|
سه شنبه ۹ دي ۱۴۰۴ -
Tuesday 30 December 2025
|
ايران امروز |
مترجم: منصور فرهنگ
* نقد کتابی دربارهٔ روابط ایالات متحده و انقلاب ایران با توجّه به مسئوليّت دیپلماتها
مقدّمه مترجم و کلامی چند در باره جان لیمبرت: در برخی از گفتمانهای ایرانیان درباره انقلاب ۱۳۵۷ این سوُال که آیا دولت امریکا در پیامدهای سیاسی نقشی داشته بحثانگیز و گهگاه به ادّعاهای دائی جان ناپلئونی کشیده میشود. واقعيّت این است که دولت، سیاستمداران و دیپلماتهای آمریکا در باره وقایعی که منجر به شکست استبداد خدا شاه میهن و موفقيّت فاشیسم ولائی شد، گیج و مبهوت بودند و به سوُال چه باید کرد پاسخهای مختلف و متضاد میدادند. اسکات اندرسن (Scott Anderson), نویسنده برجسته آمریکائی، در کتاب: «شاه شاهان»[*] اغتشاش، پریشانی، نگرانی و اختلافات درونی دولت پرزیذنت کارتر و دیگر سیاستمداران و دیپلماتهای آشنا با ایران و روابط ایران و آمریکا را توصیف و تحلیل میکند. خواندن این کتاب برای ایرانیان علاقمند به تاریخ مدرن کشور آموزنده خواهد بود. باید اذعان کرد که ترجمه این کتاب میتواند برای حامیان دائی جان ناپلئون مسئلهساز شود. و نیز قابل پیشبینی است که دائی جان ناپلٌنون مدّعی خواهد شد که انتشار کتاب کار انگلیسها است. ما نسلهای حامی انقلاب ۱۳۵۷ از نتیجهگیری این شعر ناصر خسرو قبادیانی نیاموختیم:
چون نیک نگهکرد و پر خويش بر او ديد / گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست
امید است که نسلهای بعد از انقلاب ۵۷ که در حال حاضر بیش از ۷۰ درصد جمعيّت ایران را تشکیل میدهند بینش واقعبینانه ناصر خسرو را آموزنده ببینند.
جان لیمبرت در دوران ۳۴ ساله خدمت خود در وزارت خارجه ایالات متحده، بیشتر در خاورمیانه و کشورهای مسلمان آفریقا خدمت کرده است. وی ازجمله آخرین دیپلماتهای آمریکایی است که در سفارت آمریکا در تهران خدمت کرده و یکی از افرادی است که پس از انقلاب در سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفته شد و به مدت ۱۴ ماه در اسارت بود. پس از بازنشستگی از وزارت خارجه در ۲۰۰۶، استاد مطالعات خاورمیانه در آکادمی نیروی دریایی شد. کتابهایی که او به چاپ رسانده عبارتند از «ایران در جنگ با تاریخ»، «شیراز در روزگار حافظ»، و «مذاکره با ایران: کُشتی با ارواح تاریخ»، و رمانی به نام «راز سربسته ما» (با همکاری (مار گروسمن.)
***

جان لیمبرت، از دپیلماتهای سفارت آمریکا در تهران که پس از انقلاب ۱۳۵۷، به مدت ۱۴ ماه گروگان جوانهای طرفدار روحالله خمینی بود
رویدادهای ایران تقریباً هرگز برای خواننده دلگرم کننده نیستند، بهویژه وقتی پای دولت ایالات متحده نیز در میان باشد. کتاب جدید اسکات اندرسن با عنوان شاهِ شاهان دربارهٔ انقلاب ایران و روابط ایران و آمریکا در دههٔ ۱۹۷۰، داستان غمانگیز دیگری روایت میکند؛ داستانی که برای بسیاری از بازیگرانش — چه آمریکایی و چه ایرانی — اعتبار چندانی باقی نمیگذارد. همانطور که عنوان کتاب میگوید، این سرگذشتی است از «غرور، توهّم و محاسبات فاجعهبار». یکی از این نمونهها تصمیم فاجعهبار جیمی کارتر، رئیسجمهور وقت آمریکا، برای پذیرش شاه بیمار ایران در ایالات متحده بود؛ تصمیمی که به اشغال سفارت آمریکا در تهران انجامید، به ریاستجمهوری کارتر پایان داد و انقلاب ایران را به مسیر یک حکومت تئوکراتیک و خشن رهنمون شد.
نگاهی تازه و مبتنی بر پژوهش دقیق به انقلاب ایران — رویدادی که معادلات ژئوپلیتیکی جهان را بهگونهای چشمگیر و ماندگار تغییر داد — قطعاً ارزشمند است. اندرسن در شاهِ شاهان عمدتاً بر مصاحبههای گسترده با تعداد محدودی از افراد درگیر (اعضای خانواده و دربار شاه، شخصیتهای سیاسی ایرانی، و دیپلماتهای آمریکایی) و همچنین دیگر منابع اصلی تکیه کرده است.
او در پیشگفتار مینویسد «امید من این است که با تمرکز بر اعمال و تجربههای گروه کوچکی از کسانی که در حلقههای درونی انقلاب حضور داشتند یا شاهد آن بودند، بتوانم روایتی نو از داستانی کهنه عرضه کنم و برخی از معماهای اینکه چرا انقلاب ایران آنگونه که شد پیش رفت را پاسخ دهم.»
میتوان گفت در این هدف تا حد زیادی موفق بوده است اما این کتاب، از نظر من، بُعد مهم دیگری نیز دارد: روایت اندرسن بر دیپلماتهای سرویس خارجی آمریکا که در خط مقدم بحران ایران بودند نور میتاباند؛ کسانی که در موقعیتهایی ناممکن، همانگونه که سوگند خدمتشان ایجاب میکرد، با شرافت، درایت و شجاعت رفتار کردند. با تشریح رفتار حرفهای و تعهد و صداقت این دیپلماتها، کتاب اندرسن به روایتی خواندنی و اثرگذار تبدیل شده است؛ پادزهری علیه موج نادانی امروز که میخواهد به هزاران کارمند وفادار دولت بقبولاند که دههها خدمتشان دیگر اهمیتی ندارد.
دیپلماتهای آمریکا در صحنهٔ ایران
مهمترین روایت اندرسن دربارهٔ افراد مشهوری نیست که خاطراتشان روی میز کتابهای حراجی نیم دلاری(در آمریکا) قرار میگیرد بلکه تاکید او روی مسئولین روابط امور خارجی است که هرگز در پی کسب شهرت نیستند: خادمان شجاع و شرافتمند دولت آمریکا، از جمله بروس لینگن، آخرین رئیس هیئت نمایندگی آمریکا در تهران؛ مایکل مترینکو، کنسول آمریکا در تبریز و ماُمور در[۱] سیاسی سفارت در تهران؛ هنری پرشت، مدیر دفتر امور ایران؛ و ویلیام سالیوان، آخرین سفیر آمریکا در ایران. با وجود تهدید علیه حرفه و جانشان، این افراد اصرار داشتند که دقیقترین اطلاعات و بهترین توصیهها را بدون ملاحظهٔ سیاست حزبی یا مُد روز سیاسی، از میدان به تصمیم گیران در واشنگتن منتقل کنند.
آنها همیشه هم درست نمیگفتند. چه کسی همیشه درست میگوید؟ هم ناآگاهان و هم آگاهان — از جمله نویسندهٔ همین مقاله — بسیاری چیزها را اشتباه فهمیدند. برای نمونه، در اکتبر ۱۹۷۹، ما همگی «آن موضوع بزرگ» را ندیدیم و پس از آنکه کارتر، برخلاف حس و تمایل خودش، ورود شاه را به آمریکا پذیرفت، ما [۲] آمادگی نداشتیم که محل سفارت در تهران را ترک کنیم. مانند بسیاری دیگر که بحران یا مسائل سیاسی ایران را پیگیری میکردند، قدرت سلطنت را بیش از حد برآورد کردیم، عمق نارضایتی جامعهٔ ایران را دستکم گرفتیم، اهداف آیتالله خمینی و متحدانش را نادرست تعبیر کردیم، و بر ملیگرایان ایران که در دولت موقت ۱۹۷۹ (بیقدرت) بودند تکیه داشتیم.
نه آثار خمینی را خوانده بودیم و نه فهمیده بودیم — کتابهایی چون کشف الاسرار (۱۹۴۲) و حکومت اسلامی (۱۹۷۱) که در آنها او پلورالیسم و دموکراسی را محکوم کرده و طرح یک حکومت دینی اقتدارگرا، برگرفته از تصور او از مدینهٔ قرن هفتم، را ترسیم کرده بود. در واقع، بسیاری از ایرانیان طبقهٔ متوسط که در سالهای ۱۹۷۸–۱۹۷۹ برای جمهوری اسلامی راهپیمایی (و رأی) میدادند، این آثار را نخوانده و برنامهٔ واپسگرایانه و ضدروشنفکری او را درک نکرده بودند. به تعبیر[۳] مورّخ شائول بخاش: «[این ایرانیان] عاشق انقلاب بودند، بیآنکه بدانند انقلاب عاشق آنان نخواهد بود.»
در سرویس خارجی، درست بودن همیشه هدف نیست (اگر همیشه درست باشیم یعنی بیش از حد محتاطیم). هدف این است که از آرزوپروری و خودفریبی پرهیز کنیم. آمریکاییها برای مدت طولانی به شاه گره خورده بودند. کودتای ۱۹۵۳ آمریکا و بریتانیا که شاه را نجات داد و دولت ملی مصدق را ساقط کرد، باعث شد که شاه معتقد شود که بقای او بیش از آنکه به رضایت مردم ایران بستگی داشته باشد، در گرو اراده و قدرت به بیگانگان است. او فکر میکرد که چون آمریکاییها یکبار او را نجات داده بودند، ناگزیر به او، نظامش، بستگانش و چاپلوسانش گره خوردند.
شماری از همکاران ما میپرسیدند که «آیا حمایت بیقید و شرط از شاه بهترین سیاست برای آمریکا است؟» و کسانی که نارضایتی جامعهٔ ایران را احساس میکردند جرئت یافتند بپرسند: «آیا این حمایت بیقید و شرط از حاکمی ناپسند، روزی گریبان ما را نخواهد گرفت؟» شکهای آنان — که کسی دوست نداشت بشنود — در جمع همکارانشان احساس یاُس و از خود بیگانگی ایجاد کرد.[۴] اندرسن بینش این دیپلماتها را واقعبینانه میبیند و معتقد است که آنان سوگند خدمتشان را جدی گرفتند و برخلاف دستورهای سیاسیِ گاه نادرست از واشنگتن، تلاش کردند که واقعیات صحنه را همانگونه که بود منتقل کنند.[۵]
ویلیام سولیوان، سفیر وقت آمریکا در تهران، یکی از این نمونههاست — دیپلماتی باسابقه که یک چهارم قرن را در آسیا گذرانده بود و شخصی باهوش، اهل عمل، و محافظهکاری نخبه محسوب میشد. پس از شروع اعتراضات انقلابی، سولیوان با همکاری دستیارانش مجموعهای از گزارشها به واشنگتن فرستاد که هشدار میدادند حکومت شاه در حال فروپاشی است. اما همانطور که اندرسن نشان میدهد، «مقامات بلندپایه در واشنگتن، از جمله در کاخ سفید و وزارت خارجه، تمایلی به شنیدن این پیام نداشتند.» چرا؟ چون برای آنها، ایرانِ شاه متحدی پایدار، محلی کلیدی برای اجرای سیاستهای آمریکا در خلیج فارس، و مشتریای میلیتاریزه برای سلاحهای آمریکایی بود. تغییر در چنین وضعیتی هیچ جذابیتی برای واشنگتن نداشت.
در نتیجه، گزارشهای سولیوان و ژنرال رابرت هایزر (که برای جلوگیری از کودتا یا قتلعام به ایران اعزام شده بود) اغلب بیپاسخ میماند یا با خوشبینیهای غیرواقعبینانه نادیده گرفته میشد. اندرسن با دقت نشان میدهد چگونه این تجاهل سیاسی به فلجشدن سیاست خارجی آمریکا انجامید — و چگونه دیپلماتهای میدانی، که خط مقدم بحران بودند، عملاً بدون هدایت رها شدند.
چارلز ناس و جان استمپل، دو تن از برجستهترین تحلیلگران سیاسی سفارت، نیز با چشمهایی باز و بدون توهم، تحولات را دنبال میکردند. هر دوی آنان از ماهها قبل هشدار داده بودند که انباشت نارضایتی عمیق، فساد فراگیر، و سرکوب بیپایان، رژیم شاه را به نقطهی بیبازگشت رسانده است. اما باز هم، این هشدارها در سلسله مراتب سیاست خارجی راه به جایی نبرد. اندرسن توضیح میدهد که چگونه این دیپلماتها — با وجود فهم و ارزیابی واقعبینانه از وضعيّت موجود — بهجای تحسین، با تردید، بدگمانی، و حتی سرزنش مواجه بودند. از نظر من، این یکی از بخشهای مهم کتاب است. احترامی که نویسنده برای توانایی، وظیفهشناسی، و صداقت این کارکنان وزارت خارجه قائل است؛ کارکنانی که برخلاف افسانهپردازیهای سیاسی امروز در آمریکا، نه «دولت پنهان» بودند و نه دسیسهگر. آنان صرفاً تلاش میکردند حقیقت را بگویند.
بازی ادامه داشت
در ماههای پایانی سال ۱۹۷۸، بحران هم در ایران و هم در واشنگتن به اوج خود رسید. شاه، که سالها در فضای تقدیس و تمجید دربار زندگی کرده بود، اکنون در حصاری از سردرگمی، بیماری، و ناتوانی در تصمیمگیری گرفتار شده بود. او نمیخواست بپذیرد که قدرتش در حال فروریختن است و همچنان امیدوار بود با «اصلاحات از بالا» یا تغییر نخستوزیران، اوضاع را کنترل کند. اما دیگر دیر شده بود.
از سوی دیگر، آمریکا نیز گرفتار بنبستی تحلیلی بود. همانطور که اندرسن توضیح میدهد، «بازی ادامه داشت»؛ بدین معنا که مقامات ارشد در واشنگتن همچنان وانمود میکردند که میتوان با ترکیبی از فشار، نصیحت، و حمایت نظامی بدون تغییر بنیادی در سیاست مسیر رویدادها را عوض کرد.
حتی زمانی که میلیونها نفر در خیابانهای تهران و شهرهای بزرگ ایران در تظاهرات ضد شاه شرکت میکردند و اعتصابات اقتصاد کشور را فلج کرده بود، بسیاری در دولت آمریکا ترجیح میدادند بهجای رویارویی با واقعیت، به سناریوهای خوشبینانهی خود ادامه دهند. در مرکز این کشمکش تحلیلی، ویلیام سولیوان قرار داشت. او بر اساس تجربهی طولانیاش در جنوبشرقی آسیا (و نیز تجربهی تلخ جنگ ویتنام)، میدانست که رژیمی که مشروعیتش را از دست داده باشد، حتی با نیروی نظامی نیز قابل نجات نیست. او متقاعد شده بود که تنها راه جلوگیری از خشونت گسترده، انتقال آرام قدرت و گفتوگو با نیروهای مخالف از جمله با آیتالله خمینی است. چنین طرحی نزد بسیاری از سیاستگذاران در واشنگتن «تسلیم» و «خیانت» تلقی میشد. برای آنها، حتی تصور مذاکره با رهبری مذهبیِ تبعیدی که آشکارا خواهان پایان سلطنت بود، چیزی نزدیک به نابهنجاری سیاسی بود. در این میان ژنرال رابرت هایزر نیز وارد صحنه شد؛ فرمانده آمریکایی که به ایران اعزام شده بود تا ارتش شاه را آرام نگاه دارد و مانع کودتای نظامی شود. همکاری او با سولیوان، اگرچه ضروری بود، اما اختلاف برداشتهای سیاسی میان سطوح مختلف دولت آمریکا سبب شد بسیاری از پیامها مبهم، دوپهلو یا متناقض باشد.
اوایل ژانویه ۱۹۷۹، هرجومرج به اوج رسیده بود. حکومت نظامی کمکی نکرده بود. اعتصابات ادامه داشت. و شاه، که اکنون آشکارا بیمار و پریشان بود، دیگر اراده یا توانی برای ادارهی کشور نداشت. در نهایت، با فشاری ترکیبی از ناتوانی داخلی و توصیههای بیرونی، تصمیم گرفت ایران را ترک کند. اندرسن این لحظات را با نثری روایی و پرجزئیات بازسازی میکند: روزهای پایانی سلطنت، نگاههای فراری شاه، جلسات درباریان، سردرگمی فرماندهان ارتش، تلاش امیرعباس هویدا برای بقا، و همچنین نگرانی عمیق سفارت آمریکا که عملاً شاهد فروپاشی یکی از اصلیترین متحدانش در منطقه در همین زمان بود که برخی دیپلماتهای آمریکا از جمله جان استمپل و چارلز ناس بر ضرورت تماس مستقیم با حلقهی اطراف آیتالله خمینی تأکید کردند. آنان به درستی تشخیص داده بودند که آیندهی سیاسی ایران اکنون در دست مخالفانی است که نهتنها قابل نادیده گرفتن نبودند، بلکه به قدرت اصلی تبدیل شده بودند.اما باز هم، در واشنگتن گوش شنوایی وجود نداشت.
تصمیم در باره شاه
یکی از مهمترین گرههای سیاسی در این روایت، بحث پیچیده و پرتنش دربارهٔ این بود که آیا ایالات متحده باید به شاه اجازه ورود بدهد یا نه. شاه پس از خروج از ایران در ژانویهٔ ۱۹۷۹، بیمار، سرگردان و بیپناه بود؛ اما در عین حال، یک نماد سیاسی بسیار حساس محسوب میشد. پذیرش او در آمریکا میتوانست تبعات شدید و غیرقابل پیشبینی در ایران داشته باشد. اندرسن با دقت نشان میدهد که چگونه این تصمیم ماهها در واشنگتن دست به دست شد و سیاستگذاران درگیر آن شدند. وزارت خارجه با احتیاط هشدار میداد که حضور شاه در آمریکا میتواند احساسات ضدآمریکایی را شعلهور کند و دولت نوپای ایران را بیثباتتر سازد. سفارت در تهران نیز همین هشدار را میداد. اما در مقابل، گروهی از چهرههای سیاسی و رسانهای در آمریکا، با انگیزههای اخلاقی، شخصی یا سیاسی، فشار میآوردند که شاه «دوست قدیمی آمریکا» است و نباید رها شود.
زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی، یکی از مدافعان سرسخت پذیرش شاه بود؛ بخشی از این حمایت بهدلیل باور عمیق او به نقش ایران در مهار قدرت شوروی بود. در مقابل، سایروس ونس، وزیر خارجه، میکوشید تصمیمی مبتنی بر شواهد میدانی بگیرد و پیامهای هشدارآمیز سفارت را جدی بگیرد. این اختلافنظرها باعث شد که دولت کارتر دچار فلج تصمیمگیری شود. بهگفتهٔ اندرسن، «کاخ سفید خود را میان دو نگاه کاملاً متضاد گرفتار دید: یکی نگاه سیاسی ژئوپلیتیکی از واشنگتن، و دیگری نگاه واقعبینانه از تهران.»
سرانجام، هنگامی که بیماری شاه شدت گرفت و پزشکان مدعی شدند برای درمان او باید به بیمارستانهای مجهز آمریکا منتقل شود، کارتر زیر فشار انسانی و سیاسی، تصمیم به پذیرش او گرفت. این تصمیم، همانگونه که اندرسن مینویسد، «مقدمهٔ فاجعه شد»؛ زیرا در ایران بسیاری باور کردند که آمریکا در حال زمینهچینی برای بازگرداندن شاه است — مانند کودتای ۱۹۵۳. نتیجهٔ این بیاعتمادی و خشم عمومی، تنها چند روز بعد خود را نشان داد.
در ۴ نوامبر ۱۹۷۹، دانشجویان موسوم به «پیرو خط امام» به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و ۶۶ دیپلمات و کارمند آمریکایی را گروگان گرفتند. تحولی که مسیر سیاست ایران و آمریکا را برای دههها تغییر داد. اندرسن در این بخش با حسّاسیت و درک عمیق مینویسد که چگونه دیپلماتهای آمریکایی عملاً قربانی تصمیمات سیاسیای شدند که هیچ نقشی در آن نداشتند. این افراد که در ماههای پیش از آن با دقت تحولات را گزارش کرده و هشدار داده بودند، حالا خود در قلب بحرانی قرار گرفتند که پیشبینیاش را کرده بودند.
نادانی و شرف
پژوهشگران همچنان دربارهٔ وقایع انقلاب ایران و پیامدهای خونین آن بحث میکنند. پرسش ساده اما اساسی این است: چگونه ممکن است در سدهٔ بیستویکم، یک حکومت تئوکراتیک (دینی) در ایران همچنان پابرجا باشد؟ مقامهای پیشین حکومت پهلوی، که از سقوط آن رژیم آسیب دیدند، تقریباً همهٔ افراد را — جز خودشان — مقصر میدانند. برخی از آنها، بهویژه نزدیکان شاه، جیمی کارتر را «مهندس اصلی انقلاب» میخوانند. اندکی پیش از مرگ شاه در قاهره در ژوئیهٔ ۱۹۸۰، زمانی که او در بیمارستانی در نیویورک بستری بود، ریچارد هلمز، سفیر سابق آمریکا در ایران، به دیدارش رفت. بهگفتهٔ همسر هلمز در خاطراتش همسر یک سفیر در ایران، شاه با تلخی و اصرار از هلمز میپرسید که «چرا آمریکاییها تصمیم گرفتند سلطنت را از میان بردارند و بهجایش قدرت را به یک روحانی ۷۵ ساله بسپارند؟»
اما اندرسن با کنار گذاشتن تئوریهای توطئه و روایتهای بزرگ، به سراغ تحلیل دقیقتری میرود: روایت او نشان میدهد که انقلاب ایران نه نقشهای از پیشطراحیشده بود، نه محصول طرحهای پیچیدهٔ قدرتهای خارجی؛ بلکه سلسلهای از خطاهای انسانی، سوءبرداشتها، غرور، و ناآگاهی بود — از طرف همهٔ بازیگران.
اندرسن که سالها بهعنوان خبرنگار جنگی کار کرده، بهخوبی در مییابد که رویدادهای بزرگ تاریخی اغلب در فضایی از ابهام، ترس و بداههپردازی شکل میگیرند. او نشان میدهد که انقلاب ایران نیز چنین بود: انقلابی که هیچکس — از جمله خود انقلابیون — نمیدانستند که به کجا میانجامد.
او این وضعیت را با یک استعارهٔ بسیار ایرانی توضیح میدهد: «انقلابیون شطرنج بازی نمیکردند که همهٔ حرکتها از ابتدا قابلمشاهده باشد. آنها تختهنرد بازی میکردند — بازی مورد علاقهٔ ایرانیان. در تختهنرد، مانند سیاست، بازیکن تنها یکی دو حرکت جلوتر را میتواند ببیند. شانس نقش بزرگی دارد و یک تاس خوب یا بد میتواند همهچیز را زیر و رو کند.»
این نگاه، یکی از نقاط قوت کتاب اندرسن است: او نهتنها به تحلیل سیاسی میپردازد، بلکه به احسلس و بینش انسانها انسانهایی میپردازد که در جریان این رویدادها تصمیم میگرفتند — انسانهایی با ترسها، محدودیتها، امیدها و خطاهای بسیار انسانی.
پایانبندی
لیمبرت در پایان مقاله خود، روایت را از کتاب اندرسن به تجربهٔ شخصی خود در دستگاه دیپلماسی آمریکا میکشاند. او خاطرهای از سال ۲۰۰۵ تعریف میکند؛ زمانی که رئیس انجمن سرویس خارجی آمریکا (AFSA) بود و برای جلب حمایت رهبر اکثریت سنا از یک لایحهٔ مربوط به دیپلماتها تلاش میکرد. یکی از کارکنان دفتر سنا پس از شنیدن حرفهایش گفت: «همهٔ اینها خوب است، اما خیلیها اینجا معتقدند شما دیپلماتها زندگی بسیار راحتی دارید.»
لیمبرت میگوید که بهسختی توانست خودش را کنترل کند و فقط پاسخ داد:«زندگی راحت؟! به سوابق خدمت من نگاه کردهاید؟ گینه. ایران. موریتانی. سودان. عراق. دقیقاً بخش راحتش کجاست؟» او ادامه میدهد که دستگاه دیپلماسی آمریکا همیشه دشمنانی دارد — افرادی که از اساس با دیپلماتها مشکل دارند و هیچ استدلالی آنها را قانع نمیکند. یکی از ایرادهای همیشگی این افراد این است که دیپلماتها «قسمنامهٔ خود را جدی میگیرند» و فارغ از دیدگاه شخصی، سیاست دولت منتخب را اجرا میکنند.
دیپلماتها با رؤسایجمهور هر دو حزب کار میکنند و وظیفهٔ آنان ارائهٔ دقیقترین اطلاعات و بهترین توصیههای ممکن به دولت است.لیمبرت مینویسد که ابزار دیپلماتها نه جنگافزار، بلکه گفت وگو، گوشدادن، همدلی و صبر است. آنان ناچارند با «رذلان و بدکارانی» روبهرو شوند که در کاخها و کاخنشینهای جهان قدرت دارند. همین ویژگیها — شنیدن، تحلیل، هشدار دادن — گاهی آنان را برای سیاستمدارانی که به دنبال نمایش قدرت یا حذف منتقدان هستند، ناخوشایند میکند.
او میگوید که امروز در فضای سیاست آمریکا، کارکنان دولت — چه در دستگاه اداری (Civil Service) و چه در سرویس خارجی (Foreign Service) — بهطور خاص هدف حمله و تخریب هستند.
لیمبرت در پایان مقاله تأکید میکند که هرچند خوانندگان ممکن است با همهٔ تحلیلهای اسکات اندرسن موافق نباشند، اما کتاب او داستانی تکاندهنده، پرکشش و مهم روایت میکند — داستانی دربارهٔ ناآگاهی و طمع بسیاری از افراد، و شرف و دوراندیشی گروه کوچکی از دیپلماتهای شجاع.
او مینویسد: «روایت اندرسن از روابط ایران و آمریکا، و نقش آن دیپلماتهای شجاع — که ارزشهایشان، به وام از شعار نیروی دریایی آمریکا، وظیفه، شرافت، میهن بود — یادآور کار مهم و حیاتی جمعی کوچک از آمریکاییهای میهنپرست است که بهنام همهٔ ما خدمت میکنند.» لیمبرت نتیجهگیری میکند که فاجعهٔ اصلی این بود که در آن زمان، هیچکس به این دیپلماتها توجه نکرد؛ و اکنون نیز نه تنها به آنان گوش نمیدهند، بلکه در فضای سیاسی امروز، آنها را تحقیر و تمسخر میکنند.
————————————
[*] King of Kings: The Iranian Revolution: A Story of Hubris, Delusion and Catastrophic Miscalculation
[۱] مامور؟
[۲] Does this work for “we failed to”? What about
پیشبینی نکردیم که باید هر چه زودتر سفارت را تخلیه کنیم
[۳] Add “the historian”
[۴] Does this convey the meaning? That they alienated colleagues and superiors by expressing their doubts.
[۵] These paragraphs don’t seem to correspond to the original.
|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|