دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴ -
Monday 20 October 2025
|
ايران امروز |
هیملر هنگام بازدید از اردوگاه اسیران در روسیه شوروی در ۱۹۴۱
برگردان: علیمحمد طباطبایی
تازهترین شماره هفته نامه اشپیگل
پژوهش در تبارشناسی: هنریک لنکایت (Henrik Lenkeit) میگوید تصادفاً در اینترنت کشف کرده که مادربزرگش معشوقهی مرموز هاینریش هیملر، رئیس اساس، بوده است. و خود او، از تبار مستقیم همان مردی است که هولوکاست را سازمان داد.
بیرون، آن سوی پنجرههای عریض، ساحل شنی روشنِ کاستا دل سول (Costa del Sol) گسترده است. در دریای آبی و درخشان، کودکان با شادمانی بازی میکنند. در داخل، در گوشهای از بار هتل «سانست بیچ کلاب» (Sunset Beach Club) که با دیوارهای چوبی قهوهای پوشیده و به شکلی مضحک بیش از حد سرد نگه داشته شده، مردی نشسته با خشمی در دل و باری سنگین بر شانهها. هنریک لنکایت (Henrik Lenkeit) در حالی که مشت راستش را در هوا تکان میدهد می گوید:«اگر میشد مردگان را زنده کرد، من پدربزرگم را میگرفتم و یک کشیده محکم نثارش میکردم». سپس آرام میشود و ادامه میدهد که نمیتواند از نیاکانش نفرت داشته باشد و میخواهد با گذشتهاش آشتی کند.
لنکایت، ۴۸ ساله، پیراهنی بژ و تهریشی سهروزه دارد. از سال ۲۰۱۸ در کاستا دل سول زندگی میکند، همراه با همسر مکزیکیاش و سه فرزندشان. اوایل ژوئیه، لنکایت از طریق ایمیل با مجله اشپیگل تماس گرفت و گفت برای نخستینبار میخواهد در رسانهها از اصل و نسب خود سخن بگوید. در تماس تلفنی ابتدا محتاط و مشکوک بود. گفت فقط در گفتوگویی حضوری جزئیات را فاش خواهد کرد و خودش زمان و مکان دیدار را تعیین کرد، بار سرد هتلی نزدیک محل اقامتش در بلمادنا (Belmádena) اسپانیا. لنکایت مربی روابط است و در زمینهی زوجدرمانی تخصص دارد، و در کنار آن کشیش یک کلیسای آزاد نیز هست.
و او نوهی یکی از بزرگترین جنایتکاران تاریخ بشر است. پدربزرگش هاینریش هیملر (Heinrich Himmler)، رئیس اساس رایش، مردی بود که پس از آدولف هیتلر بیشترین قدرت را در «رایش سوم» در اختیار داشت. بنیانگذار نظام اردوگاههای کار اجباری و سازماندهندهی «راهحل نهایی مسئلهی یهود» (Endlösung der Judenfrage). مردی که «ریشهکنکردن قوم یهود» را وظیفهی عالی خود میدانست و به آن میبالید که در اجرای این وظیفه آن را به درستی و آبرومندانه به جا آورده است، چنانکه در سخنرانی بدنام خود در سال ۱۹۴۳ در برابر فرماندهان اساس در شهر پوزن (Posen) گفت.
لنکایت میگوید خانوادهاش به مدت ۴۷ سال این واقعیت را از او پنهان کرده بودند که معمار اصلی هولوکاست پدربزرگ او بوده است و او تازه یک سال پیش به این موضوع پی برد، و آنهم بهطور تصادفی، در اینترنت. ماجرایی که او روایت میکند، نمونهای است از اینکه پژوهش در تبارشناسی چگونه دگرگون شده است: در گذشته باید ساعتها در بایگانیها جستوجو میکردند یا دفترهای کلیسایی را ورق میزدند، اما امروزه آدمها گاه بهطور ناخواسته در فضای مجازی به اطلاعاتی درباره خانواده خود برمیخورند که یکی از خویشاوندان دور گردآوری کرده است.
اما مورد لنکایت بهویژه تکاندهنده است. مجله اشپیگل گواهیهای تولد و عکسهای خانوادگی را بررسی کرده، با تاریخدانان مشورت نموده و بستگان را یافته است. نتایج و در شمال آلمان بزرگ شده، واقعاً نوهی هیملر است. مادرش، نانتِه دوروتئا لنکایت (Nanette Dorothea Lenkeit) که در سال ۲۰۱۹ از دنیا رفته است، پزشکی بود که دختر رئیس اساس بهشمار میرفت. لنکایت در دیدارمان در اسپانیا تعریف میکند که چگونه در یک لحظه، دنیایش زیر و رو شده است.
میگوید این اتفاق در یک سهشنبهی سوزانِ ماه اوت رخ داد. از کار خسته و عصبی بود و شب قبل هم بد خوابیده بود. پس از ناهار، به دفتر بازنگشت و روی کاناپه نشست. تلویزیون فوتبال نداشت و برای خواندن انجیل هم بیش از حد خسته بود. بنابراین بعدازظهر تصمیم گرفت مستند «هاینریش هیملر که بود؟» از اشپیگل تیوی را تماشا کند. همزمان شروع کرد به جستوجو در اینترنت و دریافت که هیملر در زندگیاش نهفقط همسر، بلکه معشوقهای هم داشته: منشی خصوصیاش، زنی جذاب، بلوند و دوازده سال جوانتر از او.
رئیس اساس آکنده از توهّم پرورش نژاد آریایی برتر، بر این باور بود که هر «ژرمن اصیل و آزادهی نژاد خوب» بنا بر رسم پدران خود، در کنار همسر رسمیاش، حق دارد زن دومی نیز داشته باشد و آن هم به قصد زاد و ولد هرچه بیشتر کودکان. لنکایت در اینترنت به عکسی از معشوقهی هیملر برخورد. زیر آن نوشته بود:«هدویگ پوتهاست» (Hedwig Potthast)، زادهی ۱۹۱۲ در کلن (Köln)، درگذشته در ۱۹۹۴ در بادنبادن (Baden-Baden). او میگوید از ترس خشکاش زده بود: زن زیبا با پیشانی بلند نه تنها شباهت فراوانی به مادربزرگ خودش داشت، بلکه تاریخ زندگیاش نیز دقیقاً با او یکی بود.
علاوه بر آن، نام کوچکشان هم یکی بود. نام خانوادگی پوتهاست را لنکایت از خالهاش شنیده بود. لنکایت میگوید: «در ویکیپدیا ناگهان به چهرهی مادربزرگم خیره شدم». مات و مبهوت به جستوجو ادامه داد و فهمید که هدویگ پوتهاست در دوران جنگ جهانی دوم از معشوق خود دو فرزند به دنیا آورده است. در ۱۵ فوریهی ۱۹۴۲ در آسایشگاه نازیها به نام هوهنلیشن (Hohenlychen)، در ۸۰ کیلومتری شمال برلین، پسری به نام هلگه (Helge) متولد شد، همان نامی که عموی لنکایت دارد. و در ۳ ژوئن ۱۹۴۴ دختری به دنیا آمد به نام نانته دوروتئا ( Nanette Dorothea)که نام مادر لنکایت است.
نوه هیملر آقای لنکایت در اسپانیا
لنکایت یادش میآید که در آن لحظه به شدت دلش آشوبه شده بود. می گوید: «کاملاً شوکه شده بودم». وقتی به خود آمد، به سوی همسرش دوید و گفت: «یعنی من حالا نوهی این مردم؟» و او پاسخ داده بود: «به نظر میرسد که همینطور است.»
همسر مکزیکیاش میدانست هیملر کیست. همان شب، لنکایت حقیقت را برای سه فرزندش هم بازگو کرد. به آنها گفت که پدرِ مادربزرگشان، همان هیملر بوده است. بچهها هیجان او را درک کردند، اما شریکش نشدند. تا آن زمان هرگز نام هیملر را نشنیده بودند. او ادامه میدهد که بقیهی آن روز را مثل آدمی فلج در خانه ماند، ناتوان از بیرون رفتن، تماس گرفتن با کسی و بدون آن که بتواند خود را به موضوع دیگری متمرکز کند. میگوید: «همه چیز در ذهنم میچرخید. درونم چرخوفلکی کامل از احساسات بود و در عین حال، یک خلأ کامل.»
لنکایت میگوید در روزهای بعد هنوز امیدوار بود اشتباه کرده باشد. با خودم میگفتم: «پیدا کن خطا را!» اما هیچ خطایی وجود نداشت. به جستوجو در اینترنت ادامه داد و با کاترین هیملر (Katrin Himmler)، نوهدختری رئیس اساس تماس گرفت.
کاترین هیملر، پژوهشگر علوم سیاسی و نویسنده، سالها پیش تاریخ خانوادهی هیملر را با دقت موشکافانه بررسی کرده بود و اطلاعات بیشتری در اختیار لنکایت گذاشت. در نهایت، ادارهای در شهر لیشن (Lychen) جایی که آسایشگاه هوهنلیشن قرار داشت نسخهای از گواهی تولد مادرش را برایش فرستاد.
اکنون لنکایت مدرک رسمی در دست داشت. سندی با دستنوشتهای در پایین که نشان میداد «هاینریش هیملر، رئیس اساس و وزیر کشور رایش»، در تاریخ ۲۵ ژوئن ۱۹۴۴ رسماً پدر نانته دوروتئا (Nanette Dorothea) شناخته شده است. پزشکِ زایمان، دوست دوران دبستان هیملر، کارل گبهارت (Karl Gebhardt) بود — پزشکی که آزمایشهای انسانی وحشیانهای بر زنان زندانی در اردوگاه کار اجباری راونسبروک انجام میداد.
لنکایت در آن بار سرد هتل در اسپانیا فریاد میزند: «ناگهان نوهی یک قاتل جمعی شده بودم!». او دیگر آن کسی نبود که خود را تا آن لحظه میپنداشت. اما پس او که بود؟ و مادربزرگش واقعاً چه کسی بود؟ « معشوقهی یکی از پلیدترین جنایتکاران نازی. زنی ناسیونالسوسیالیست که معشوق خود را با احترام «هاینریش پادشاه» خطاب میکرد، در حالی که رئیس اساس او را با نرمی «خرگوش کوچولوی من» مینامید. لنکایت میپرسد: «چطور ممکن بود مادربزرگم چنین هیولایی را دوست داشته باشد؟»
او تا امروز پاسخی برای این پرسش خود ندارد. حتی برای تاریخپژوهان نیز، معشوقهی هیملر همچنان زنی مرموز است. پیتر لانگریش (Peter Longerich)، پژوهشگر برجستهی دوران ناسیونالسوسیالیسم و استاد بازنشستهی تاریخ، در زندگینامهاش دربارهی رئیس اساس مینویسد: «دربارهی رابطهی میان هدویگ پوتهاست و هاینریش هیملر تقریباً هیچ چیز نمیدانیم.»
لانگریش گمان میبرد که پوتهاست، هرچند منشی خصوصی هیملر بود، از جزئیات جنایات او آگاهی اندکی داشت. با این حال، به گفتهی لینا هایدریش (Lina Heydrich)، بیوهی راینهارد هایدریش، رئیس ادارهی امنیت رایش و از نزدیکان هیتلر، زن دوم هیملر نفوذ چشمگیری بر او داشته است.
هایـدریش در خاطرات خود در سال ۱۹۷۶ نوشت: «وقتی او [پوتهاست] شروع کرد به اثر گذاشتن بر زندگی و اندیشهی هیملر، هیملر به گشودگیای دست یافت و چنین موردی آن زمان برای ما مایهی تحسین بود.» او از قول شوهرش راینهارد میافزاید: «میشد با گرمای او دست و پای خود را گرم کرد» عبارتی شاعرانه برای تأثیر تسکیندهندهی حضورش. همچنین روزنامهنگار پیتر فردیناند کوخ (Peter Ferdinand Koch) که در دههی ۱۹۸۰ با پوتهاست گفتوگوهایی داشته، او را «تنها محرم واقعی» هیملر دانسته است، زنی که او «در سختترین لحظات میتوانست با او بیهراس از هر چیز، دربارهی همه چیز سخن بگوید».
اما یادداشتهای مارتین بورمان پسر (Martin Bormann junior)، فرزند رئیس دفتر حزب نازی و از نزدیکان هیتلر، تصویری هولناکتر ارائه میدهند. به گفتهی او، در حدود سال ۱۹۴۴، معشوقهی هیملر هنگام دیدار از خانوادهی بورمان، با افتخار مجموعهای از مبلمان ساختهشده از استخوان انسان را به نمایش گذاشته بود. بورمانِ جوان که در آن زمان حدود ۷۰ ساله بود، در گفتوگویی در سال ۱۹۹۹ با روزنامهنگار اشتفان لبرِت (Stephan Lebert) به یاد آورده بود که: «آنجا میز و صندلیهایی بودند که از بخشهای بدن انسان ساخته شده بودند. یکی از صندلیها نشیمنگاهی داشت از استخوان لگنِ انسان، و پایههای صندلی دیگر از پاهای انسان، با کف پاها ساخته شده بود. پوتهاست حتی نسخهای از نبرد من را نشان داده بود که جلدش از پوست پشت انسان ساخته شده بود. او گفت پوتهاست این سخنان وحشتناک و غیر قابل تحمل را با لحنی «پزشکیوار و خونسرد» توضیح میداد، در حالی که او و خواهرش از وحشت خشکشان زده بود.
سمت چپ تصویر نامه هیملر به معشوقه اش خانم پوتهاست و سمت راست تصویری از هدویگ پوتهاست
لنکایت، اما، از مادربزرگش تصویری دیگر در ذهن دارد: «او را به یاد دارم بهعنوان زنی مهربان و سالخورده که من او را ‹مامی› صدا میزدم، و وقتی بچه بودم و به دیدارش در بادنبادن میرفتم، یواشکی به من شکلات می داد.»
هدویگ پوتهاست، دختر یک تاجر و دارای تحصیلات در رشتهی مکاتبات بازرگانی به زبانهای خارجی، در سال ۱۹۳۶ وارد خدمت هاینریش هیملر شد. در کریسمس سال ۱۹۳۸، آن دو به گفتهی خود پوتهاست در نامهای به خواهرش، به یکدیگر اعتراف کردند که به طور غیر قابل بازگشتی عاشق هم شدهاند. دیرتر، در فوریهی ۱۹۴۱، همسر هیملر، مارگارت، از رابطهی شوهرش آگاه شد و این آگاهی او را سخت آزرد و خشمگین کرد. والدین پوتهاست نیز بهشدت خشمگین شدند و رابطهشان را با دخترشان قطع کردند، زیرا تحمل این را نداشتند که دخترشان به نقش معشوقهی پنهانی رضایت دهد.
وقتی هدویگ از هیملر باردار شد، از خدمت استعفا داد. رئیس اساس از نظر مالی از خانوادهی دوم خود حمایت میکرد. در سال ۱۹۴۴ ملکی در نزدیکی برشتسگادن (Berchtesgaden) خرید تا پوتهاست با دو فرزندش در آنجا زندگی کند. بااینحال هیملر وقت اندکی برای آنها داشت و زندگی دوگانهاش را بهشدت پنهان میکرد.
کاترین هیملر در پژوهش خود با عنوان برادران هیملر (Brüder Himmler) مینویسد: «بهای زندگی راحت هدویگ، تنهایی بود.» نامههای اندکی که از پوتهاست به هیملر باقی مانده، همگی با این جمله پایان مییابند: «فراموشم نکن! ایکس تو (Deine X).»
در مارس ۱۹۴۵، رئیس اساس و معشوقهاش برای آخرین بار یکدیگر را دیدند. در ۲۲ مه، یعنی روز پس از بازداشت هیملر، پوتهاست توسط یک افسر اطلاعاتی آمریکایی بازجویی شد. او گفت که «هرگز دربارهی سیاست یا فعالیتهای اساس» با شریک زندگیاش گفتوگو نکرده است. افسر آمریکایی او را «زنی جذاب و متواضع» توصیف کرد، «نمونهی کامل زن آلمانی در ایدئال نازی». روز بعد، هیملر با دندان بر کپسول سیانوری که در دهان خود پنهان کرده بود، گاز زد و از مجازات گریخت. پوتهاست تا پایان عمر از پیگرد قضایی و توجه عمومی در امان ماند.
به گفتهی روزنامهنگار کوخ (Koch) (که گفتههایش قابل راستیآزمایی نیست)، او از سپردههای مالی اساس در سوئیس پول دریافت میکرد. همچنین گفته میشود وکیلی به نام ویلهلم اشنایدر (Wilhelm Schneider) زندگی پوتهاست را در دوران پس از جنگ با پولی که نازیها از بازرگانان یهودی اخاذی کرده بودند، تأمین کرده بود.
بر پایهی روایتهای گاه ماجراجویانهی کوخ، سازمان سیا نیز از پوتهاست حمایت میکرد. دستگاه اطلاعاتی آمریکا گفته میشود که رسانهها را از او دور نگه داشته، چندین بار محل زندگیاش را تغییر داده، ازدواج صوریاش را با اقتصاددان تحصیل کرده ای به نام هانس آدولف گئورگ شتِک (Hans Adolf Georg Staeck) که گفته میشد بیمار لاعلاج است ترتیب داده و هزینهی زندگی او را پرداخت کرده است.
اما مورخ نظامی، ینس وِستهمایر (Jens Westemeier)، در پژوهش خود دربارهی یواخیم پِیپر (Joachim Peiper) که دستیار سابق هیملر و فرماندهی بعدی یک هنگ زرهی اساسبود، گفتههای کوخ را مردود میداند. او مینویسد که به گفتهی منابع آمریکایی، هیچ پروندهای در سیا دربارهی هدویگ پوتهاست وجود ندارد.
هنریک لنکایت شایعات سرویسهای اطلاعاتی را در اینترنت دیده، اما نمیتواند بگوید چقدر درستاند. او همیشه گمان میکرد پدربزرگش فرد دیگری است: هانس شتک (Hans Staeck)، مردی که از زمانی که به یاد دارد، همراه با مادربزرگش زندگی میکرد. شتک و پوتهاست در سال ۱۹۵۷ ازدواج کردند. به گفتهی لنکایت، «پدربزرگ هانس» سرباز سابق ورماختارتش آلمان و بازرگانی موفق بود، و نه یک مرد بیمار. طبق تحقیقات وستهمایر، شتک در دههی ۱۹۶۰ مدتی در برزیل فعالیت تجاری داشت و در سال ۱۹۸۵، هنگام چرت نیمروزی، درگذشت.
هیملر در کنار دخترش گودرون
به گفتهی همان مورخ، پوتهاست پس از جنگ همچنان با حلقههای قدیمی اساس در تماس بود و در عین حال زندگی بسیار منزویای را در پیش گرفت. او در سال ۱۹۹۴، اندکی پیش از تولد هجدهسالگی لنکایت، در اثر بیماری آلزایمر درگذشت.
پرسش اینجاست که پوتهاست تا چه اندازه بر هیملر تأثیر داشت؟ و تا چه حد از جنایات رژیم اطلاع داشت؟ هنریک لنکایت دیگر کسی را ندارد که از او بپرسد. مادرش درگذشته است، پدرش که معلم بود نیز دیگر در قید حیات نیست، و با دیگر اعضای خانوادهاش نیز ارتباطی ندارد. خویشاوندانش هرگونه تماس پژوهشگران و حتی هفتهنامهی اشپیگل را رد میکنند.
به گفتهی لنکایت، والدینش هرگز دربارهی درگیریهای خانوادگیشان در جنایات «رایش سوم» سخنی نگفتند، اما نازیسم در خانهشان تابو هم نبود. او میگوید: «پدر و مادرم آگاهانه مرا با خود به تماشای فهرست شیندلر بردند.» دربارهی هولوکاست صحبت میکردند، و پدرش اسرائیل را تحسین میکرد: «در من عشقی نسبت به آن کشور و نسبت به یهودیان به وجود آمد.» اما تنها یک چیز، همان نکتهی تعیینکننده، را از او پنهان کرده بودند. او، مانند بسیاری از کودکان دههی هفتاد میلادی، بارها پرسیده بود که پدربزرگ و مادربزرگش در دوران رایش سوم چه میکردهاند.
اینکه آیا لنکایت واقعاً فقط یک سال پیش از اصل ماجرا آگاه شده است، همانطور که خود میگوید، قابل اثبات نیست، چون بقیهی خانواده حاضر به گفتوگو نیستند. در ایمیلی تنها نوشتهاند که «در این باره نمیتوانیم کمکی بکنیم.»
یکی از دوستان قدیمی مادر لنکایت، نانت دوروتئا (Nanette Dorothea)، به اشپیگل گفته است که بهخوبی میتواند تصور کند والدین او حقیقت را از فرزندشان پنهان کردهاند تا «او را محافظت کنند» و اینکه «بهتر است این موضوع بالاخره در همانجا خاتمه یابد».
مورخ وستهمایر نیز که دربارهی تاریخ عاملان اساس پژوهش کرده، معتقد است منطقی است که لنکایت از ماجرا بیخبر مانده باشد: «این در چنین خانوادههایی رفتاری معمول است.» پس از جنگ، معشوقهی پیشین هیملر از چشم عموم گریخت، ارتباطش را با خانوادهی هیملر قطع کرد و از رسانهها دوری جست. به گفتهی وستهمایر، او حتی حقیقت را مستقیماً به فرزندانش نگفت و این وظیفهی دشوار را به یواخیم پیپر، دستیار سابق هیملر، سپرد. برای لنکایت این سکوت خانوادگی چندان تعجبآور نیست. هیچکس از خویشاوندانش نمیخواهد سخن بگوید، هیچکس نمیخواهد در مسیر افشای عمومی گذشته گام بگذارد. او کوتاه میگوید: «این جماعت همینطورند.» لنکایت داستانش را با لحنی خونسرد و فاصلهدار بازگو میکند، گویی که ماجرا به او مربوط نیست. اما گاهوبیگاه خشم فروخوردهاش از سالها دروغ و پنهانکاری آشکار میشود. با لبهای فشرده میپرسد: «چرا اسم من را ‹هنریک› گذاشتند؟» آیا این نشانهای پنهان از وفاداری به پدربزرگش هاینریش هیملر بود؟ و در پایان میگوید: «من چه چیزهایی از آن مرد به ارث بردهام؟» لنکایت هرگز پاسخ این پرسش را نخواهد دانست.
او امروز به این نتیجه گیری رسیده است که راز خانوادگی باعث شده بود تا او همیشه احساس ناامنی کند، در مدرسه مورد آزار و تمسخر قرار گیرد و حس کند که دیده نمیشود. نوازش، در آغوش گرفتن، نزدیکی عاطفی: او هیچکدام از اینها را نه از مادربزرگش و نه از پدر و مادر خودش تجربه نکرده بود، کسانی که باید همیشه آنها را با نام کوچک خطاب میکرد.
لنکایت تعریف میکند که وقتی امروزه در ایستگاههای قطار زوجهای عاشق یا خانوادههایی را میبیند، در دلش دردی حس میکند: «در خانوادهی ما همیشه نوعی فاصله وجود داشت، نوعی سردی.» او میگوید در بزرگسالی از بیخوابی و قطع تنفس در خواب نیز رنج میبرده است. اکنون که داستان زندگیاش را میداند، بسیاری از این مشکلات را ناشی از پنهانکاریهای خانوادگی به حساب می آورد.
پیامدهای روانی گناه سرکوبشده و انکارشدهی نسل عاملان نازی بر فرزندان و نوههایشان، بهخوبی بررسی شده است. بهنوشتهی آنجلا مورِه (Angela Moré)، روانشناس اجتماعی و متخصص در زمینهی درهمتنیدگیهای گناه میاننسلی در دانشگاه لایبنیتس هانوفر (Leibniz Universität Hannover) هزاران آلمانی مانند لنکایت هستند: بسیاری از آنان «از پرسشهای آزاردهنده، احساسات مبهم، ترسها و تردیدهایشان رهایی نمییابند و زیر فشار درونیِ جبران چیزی هستند که دقیقاً نمیدانند چیست».
لنکایت میگوید از زمانی که حقیقت را دربارهی پدربزرگ واقعیاش فهمیده، از نظر جسمی و روحی حالش بسیار بهتر شده است، بهویژه ایمانش به او کمک کرده است. او میگوید در ماههای اخیر فرایندی از «درمان» را طی کرده و دوباره آرامش درونیاش را یافته است.
از دل داستانش برای خود مأموریتی استخراج کرده است: به باور او، آلمانیها باید میراث نازیِ خانوادگی خود را به رسمیت بشناسند تا نیروهای راستافراطی را در کشور عقب برانند. او میگوید: «ایدئولوژی ناسیونالسوسیالیستی هرگز ریشهکن نشد، این مسأله بر دلم سنگینی میکند.» و همین را یکی از دلایل تبدیلشدن حزب AfD به دومین نیروی بزرگ در بوندستاگ میداند.
این مرد ۴۸ ساله میگوید قصد دارد به آلمان سفر کند، در مکانهای یادبود، جماعتهای کلیسایی و مدارس دربارهی داستان خود و خانوادهاش سخن بگوید و کنفرانسهایی برگزار کند. افزون بر این، تجربههایش را در کتابی نوشته و در حال یافتن ناشری برای آن است.
با این کار، لنکایت چیزی را پیش میبرد که کارشناسانی چون تاریخپژوه اولریکه یوریت (Ulrike Jureit) مدتهاست بر آن تأکید دارند: اینکه دیگر مانند گذشته بیش از حد با قربانیان نازیسم همذاتپنداری نکنیم، بلکه دریابیم که در آن زمان شمار بسیار بیشتری از مردم در سوی دیگر، یعنی در سوی نادرست، ایستاده بودند. یوریت زمانی گفته بود: «آنچه کمبودش احساس میشود، مواجهه با خودِ عاملان و ساختارهایی است که هولوکاست را ممکن ساختند.» این شامل مواجهه با خانوادهی خود و تاریخ آن نیز میشود، با همان کسانی که، مانند خانوادهی لنکایت، احتمالاً با سرسختی سکوت اختیار کرده بودند. لنکایت میگوید: «لازم نیست هر نوهای حتماً از نسل هاینریش هیملر باشد.»
Plötzlich Enkel eines Massenmörders
Katja Iken
DER SPIEGEL 43 | 2025
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|