جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ -
Friday 17 May 2024
|
عباس معروفی نویسنده ایرانی و خالق رمانهایی مانند «سمفونی مردگان» و «سال بلوا» صبح روز پنجشنبه ۱۰ شهریور (اول سپتامبر ۲۰۲۲) در بیمارستانی در برلین درگذشت. آقای معروفی مدتها بود که از بیماری سرطان رنج میبرد و در برلین تحت درمان بود.
عباس معروفی در اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در تهران به دنیا آمد. با آن که دیپلم ریاضی و فیزیک داشت اما در رشته ادبیات دراماتیک در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداشخت. پس از آن به مدت ۱۱ سال معلم ادبیات دبیرستان خوارزمی و هدف بود.
در دوران نوجوانی خود شغلهای مختلفی را امتحان کرد و به کارهای دستی زیادی از جمله طلاسازی روی آورد. اما همیشه در رویای نوشتن به سر میبرد و به سختی تلاش میکرد با بزرگان ادبیات ایران ارتباط برقرار کند. در سال ۱۳۵۸ او موفق شد با هوشنگ گلشیری و سپس محمدعلی سپانلو دیدار کند. یک سال پس از این ملاقاتها نخستین مجموعه داستان او با نام «روبروی آفتاب» در تهران منتشر شد. اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نام عباس معروفی به عنوان نویسنده تثبیت شد.
در تابستان ۱۳۶۰ ساختمان کانون نویسندگان ایران توسط دادستانی انقلاب پلمب شد. عباس معروفی زیر نظر هیئت دبیران کانون (احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام، محمد محمدعلی، و محمد مختاری) با شکستن پلمب، اسناد کانون را به جای امن رساند تا جان اعضای کانون محفوظ بماند.
در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از ۵۰۰ کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد که از تلاشهای شبانهروزی اوست. مجلهٔ موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت.
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایهگذاری کرد و سردبیری آنرا برعهده گرفت و بهطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد. یکی از مهمترین اقدامات مجله گردون طرح موضوع فعالیت مجدد کانون نویسندگان ایران بود. در سال ۱۳۶۹ جلسات سومین دورهٔ کانون نویسندگان ایران آغاز شد و در سال ۱۳۷۳ به انتشار متن «ما نویسندهایم» انجامید.
معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت؛ و یک سال هم به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و آنگاه «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد؛ و کلاسهای داستاننویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است که تاکنون بیش از ۳۰۰ عنوان کتاب از نویسندگان تبعیدی و آثار ممنوع در ایران را منتشر کردهاست.
او همچنین بنیانگذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان است.
بیماری عباس معروفی
آقای معروفی زمستان سال گذشته (۲۸ دیماه ۱۴۰۰) در یادداشتی در اینستاگرام خود از حال خود و ابتلا به سرطان نوشت.
آقای معروفی نوشت:
«گفتی از حال خودم بنویسم. حالا دیگر هجده ماه است که از نان، عدس پلو با پنیر و نیمرو، پسته، و ... فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است به قول پُل سلان صبح مینوشم و عصر مینوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق میزند، یا شیرموزی که برام میفرستند. فقط مینوشم و مینوشم. و کدامشان نگفته بود: «لذتی در خوردن هست که در نوشیدن نیست»؟
سرطان ویرانگرست، و بدتر از آن جراحیهاش که بخشهایی از بدنت را بردارند دور بریزند. یک تکه استخوان ساقم را گذاشتهاند جای فک، نصف زبانم را از انتها برداشته تکهای از ماهیچه رانم پیوند زدهاند، هفت سانت شاهرگم را کوتاه کردهاند، دندانهام، و بعد هم متاستازی که تومور مغزی شد و از جمجمهام بیرون کشیدند.
اگر بزرگواری و مراقبت رفیقهای نازنینم پروفسور رحمانزاده، و پزشک خوبم بهمن مصلحی نبود، نمیدانم چی میشد. وجود فرشتگان به من میگوید تو خوشاقبالترین آدم این شهری، و زندگی سرشار از امید و زیبایی ست. میخواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را بههوش نگه دارم، داستان بنویسم و بلا از فرزندان مردم بگردانم دیروز سورملینا بالهاش را گشود، بغلش کردم.
دستهای کوچولوش را دور صورتم کاسه کرد: «عباس! تو کی خوب میشی؟» گفتم خیلی زود. «یعنی چند تای دیگه بخوابم؟» انگشتهاش را روی صورتم شمردم. خندید و بوسم کرد. پس باید خوب شوم، کتابهای نیمکارهام را تمام کنم. و خیلی چیزهای قشنگ دیگر. جوانهای کشورم، دانشجویان عزیزم که به دیدنم میآیند. دختری که با دکترا و شغل عالی میگفت: «نمیدونم برگردم یا بمونم؟» گفتم: «عزیزم! ایران تویی؟ برگردی که سر جای خودت نباشی؟ که تحقیرت کنند؟
ایران باید به ما برگرده. این هیاهو برای مراسم جشن پایان ۱۴۰۰ سال است. باور کن!» میخواهم زنده بمانم گرچه کمکار شدهام. نمیتوانم شبی چهار ساعت یک نفس بنویسم. ولی با ورزش به خانه هدایت میروم، کتاب چاپ میکنم، میخوانم، مینویسم، کار میکنم. و کدامشان نگفته بود «لذتی در بیکاری هست که در کار نیست»؟
شنبه از چشمم اشک میآمد. یکشنبه مینا نگران نگاهم کرد: «بابا، چرا صورتت کج شده؟ زنگ بزن به آقای دکتر.» برای بهمن پیام گذاشتم. گفت: «عباس جون، این یه بیماریه به اسم فلج بِل. الان میام.» و تا دیروقت شب اینجا ماند. درد ندارم، خسته نیستم، فقط کند شدهام. بیناییام دچار اخلال شده. شبها یک چشمم باز میماند و اشک میریزد. لابد پروانه میگیرد. شب باز روباه اگزوپری آمد پشت در. براش نان بردم، به آسمان نگاه کردم برای پسرک دست تکان دادم. خندید، گفت: «آب!» گفتم همهی اشکهام مال تو.»
یکی از آخرین اظهارات عمومی عباس معروفی:
«تنها چیزی که من رو نگه میداره، امیده. غربت و تبعید، آدم رو لِه میکنه. من ۲۵سال در تبعید زندگی میکنم. من برای بچههای پرواز ۷۵۲ گریه کردم. من برای بچههای آبان گریه کردم. من درد میکشم و اینها همهش غصه است. ولی من معتقدم درسته که اینها زیر پاهای گنده یک حکومت تمامیتخواه شکستند، ولی شکست نخوردند. تنها شکستی بیهوده است که فاقد مبارزه باشد. مردم پیروز میشن. من امیدوارم و آینده مال ماست.»
ایران امروز درگذشت عباس معروفی را به خانواده، دوستان و جامعه فرهنگی ایران تسلیت میگوید.
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|