جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Friday 17 May 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 16.03.2024, 19:43

شکایت حسین رزاق از وزارت اطلاعات بابت ضرب‌وشتم


حسین رزاق فعال سیاسی محبوس در زندان اوین از چند مقام مسئول امنیتی و قضایی به دلیل ضرب و شتم خود شکایت کرد. برخی مسئولان و ماموران وزارت اطلاعات شامگاه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ در بازداشتگاه ۲۰۹ پس از توهین و هتاکی، بصورت دسته جمعی او را مورد ضرب و شتم‌ شدید قرار دادند.

رزاق در مدت ۱۹ ماه گذشته که برای تحمل حبس در زندان اوین بسر برده است بابت فعالیت‌هایش در زندان بصورت مکرر به بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ وزارت اطلاعات، منتقل شده که در یکی از این انتقال‌ها توسط ماموران اطلاعات، مورد ضرب و شتم شدید می‌گیرد.

ماموران بند امنیتی ۲۰۹ پس از ضرب و شتم حسین و در حالیکه دست‌ها و پاهای وی را از پشت و بصورت قپانی بهم زنجیر کرده بودند، برای چندین ساعت به حالتی که روی صورت افتاده بوده در کف هواخوری بازداشتگاه نگه میدارند تا به گفته‌ی آنها، متنبه شود. در طول این مدت نیز ماموران امنیتی با مراجعه مجدد به هواخوری، با هتاکی و ضرب و شتم دوباره، زنجیرهای او را محکم‌تر می‌کردند تا فشار بیشتری به او وارد شود.

متن نامه حسین رزاق:

شکایت از وزارت اطلاعات بابت ضرب و شتم

حسین رزاق
بند ۴ زندان اوین

وقتى مامورهاى اطلاعات بعداز چندساعت آمدند به هواخورى ۲۰۹ تا زنجير از دستها و پاهاى قپانى بسته‌ام باز کنند، ارشدشان بالاى سرم نشست و با لحنى تغيير کرده از ساعتى قبل که لگدکوبم کرده بود، پرسيد “هنوز هم نميگى غلط کردم؟” فقط يک جمله داشتم که تمام آن چند ساعت هم مدام به آن فکر ميکردم؛ “وقتى با من که شايد چهارجا خبرم را بزنند چنين رفتارى ميکنين واى به حال بچه‌هاى ناشناس مردم که چه بلاهائى سر آنها مى‌آوريد!” و يک “بچه مسلمان” هم آخرش چسباندم که تا فيها خالدونش بسوزد.

نيمه مهرماه بود که صبحى مرا افسر نگهبانى صدا زد و تا چشمم به حاج رضا، مسئول انتقال ۲۰۹ افتاد فهميدم دوباره بازجوهايم فيلشان ياد هندوستان کرده و قرار است باز منتقلم کنند ۲۰۹ و باز بازجوئی پشت بازجوئی دارم. بعد از مقدمات اوليه‌ى ورود به بند وزارت اطلاعات به اتاق بازجويى تحويل داده شدم و تا غروب بازجويى و کلنجار سر مصاحبه‌هاى زندان ادامه داشت و وسطش هرجا به بخش‌هاى انتقادى از خامنه‌اى ميرسيدند هم انگار خونشان به جوش آمده باشد، داد میزدند که تاجزاده انتقاد کرده اما تو حمله کرده‌اى و به او پاس گل داده‌اى تا آقا را بزند!

بعداز بازجویی، از ماموری که داشت مرا به سلول ۶۳ منتقل میکرد تقاضای دست به آب کردم که حواله داد به بعداز توزیع شام! در سلول هم نیم ساعت که از شام دادنشان گذشته بود زنگ زدم برای قضای حاجت اما باز هم وعده‌ی نیم ساعت بعدتر را دادند و نیم ساعت بعد هم باز بهانه‌ی سرشلوغی و حواله به سرخلوتی! عاقبت مجبور شدم مختصری از بیماری‌هایم بگویم و استفاده از داروهایی که دفع مایعات را زیاد میکند و ایضا نیازم به دستشویی را. اما انگار نه انگار! باز ساعتی که نمیدانم چقدر بود، چراکه ساعتی در انفرادی وجود ندارد، گذشت و زنگ زدم اما اینبار با فریاد نگهبان مواجه شدم که “مگر نوکر تو هستم هی زنگ میزنی” و اتهام دروغگویی هم زد که بیمار نیستم در حالیکه همان صبح در بهداری ۲۰۹ بعداز معاینه، تمام بیماری‌ها و داروهای مورد نیازم ثبت شده بود! ولی کمی بحث بالا گرفت و من هم حواله‌اش دادم بهمان پزشک بهداری خودشان که ناگهان نگهبان از پشت آیفون داد زد “برو پدرسگ!” و من هم قبل از قطع تماس آیفونی، بلند فریاد زدم و با اعتراض به ناسزایش جوابش را دادم! چند لحظه کشمکش و جر و بحث شدیدی در گرفته بود و ناگهان سکوتی محض که آنهم چند دقیقه‌ بیشتر طول نکشید و با تلق و تلوق چفت در سلول و جیغ لولاهایش شکسته شد.

ماموری از پشت در باز شده‌ی سلول مرا صدا کرد تا چشم‌بند بزنم و بیرون بروم. کنارش سایه چندین نفر دیگر در راهرو پیدا بود که وقتی با چشم‌بند بیرون رفتم هدایتم کردند به هواخوری سر راهرو و سپس یکی یکی شروع کردند به بازخواست و فریاد زدن که چرا فریاد زده‌ام و صدایم در بند ۲۰۹ آنقدر بلند شده که دیگر زندانی‌ها هم بشنوند و همین حرمت بند اطلاعات را شکسته‌! معلوم بود چقدر میترسند از شکستن هیمنه‌ی پوشالی خود، وگرنه کیست که نداند تنها چیزی که ندارند همین حرمت است.

وسط هم‌همه‌ی همه، صدای یکی را دقیق‌تر میفهمیدم که حس میکردم از بقیه هم پیش‌تر ایستاده و شنیدم سید صدایش میکنند. خیلی سعی میکرد خودش را معقول‌تر نشان دهد و انگار ارشدشان هم بود. من هم که مدام از شروع فحاشی از طرف همکارشان‌ میگفتم در جواب حرمت‌شکنی گفتم “شما اگر حرمت داشتید که همکارتان یک فحاش نبود” اما حرفم‌ تمام نشده بود که ناگهان آن‌وسط یکی محکم با مشت کوبید به گوش راستم. چنان محکم زد به لاله گوشم که دردش تا همین دو هفته قبل هم مانده بود.

ضربه‌ی محکم آن مامور باعث شد چشم‌بندم بیفتد. وسط سیاهی رفتن چشمهایم کم و بیش ۱۰ مامور پیدا شدند با چهره‌هایی کریه و آخته از خشم که بیخ دیوار هواخوری گیرم‌ انداخته بودند و از بین پچ‌پچ‌هایشان فهمیدم آن مشت را همان مامور هتاک پشت آیفون زده.

اما وقتى چشم‌بندم افتاده بود گويى که کارشان بهم ریخته باشد، بهم‌ ریختند! بعضى که به سرعت بیرون رفتند و باقى را هم سيد سریع بيرون کرد. چند لحظه‌‌ای هم به چشمهای من‌ زل زد و گفت چشم‌بندم را ببندم و بدون آنکه باز هم به سرویس بهداشتى ببردم، برم گرداند به سلولم!

آنقدر گوشم درد گرفته بود که ديگر نایی برای زنگ مجدد بابت سروبس بهداشتى نداشتم و رفتم زير پتو شايد خوابم ببرد. اما فکر کنم کمتر از نیم‌ ساعت گذشته بود که باز تلق و تلوق چفت در و جيغ لولاهایش، چرتم را پاره کرد. با تصور اینکه بالاخره برای اجابت مزاجم آمده‌اند سریع بلند شدم. اما دو ماموری که بین قبلی‌ها ندیده بودمشان مرا صدا کردند تا چشم‌بند بزنم و دوباره روانه‌ی همان هواخوری شدم!

اینبار اما به محض ورود، یکی دیگر که او را هم سری قبل ندیده بودمش و اینبار او از همه ارشدتر نشان میداد گفت چشم‌بندم را بردارم. جدای از مواجه با صحنه‌ای شبیه ازدحام قبلی مامورها در آن هواخوری ۹ متری، که البته سید هم بینشان نبود، دست‌بند و پابندی در دست یکی از آنها خودنمایی میکرد که نشان میداد اینبار کار بیخ پیدا خواهد کرد!

همان هم شد و وسط جدلهایی که بابت اعتراض و فریادم شکل گرفته بود ناگهان چند نفرشان پشتم رفتند و بی‌هوا هوایم کردند و کوبیدند به زمین و باقی هم یکهو ریختند رویم و ضرب و شتم گروهی شروع شد. من هم زیر دست و پای آنها کاری از دستم برنمی‌آمد جز آنکه داد بزنم “گردنم آسیب دیده لامصب‌ها و اقلا به گردنم نزنید” اما آنها انگار متوجه فریادهایم شده بودند، مشخصا از ضربه به هیچ بخشی از گردنم دریغ نکردند و بی آنکه در نظر بگیرند حتی در مبارزه هم گردن فول است، محکم‌ترین ضرباتشان را به گردن شکسته‌ام میزدند.

بعداز چند دقیقه‌ای که شدت ضرب و شتم‌ هم طولانی‌ترش میکرد، همانطور که به روی صورت افتاده بودم، دستهایم را از پشت بهم دستبند زدند و پاهایم را هم ضربدری و بشکلی که پابند از وسط دستبند رد شده بود بهم بستند و در حالیکه تقریبا پاها و دستهایم از پشتم بهم رسیده بودند و فشار سنگینی به تمام بدنم وارد میشد آنها را سفت‌تر کردند و آنکه اینبار ارشدشان بود گفت “تا نگویی غلط کردم همینجا و همینطور انقدر میمانی که بخودت بشاشی تا بفهمی بند وزارت اطلاعات جای فریاد زدن و اعتراض کردن نیست” و بعد هم در سرمای نیمه شب نیمه‌ی مهرماه اوین، کف هواخوری بدون سقف رهایم کردند و رفتند و در را قفل زدند.

حالا تازه درد ناشی از کتک‌ها داشت شروع میشد. اما همان اول با خودم شرط کردم برای تحمل، و قرار گذاشتم ببینم چقدر تحمل دارم و تا کجا کم نمی‌آورم. آنقدر درد زیاد بود که میخواستم فریاد بکشم اما دندان‌هایم را بهم فشار میدادم. فکر میکردم حداقل تا صبح داستان من همین ماجراست و باید دوام بیاورم. مدتی که گذشت، گرمای ضربه‌ها و داغی تنم رفت و سرما کم‌کم داشت غالبم میشد. خودم را با تکان‌های بسیار ریز تا روی کف‌شور وسط هواخوری کشاندم تا با اندک گرمای خارج شده از چاه، کمی گرم شوم. اما همین تکانها باعث شد دو مامور سریع وارد هواخوری شوند و با فشار پاهایشان روی پشتم، زنجیرها را سفت‌تر کنند که دیگر هیچ تکانی نتوانم بخورم و البته درد و فشار هم بیشتر شود.

نمیدانم چند ساعت دیگر گذشت که دست‌ها و پاهایم کم کم سر شدند، انگار که دیگر برای خودم نبودند! گویی تکه گوشتهایی به تنم آویزان بودند و سنگینی میکردند. از زور درد داشتم بیهوش میشدم که جیغ باز شدن در هواخوری دوباره هوشیارم کرد.

اینبار همان ارشد خشن با سید که احتمالا پرسوناژ پلیس خوب ۲۰۹ را دارد با دو نفر دیگر وارد شدند و ارشدها بالای سرم نشستند و دوتای دیگر شروع کردند به باز کردن زنجیرها!

ارشد دوم سرش را نزدیک آورد و با لحنی که معلوم بود از چندساعت پیش و مراسم لگدکوبی‌ام تغییر محسوسی کرده گفت “بازهم نمیگی غلط کردم؟” یک لحظه خیال کردم حالا یک شکنجه جدید دیگر شروع خواهد شد. اما چنان سر شده بودم که برایم مهم نبود چکارم خواهند کرد و در جواب آن مامور فقط نگاهی از گوشه چشمم انداختم و جوابی ندادم. او هم بعد از چند لحظه مکث ادامه داد که “حیف، شانس آوردی جایی آوردنت که دوربین دارد!” نفهمیدم راست میگفت یا باز شدن زنجیرهایم دلیل دیگری داشت. اما همان شکل که هنوز دمر افتاده بودم گفتم “این‌ چندساعت مدام داشتم فکر میکردم وقتی شماها با من که چهار جا خبرم را میزنند چنین رفتاری میکنین وای به حال بچه‌های ناشناس مردم که چه بلاهایی سرشان می‌آورید، بچه مسلمان‌ها!” و خیلی خودم را کنترل کردم که سر این جمله بغضم نترکد.

اما انگار که آتشی به دامنشان انداخته باشم، یکهو همه‌شان باهم گفتند “فکر کردی ما کی هستیم؟” با سختی و به زور خودم را از زمین کندم تا چهار زانو بنشینم و گفتم “نیازی به فکر کردن نبود، دیدم کی هستید”

ارشدشان هم که نه سعی کرده بود معنی حرفم را بفهمد و نه صبر داشت حتی ذره‌ای فکر کند و جواب بدهد، سریع جواب داد “شانس آوردی شیفت ما بود، وگرنه هر شیفت دیگری بود همان اول از سقف آویزانت کرده بود” و بلافاصله باقی هم شروع کردند به تایید کردنش که چقدر شیفت رئوفی هستند!

بعداز آنهمه درد فقط تلخندی برایشان‌ داشتم که “چقدر خوب دارید تایید میکنید چه بلاهایی سر بچه‌های مردم می‌آورید”

فکر کنم فقط همان سید متوجه شده بود همکارانش باز دارند گند زیادی میزنند و آبروی نداشته این وزارت بی‌آبروی حکومتی بی‌آبروتر را میبرند که سریع برخاست و زیر بغلم را گرفت تا برم گرداند به سلولم.

اما بعد تمام این ماجراها تازه دم در سلول یادش آمد تمام این کتک‌ها را برای یک ادرار عاجل زده‌اند و بالاخره رأفت اسلامی‌اش شاملم شد و اذن داد بروم سرویس بهداشتی!



 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024