سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ -
Tuesday 6 May 2025
|
اقتصاد24: صبحهای نیمه اردیبهشت در گیلان معمولا با رگبارِ بیامانِ باران آغاز میشود. در سکوتِ پیش از روشنایی، شهرها شبیه به یک جعبه آبرنگِ نمورند. قطراتِ سنگین باران، مانند دانههای مروارید، بر پشتِ بامهای شیروانیِ قرمز و برگهای پهنِ درختانِ آزاد میرقصند. مهِ سفید، تنک تنک از لابهلای درختانِ اقاقیا بالا میخزد و روی شالیزارهای اطراف مینشیند. زمین، خیس از شبنم و بارانِ شبانه، بویِ ترشمزه جلبک و خاکِ تُردِ شخم خورده و کود میدهد. جیرجیرکها هنوز آواز سرمیدهند و قورباغهها در جویهای کنار جاده بالا میپرند.
از دور، صدای ترمزِ نالهوارِ یک وانتِ فرسوده میآید؛ راننده، کارگرانی را سوار میکند که فلاسکهای پلاستیکیشان را پر از چایِ داغ کردهاند، اما با پکهای سنگین به سیگار، ناشتاییشان را آغاز میکنند. در این گوشه از شهر، زمین همیشه بیدار است؛ خیس، سبز و زنده. اما در میانِ این طبیعتِ نقاشی شده، یک تصویرِ هرروزه است: کارگرانی که زیر باران، بین شالیزارها و کارگاهها در رفت و آمدند، نه قهرمانانه، نه تراژیک، فقط روزمره.
پرده اول، داستانِ «رضا»
از پنجره اتاقم، هر صبح او را میبینم: مردی پنجاه ساله با کتفهای فرورفته، پوشیده در بارانیِ سیاه بور شده که موتور ایرانیِ طرح هوندایش را با زحمت از میانِ جادههای گل آلودِ کنارِ شالیزارها میراند. چرخها گاه در گودالهای آب گیر میکنند، اما او ایستادن بلد نیست. مگر برای خریدن سیگار از دکه کوچک کنار منبع آب. چند سال بعد، او، چون دیگر پیرمردان این حوالی است. آنها که اکثرا خمیدگی عمری کار را به یادگار دارند، آنها که زودتر از پیری کهنسال شدند؛ همانهایی که حال آینه عبرت کارگران جوان امروزند.
در دلِ باران، به او نزدیک شدم. صورتش را خطوطِ عمیقی پوشانده، مثلِ شیارهایِ زمینی که هر روز در آن کار میکند. نامش «رضا» است، کارگرِ ساختمانی که ساعتی زودتر از شیفت، بیرون میزند تا به کارگاهِ ساختمانی برسد. وقتی از او میپرسم چرا این مسیرِ طولانی را انتخاب کرده، میخندد: «خطی که پول ندارم خانم! حقوقمون عقبه… همین موتور رو هم پسر همسایه امانت داده».
رضا تعریف میکند که، نانآورِ هشت نفر است؛ از پیرپدرِ بیمار گرفته تا دختر دانشجویش که خدا را شکر میتواند شهریهٔ دانشگاهش را قسطی بپردازد. میگوید: «همهجا میگن کارگر، آبروی جامعه هست، ولی ما که آبرومون رو تو چالهٔ بتنیِ همین ساختمونا گم کردیم…»
بعد نگاهی به آسمان میکند و میگوید: «این وارش، هم نعمته، هم نکبت… ما رو هم خیس میکنه، هم خستگیِ کار رو تو استخونهامون میخوابونه».
پرده دوم، داستان «پوران»
مه آنقدر غلیظ است که انگار آسمان روی زمین نشسته. پاهایِ «پوران» ۴۹ ساله تا مچ در گلِ سردِ شالیزار فرو میرود. چکمههایِ لاستیکیِ سبزش – که سالِ پیش از بازارِ رشت خریده – پر از ترکهایِ ریز است و آبِ یخ از آنها به پایش نفوذ میکند. روسریش را محکم زیر گلو گره زده، اما تکههایِ مویِ سفید از لابهلایِ پارچهٔ کمرنگ بیرون زدهاند. دستانش، کهنهٔ سالها نشاکاری است؛ انگشتهای کج شده و پشتِ دستهای پر از خراشهایِ ناشی از نیهایِ تیزِ برنج.
امسال، بیشتر شالیزارهایِ اطراف خالی مانده. زمینهایی که همیشه در این فصل، سبزِ جوانههای برنج بودند، حالا قهوهای و بایرند، تو گویی زخمهایِ خشکی روی پوستِ زمین. «پوران» به شالیزارِ همسایه اشاره میکند: «حاجی، پارسال حدود یک تن برنج برداشت کرد… امسال حتی بذر نخرید. میگه قیمتِ کود تا پُشتِ آسمونه، برنجمونو هم دلالا به نرخِ گندم میخرن».
او خودش مجبور است در زمینِ کسی کار کند که تنها نیمی از شالیزارش را کشت کرده. حقوقش در زمان شالی شاید به یک میلیون تومان هم برسد، اما این نه ثابت است و نه بیمه و سنوات را شامل میشود و باید از سحر تا غروب نیز کار کند. کیسههایِ کودِ شیمیایی را نشانم میدهد که روی تَلِ گِلی انبار شده: «این کودِ چینی کم کیفیت رو پارسال هرمیزان میخریدیم امسال شده دو برابر… آقایِ مالک میگه یا همین رو بپاش، یا برو خونه!».
همسرِ «پوران»، که پایش سال گذشته در حادثهٔ تراکتور شکسته، کنارِ جویِ آب نشسته و ساقههایِ علفِ هرز را جمع میکند. میگوید: «پیش از این، خودمون خوشه به خوشه برنج رو میکاشتیم… حالا مجبوریم واسه دیگران علفِ هرز بچینیم. اگه امسال بارون زیاد بیاد، همین کارِ کمم از دست میره».
«پوران» خم میشود و دستهٔ دیگری از علفها را از ریشه میکند. بویِ تُندِ تخمیرِ گیاهانِ پوسیده به مشام میرسد. میگوید: «پیش از مرگِ بابام، این زمین مالِ خودمون بود… حالا مالک گذاشته واسه ویلاسازی. میگن برنج دیگه بهصرفه نیست. ولی ما جز نشاکاری بلد نیستیم… شالیزارِ بیبرنج چه زندگیه؟».
در فاصلهٔ چند متری، دخترِ جوانی – شاید بیست ساله – با چکمههایِ نو مشغولِ کار است. «پوران» پچپچ میکند: «اونا دانشجو هستن، واسه تحقیق دانشگاه میان… میخوان مقاله بنویسن که چرا کشاورزی میمیره. خودمونم نمیدونیم چرا، پس اونا چطوری میخوان بدونن؟».
ساعت ۱۰ صبح، بارانِ تندی میبارد. «پوران» و همسرش به «کیمه» کنارِ شالیزار پناه میبرند. آنجا پر از کیسههایِ پلاستیکیِ پاره و بیلهایِ زنگزده است. روی دیوار، تقویمی از سال ۱۳۹۵ آویزان است که تصویرِ شالیزارهایِ پربرگ را نشان میدهد. همسر «پوران» به بیرون نگاه میکند؛ شالیزارهایِ خالی در باران شسته میشوند. میگوید: «این زمینها زندهان… اگه سالِ بعد هم نکاریمشون، دیگه برنمیگرده. ما هم شاید بریم شهر، یا بشیم کارگرِ ساختمون… ولی کی میخواد کارگرِ پنجاه ساله رو؟». به ساختمان نیمهکاره رو به رو اشاره میکند.
پرده سوم، داستان «حسین»
در ساختمانها کار هر روز با جیرجیرِ داربستهای فلزی آغاز میشود؛ صدایی که مثلِ زمزمهٔ قدیمیِ صنعتِ ساختوساز است. کارگران، تک به تک، مثلِ مهرههای یک ساعتِ کوکشده، در جای خود قرار میگیرند: یکی میلگردها را با سنگِچرخ میبُرد، دیگری بتنِ خمیری را با بیل در قالب میریزد و آن یکی بالای داربست، تسمههای فلزی را با آچارِ فرسوده سفت میکند. دستها با مواد خشن آشناست: سیمان، پوست را میساید؛ آجرها، انگشتها را زخمی میکنند و بوی تندِ رنگِ روغنی، مشام را میسوزاند.
کارگران جوانتر، اغلب در بخشهای خطرناکتر کار میکنند: بالارفتن از داربستهای لرزان، جوشکاری در ارتفاع یا حملِ کیسههای سیمانِ ۵۰ کیلویی. هیچ آموزشی نمیبینند؛ تجربه را با خطاهای پرهزینه میآموزند. یک روز دستشان زیرِ بتن میماند، روز دیگر پاهایشان رویِ میخهای پرتابشده فرو میرود. بااینحال، هر صبح بازمیگردند. این، کارشان است...
«حسین»، ۳۳ ساله، قدِ کوتاه و شانههایِ پهنِ نجارمانند، ساعت ۷ صبح از خانه بیرون میزند. بارانیِ خاکستریِ او – از برندِ تقلبیِ «آدیداس» – پر از لکههایِ سفیدِ گچ و رنگ روغنی است. کتونیهایش، پاشنههایِ ساییدهای دارند که ردِ بتنِ خشک شده رویشان چسبیده. توی جیبِ چپش، یک کیسهٔ نایلونیِ حاوی نانِ سنگکِ مانده از شب و چند برشِ گوجهفرنگی است: «مادرم میگه گوجه ویتامین داره… ولی بیشتر واسه اینه که پنیر نمیخواد!».
محل کارش، یک پروژه ساختمانی در جادهٔ لاهیجان-رشت است؛ جایی که داربستهایش زنگِ قهوهای به خود گرفته، بویِ تندِ سیمانِ تازه با رطوبتِ هوا درمیآمیزد و صدای دستگاه بتن میکسر، سکوت را خرد میکند. دستانش پر از پینههای زمخت است، انگشتِ اشارهٔ چپش شکستگیِ قدیمی دارد که خوب جوش نخورده: «سال گذشته، تیرآهن افتاد رو دستم. کارفرما گفت خودت بیمه نداری، هزینشو کامل نداد… حالا موقع سرما، درد میکنه».
میان هیاهوی کارگران که به زبان گیلکی با هم شوخی میکنند، صدایِ خشخش نوارِ کاست به هوا میپیچد. سیمانِ خیسِ دیوارهای ناتمام، ارتعاشِ آوازِ «هایده» را جذب میکند: «ای عزیزای دلم... یه روزی ایوون از پرستوها پر میشه باز...». صدا، میانِ داربستهای فلزی و تیرآهنهایِ برهنه، اِکو میاندازد؛ گویی خودِ ساختمان زمزمه میکند. بوی قیرِ تازه و گردِ گچ در هوا میپیچد، اما نوستالژیِ آهنگ، فضا را شیرین میکند. سیمهای برقِ آویزان، مثلِ رشتههایِ نامرئیِ زمان، لرزشِ صدا را تا انتهایِ طبقهٔ سوم میبرند. کارگران هنوز شوخی میکنند.
حقوقِ کارگران روزمزد، مثلِ آبِ باران است: گاهی میبارد، گاهی ماهها آسمان خشک است. پیمانکاران، پول را به وعدههای مبهم گره میزنند: «پروژه را که تحویل دادیم، همهچیز را تسویه میکنیم» یا «پرداختها یک هفته تأخیر دارد». کارگران، اما، نه قراردادی دارند، نه سندی. اعتمادشان تنها به «حرفِ پیمانکار» است که گاه به یک بسته پولِ نقد در گوشهٔ خیابان ختم میشود.
حقوقِ روزانه، رقمِ ثابتی نیست. یک روز ساعتی ۶۰ هزار تومان، روز دیگر اگر بتنریزی باشد ۷۰ هزار تومان. طبق گفتههای «حسین» اگر باران ببارد یا مصالح نرسد، دستمزدِ آن روز تبخیر میشود. هیچ مرخصیِ استعلاجی، عیدی یا پاداشی وجود ندارد. بیماری یعنی روزهای بیپولی؛ تصادف یعنی پایانِ درآمد. کارگران، پول را پیش پیش برای خرجهایِ سنگین تقسیم میکنند: اجارهٔ خانه، قسطِ درمانِ پدر، کتابهای دانشگاهیِ خواهر. هر ماه، مثلِ حلقههای زنجیر، به هم گره میخورند: «اگر امروز کار کنم، فردا نان داریم. اگر نه…».
او «نان شب» اش را از طریق اتحادیهٔ کارگریِ شهر بیمه کرده: «ماهانه بخش کثیری از حقوقم را میدم، اما اگر اتفاقی برایم بیفتد، آنگونه که باید هزینهها را پرداخت نمیکنند».بعد ادامه میدهد: «گرفتاری اینجاست که همه چیز به هم وصل هست. مثلا تا چند سال پیش سیمان، پاکتی ۳۰ هزار تومان بود، حالا شده ۱۵۰ هزار تومان یا میلگرد شاخهای ۱۸۰ هزارتومان بود حالا شده ۶۰۰ هزار تومان. با این وضعیت اگر پروژها تعطیل شوند که بارها شدند، ما باید چند ماه در شالیزار، چند ماه باربری یا کارهایی که تخصص ما نیست، سر کنیم». به پنجره بزرگ سالن نیمهکاره، که شالیزارهای روبهرو را قاب کرده اشاره میکند. موبایلش را نشانم میدهد: پیامکِ بانکیِ ۴ میلیون تومانی برایِ قسطِ یک وانت دست دوم. «ماشین رو واسه کار میخوام… ولی هر ماه مجبورم ده روز اضافه کاری کنم».
بیمه برای کارگران ساختمانی، به جعبهای قفلشده میماند که کلیدش دستِ دیگران است. برخی پیمانکاران، آنها را به «شرکتهای بیمهٔ خصوصی» معرفی میکنند.کارگران جوانتر، گاهی خودشان پولِ بیمه را از جیب میپردازند؛ آن هم برای یک «پوششِ محدود». اما وقتی حادثهای رخ میدهد، تازه میفهمند که «محدود» یعنی چه: هزینهٔ جراحیِ دستِ شکسته؟ اگر طرف قرارداد تامین اجتماعی باشند، بیمه ده تا بیست درصد را میپردازد. اگر نباشند هم که هیچ.
برخی دیگر، اصلاً بیمه نمیشوند. میگویند: «حقوقم به زور کفافِ زندگی را میدهد… پولِ بیمه را خرجِ نانِ شب میکنم». آنها به «شانس» امید میبندند؛ همان شانسی که هر صبح با سوارشدن به وانتِ کار، دوباره میآزمایند.
پرده چهارم، داستان «دیگران»!
اینجا، در پناه این سبزی سیال، دستهایِ پینهبستهٔ کارگران ساختمانی، همانقدر میلرزد که دستانِ کولبرِ نوجوان در کوهستانهای غرب؛ همانقدر که مشتهایِ سوختبرِ بلوچ، روی فرمانِ نیسانِ داغ از آتش و همانقدر که خاکستر کارگران دریا در بندر رجایی...
از شمال تا جنوب، آنها با مرگی دستوپنجه نرم میکنند که هر روز در لباسِ «حادثه» از راه میرسد. خونِ آنها، چرخهای اقتصادِ بیمار را روغنکاری میکند، اما نامشان؟ چه کسی آنها را به نام میشناسد!
در غرب ایران، جایی که کوهستانهای سربهفلککشیدهٔ پیرانشهر و بانه با برفهای ابدی پوشیده شده، از پسرانِ نوجوان ۱۳ ساله تا پیرمردانِ ۶۰ ساله، کولههای سنگین را بر پشت میخکوب میکنند. صدای یخشکنهایشان در هوای سرد میپیچد، اما فریادهایشان برای بیمه، دستمزد، یا حتی یک شناسنامهٔ کاری، در سکوتِ قوانینِ نانوشته گم میشود. جان میدهند، از سرما، سقوط، تیراندازی و فراموش شدگی... در شرق، زیر آفتابِ سوزان بلوچستان، نیسانهای فرسوده با لرزشی مرگبار، ۲۶۰۰ لیتر گازوئیل را به سمت مرزِ پاکستان میکشند تا به دلالان بفروشند.جادههای خاکیِ ایرانشهر و سرباز، پر از چالههایی است که هر یک گورستانِ بالقوهٔ سوختبرهاست. فقط در سال ۱۴۰۱، انفجار ۱۷۰ نیسان، ۱۶۸ جوانِ زیر ۳۰ سال را در آتش بلعید و در جنوب، هنوز بوی تعفنِ مواد شیمیایی و دودِ سوخته، در هوای بندرعباس تازه است.
ششم اردیبهشت، انفجارِ کانتینرها در اسکلهٔ شهید رجایی، بیش از ۹۰ درصد کارگران شرکتهای دریایی را مفقود یا به خاکستر تبدیل کرد. «اسماعیل محمدزاده»، نمایندهٔ کارگران، به گواه ایلنا در زیر آوارِ سکو هنوز مفقود است. در سوی دیگر، اما تجربه حوادث دیگر نشان داده که مدیران ارشد این مجموعهها نه تنها متحمل مجازات قضایی نشدند، بلکه با استفاده از پوششهای بیمهای، خسارات مالی را جبران کرده و بهرغم نقض پروتکلهای ایمنی، فعالیتهای تجاری خود را در سایه روابط ویژه از سر گرفتند. همانها که حتی با وجود تحریمهای بینالمللی، همچنان به مبادلات گسترده کالا ادامه میدهند!
این الگو در فجایع دیگر نیز تکرار شده است. فروپاشی ساختمان متروپل در خرداد ۱۴۰۱ که با نقض قوانین ساختوساز در آبادان رخ داد، منجر به کشتهشدن ۴۳ شهروند - عمدتاً کارگران پروژه - و آسیب دیدگی دهها تن شد. درحالی که خانوادههای قربانیان در فقر به سر میبردند، پرونده مسئولان پروژه مسکوت ماند. مشابه این بیتوجهی در حادثه معدن طبس نیز مشاهده شد؛ نشت گاز متان در شهریور ۱۴۰۳ علیرغم هشدارهای پیشین کارگران درباره نقص دستگاههای ایمنی، به فوت ۵۳ معدنکار و معلولیت دائمی شمار دیگری انجامید. شاهدان از اجبار مدیریت به ادامه عملیات در شرایط پرخطر خبر دادند، اما پیگیری حقوقی خاصی صورت نگرفت و استخراج زغالسنگ پس از وقفهای کوتاه از سر گرفته شد.
حال و در آستانه گرامیداشت روز جهانی کارگر، نهادهای مرتبط با برگزاری مراسم، شاهد شکلگیری نشستها و کمپینهای نمادین هستند؛ اما پرسش اصلی اینجاست که آیا این رویدادهای سالانه توانستهاند صدای واقعی قشر کارگری را به گوش جامعه برسانند؟ آمارهای تکاندهنده پزشکی قانونی در سال گذشته نشان میدهد بیش از ۲۱۰۰ کارگر بر اثر سوانح شغلی جان باختهاند؛ رقمی که به معنای مرگ دستکم ۵۰ نفر در هفته است.
در این میان، صنایعی مانند معادن، پروژههای عمرانی و لجستیک به کانونهای پرخطر تبدیل شدهاند. فجایعی همچون معدن زمستان یورت (با ۴۳ کشته)، باب نیزو (۱۲ کشته)، و معدن جوی طبس (۵۳ کشته) به وضوح نشان میدهند که این حوادث، تنها نمونههایی از یک الگوی سیستماتیک هستند؛ الگویی که ریشه در بیتوجهی به ایمنی، اولویت دادن سود بر زندگی انسانها و ضعف نهادهای ناظر دارد.
از طرفی سیاستهای خصوصیسازی بدون ضابطه در دهههای اخیر، واگذاری پروژهها به پیمانکاران غیرمتخصص را تسهیل کرده است. حذف نظارتهای کارشناسی، نادیدهگرفتن استانداردهای ایمنی و کاهش مسئولیتپذیری کارفرمایان، به بحرانی خاموش، اما فراگیر دامن زده است. در این میان، کارگران نهتنها با خطر مرگ روزانه دستوپنجه نرم میکنند، بلکه با معضل دستمزدهای ناکافی نیز روبهرو هستند.
طبق مصوبه شورای عالی کار، حداقل حقوق سال ۱۴۰۴ حدود ۱۰.۵ میلیون تومان تعیین شده، حال آنکه سبد معیشت پایه برای یک خانواده چهارنفره بیش از دو برابر این رقم برآورد میشود. این شکاف عمیق درحالی است که خط فقر رسمی در سال پیش از آن، از مرز ۳۰ میلیون تومان عبور کرده بود. متاسفانه قوانین کار در ایران به ویژه پس از دهه ۷۰، با تفسیرهای یک سویه از موادی مانند تبصره ۲ ماده ۷، به ابزاری برای تضعیف جایگاه کارگران تبدیل شدهاند. حتی در مشاغلی که ماهیتاً دائمی هستند، رواج قراردادهای موقت، اختیار اخراج بدون پرداخت غرامت را به کارفرمایان داده است.
پرده آخر، پایان روزکاری و باز باران...
باران دوباره شدت میگیرد. این طبیعتِ بکر، برای گردشگران بهشت است؛ اما برای کارگرانش، یک آسمان خاکستری است و یک روزمره خاکستریتر. کارگرِ ساختمانی با دستمزدِ معوقه، کارگرِ خدماتی بدونِ قرارداد، زنانِ سرپرستِ خانوار که زیرِ بارِ هزینهها خمیدهاند… اینها تصویرِ دیگری از شهر است؛ تصویری که در پسِ آن رطوبتِ دل انگیز و جنگلهایِ همیشه سبز پنهان شده. وقتی خورشید پشتِ کوهها پنهان میشود، کارگران در سکوتِ خستگی جمع میشوند. دستها را زیرِ آبِ سردِ شیر میشویند؛ آب، رنگِ سیمان را از پوست پاک میکند، اما فرسودگی را نه.
برخی به خانه بازمیگردند، برخی مستقیم به دنبالِ کارِ شبانه میگردند: باربری، تمیزکاریِ مغازهها، یا دستفروشی. بااینحال، در میانِ این همه ناپایداری، جرقههای کوچکِ امید زنده است: پساندازِ ماهانه برای کلاسِ فنیوحرفهای، رویای خریدِ یک وانتِ دستدوم برای استقلالِ کاری، یا حتی آرزویِ تشکیلِ یک تعاونیِ کوچکِ کارگری. آنها میدانند ساختن، نه تنها خشتِ روی خشت است؛ ساختن، ایستادنِ دوباره پس از هر زمینخوردن است.
باران کمی آرام گرفته. از پلههای سیمانی نیمهکاره ساختمان پایین میآیم. پنجره بزرگ مشرف به شالیزار. «پوران» و همسرش را نشانم میدهد که آرام آرام سمت خانه میروند. قطرات از سقفِ نیمهساخته چکه میکنند، ریتمی ناموزون روی قوطیهای خالیِ رنگ. صدای «هایده» حالا با شرشرِ آب درمیآمیزد، گم میشود، بازمیگردد... انگار خودِ باران دارد برای خرابههایِ ناتمام، ترانهٔ امید میخواند. شاید جایی دیگر، کارگران هنوز مشغول کار باشند...
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|