شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - Saturday 27 July 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 18.02.2023, 15:47

روز اول جهنم


امیر مُمبینی

یکی از شگفتی‌های زندگی آدمیان این است که، وقتی از تونل یک ماجرای هولناک عبور می‌کنند، مدتی که گذشت، از آن حادثه طوری تعریف می‌کنند که گویی از یک ماجرای جذاب زندگی خود حرف می‌زنند. بازگویی حادثه‌‌ی سخت یا مرگبار، مثل دیدن یک فیلم هراس‌آور، از طریق مقایسه به انسان از این که در آن شرایط نیست لذت می‌دهد. اما حوادثی هم پیش می‌آید که باعث می‌شود انسان دوباره به درون آن تونل هول و هراس برگردد و ماجرای وحشتناک را باردیگر با همه‌ی درد و زهرش تجربه کند.

تماشای چهره‌ی پرویز ثابتی همه‌کاره‌ی ساواک به هنگام تجاوز به جنبش زن زندگی آزادی در عکس‌هایی که این روزها پخش شده است، روی من همین تأثیر را گذاشت. باردیگر به ساختمان «کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری» ساواک بازگشتم و آن سلاخ خانه را بازدید کردم. در همین حال، عکسی را که روی پرونده‌ی من در ساواک بود و امروزه در کنار عکسهای شماری دیگر از زندانیان زمان شاه روی دیوار درونی موزه‌ی عبرت تهران نصب است، جلو چشم گذاشتم.

تأثیر کمیته‌ی ضد خرابکاری ساواک در روح من چنان است که، وقتی عکس آن ساختمان را دیدم به سرعت به مانع فلزی حلبی مانندی که در پایین در های ورودی بندها بود خیره شدم. به دلیل این که در رفت و بازگشت از بندها به اتاق شکنجه و بازجویی با چشم بند از آن درها می‌گذشتیم، بیش از هرچیز این مانع آهنی در ساختمان آنجا توجهم را جلب می‌کرد. همیشه مواظب بودم که پای من به آن گیر نکند. دو سه باری پایم به آن مانع برخورد کرد و استخوان پا به خون افتاد.

کمیته‌ی ضد خرابکاری ساواک یک سلاخ‌خانه‌ی واقعی بود. یک صحرای محشر به تمام معنی. راهروها اغلب به خون کف پا و زخم بدن و رد سریدن زخمیان آلوده بود. بوی زخم‌های به چرک نشسته انسان را آزار می‌داد. برخی جاها اثر کشیده شدن پنجه های خونین روی دیوارها دیده می‌شد. در طول روز و گاهی در شب نیز فریاد جگرخراش بازداشتیان شنیده می‌شد. فریادهایی که گاه به فریاد دریده شدن جانداران به دندان کفتاران همانند بود.

محل بازجویی در اتاقهایی در طبقات یک و دو فلکه بود. فلکه‌ی سه طبقه به شکل استوانه در وسط ساختمان قرار داشت و همه‌ی بندها به آن باز می‌شدند. اولین شکنجه‌ی من در طبقه‌ی دوم فلکه توسط حسینی صورت گرفت. حسینی و بازجویی بنام هوشنگ بدون پرسش و پاسخ مرا که از اهواز به آنجا منتقل شده بودم به پشت به تخت آهنی بستند. هوشنگ گفت، این حداقل دستمزد است که اول باید به همه بدهیم. پس از بستن دستها، پاهایم را بلند کردند و روی نرده‌ی تخت بستند تا زدن کابل آسان تر باشد.

پس از مدتی انتظار حسینی وارد شد. فرود آمدن کابل سنگین سیمی بر کف پایم مرا از جا پراند. چون جایی را نمی‌‌دیدم بیشتر رنج می‌کشیدم. لحظه‌ی فرود آمدن کابل سیمی و محل آن را نمی‌‌دانستم و احساس ناامنی شدید بر شکنجه‌ی جسمی اضافه می‌شد. تصمیم گرفته بودم که یا بمیرم یا پرونده من تهی از نام باشد. می‌دانستم که احتمالا زبان باز کردن و رفتن به گورستان مساوی هستند. به عکس گفته های بسیاری از من بهتران، به هنگام مقاومت نه به مردم فکر می‌کردم و نه به ایدئولوژی و آرمان یا هیچ چیز دیگری. فرصتی برای این کار نبود. به صورت خودکار مقاومت می‌کردم، مثل وقتی که گرگ گوزنی را می‌گیرد او مقابله می‌کند، یا وقتی کثافتی را به سوی انسان پرتاب می‌کنند و او سربرمی‌گرداند.

حسینی موقع کوبیدن کابل گاهی روی سر من طوری خم می‌شد که نفس نمناک او را روی صورتم احساس می‌کردم. همچنین بوی تریاک یا مخدری دیگر را. کابل سیمی لاستیک پوشیده فرود می‌آمد و درد در تمام سلولها می‌پیچید. سعی می‌کردم که خودم را کنترل کنم. فریاد نمی‌‌‌کشیدم. سعی می‌کردم که عصبانی بشوم تا درد را کمتر احساس کنم و ترس را عقب برانم. دو سه باری چیزهایی گفتم. خم شد روی صورت من و گفت، چی می‌گی. بعد با مشت چنان به چانه من کوبید که احساس کردم مغزم تکان خورده است.

شلاق تعیین می‌کرد که چه احساسی دارم. ضرباتی که بر کف پایم می‌خورد در مغزم لرزش ایجاد می‌کرد. کف پا با سطح مغز و چشم‌هایم مرتبط شده بود و هر ضربه بیش از هر چیز در این سه نقطه کوبش ایجاد می‌کرد. می‌ترسیدم چشم‌هایم از حدقه در آیند. محکم چشم‌هایم را به هم فشرده بودم. حساب ضربات را از دست دادم. در یک لحظه اتفاقی افتاد که زانوهایم به سرعت شروع به لرزیدن کردند. آنچنان شدید که دندان‌هایم نیز به هم می‌خورد. حسینی دو ضربه سنگین مستقیما روی زانوهایم زد. کمتر از کف پا درد کرد. زانوهایم همچنان می‌لزیدند. به گونه‌ای عجیب احساس کردم که قلبم در سینه لق شده است. سعی کردم با بازویم به محل قلبم فشار بیاورم تا آن احساس را مهار کنم. ناگهان خارج از اراده شروع کردم یک جمله را گفتن: کفشام کو ؟ کفشام کو؟

معلوم نبود این چه پرسشی بود که روی زبانم افتاد. همین را با فاصله تکرار می‌کردم. گویی صدا از کس دیگری بود. اصلا کنترلی روی آن نداشتم. حسینی یک ضربه با مشت توی دهان من کوبید. داخل دهانم به شدت شور شد. اما دردی احساس نکردم. همه‌ی توجهم در کف پا متمرکز شده بود، به انتظار ضربات. تا کسی شکنجه نشده باشد نخواهد توانست درک کند ضربه کابل بر کف پا چه آتشی بپا می‌کند. گویی توی دهانم چسب مایع ریخته بودند. زبانم چسبیده بود و در همان حال می‌گفتم که کفشام کو.

حسینی عصبانی شد. هوشنگ آمد و پرسید چه می‌گوید. حرف زده یا نه؟ حسینی گفت می‌گه کفشام کو. هوشنگ پف پف کرد و رفت بیرون. آمدن و رفتن او مثل یک سایه در ذهنم نشست. ناگهان حسینی با کابل ضربه‌ای چنان سنگین زد که من در کسری از ثانیه به واقع آتش گرفتم. فکر کردم واقعا آتش زدند مرا. آن وقت صدای خودم را شنیدم. فریادی که معلوم نبود کجای وجود من کمین کرده بود. درد مثل چیزی که با باد برود، با فریاد جگرخراشم از من دور و دورتر شد. فریاد به صورتی کاهش یابنده دامه یافت و ضعیف و ضعیفتر شد.

خیلی عجیب بود. دیگر فقط به فریاد خودم گوش می‌کردم، یا آن را می‌شنیدم. هیچ دردی نبود. داغ شده بودم. گویا پایم چنان از عرق خیس شده بود که از تسمه بیرون آمد. اما تکانی نبود. همینطور با آن صدا از خودم دور می‌شدم. خودم را نشسته درروی یک تپه دیدم. در یک غروب آفتابی بسیار ملایم و به کلی بدون باد. ساکت ساکت. همه چیز آرامش بخش بود. به شدت نشئه شده بودم. وقتی بناگهان از جای خود پریدم دیدم که بیرون از اتاق، در فلکه، آب سرد روی من می‌ریزند.

با ریختن آب سرد روی کله من به خود آمده بودم. بیهوش شده بودم و نمی‌‌دانم آن مناظری که دیدم مال کدام لحظه از روند بیهوشی بود. توی فلکه افتاده بودم. همه چیز در ذهنم مخلوط شده بود. وقتی پاهای خونین مرا گرفته بودند و بسوی اتاق بازجو می‌کشیدند هوشنگ با فریاد گفت «انچوچک لعنتی»! این کلمه را تا آن زمان نشنیده بودم. ناخودآگاه حرف او را تکرار کردم و گفتم انچوسک. توی اتاق روی سر من خم شد و گفت، من به تو گفتم انچوچک تو به من گفتی انچوسک؛ آره؟ این شاید به قیمت نقص عضو کامل تو تمام بشه. گفت توی پرونده به عنوان توهین به مأمور می‌نویسد که من چه گفتم. گفت، تو کفش نداشتی، با دمپایی از سلول آوردنت اینجا. چرا می‌گی کفشام کو. این یه رمزه؟ حتما یه رمزه. منظورت چیه؟

بعد مرا روی صندلی نشاندند. وقتی کاغذ آورند و گفتند تو باید بنویسی، حسینی آمد توی اتاق و چیزی در گوش هوشنگ گفت. دو تایی آمدند جلو و انگشتهای دست راست مرا نگاه کردند. انگشت وسط شکسته بود و ورم کرده بود. اما من دردی احساس نکرده بودم. هوشنگ پاسبان را صدا کرد و او به من کمک کرد که به سلول برگردم.

وارد سلول که شدم روی کف سلول دراز کشیدم و خودم را بغل کردم و به خواب رفتم. دیر زمانی بعد، وقتی چشم باز کردم و به دریچه کوچک بالای دیوار پشتی سلول نگاه کردم، تاریک بود. وقتی آن دریچه تاریک بود، به معنی شب بود. به معنی نیامدن بازجوها و تعطیل بودن کار بازجویی و شکنجه بود. سیاهی دریچه آرامش بخش بود. اما، به عکس معمول، زمانی که آن دریچه در نتیجه تابش غیر مستقیم سحر ذره ذره شروع به روشن شدن می‌کرد، نگرانی کم کم افزایش می‌یافت و وقتی دریچه دیگر روشن بود جز هراس و نگرانی چیزی مسلط نبود. این دریچه‌ی کوچک، مثل چشم یک درنده در شب بود.

در پناه چشم بسته‌ی دریچه، دوباره بخواب رفتم. اما دیری نپایید که صدای در سلول آمد. از جا پریدم. چند نفر مثل باد پاییزی به دورن هجوم آورند. با پای برهنه و شکافته و خونین مرا بیرون کشیدند و بدون چشم بند بسوی اتاق بازجویی بردند. هوشنگ آنجا بود. در را پشت سر بقیه بست و در جای خود نشست. با تمسخر گفت، خوبی شما برای ما اینه که می‌تونیم بیایم اینجا و کتک بزنیم و فوق‌العاده بگیریم. این قلم و این کاغذ. می‌خواهیم تو را وادار کنیم قصه نویسی کنی. خود قصه مهمه نه محتوای آن. یا با پای خودت برو توی آن اتاق، یا بنویس. کدامیک؟

دیری گذشت و چیزی نبود که بنویسم. هوشنگ سربازجو گفت، پس راه بیفت. در همین حال چیزی گفت که تعجب انگیز بود. با احتیاط گفت: «توی آن اتاق کس دیگری منتظر است که تو را ناچار کند قصه بنویسی. اگر قصه را برای من ننویسی و برای او بنویسی جرمت دوبرابر می‌شود و بند از بندت جدا می‌کنم!»

شب بود و روز بود، روز اول بود.


نظر خوانندگان:


■ آقای امیر مُمبینی گرامی، درود بر شما. پس از خواندن نوشته‌ی شما گریه‌ام گرفت. می‌خواستم خیلی چیزها بنویسم ، اما اشک امانم را برید. من در آن روزها دانش آموز بوده‌ام. بطور یقین ساواکی‌ها و کمیته‌چی‌ها و شکنجه‌گران و تجاوزکاران باید در دادگاه محاکمه شوند. همین که هستی، قوت قلبی است برای ما.
زنده باشی - سعید


■ با درود و سلام خدمت جناب ممبینی، خیلی ممنون از بیان این مطلب بسیار دردناک، زبان و فکر آدم در برابر این حد از سبوعیت و ددمنشی از کار می‌افتد. ایستادگی تان برای نسل من یک اسطوره بود و هست. سفسطه و توجیه این جنایات توسط سلطنت‌طلبان و نان‌خورهای آنها چیزی شبیه به رفتار نئونازی ها میماند.
پایدار باشید / بهمن


■ امیر ممبینی گرامی، نوشته‌ی سنگین و زیبایی بود. زنده و سلامت باشی.
با احترام. ح ج


■ امیر جان! ادامه بده! جامعه ما به این روایت سخت نیازمند است.
احمد


■ امیر ممبینی عزیز
خوشحالم که شما و امثال شما زنده هستید و به عملکرد روزگار پهلوی شهادت می‌دهید. والا نوجوانان به پا خاسته با شعار زن زندگی آزادی چگونه می‌توانستند با وجود حجم عظیم تبلیغات چند تلویزیون دروغ پراکن خارج از کشور دریابند که در روزگار پهلوی هم همین دستگاه تفتیش عقاید جمهوری اسلامی بر پا بود. یکی از دشواری‌های مقابله با جمهوری نکبت اسلامی همین است که عده‌ای مزدور بی‌سواد در لباس تاریخدان و محقق آلترناتیو سازی می‌کنند و می‌کوشند با بلبل زبانی ملت ایران را به گذشته نا مطلوبی که از آن عبور کرده اند باز گردانند. این مزدوران قلم به دست نمی‌خواهند بفهمند که چرا عده‌ای جوان تحصیل‌کرده از جان خود گذشتند و تفنگ به دست گرفتند. درست مثل همین روزگار ما که عده‌ای نمی‌خواهند بفهمند که چرا نوجوانان با دست خالی به خیابان می‌آیند و به استقبال مرگ می‌روند. کسانی که علت‌ها را ندانند و فقط به معلول بپردازند یا بی‌سوادند و یا مزدور. برای گذشتن از نکبت فعلی و رسیدن به روزگار ی بهتر باید حواسمان باشد که نکبت گذشته بازسازی نشود.
با سپاس از شما، گیتی‌گرا


■ درود بر شما، و شرم‌ ابدی بر شکنجه‌گرهای دوران پهلوی رو ناجمهوری نااسلامی و ارباب‌های پلید و کثیف داخلی و خارجی‌شان.
آموزگار


■ سلام آقای ممبینی عزیز، رفتارهای ددمنشانه و حیوانی صورت گرفته قطعا محکوم است و باید یادآوری و محکوم کرد، اما این فقط بخشی از واقعیت هست. آیا نحوه مبارزه شما و سایر دوستان هم فکر، سهمی در این رفتار ساواک و ماموران نداشت؟ آیا مثلا با کسانی که مبارزات مدنی و مسالمت‌آمیز داشتند هم اینگونه رفتار می شد؟ البته استثناها رو کار ندارم. به نظر من باید از آن زاویه هم به موضوع پرداخت. حکومت ها بخشی از مشکل هستند، باید همه جریان ها و احزاب و گروه‌ها از خشونت فاصله بگیرند تا مشکل این کشور حل شود.
بیدار


■ وقتی فیتله مبارزه را بالا برده و اعلان جنگ مسلحانه می‌کنید سیستم روددروی‌تان می‌خواهید از شما در هتل اوین پذیرایی کند و حالا روضه می‌خوانید. وقتی افراد بلند مرتبه رژیم گذشته را به اصطلاح ترور انقلابی می‌کنید به بانک‌ها دستبرد می‌زنید و به سلسله اعصاب مالی و سیاسی حکومت ضربه می‌زنید انتظار دارید رژیم مانند گاندی و ماندلا با شما برخورد کند. هر رژیمی به خاطر کشف شبکه ارتباطات خانه‌های امن و جلوگیری از ترورهای بعدی مجبور به شکنجه است هیچ رژیمی تشنه خون نیست بلکه این ضرورت به صرف مملکت‌داری به او تحمیل می‌شود. شما هم در راس قرار گیرید هم همین کار را می‌کنید چنانچه قبل از حاکم شدن نسبت به افراد به اصطلاح بریده خود می‌کردید. این مکانیسم مبارزه مسلحانه است حالا که خوشبختانه از تیغ ساواک نجات یافتید و رژیم بعدی به تعبیر شما ضدامپریالیستی برامده از انقلاب حتی همین تحمل را هم نداشت و افراد را تنها به صرف اعتقاد قتل عام کرد.
بهرنگ


■ آقای بهرنگ، حق با شما بود اگر در رژیم شاه، آزادی بیان و حق انتقاد حتی با کنایه و اشاره وجود داشت. رژیم شاه چنان رفتار کرده‌بود و چنان ناامنی و عدم اعتماد را در فضای جامعه، در کوچه و خیابان، در کلاس درس ابتدایی و دبیرستان و دانشگاه گسترانده‌بود که اگر کسی به کنایه چیزی می‌گفت، دستگیرش می‌کردند و چه بسا همان بلایی را که بر سر آقای ممبینی و هزاران هزار فرزندان آزادی‌خواه این سرزمین آورده‌اند، می‌آوردند. همان اختناق و دهان‌بندی‌های رژیم شاه بود که موجب شده‌بود که شماری از جوانان ایران، بخواهند خشونت رژیم پهلوی را با خشونت پاسخ دهند. آنان که آگاهانه و یا ناآگاهانه با توجه به تأثیرپذیری از تبلیغ‌های تلویزیون‌هایی از قبیل «من و تو» و دیگران، رژیم شاه را یک رژیم دمکرات و آرزویی به تصویر می‌کشند، یا در آن رژیم نبوده‌اند و یا از قِبَل آن رژیم، برای خود آلاف و اُلوفی داشته‌اند.
لازم می‌دانم به یکی از تجربه‌های خود از رژیم شاه اشاره‌کنم تا آنان که از «دمکراسی رِژیم پهلوی» سخن می‌گویند، دستِ کم، ماجرای مرا نیز بشنوند. ماجرایی که شکنجه نبود. مبارزه‌ی مسلحانه هم نبود. فقط انتشار دو کتاب بود. من در آغاز دهه‌ی پنجاه دو کتاب در اداره‌ی سانسور رژیم پهلوی داشتم که هر دو اجازه‌ی چاپ نیافت. اولی مجموعه‌ی داستان بود. سانسورچی‌ها گفتند که شما در این داستان‌ها از فقر و بدبختی مردم صحبت کرده‌اید و این در حالی است ما در کشورمان، نوکر و کلفت از فیلیپین می‌آوریم. از این‌رو یا باید در آغاز کتاب مقدمه‌ای بنویسید و بگویید که این داستان‌ها در عصر شاهنشاه آریامهر، هیچ واقعیتی ندارد و مربوط به گذشته‌های بسیار دور است. البته من از انجام این کار خودداری کردم و به طور طبیعی، کتابم اجازه‌ی نشر نیافت.
کتاب دوم مجموعه‌ی مقالات ادبی و اجتماعی بود که در چندجای آن از حاکمان مستبد و ستمگر در دوران سلجوقیان صحبت کرده بودم. گفتند باید همه‌ی این صفت‌های زشت را پاک کنید تا این کتاب اجازه‌ی چاپ پیدا کند. گفتم: «حاکمان مستبد و ستمگر» در دوران سلجوقیان چه ارتباطی با زمان حال دارد؟ گفتند: «ممکن است این خصلت‌های زشت و بد از یک حاکم، در ذهن مردم، این تصویر را ایجاد کند که خدای ناخواسته، شاهنشاه آریامهر، جزو حاکمان مستبد و ستمگر باشند.» گفتم: «این دریافت شما، قیاس نادرستی است. کسی که مستبد و ستمگر نباشد، چگونه ممکن است با آوردن این صفت‌ها در رابطه با گذشته‌های دیر و دور، در ذهن مردم، او را ستمگر و مستبد به تصویر بکشد؟»
استدلال‌های من به جایی نرسید و من، بدون توفیق، «اداره‌ی نگارش شاه» را که مرکز سانسور فکر و ترقی خواهی بود، ترک کردم.
شمیم


■ شمیم گرامی،
شکنجه البته محکوم و مطرود است و به هیچ‌ بهانه قابل دفاع نیست. اما نیروهای سیاسی نیز در راهبردی که در برابر نظام های دیکتاتورها یا مستبدانی مانند شاه در پیش می‌گیرند، مسئول هستند. اگر شما درِ خانه خود را شب هنگام قفل نکنید و دزدی به خانه شما دستبرد بزند البته از نظر حقوقی دزد مسئول است و محکوم، اما شما نیز مسئول حفظ امنیت خانه خود و رعایت نکات ایمنی هستید. اگر مستبدین اجازه فعالیت سیاسی می‌دادند که دیگر مستبد نبودند! در همان فضای بسته نیروهای نهضت آزادی، جبهه ملی و بخشی از روحانیون مبارزه سیاسی می‌کردند. اگر حکومت رسما امکان فعالیت سیاسی می‌داد که نصف بیشتر مسئله سیاست در ایران حل شده بود. هنر سیاستمدار یا نیروی سیاسی این است که در سد سکندر استبداد نیز ابتکاری برای فعالیت سیاسی ایجاد کند. درست است که نهایتا سریعا دستگیر می‌شود، اما حداقل زیر شکنجه کشته نمی‌شود، حکم اعدام نمی‌گیرد، عمر متوسط خود و رفقایش ۶ ماه نیست و در برابر افکار عمومی داخلی و جهانی نمی‌تواند براحتی از سرکوبگری خود دفاع کند. پس گرچه مسئولیت حقوقی افزایش گرایش به مشی مسلحانه در آن دوران بر عهده رژیم شاه است، اما مسئولیت سیاسی انتخاب مشی مسلحانه بر گردن رهبران این سازمان‌هاست که این راه را تئوریزه کردند و درپیش گرفتند. آقای امیر مومبینی از نظر ادبی خوب فضای سیاه شکنجه در کمیته مشترک را توصیف و غیر مستقیم نقد می‌کند، اما باید به تئوری هایی که به سهم خود به بیشتر امنیتی و جهنمی شدن فضا در سال‌های ۵۵-۴۹ انجامید نیز توجه کرد.
با احترام/حمید فرخنده


■ آقای بهرنگ!
مشکل شما و همه حامیان دیگر عملکرد شاه و ساواک این است که چند نکته کلیدی را در نظر نمی گیرید. اولین نکته فرق نیروی حاکم است با گروهی که سر به شورش بر می دارد. وظیفه حکومت این است که از موضع حکومتگری با شورش مواجه شود و نه از موضع انتقام گیری و مقابله به مثل! نگاه کنید به برخورد دولت آلمان با شورشیان بادرماینهوف و مقایسه کنید با رفتار شاه و ساواک تا تفاوت ها را بفهمید. دومین نکته این است که شاه، همراه با رشد استبداد فردی و طرد ادم های لایقی مثل عالیخانی از اطراف خود، کشور را « ساواکیزه» کرد و این اشتباهی مرگ بار بود که به سرعت به ساواک-سالاری منجر شد. نگاه کنید به کتاب دامگه حادثه پرویز ثابتی از جمله این قصه که - نقل به معنی- اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی شاه و مقتدرترین زن دربار می‌خواهد برای پرویز راجی شغلی در لندن دست و پا کند. ثابتی به طعنه به رابطه ویژه این زن و مرد اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد که در تلفن عرض کردم که شما والاحضرت مقتدر به من رو می‌زنید؟ اشرف از آن سوی سیم صدایش می‌شکند و با حالت گریه می‌گوید که پرویز! سر به سرم نگذار، خواهش می‌کنم و... البته با یک تلفن پرویز ثابتی، دست پرویز راجی در سفارت بند می‌شود. ملاحظه می‌کنید ساواک سالاری را؟
چه شد که پرویز ثابتی به این درجه از اقتدار رسید و ساواک همه کاره مملکت شد و امنیتی ها جایگزین سیاسیون شدند؟ و سومین نکته به مفهوم حق انحصاری اعمال قهر به مثابه حق حکومت مربوط است. با آنکه حکومت شاه صد در صد این حق را داشت و از آن به نحو احسن هم استفاده می کرد و بخش بزرگ آن را هم به ساواک تفویض کرده بود، اما عطش قدرت و ساواک سالاری، شاه را به ارتکاب یکی از بزرگترین خطاها ی همه زندگی سیاسی خود و عبور از خط قرمز میان اعمال قهر حکومتی و اعمال قهر فرا حکومتی سوق داد. همه ما که با شلاق و شکنجه برایمان پرونده درست می کردند، نهایتا به یک دادگاه - هرچند صوری و فرمایشی فرستاده می‌شدیم و ظاهرا در چارچوب حق انحصاری اعمال قهر، محاکمه می شدیم. شاه و ساواک در تپه های اوین از این خط قرمز عبور کردند و خود را رسما به « تروریست» تبدیل کردند. نگاه کنید به اقاریر تهرانی در دادگاه و متنی که تیم ترور پیش از به رگبار بستن اسرا قرائت کرد.
بله آقای بهرنگ! چشم شما و همفکران شما را نفرت تیره کرده است و همه چیز را طور دیگری می‌بینید و نسبت ها را اصلا یا نمی‌بینید و یا رعایت نمی‌کنید. ساواک فضایی برای شاه ساخته بود که از ترس حمید اشرف خواب و خوراک نداشت و زنده یا مرده او را می خواست و تهدید کرده بود که اگر تکلیف حمید را یکسره نکنند، پدر همه شان را در خواهد آورد. خنده دار نیست؟ یک سلطان مقتدر خود را تا سطح یک جوان شورشی تنزل می‌دهد و آنوقت شما درک نمی کنید که چرا فوج- فوج دانشجویان به جنبش چریکی می پیوستند. من این جنبش را اصلا سیاسی نمی‌دانم، اما حماقت شاه ساواک سالار و ثابتی پرور را با ماجراجویی چهار تا جوان عاصی هم سنگ نمی‌کنم. دستی که مصدق را در احمد آباد به بند کرد، گلوی فاطمی و تن مرتضی کیوان را طناب پیچ کرد، عاقبت در آن صبحگاه لعنتی ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ از خط قرمز تپه‌های اوین عبور کرد تا سه سال بعد شعار «رکس آبادان را شاه به آتش کشید» باور پذیر شود و بعدا ملاها از روی دست کراواتی‌های ساواک گروه‌های خودسر بسازند!
و نکته آخر ! این روز ها نیو فاشیست های فرشگردی به همت حامیان دست و دلباز شان، صاحب تریبون های زیادی شده اند تا با وقاحت و دریدگی تف به روی تاریخ معاصر کشور بیندازند و نسل ۵۷ را لجن مال کنند. آدم های لمیده بر ساحل امن چه می فهمند که با سیانور زیر زبان و کمربند انفجاری، نیمه خواب- نیمه بیدار در خانه تیمی مرگ را انتظار کشیدن، چه بلایی بر سر سیستم عصبی جوانان بیست وچند ساله می آورد و اگر چنین آدم هایی در جریان هفت سال جنگ و گریز و جان بازی مرتکب خطا هایی در داخل خود بشوند- که شدند- با آن چگونه باید برخورد کرد. در کل این جهنم ۷ ساله تسویه های داخلی حداکثر پنج مورد بود - که البته یک موردش هم زیاد وفاجعه بار است. و در همه عملیات بیرونی هم ، به نسبت بیش از دویست فدایی جان باخته، بی گناهان و ماموران دوپایه ای که تصادفا به قتل رسیدند، از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نمی کند که البته شکستن انگشت کوچک یک بی گناه هم توجیه پذیر نیست و این تاکیدات فقط برای روشن کردن نسبت هاست. نسل چریک ها بهترین های بهترین دانشگاه های کشور بودند که داوطلبانه خود را به آب آتش زدند. در نگاه به تاریخ منصف باشیم.
پورمندی


■ خدمت چشمان بی‌نفرت شما آقای پورمندی گرامی:
«ساواکیزه شدن» جو جامعه حتمن دلیل‌هایی داشته است و حالا که آن را با شرایط آلمان مقایسه می‌کنید: چرا همچنان شیعه‌گرایانه نقش قربانی را دنبال می‌کنید؟ توجه کنید که شاه از هر طرف دشمن داشت: خاندان قاجار در قالب جبهه ملی، جریان‌های روسی و دیگران که معلوم نیست از کجا تیر و تفنگ خود را تهیه می‌کردند… آیا ساواکیزه شدن نمی‌توانست واکنش به آن جو روشنفکری خشن باشد؟ همین گونه که جمهوری اسلامی با یاری خواسته و ناخواسته همین روشنفکران توانسته است حدود نیم قرن هر بلایی را سر همه ما بیاورد؟ خودتان و خودمان را دست‌کم نگیرید. ما همه از یک خانواده‌ایم.
امیر


■ درود بر آقای ممبینی!
به نظر من آقای ممبینی گرامی، همانطور که قبلا نوشته ام، قضاوت کردن در باره عصر پادشاهی محمد رضا شاه را به مورّخینی واگذاریم که با خواندن تجربیات بی واسطه شما و دیگران میتوانند بدون هیچ حبّ و بغضی داوری کنند. اشخاصی امثال شما که بی واسطه، تجربیاتی را داشته اند، باید صمیمانه؛ نه با نفرت یا دروغ و دنگ، آنچه را بر سرشان رفته است برای پژوهشگران تاریخ معاصر ایران تحریر و منتشر کنند، قبل از اینکه سایه مرگ ناگزیر و غیبت ابدی بر آنها بیفتد. نوشتن در باره عصر شاهان پهلوی هیچگاه به سر نخواهد رسید و آثار متنوّع و گوناگونی از چشم اندازهای مختلف در باره این عصر نوشته خواهند شد. حتّا روزی که شما و من و دیگرانی مثل ما در قید حیات نباشند. اینکه در این بحبحه رویدادهای اخیر، حضور یک نفر شاغل معزول شده در ارگانی از سیستم کشورداری عصر محمدّ رضا شاه بخواهد اذهانی را یک دفعه متوجّه داغ و درد گذشته ها کند، به نظر من، معضلیست که آخوندها با خوشحالی از آن، استقبال خواهند کرد؛ زیرا میتوانند اذهان را حتّا اگر شده است برای مدّتی که آنها بتوانند پایشان را مستحکم تر کنند، منحرف و مشغول کنند.
شخص «پرویز ثابتی» به عبارت دقیقتر و گویاتر از زبان زنده یاد «کوروش لاشایی در کتاب خاطراتش»، یک نفر «پُلیس سیاسی» بود که وظیفه اداری اش را اجرا میکرد. قضاوت در باره تصمیمات و نقش و عملکرد او را تکلیف خودم نمیدانم؛ زیرا مورّخ نیستم و در نظرم، کثیری از ابعاد تاریخ معاصر ایران به همان تاریکی و معمّایی و گمگوریهای شگفت انگیز آغشته است که تاریخ باستان ایران. تا زمانی که شخص «ثابتی» خودش نیاید و نقش و وظایفش را با دلیری و صمیمیت تحریر و منتشر نکند، خواه ناخواه، قضاوت در باره شخص او و سپس نقشش در ارگان امنیّتی ساواک به مقایسه دیدگاههای گوناگون بازبسته است که اینهم کار پژوهشگران تاریخ است؛ یعنی دیدگاههایی که تجربه خودشان را از شخص «ثابتی» به همان صمیمیتی بیان کنند که «کوروش لاشایی در باره ثابتی» بیان کرده است. مسئله ای که فعلا نباید فراموش کرد، اینست که دوران پادشاهان پهلوی برای همیشه سپری شده و به آرشیو تاریخ پژوهشی ایران پیوسته است. مشکل حاد و خانمان برانداز ما، فعلا ولایت فقاهتی و دوام اوست که ثانیه به ثانیه بر نابودی ایران، سرعت آذرخشی دارد و باید هر چه زودتر از شرّ گیوتینهای خانمانسوزش [تجاوز به عفاف و نوامیس مردم، اعدام و شکنجه، غارت و چپاول، چوب حراج زدن به دار و ندار ثروتهای ملّی و غیره و ذالک] دوام آن راحت شد.
شاد زی و دیر زی! فرامرز حیدریان


■ مدافعان حکومت خودکامه شاه با گذشت ۴۴ سال رنج و محنت و فلاکت و خونریزی حکومت ملایان و همچنین امکانات مبسوطی که در اختیار دارند آدم را ناگزیر یاد مثل بالا رفت آب و ابوعطا خواندن قورباغه می اندازد.
موضوع اصلی و موتور انقلاب ۵۷ که خمینی را قدرتمند کرد در کنار حمایت بازار و خرده کاسبان شهری، نارضایتی در بخش شهرستان ها و بیشتر روستاهای کشور بود. از درآمد افزوده نفت نه تنها چیزی نصیب روستاها نگردید، بلکه با افزایش نقدینگی و ایجاد تورم و همچنین با آوردن گندم از خارج و ارائه کیلویی ده ریال به بازار در برابر نرخ ۱۲ ریال کشاورزان (سال ۵۴) تعداد زیادی از روستاییان را بعلت فلاکت راهی حاشیه شهرهای بزرگ کرد. متقابل شدن اینها با تازه به دوران رسیده ها خشم و نفرت آفرید. لبیک گفتن همین افراد به خمینی برای رفتن به جبهه جنگ علارغم رویارویی با مرگ از همین هیچ انگاری و تکبر رژیم سابق سرچشمه میگرفت.
این مطالب را بعنوان یک شهروند از خاطرات شخصی خودم مینویسم، در این زمینه مطالب جامع کتبی زیادی موجود هست. (منجمله خاطرات علم در رابطه با وضع روستاها که یک درصد از آب آشامیدنی استاندارد و چهار درصد برق برخوردار بودند.) خودکامگی شاه و میدان دادن به چاپلوس ها و هزار فامیل چه جای توجیه دارد؟ کلا رنگ و لعاب دادن به گذشته هیچوقت نمی تواند بدون منظور سو باشد. پنداری که سرنوشت مردم این کشور این است که برای ابد بین چاه و چاله یکی را انتخاب کند.
برای کسی که بخواهد صادقانه تاریخ معاصر این کشور را بررسی کند، اسناد و مطالب کافی موجود است. احتمالا وابستگی سازمانی مانع دیدن و شنیدن میشود.
ممنون از توجه تان / با احترام بهمن


■ پاسخ هموطن گرامی «بیدار»
مروری بر پرسش و پاسخ‌ها کردم ولی آقای مومبینی در این مورد پاسخی نداده بود. خواستم در مورد این سئوال جنابعالی چند کلمه بنویسم:
سئوال شما: آیا نحوه مبارزه شما و سایر دوستان هم فکر، سهمی در این رفتار ساواک و ماموران نداشت؟
پاسخ: با شناختی که از آقای مومبینی دارم و شاید شما هم می‌دانید. خواستم به دوران پیش از جنبش چریکی و حوادث ۱۳۵۰ و سیاهکل بروم تا از کودتای ۲۸ مرداد مروزی کنیم بر آنچه بر مردم ما رفت. اگر در مورد کنش و واکنش حکومت و مخالفان قبول داشته باشیم که مثل سئوال «اول مرغ بود با تخم مرغ؟» نیست و حکومت برآمده از کودتا خود خواسته نه منتخب مردم، مسئول عملکرد خود و عواقب آن ست.
پس باید مبنا را بگذاریم بر کودتای نطامی آنگلیسی آمریکائی (آژاکس) ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ [کنش] که رسما حکومت سلطنت مشروطه را با تمام ارگانها و دستاورد‌های ۱۲ ساله منحل کردند. همه چیز تغییر کرد. دیگر از احزاب، تشکل‌های صنفی، مطبوعات و آزادی‌های اساسی خبری نبود. از اول مهرماه ۳۲ دانشجویان بعداز تعطیلات تابستانی پا به فضای جدیدی گذاشتند که با [واکنش]‌های طبیعی نشان دادند و سایه حکومت نظامی در دانشگاه پس از ۱۲ سال دموکراسی نوپا و مشروطه‌ی نوپا بسیار سنگینی می‌کرد که به فاجعه ۱۶ اذر ۳۲ منجر شد که همه ساله یاد آن گرامی داشته می‌شود. بهر تقدیر کنش و واکنش‌های حکومت بعداز کودتا، نخبگان و اساتید دانشگاه، مخالفان، منقدان، ناراضیان، روشنفکران، دانشجویان و.... به اشکال مختلف خصلت‌نمائی می‌کرد.
تصادفی نبود که با روی کار آمدن جان اف کندی در آمریکا ۱۹۶۰ (۱۳۳۹ شمشس) فضای سیاسی کمی بازشد [کنش] و بلافاصله با استقبال معلمان (کانون مهرگان) و دانشگاهیان روبرو شد که خواسته‌های خود را طرح می‌کردند[واکنش]. بدیهی بود که پس از چند سال اختناق بعداز کودتا، حالت فورانی داشت توام با اعتصاب [کنش] و طبق معمول دخالت نیروهای انتظامی و قتل دکتر خانعلی در میدان بهارستان و دانش آموزی در مدرسه علمیه کلهر [واکنش] جنبشی که به ۴۲ـ۳۹ معروف شد همزمان با اصلاحات موسوم به انقلاب شاه و مردم[کنش] که با استقبال جبهه ملی که کمی فعال شده بود و داشگاهیان روبرو شد[واکنش] ولی با انتقاد شدید خمینی و نهضت آزادی بخصوص در مورد تغییر قانون انتخابات برای به‌رسمیت شناختن حق رای زنان روبرو شد [واکنش] که در ادامه به غائله ارتجاعی ۱۵ خرداد منجر شد[کنش] و حکومت بنا بر عادت و ماهیت عدم تحمل دگراندیش، انتقاد، اعتراض، اعتصاب، تظاهرات و نبود فرهنگ بحث و گفتگو، مجدد به سرکوب خونین و کشتار و وضع حکومت نظامی روی آورد.
این‌ها را نوشتم که بگویم، از سال ۴۶ داشگاه دوباره جان تازه گرفت در ترم دوم سال ۴۶ و (حتی ترم قبلش) دانشجویان دانشگاه تهران حول اعتراض به وضع شهریه سالیانه [کنش] به فعالیت صنفی روی آوردند[واکنش] که پس از مراحل اداری و بی‌توجهی به خواسته‌ها به اعتصاب کشیده شد([کنش] یعنی بعداز جنبش دانشجوئی ۴۲ـ۳۹ و حکومت نظامی، دانشجویان دوباره به فعالیت روی آوردند. در سال ۴۶ اعتصاب نه فقط در دانشگاه تهران بلکه در اغلب شهرهای دانشگاهی وجود داشت که اغلب مسائل صنفی خود را داشتند.[کنش] ما در پلی تکنیک به رئیس دانشگاه دکتر علی اکبر بینا (استاد تاریخ دانشگاه تهران) که کمتر در پلی تکنیک بود و ما با کمبود و مشکلات عدیده‌ای رفاهی روبرو بودیم. دکتر بینا همزمان رئیس داشگاه ملی و داشگاه تربیت معلم نیز بود. که در هر سر جا اعتراضاتی وجود داشت در حالیکه می‌شد در هر دانشگاه جانشینی انجام وظیفه کند.
در نیمه دیماه ۴۶ در گذشت جهان پهلوان تختی همه‌ی مسائل را تحت‌الشعاع قرار داد. حکومت از وحشت دانشگاه‌ها و مدارس عالی را تعطیل کرد.[کنش] مراسم سوم، شب هفت و چهلم جهان پهلوان با شرکت وسیع مردم و فعالیت دانشجویان و روشتفکران روبرو شد که با شبیخون ساواک از زندان قزل قلعه سر در آوریم که در آنجا اصلا جا نبود و پس از چند روز ما را به زندان موقت شهربانی (بعدا شد کمیته مشترک ساواک شهربانی که آقای مومبینی نوشته) فرستادند.[واکنش] در یکی از شبها یکی از هم دانشگده‌ای‌ها ملاقات داشت (پدرش سناتور انتصابی بود) بعداز ملاقات شروع به گریه کرد که همه را به سربازی می‌فرستند و از اینکه خودش آزاد می‌شد در رنج روحی بود.
خلاصه ما را از زندان شهریانی تحویل اداره ژاندارمری در بلوار الیزابت دادند. چند ژندارم قلچماق مسلح ما را به ترانسیورت شمس العماره بردند که بلیط و همه کارها از پیش برنامه‌ریزی شده بود و بعداز سفری طولانی سر از پادگان نطامی مستقر در نزدیک شهر تربت حیدریه سر در آوردیم که ظرف چندین روز صدها دانشجو از اصفهان، مشهد و داشگاه تهران، کشاورزی کرج و دیگر دانشگاهها و مدارش عالی به جمع ما اضافه شد. بعدها فهمیدم که دانشجویان اخراجی دانشگاه تبریز، شیراز، اهواز و.. در پادگاهای دیگری برای سربازی فرستاد شدند.
رفتار حکومت و ساواک در سال ۴۶ کاملا مخفیانه و هرگز رسانه‌ای نشد و صدها دانشجو را که به فعالیت‌های صنفی روی آورده بودند را از تحصیل و زندگی انداختند که در آن روزگار بر من دانسته نبود ولی حکایت از کنش و واکنش‌های به غایت نا بخردانه حکومت در قبال رفتار طبیعی دانشجویان نسبت به مسائل محیط آموزشی خود و جامعه بروز می‌دادند. در همان سال ۱۹۶۷ سراسر اروپا غرق در جنبش رادیکال دانشجوئی بود که وقتی امروز، این‌ها را کنار هم می‌گذاریم می‌فهمیم که با چه حکومتی کم جنبه و زور گوئی روبر بودیم. ما در سال ۴۸ دوباره به تحصیل پرداختیم ولی بازهم در زمستان ۴۸ وقتی دانش آموزان و دانشجویان و توده‌های مردم تهران نسبت به گرانی بلیط اتوبوس اعتصاب کردند همان آش و همان کاسه؛ ساواک به سراغ دانشجویان رفت... گفتنی بسیار ست که بگیر و به بند ساواک حد و مرزی نداشت شامل نویسندگان، هنرمندان و ورزشکان و هر معترضی می شد[کنش]. زمینه‌ای گردیده بود برای رادیکال شدن بعضی از روشنفکران که بر اساس فشار بی اندازه ی ساواک در همه جا، به اسلحه و مبارزه مسلحانه روی بیاوردند[ واکنش].
در مورد درستی و نادرستی کنش یا واکنش روشنفکران در قبال مشی مسلحانه آقای مومبینی حی و حاصر و صد‌ها نفر دیگر که زنده‌اند و به بحث من واقعا ارتباط ندارد. در همان زندانهای شاه فاصله گرفته شد.
ولی آیا بخاطر وجود جریان معتقد به مشی مسلحانه حکومت و ساواک باید تمام دگراندیشان را به عنوان «خرابکار»، «چریک»، تروریست» و.. سرکوب کند؟ حتی با توطئه و فرستادن ماموران خود بین محافل روشنفکری دانشجویان را شناسائی و شکار کند تا آنها را به عنوان چریک یا حمل اسلحه به محکومیت‌های سنگین مجازات کنند.
آیا پرویز قلیج خانی کاپیتان تیم ملی فوتبال با قابلیت‌های بی‌بدیلش به خاطر حضور در مراسم ۱۶ آذر باید زندانی و برای مصاحبه تلویزیونی و تبلیغ برای شاه «تحقیر» می‌شد؟ یا دکتر ساعدی و دکتر راهنی و ده‌ها نفر دیگر ده‌ها هنرمند و نویسنده به دلایل بسیار پوچ و ضد انسانی بازداشت و شکنجه شدند.
در تمام زندان‌های سیاسی انواع نحله‌های فکری دیده میشد ولی آخرین شاه ایران همه را انکار می کرد و می‌گفت «زندانی سیاسی نداریم فقط چند خرابکار در زندان ست». این را هم بگویم از صدها دانشجوی زندانی که در سال ۴۶ از دانشگاههای اخراج شدند و باهم زندان و سربازی بودیم فقط چند نفر به گروه‌های چریکی پیوستند. عده‌ای امروز رهبران سازمان‌های سیاسی‌اند و اکثریت آنها که باهم زندان و سربازی بودیم را بعداز پایان تحصیلات دیگر خبری از سرنوشتشان نداریم. حدس میزنم رفتار جنون‌آمیز حکومت و اخراج بی‌رویه صد‌ها نفر از همان ابتدا معلوم بود که ضربه‌های روحی و غیر منتظره‌ای به جوانان دانشجو زده که مرتکب جرمی نشده بودند.
حکومت آزادی‌های اساسی و منشور جهانی حقوق بشر را رعایت نمی‌کرد. ولی دانشجویان و روشنفکران را برای بیان احساسات و اندیشه خود مجازات می‌کرد! برای اعتصاب مجازات می‌کرد! ولی وقتی در سال ۱۹۷۶ جیمی کارتر بعداز ۲۳ سال سکوت از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ موضوع نقض حقوق بشر در ایران ّ شیلی و نیکاراگوئه را در تبلیغات انتخاباتی طرح کرد، پایه‌های حکومت پادشاه ایران به لرزه درآمد و ۲ سال طول کشید که تمام تبلیغات و بگیر و به بند‌ها تمام شد و آب‌ها از آسیاب افتاد. حالا بعداز ۴۴ سال باید گذشته را همانطور که بود با شاهدان و فاکت‌ها و اسناد و مدارک بازخوانی کنیم. متهمان نقض حقوق بشر را از کانال وکلا و حقوق دانان و نهاد‌های حقوق بشری ایرانی و بین‌المللی برای پاسخگوئی شناسائی تا مثل حمید نوری (عباسی) محاکمه شود.
با احترام کامران امیدوار پور


■ آقای بیدار گرامی!
اگر کسی بخواهد از جایگاه منافع ایران و مردم آن مسایل آن دوره را بازبینی کند، بسی ناصادقانه خواهد بود که نسل من مدعی شود چگونگی مبارزه او هیچ نقشی در خشونت نداشت. مبارزه مسلحانه قطعا در تشدید خشونت مؤثر بود. اما نگاهی به آن شرایط مقصر اصلی را نشان می‌دهد:
روند تشدید دیکتاتوری از اوایل دهه چهل، و پس از خیزش دوم خرداد شروع به گسترش نهاد. حداقل از ۱۳۴۵ به بعد، با موفقیت برخی پروژه‌های اقتصادی مثل اصلاحات ارضی و خیزش صنعتی و تقویت موقعیت رژیم، این ضرورت تقویت شد که کشور با گذار به فضای باز سیاسی به‌سوی دموکراسی برود. اما رژیم درست عکس آن را عمل کرد و فضای سیاسی را تنگ و تنگتر کرد و بر سرکوب و خشونت افزود. با تعطیل همه احزاب، حتی حزب‌های خودی، خفقانی عجیب در کشور پیدا شد که بسیار بحران‌زا و مستعد انفجار بود. نیروهای جبهه ملی و نهضت آزادی و حتی نیروهایی نزدیک به رژیم در محاصره قرار گرفتند. هیچ دریچه‌ای برای گفتگو با رژیم باز نماند.
در این مسیر، تنها جنبش چریکی نبود که آماج قرار گرفت. به ندرت می‌توانید نویسنده و شاعر و هنرمندی را نام ببرید که بازداشت یا زندان نشده باشد. برای اجرای یک نمایشنامه ساده از گورکی به نام انگل، یک گروه کامل از هنرمندان شامل، ناصر رحمانی‌نژاد، محسن یلفانی، سعید سلطانپور، اکبر میرجانی و بسیاری دیگر و همزمان کسانی چون دولت‌آبادی، تنکابنی، فریدون شایان، حاجی‌زاده، پرویز زاهدی و ... به زندان افتادند. اینها همه در بندهای یک و دو و سه زندان قصر با من هم‌بند بودند. اینها نه مخفی بودند و نه مسلح و جرم‌شان تنها اجرای یک نمایشنامه یا گفتن شعر و نوشتن داستان بود. به گواه زندانیان زندان قصر بگویم، کسانی هم در زندان بودند که اصلا هیچ کاری نکرده بودند جز یک نافرمانی معمولی. یک نفر تنها به جرم تعرض به دکتر نهاوندی به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود.
ساواک بیش از هر نهاد دیگری در کشور عامل سست شدن بنیان رژیم و تشدید مبارزه و بسط خشونت بود. ساواک روی کارهای نیک رژیم هم رنگ سیاه می‌پاشید. عامل اصلی خشونت در جامعه دیکتاوری از یک سو و نهادی به نام ساواک از سوی دیگر بود. خود شاه نیز احتمالا از ساواک هراس داشت چون با سرانگشت دیگران می‌چرخید. کسانی چون امیر عباس هویدا نخست وزیر موضوع تمسخر ساواکیان در کمیته ضد خربکاری ساواک بودند. جنبش مسلحانه یک واکنش نه چندان سنجیده در برابر این وضعیت بود. مبارزه مسلحانه نادرست بود اما این مبارزه منشأ دیکتاتوری و خشونت نبود بلکه واکنش خشن در برابر آن بود. در مبارزه چریکها نیز خود آنان قربانی اصلی بودند و صدها نفر کشته دادند.
امیر مُمبینی


■ در هر حال جواب خشونت دیکتاتوری پهلوی فعالیت سیاسی بود و متشکل و تقویت کردن جامعه مدنی نو پا. مشی وارداتی چریکی از آمریکای لاتین و ایده‌های رمانتیسم چپ آخر زمانی و غیر دمکراتیک جواب معضل آن روز نبود. کار سیاسی هدفمند و زمانبر ناشی از درک و شناخت درست جامعه آن موقع ایران با روحیه عجولانه مشی چریکی میانه‌ای نداشت ولی می‌توانست احتمالا جامعه را در مقابل انقلاب واپس‌گرایانه ۵۷ بیمه کند.
هیچ یک از طرفین مخاصمه در آن زمان دمکرات نبودند و اکثریت جامعه ایران غیر سیاسی و بخش بزرگی از مردم نظاره‌گر و غیر فعال در حیات سیاسی کشور. دیکتاتوری پهلوی برای خلاصی از نیروی چپ دست اسلامیست‌ها را برای عقب راندن آنان باز گذاشت و در این راه موفق شد ولی به قیمت سقوط خود و غافل از درک این موضوع که هر دوی آنها در یک چیز مشترکند؛ صغیر دانستن ملت ایران برای تعیین سرنوشت خویش و ایجاد جامعه آرمانی. چنان که خود نیز به همان گونه بود با اقتدار گرایی‌اش در راه تمدن بزرگ. نوشتن و ثبت این رویدادهای وظیفه همه شهروندان زجر دیده قبل و بعد از ۵۷ است و یک وظیفه اخلاقی و مدنی و پاسخ‌گو کردن مرتکبین جنایت.
با درود به دوستان سالاری




نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024