جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 02.10.2022, 21:52

گذار از جمهوری اسلامی


علی سعیدزنجانی

وقتی شاهپور بختیار نخست وزیر شد من خیلی خوشحال شدم، مثل میلیون‌ها ایرانی دیگر خوشحال شدم. نه به خاطر خود بختیار، به خاطر نزدیک‌تر شدن بیشتر به آزادی. رژیم خونریز شاهی باز هم با فشار مردم عقب نشسته بود و ما بازهم به فردا نزدیک‌تر شده بودیم. دلهره‌ها هنوز بودند. عمیق هم بودند. ارتشی‌ها هنوز توی خیابان‌ها اینسو و آنسو می‌رفتند، تهدید می‌کردند. سایه‌ی جنایتکارانه‌ی ساواک هنوز در هر گوشه‌ای پیداش بود. اما میانه گری بختیار ما را به آزادی نزدیک‌تر کرده بود. امید به پایین آوردن دستگاه تحقیر کننده و سرکوب کننده‌ی شاهی بیشتر شده بود. وقتی فضا بازهم با اراده‌ی بختیار بازتر شد امیدهامان بازهم بیشتر شدند. فردامان دم دست‌تر شده بود، تنها دو سه قدم آنسوتر پایان راه را میشد دید.

بعد ناگهان شک‌ها آمدند. بختیار چیزهایی گفت که سرد بودند. برای ما سرد بودند. امیدمان را کمی لرزاندند. سست نشده بودیم. اراده مان برای رفتن همانجا بود. اما شک‌ها آمده بودند و به همراهش تاریخ پشت سرمان. ما برای همه‌ی فردا به خیابان آمده بودیم، برای همه‌ی آزادی به خیابان آمده بودیم، برای نیمی از آزادی و نیمی از فردا به خیابان نیامده بودیم. حالا حرف‌های بختیار بخشی از آن فردا، بخشی از آن ازادی را از ما می‌گرفت. فکر می‌کردیم دوباره توطئه‌ای در کاره. فکر می‌کردیم بختیار برای مرحله‌ی گذار به جمهوری نیامده. آمده تا حکومت شاهی را همچنان سر پا نگه داره.

و این احساس و باور در لحظاتی که پیروزی دم دست بود احساس ویرانگری بود. همه‌ی راه را از میان مین‌ها عبور کرده باشی، از میان بدن‌هایی به خاک افتاده و هنوز تپنده و حالا در انتهای میدان درست وقتی که داری از کنار آخرین انفجار می‌گذری صف‌های نظامی‌ها را رو در رویت به بینی و مسلسل‌هاشان و نگاه خشمگین شان که فرمان به بازگشت به راه آمده را می‌دهند. فرمان به بازگشت به میدان مین، به انفجار.

دوباره توی خیابان بودیم. دوباره می‌دویدیم، دوباره فریاد می‌زدیم. این بار اما فریادمان مرگ بر بختیار بود. عصبانی بودیم. عصبانی بودم. عصبانی فریاد می‌زدم. از اعماق باورم فریاد می‌زدم. احساس درجا ماندن در آخرین قدم‌های یک راه طولانی و پر از خون و اشگ احساس شکست نبود، احساس خیانت و شکست بود. احساسی که برای نشان دادنش تنها باید فریاد می‌زدی و زدیم و وقتی چند هفته‌ی بعد در روزنامه‌ها خواندم “بختیار از مرز بازرگان فرار کرد” از اعماق همان احساسی که حالا دگرگون شده بود خوشحال شدم و از اعماق همان احساسی که حالا پیروز شده بود “مهدی بازرگان” را تحسین کردم. از انقلاب ۵۷ تا “انقلاب مهسا امینی” در سال ۱۴۰۱ دوباره یک میدان بزرگ مین پیش‌رومان بود. دوباره قدم به قدم به سوی انفجار رفتیم...

در هر چرخشی یک آتش پنهان و یا آشکار در جایی نهفته بود. از حرکت ضد حجاب ۱۷ اسفند ۵۷ (سه هفته پس از انقلاب ۵۷)، تا جنبش انتخاب نخستین رئیس جمهور در سال ۵۸، تا حرکت خونین خرداد ۶۰ و ماه‌های پشت سرش، تا تلاش نظامی “مجاهدین خلق” برای بازگشت به ایران در سال ۶۷ و به دنبالش قتل عام هزاران زندانی سیاسی، تا خیزش خرداد ۷۱ مشهد و چند شهر دیگر، تا حمله به خوابگاه دانشجویی و سرکوب جنبش دانشجویی تهران و تبریز در سال ۷۶، تا نخستین جنبش سراسری و اینترنتی خرداد ۸۲، تا جنبش سبز ۸۸، تا جنبش آبان ۹۶، تا جنبش بنزین ۹۸، تا انقلاب این روزهای توی خیابان‌ها ، ما از روی یک میدان مین عظیم گذشتیم. یک میدان پر از انفجار و پر از نام زن در هر گوشه اش.

و حالا در انتهای این میدان، دوباره صفی از تفنگ به دست‌ها در برابرمان ایستاده‌اند و آزادی در پشت سرشان. و باز تهاجم نگرانی‌ها و تشویش‌ها. نگرانی‌هایی که اینبار اما از نوع‌ دیگری بودند. نه نگرانی از بازگشتن به راه آمده ، راه بارگشتی نبود، ایست‌های کوتاهی بودند و حرکت‌های دوباره. اینرا تفنگ به دست‌ها هم فهمیده بودند فهمیده‌اند. این بار اما نگرانی‌ها از خود رسیدن به اینجا بود، به پایان میدان. به نقطه‌ای که در آنسوی صف تفنگ به دست‌ها بود.

باید به یک خط تازه برم تا برای چند لحظه از واژه‌ها فاصله به گیرم و به توانم دلیل نگرانی‌ی به اینجا رسیدن را از کنار راه نشان بدم.

انقلاب ۵۷ انقلاب اسلامی نبود، انقلاب برای اسلام نبود، انقلاب از راه اسلام بود (مثل جنبش تنباکو، مثل انقلاب مشروطیت) و این اسلام راه شده توان اجتماعی سیاسی‌ی استواری برای دوران گذر از رژیم شاهی داشت. ما برای این گذار، جدای از این راه و نیروی عظیم اخلاقی‌اش در جامعه و ظرفیت رهبر سازی ش و باورهای انقلابی مان همه‌ی ابزار دیگر دوران عبور را داشتیم. هزاران کارشناس عاشق خدمت به مردم، انبوهی نویسنده و‌ هنرمند مسئول، سیاستمدارهایی که پاک بودند و پاک می‌اندیشیدند، حقوق‌دان‌هایی که بازتاب خواست‌های راستین مردم بودند، اندیشه‌ورزانی که گفته‌هایی تازه داشتند، دو سازمان چریکی‌ی زیر زمین که در خیال مان می‌توانستند از خواست‌های انقلاب محافظت کنند.

ما به پایان خط که نزدیک شدیم همه‌ی اینها را داشتیم، تنها نگرانی مان صف‌های نظامی‌هایی بود که رو به رومان ایستاده بودند. در انقلاب امروز ایران اما ما بسیاری از این عنصرها را در دست نداریم. و من اونقدر اجیر هستم که در میانه‌ی این تب زیبای سراسری از درخت و کوه و آن‌سوی بیابان حرف نزنم اما نمی‌توانم فردای بیرون آمدن از این میدان مین را بدون حضور این عنصرها نبینم. برای همین می‌خواهم بگویم ما در این شرایط عبوری به یک بختیار نیاز داریم. به یک انسان میانه. این انسان میانه می‌تواند “میرحسین موسوی” باشه، و یا حتا “احمدی‌نژاد” و یا حتا “رئیسی” اگر که باور کرده باشه جمهوری اسلامی به پایان راهش رسیده.

***

پانوشت‌های بلند

* ما نه فراموش خواهیم کرد، نه خواهیم گذشت. ما همه‌ی گوشه‌های زندان‌ها و ذهن زندان بان‌ها و فرمان دهنده‌هاشان را برای پیدا کردن آنچه گذشت جستجو خواهیم کرد. پس از این همه سال هنوز اشگ‌های مادرم برای شیون مادرهایی که خبر اعدام و تیرباران فرزندان شان را در سالن زندان وکیل آباد بهشان میدادند بالشت‌های شبانه ام را خیس می‌کنه. ما همچنان عاشقانه فراموش نخواهیم کرد، اما باید هشیارانه و شجاعانه “نگذریم.”

* توی چند تا از عکس‌ها و ویدیوهای اعتراضی به حجاب اجباری، دخترها و زن‌هایی را با چادر در کنار دخترهای مو رها کرده دیدم. خوشحال شدم. انقلاب زنانه مرز نمی‌شناسه. می خواستم‌ برای یادآوری از هزاران دختر و زنی که از میدان‌های مین شاه و آخوندها گذشته‌اند جایی برای نام اشرف دهقانی پیدا کنم نتوانستم. شاید فرار شجاعانه اش با چادر از زندان شاه برای پیوستن به مبارزه‌ی زیر زمینی‌ی “مارکسیستی” به اینجا به خوره.

* پس از “انقلاب مهسا” (ژینا) حالا مردم کردستان تکیه گاه اخلاقی و روانی عظیمی برای نه گفتن به گروه‌های جدایی خواه پیدا کرده‌اند. حرف‌های عموی ژینا را باید بازتاب این تکیه گاه و صدای اکثریت خاموش مردم کردستان چه در امروز و چه در گذشته دانست. من هم مثل میلیون‌ها ایرانی چشم می‌کشم تا روزی پرچم کشور کردستان را در کنار پرچم‌های کشورهای دیگر جهان به بینم. اما باور دارم که مرزهای این کشور پر افتخار از بیرون از مرزهای سرزمین مادری آغاز خواهد شد؛ از کرکوک تا حلب و تا ساحل مدیترانه. اگر گروه‌های سیاسی و رزمی کرد توانایی آزاد کردن یک شهر را زیر نام ایران داشته باشند، شهرهای دیگر هم با سرعت آزاد خواهند شد. این کاری بود که ابوالحسن بنی صدر می‌بایستی در سال ۶۰ در کرمانشاه می‌کرد و نکرد. رمان سرود خواندن باید سرود خواند و زمان یورش بردن یورش برد.

* فردوسی دوبار رنگ پرچم ایران را “سرخ و زرد و بنفش” آورده. از روی نشانه‌های زیادی می‌توان گفت مقصود از رنگ بنفش “بنفش” امروزی نیست، همان “آبی”یی ست که ما حالا به کار می‌بریم. یک پرچم تاره از خوش‌هاله ترین و شادترین رنگ‌های آبی و زرد و قرمز می‌تواند به احساس نو شدگی کشور مان پس از رفتن‌ آخوندها نمادی بیرونی بده.

* سال ۵۵۰ پیش از میلاد سال پیوستن سرداران “ماد”ی به کوروشه. این سال هم سرآغاز بزرگترین امپراتوری تاریخه، و هم به همراهش سرآغاز یک دوره‌ی تاریخی پر شکوه در تمدن بشری. پس از رفتن آخوندها این سال را می‌توان سال آغاز یک سالنامه‌ی ایرانی کرد. با نقش سازنده‌ی عظیمی که این سال در تاریخ تحولات اجتماعی جهان بازی کرده حتا می‌تواند سرآغاز یک سالنامه‌ی جهانی هم باشه. تاریخ دان‌های غربی این نقش عظیم را خوب می‌شناسند.



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024