جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 29.09.2022, 10:55

اینک هنگامه ققنوس شدن است


قربان عباسی

«خداوندگارا! می‌خواهم ققنوسی شوم چرا که تو مرا اینگونه می‌خواهی»(اینگبورگ باخمن)

«اینک هنگامه ققنوس شدن است و برخاستن از خاکستر خویش»

روایت زندگی ما روایت بیدادگری‌های بی‌پایان است، ستم و ستمگری، تاریخ فقیرسازی آگاهی، جنایت‌های بی‌شمار، روایت تن‌های آزرده، موهای کنده شده مادران که داغدار فرزندان، شوهران از دست رفته و شرف به یغما رفته‌شان بوده‌اند و هستند. روایت نسلی که زیر زیباترین چیز جهان، باران، به برانکارد بسته شده‌اند.

روایت زندگی ما روایت کرخت‌هاست. روایت تبعید، ویرانی و برخاک افتادن‌های پیاپی، پوست شده، زنده سوزانیده شدن، شکنجه، تیرباران و اتاق‌های بازجویی و جنون افسار گسیخته خدایان کوتوله اما به سهم خود هولناک.

تاریخ ما تاریخ هلاکت، نابودی، تاراج و تازش است. روایت واقعیت‌های زمخت و سخت صعب که ناگزیرمان کرده است پشت صخره‌های ژرفنای درون پناه بگیریم. شعر ما را نگاه کنید صداهایی هستند که ازاعماق دخمه‌ها به گوش می‌رسند؛ صدای ناله و آه، صدای سوگ و گریه و اندوه و ماتم‌های بی‌پایان. شعری که با تمام شکوهش، سرافکندگی ملتی اسیر دردست قاتلان را باز می‌تاباند. قاتلان احساس، قاتلان عشق، قاتلان حلاج‌ها و عین القضات‌ها و ابن مقفع‌ها. روایت ما روایت خاموشی عظیم است و مگر نه اینکه مولانا لقب خموش را برگزید تا با لبان بسته سخن گوید.

روایت ما روایت خلقی است به سکوت واداشته شده، روایت آدم‌هایی منزوی که تقدیر همچون تارتنکی آنها را تنها گیر آورده است. روایت خلقی که نمرده هنوز، خداوندان پوست ازسرش می‌کنند.

روایت پرندگانی که منقارشان یخ بسته است. روایت کبوترانی که آواز را فراموش کرده‌اند، روایت رانده‌شدگان، چشم دریده‌ها و روایت خلقی که تمناهایش از دهانش فراتر نرفته است. مرگ سهم مان بوده است و رویاهای بی‌رمق و اشتیاق‌هایی که بی‌وقفه سوخته‌اند.

تاریخ ما روایت نسل‌های سوخته است، نسل‌های گریخته و آواره و دربدر اگر توانی بوده و رمقی پای ازاین دیار برکنده و خود را به ملکی دیگر انداخته است و اگر ناتوان از گریز به مغاک درون خویش پناهنده شده است به کنام درون خویش و سر درگریبان فروبرده است.

روایت تاریخ ما روایت محاکمه بی‌امان خلقی است که نمی‌‌داند چرا محاکمه می‌شود. روایت مسخ‌شدگان کافکا، کرگدن‌های یونسکو، کوران ساراماگو، بیگانه کامو و البته تهوع سارتر و جهنمی که برای هم خلق کرده ایم. روایت تردید‌های بی‌امان، دروغ‌های دون منشانه، روایت مردی دراتاق انتظار که زنش مرده زاست. تاریخ این ملک مرده زایی است.

اما می‌توان دگرگون شد می‌توان بازایستاد و دهان به زبانی تازه بازنمود. می‌توان قلب را دوباره به تکاپو انداخت و گذاشت باد با تمام قدرتش کلاه گشاد رفته برسرمان را باخود ببرد. می‌توان دوباره به جای معتادها درپارک طاوس رها کرد تا چتر خود بگشاید و می‌توان به جای شکار کبک و کبوتر آنها در فضای شهر رها کرد تا فضا پرشود از هیاهوی کبوتران، از جیغ غازها و مرغابی‌ها و کوهستان‌ها مملو از عسل وحشی.

می‌توان آری می‌توان خاک این ملک را به بستر هرگل بدل کرد. می‌توان دوباره ترانه‌ها را درکنار دریا خواند و گذاشت خرچنگ‌ها نیز شرمگینانه پای کوبی کنند. می‌توان سوسک را به حال خود واگذاشت تا جفت خود را از فرسنگ‌ها دور بو بکشد. می‌توان گذاشت تا اشتیاق تپنده عشق دوباره قلب جوانان را فراگیرد و دهانشان را بو نکشید و تازیانه برفرقشان نکوفت. می‌توانیم زمانه کوتاه و خوفناک را به آرامشی بزرگ بدل کنیم. می‌توان روح را بازیافت روحی که خرد درآن فضا را برخرافه تنگ کند و اندیشه بر تعصب بشورد.

می‌توان هراس‌ها را دورافکند و دیگر بار، دور از دید گزمگان برادر بزرگ اورول، درمیان خوشه‌های نارس گندم عشق را پیشکش کرد. می‌توان تمام مرغان افسانه‌ای بال و پرریخته پناه گرفته درخرابه‌ها را بازیافت. می‌توان به جای کندن گوری در دل و پروردن کینه درآن از قلب جامی ساخت سرشارکه سرمستانش سر کشند.

می‌توان به عمق تاریخ خیره نشد و چشم‌ها را پر از اشک نکرد. می‌توان خانه مردگان، جلادان دیروز که برابرشان اینک چشم فرو می‌بندیم از شرم، به تاریخ سپرد و سطل زباله‌اش و به جای آن امید کزکرده درگوشه دل را بر سر سفره نشاند. می‌توان روایت شوم تاریخ ملامت‌بار را وانهاد تا چون ابری شوم و سیاهپوش و سوگوار حرف خود را بزند و گورش را گم کند. می‌توان درافق جهان زاید نبود. می‌توان زمین را دوباره سبز کرد. می‌توان انسان بود. انسانی با هزاران چشم، ژرف‌نگر، جسور که چون پرومته آتش و نور برجهان آدمیان به ارمغان آورد.

می‌توان چیره شد بر غل و زنجیر، بر ریسمان و طناب، بر دار و تازیانه، بر کرختی و گنگی، بر طوفان‌های تند زمانه، بر ظلماتی که اینک چون شبی شوم ما را فراگرفته است. می‌توان برتنهایی و تاریکی و توهم و خرافه و جهل چیره شد بر سرمای گزنده درون، بر خمیازه خیابان‌ها، براندوه و بر تن‌های خسته روسپی‌های غمگین همه شهرهای غم زده که نانشان را با اشک آب می‌زنند.

می‌توان بار دیگر بر زندگی سلامی دوباره داد و از جزیره امن دانش بیرون خزید و وجدان را دیگربار احیا کرد. می‌توان سر از شهوت نام برکشید و با انگشت اشاره خود زندگی را نشان داد و گاه عرش آسمان را. می‌توان از خانه‌ای که آتش گرفته است گریخت اما وقیحانه آواز سر دادن نه سزاست و نه درشان انسانی که رنج را می‌شناسد. فردای ما باید متفاوت از دیروز باشد فردای ما روزی است که به تعبیر زیبای اینگبورگ باخمن درآن قلب را به سرمان چسبانده ایم. فردایی که عشق با آگاهی گره خورده است.

می‌توان از پلکان تاریخ بالا رفت. برفراز بام ایستاد و دیگر بار خود را به روشنایی سپرد، به سرور، به جشن، به رویاهایی که هنوز نمرده‌اند. می‌توان خود را به فردای تازه‌ای سپرد، به جاودانگی مستی، به زندگی اما نه درمیان زندان‌ها با دیوارهایی گرانیتی و بیگانه ازآزادی بلکه به زندگی در میان درختان شکوفه پوش، توت فرنگی‌ها و تمشک‌های وحشی، به باد و نسیم و صبا که حامل رویاست. حامل آزادی و حامل زایشی دیگر، باردار نیایشی نو که در آن هم‌سرایان چنین خوانند:

«خداوندگارا! می‌خواهم ققنوسی شوم و از خاکستر خویش برخیزم، چرا که تو مرا چنین می‌خواهی!»



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024