iran-emrooz.net | Mon, 18.06.2007, 15:58
نه چب نه راست
لئونارد ای. رید / برگردان: علیمحمد طباطبایی
«چرا شما نه چپ هستید و نه راست! ». این اظهار نظر پس از یکی از سخنرانیهای من حکایت از قوهی تشخیص نادر در گویندهی آن داشت. از این جهت نادر بود که من به ندرت مشابه آن را شنیده بودم. نکتهسنجانه و گویای قوهی تشخیص بالا بود، زیرا کاملا دقیق بیان شده بود.
پیوسته چنین به نظر میرسد که بیشتر ما انسانها سادهسازیهای کلامی را ترجیح میدهیم یعنی تعمیمهای مفید و قابل استفاده را، زیرا آنها غالبا کمک خوبی برای سخنان ما هستند. آنها جای تعریفهای طولانی و کشدار را میگیرند. با این وجود از بیم آن که نکند یک وقت این واژههای اختصاری در حکم ترفندهای معنایی قرار گیرند و زیانی را متوجه کسانی سازند که آنها را مورد استفاده قرار میدهند، باید دقت بسیاری به خرج داد شود. ترس من از آن است که وقتی لیبرتارینها، که امیدوارم نشان دهند نه چپ هستند و نه راست، در زبان معمول روزگار ما این واژهها را مورد استفاده قرار میدهند، دچار چنین خطایی میشوند.
«راست» و «چپ» هرکدام توصیفی از مواضع اندیشههای اقتدارگرایانه هستند. آزادی رابطهی افقی با اقتدارگرایی ندارد. رابطهی لیبرتاریانیسم با اقتدارگرایی رابطهای عمودی است و از گنداب بردگی انسان توسط انسان به دور است. اما بیائید موضوع بحث خود را از همان ابتدا آغاز کنیم.
زمانی بود که «چپ» و «راست» عنوانهای مناسبی بودند و نه لقبهای غیردقیق و ایدئولوژیک. اولین چپگرایان گروهی از نمایندگان به تازگی انتخاب شده در مجلس موسسان در آغاز انقلاب فرانسه در 1789 بودند. به آنها مارک چپگرا زدند آنهم فقط به این دلیل که اتفاقا آنها در سمت چپ مجلس نشسته بودند.
اعضای مجمع قانونگذاری که در طرف راست نشسته بودند به عنوان حزب راست یا راستگرا خوانده شدند. راستگرایان یا «مرتجعین» طرفدار یک دولت ملی شدیداً تمرکزگرا همراه با قوانین بخصوص و امتیازهای ویژه برای اتحادیهها و بعضی گروهها و طبقات دیگر بودند. آنها همچنین طرفدار انحصارهای اقتصاد دولتی در بسیاری از ضرورتهای زندگی بودند و استمرار نظارتهای دولتی بر قیمتها، تولید و امر توزیع.
چپگرایان آن زمان در عمل و به لحاظ ایدئولوژیک مشابه با آن کسانی از میان ما بودند که امروز خود را «لیبرتارین» میخوانند. راستگرایان نقطهی مقابل ایدئولوژیک آنها بودند: دولتگرا، طرفدار سیاست مداخله جویی و به طور خلاصه اقتدارگرا. در فرانسه طی 90 - 1789 اصطلاحات «چپ» و «راست» دارای سهولت و فایدهی معنا شناختی بودند و دارای درجهی بالایی از دقت.
اما به زودی اصطلاح «چپگرا» توسط ژاکوبنها مصادره شد و معنای مخالفی با آنچه قبلا داشت به خود گرفت. «چپگرا» تبدیل به توصیفی از برابریطلبها گردید و مرتبط با سوسیالیسم مارکس: کمونیسم، سوسیالیسم، فابیانیسم.
اما در بارهی اصطلاح «راستگرا» چه میتوان گفت؟ در این معکوس کردن معناشاختی چه مکان شایستهای میتوان برای آن یافت؟ کادرهای دستگاه تبلیغاتی مسکو زحمت ما را در این مورد کم کردهاند و آنهم البته به نفع خودشان: مطابق با حکم آنها، هر شخص یا جریان غیرکمونیست یا غیر سوسیالیست به عنوان «فاشیست» معین و تبلیغ میگردد. اثبات آن به این ترتیب انجام میشود که هر ایدئولوژی که کمونیستی یا «چپ» نیست، امروزه و به طور همگانی به عنوان فاشیست یا «راست» تلقی میشود.
حال بیائیم و نگاهی به معنای واژهی فاشیسم در فرهنگ لغت وبستر بیندازیم: «هر نوع برنامه برای ایجاد یک رژیم متمرکز اقتدارگرای ملی با خط مشیهای شدیداً ناسیونالیستی، اعمال انضباط خشک، سختگیری در صنایع، تجارت و ادارهی امور مالی، سانسور بسیار جدی و سرکوب نیرومند مخالفین.
واقعاً تفاوت میان کمونیسم و فاشیسم چیست؟ هردوی آنها شکلهایی از استالینیسم و اقتدارگرایی هستند. تنها تفاوت میان کمونیسم استالینی و فاشیسم موسولینی در جزئیات بی اهمیت در ساختارهای سازمانی است. لیکن یکی از آنها «چپ» است و دیگری «راست»!
در جهانی که در آن مسکو به واژه پردازی میپردازد چه مسئولیتی به عهده فرد لیبراتارین است؟ لیبرتارین در واقع نقطهی مقابل کمونیست است. حال چنانچه لیبرتارین اصطلاحات «چپ» و « راست» را به کار گیرد او به دام معنا شناختی این که یک «راستگرا» (فاشیست) است میافتد و آنهم به موجب آن که او یک «چپگرا» (کمونیست) نیست. این گورستانی معناشناختی برای لیبرتارینها است، ابزاری کلامی که وجود خود آنها را نفی میکند. در حالی که آنهایی که با مسکو در رابطه قرار دارند این مضمون را ادامه خواهند داد، دلیل آن که چرا لیبرتارینها نباید چنین کنند کاملا روشن است.
یکی از اشکالات مهم استفادهی لیبرتارینها از اصطلاح شناختی چپ راست امکان به کارگیری نظریه میانه روی یا اعتدال و آنهم در حالی است که معلوم نیست در نهایت برای آنها چه نتیجهای در بر داشته باشد. بعضی از انسانهای قرن بیستم نظریهی ارسطو را که معتقد بود موضع خردمندانه میان دو حد نهایت قرار دارد پذیرفته اند، و این رویکردی است که امروزه به آن به لحاظ سیاسی موضع «میانه رو» گویند. به این ترتیب اگر لیبرتارینها اصطلاحات «چپ» و «راست» را به کار گیرند، رسما خود را به عنوان آن که کاملا راست هستند به موجب آن که در باورهای خود از کمونیسم به دوراند اعلام کردهاند. لیکن دیدیم که « راست » به نحو مطلوبی برابر با فاشیسم بود. از این رو انسانهای به مراتب بیشتری به این باور گرایش مییابند که موضع سالم و قابل قبول جایی میان کمونیسم و فاشیسم باید باشد که هردوی آنها البته معادل اقتدارگرایی هستند.
نظریهی اعتدال را نمیتوان بدون تمایز و به طور صحیح به کار برد. برای مثال در انتخاب میان هیچ نخوردن از یک طرف و پرخوری از طرف دیگر میتوان نظریهی اعتدال را به درستی به کار برد. اما در انتخاب میان هیچ ندزدیدن یا دزدیدن 1000 دلار آشکارا بی استفاده است. مطابق با نظریهی اعتدال دزدیدن 500 دلار بهترین انتخاب میان آن دو باید باشد. بنابراین کاربرد نظریهی اعتدال در مورد کمونیسم و فاشیسم (دو عنوان برای یک چیز) همچون در مورد دو مبلغ برای دزدیدن فاقد استحکام و درستی است.
لیبرتارینها نمیتوانند اعتنایی به «چپ» یا «راست» بکنند، زیرا آنها هر نوع از حکومت اقتداگرا را مردود میشمارند یعنی استفاده از نیروی پلیس در کنترل زندگی خلاقانهی انسان. برای آنها کمونیسم، فاشیسم، نازیسم، فابیانیسم، دولت رفاه یعنی رژیمهایی که همگی برابری طلب هستند با توصیفی مطابقت دارند که افلاطون شاید از روی بدبینی و آنهم قرنها پیش از این و قبل از آن که هرکدام از این نظامهای سرکوبگرانه بوجود آمده باشند ارائه کرده است:
« بالاترین اصل از میان بقیهی اصول این است که هیچکس، چه مرد و چه زن نباید بدون رهبر باشد. و ذهن هیچ کس نباید به وضعیتی عادت کند که بگذارد او به ابتکار خودش یا از روی اشتیاق زیاد یا حتی بازیگوشانه تصمیم به انجام کاری بگیرد. لیکن در جنگ و در میانهی صلح او باید چشمان خود را به سوی رهبر متوجه سازد و با منتهای وفاداری از او پیروی کند، و حتی در کوچکترین موضوعات باید تحت نظر رهبرش قرار داشته باشد. برای مثال او فقط اگر رهبرش به او بگوید باید برخیزد، حرکت کند، خود را بشوید یا غذا بخورد . . . در یک کلام او باید روح خود را چنان از روی عادتی طولانی آموزش دهد که رویای انجام دادن مستقلانهی هر عملی را فراموش کند و در واقع در وضعیتی خود را قرار دهد که اصلاً نتواند دست به چنین عملی بزند ».
لیبرتارینها با این اصول مخالفند و آن را رد میکنند و در انجام آن به اصطلاحهای چپ و یا راست اقتدارگرایان اتکا نمیکنند. آنها با روحی سرشار از آزادی از این تنزل مقام به دور هستند و به سوی بلندیهای انسانی پرواز میکنند. موضع و جایگاه آنها اگر بخواهیم از همانندانگاریهای جهت دار استفاده کنیم بسیار بالا است در همان مفهومی که بخار از تودهی زباله به فضای بالای خود متصاعد میشود. اگر قرار باشد که ایدهی منتها درجه در مورد یک فرد لیبرتارین استفاده شود، باید بر این مبنا قرار داشته باشد که او چگونه خود را به منتها درجهی ممکن از شر باورهای اقتدارگرایانه خلاص کرده است.
اگر این مفهوم پرواز کردن و آزاد کردن را بنیان نهیم یعنی همان معنای اصلی لیبرتاریانیسم خواهیم دید که نظریهی اعتدال یا میانه روی به چیزی غیر قابل اجرا تبدیل خواهد شد، زیرا میان صفر و بی نهایت هیچ جایگاهی که در میانهی آنها قرار گرفته باشد وجود ندارد و نامعقول است که تصور کنیم چنین جایگاهی ممکن است.
اما لیبرتارینها چه اصطلاحی را باید به کار برند تا بتوانند خودشان را از انگهای انحصاری مسکو، یعنی «چپگرا» و «راستگرا» متمایز سازند؟ من شخصا چنین واژهای ابداع نکرده ام، اما تا زمانی که به آن موفق شوم خود را با گفتن این خرسند میسازم که «من یک لیبرتارین» هستم و آماده هستم برای توضیح معنای آن به هرکسی که حاضر است به جای جستجوی انگها وقت خود را در جستجو و یافتن معناهای واقعی بگذراند.
Neither Left Nor Right by Leonard E.Read
The Freeman, January/February 2005.