط را کرده بود تاریکخانه. لامپ قرمزش را که روشن می‌کرد، تشت‌های پهن پلاستیکی را می‌شد دید که رویشان با ماژیک سیاه نوشته بود: ظهور، ثبوت. ساکت می‌نشستم روی چهارپایه، و محو جادوی ظاهر شدن نگاتیوها می‌شدم. مثل یک مراسم آیینی بود. داروهای ظهور و ثبوت را با ترازو اندازه می‌کرد، نور و زمان را با وسواس می‌سنجید، و گاهی که نگاتیوها ظاهر می‌شدند، به من اجازه می‌داد آنها را قیچی کنم. کارش که تمام می‌شد، می‌آمد بیرون، سیگاری آتش می‌زد و زیر لب می‌خواند: بگو به میهن، که خون بیژن، ستاره گشت و از آن، چه سان شراره دمید...

نه نانا، نه تاریکخانه. هیچکدام جای اعتیاد من به ر.اعتمادی را نمی‌گرفت. ظهرهای تنبل تابستان دهۀ شصت، وقتی جز چند بچۀ ویلان که پی گچ برای لی‌لی کشیدن روی زمین می‌گشتند در کوچه کسی نبود و از همۀ خانه‌ها صدای اخبار ساعت دو رادیو بیرون می‌آمد، عیش من آغاز می‌شد. غرق می‌شدم در رطوبت کولر آبی، صدای یکنواخت تسمه‌اش و شور عشق‌های داستان‌‌های ر.اعتمادی. دخترهای فقیر، پسرهای خوش‌تیپ، پدرهای سختگیر و تقدیر، تقدیر، تقدیر لعنتی که همیشه نرسیدن بود. جگرم آتش می‌گرفت و می‌خواندم، نفسم بند می‌آمد و می‌خواندم. قلبم گروپ گروپ می‌زد و می‌خواندم. اشک می‌ریختم و می‌خواندم. خودم را جای تمام دخترها می‌گذاشتم و می‌خواندم. مالیخولیا گرفته بودم. مالیخولیای ر.اعتمادی.

رجبعلی اعتمادی مرا کتابخوان کرد. لذت مطالعه را او به من هدیه داد. انس با کتاب را او به من آموخت. بعد از اینکه کتاب‌هایش، که به جان و جگرم بسته بود، در آن پیت حلبی خاکستر شد، دیگر حتی یک کتاب او را هم ندیدم. به دستم نیفتاد. کسی نداشت لابد. یا اگر داشت، شرمش می‌شد بگوید دارد. اسباب خجالت بود. اهانت بود به افکار بلندمرتبه‌شان، به عقاید متعالی‌شان، به درخشندگی آرمان‌های طلایی‌شان. اسمش را گذاشته بودند «ادبیات عامه‌پسند». تا همین حالا هم در تمام پژوهش‌های سبک‌شناختی ادبیات معاصر و مطالعات جریان‌شناسانه از این میراث کج، از این اطلاق تحقیرآمیز استفاده می‌کنند.

همین نام‌گذاری طبقاتی کافی نیست، اصطلاح خجالت‌بار دیگری را هم وارد ترمینولوژی نقد ادبی کرده‌اند: «ادبیات نخبه‌گرا». این طرز طبقه‌بندی چه فرقی دارد با کشیدن خط فارق بین بچۀ شما‌ل‌شهر و بچۀ جنوب‌شهر؟ بین زن و مرد؟ بین فقیر و غنی؟ بوی تفرعنی که از چنین طبقه‌بندی‌هایی به مشام می‌رسد، هر شامۀ سالمی را می‌آزارد. هر شامۀ سالمی را لابد، جز شامه‌هایی که از حسد و حرص فروش زیاد و تیراژهای بالای این کتاب‌ها آکنده بود. کسی نیست بپرسد کدام عامه؟ و کدام نخبه؟

ر.اعتمادی جزو عوام بود، داخل آدم حساب نبود، برای همین وقتی بعد از انقلاب تا سیزده سال ممنوع‌القلم بود و کتاب‌هایش از ارشاد مجوز نمی‌گرفت کسی از سانسورستیزان یادی هم از او نکرد. داخل آدم حساب نبود، لابد چون عاشق ایران بود و، با وجود امکانات مهیا، نرفت در یکی از ده‌ها رسانه‌ای که از بام تا شام در کار انکارند به ایران و ایرانی فحش بدهد و بگوید راه چاره حملۀ نظامی به ایران است؛ برعکس، گفت «سر ده دوازده روز آنقدر دلم برای ایران تنگ می‌شد که برای برگشتن ثانیه‌شماری می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم اگر بروم و نتوانم برگردم، همانجا دق می‌کنم. بعد این اعتقاد را داشتم که نویسنده مثل یک درخت است که ریشه‌هایش در یک زمین کاشته می‌شود و آنجاست که می‌تواند نیرو بگیرد و شاخ و برگ بدهد.» («تفکر چپ گریبان ادبیات را گرفته است»، مصاحبۀ حامد داراب با ر.اعتمادی، روزنامۀ همدلی، شمارۀ ۷۵۰) 

من از ر. اعتمادی شروع کردم، اما بدان محدود نماندم. خیلی طول نکشید که رسیدم به داستایوفسکی و معصوم پنجم. و حالا اگر ادبیات را از من بگیرند مستمندم. تهی‌دستم. فراموش نخواهم کرد که این ثروت را ر.اعتمادی در کف من گذاشت. ثروت و سعادتی به نام ادبیات.

تلگرام نویسنده




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024