پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 15.03.2019, 11:26

نگاهی به ایدئالیسم مارکس


کریم پورحمزاوی

درک و فهم جهان و روابط انسانی موجود در آن تا یک سقف و حدی نه اینکه مستلزم روی آوردن به فلسفه بلکه به فلسفه پناه ‏بردن است. نویسنده انگلیسی و خالق اثرهای «هابیت» و «ارباب حلقه‌ها» جان تولکین در این زمینه فعل و سبک «گریز» ‏به سمت فلسفه را به کار می‌برد. البته او بیش از فلسفه بر واژه و ژانر «افسانه» ‏‎(Fairytale)‎‏ تاکید داشت و در این زمینه ‏نیز جاودانه‌ترین اثرها را خلق کرد. اما فارغ از عناوین چه چیزی می‌توانست «فرار» تولکین به عمق اندیشه و لایه‌های تو ‏در توی آن را توجیه کند؟

تولکین بر خلاف اکثر اندیشمندان معاصر خود که نگاهی خوشبینانه به پدیده مدرنیته داشتند جزو معدود کسانی بود که به این ‏پدیده با دیده شک نگریست. او معتقد بود که تکنولوژی و رشد و توسعه آن، طبیعت را که همواره منبعی برای زندگی انسان‌ها به ‏شمار رفته تا به اندازه نیاز خود از سخاوتمندی آن برداشت کنند، ویران کرد. تولکین به اندازه‌ای عمر کرد که هر دو ‏جنگ جهانی اول و دوم را تجربه کند. یعنی دو جنگی را که مدرنیته برای بشریت به ارمغان آورد. او در آخرین نامه به ‏فرزند خلبان خود در جنگ جهانی دوم می‌گوید «پسرم شرارت در آن پاره آهنی است که سوار آن می‌شوی و به پرواز در می‌آیی». از این منظر، بمب آن هواپیما به هر سوی که افکنده می‌شد، برای تولکین چیزی جز شرارتی رقت‌انگیز به بار نمی‌آورد. اما برای چنین اندیشه‌ای که مشکل انسانیت را در ساختار خود انسانیت جستجو می‌کرد چه راهی جز فلسفه و ‏گریز به آن باقی می‌ماند؟ در چنین قلمرویی تولکین به فانتزی‌سازی گذشته روی آورده و موجودی به نام «هابیت» را در ‏اثرهای خود به عنوان موجودی تن در نداده به تکنولوژی اما هوشمند و سعادتمند خلق کرد.

ایدئالیسم کارل مارکس گرچه فلسفی اما به هیچ‌وجه نه روی آوردن به فانتزی و افسانه است و نه حتی می‌توان آن را در ‏ژانر «گریز» ارزشیابی کرد. کما اینکه فلسفه را به شکلی عمومی نمی‌توان به عنوان حوزه فکری مخصوصا متغایر با ‏واقعیت شناخت. بلکه فلسفه تلاشی پیچیده برای تفسیر واقعیتی پیچیده است، از جمله فلسفه خود جان تولکین. دیگر فیلسوف ‏آلمانی یعنی فردریک نیچه تا حدی پیچیدگی واقعیت را جدی می‌گیرد که از «ساده سازی مفاهیم» تا حد تنفر دم زده و ‏کتابهایی که برای مخاطب عام نوشته شده‌اند را بی‌ارزش‌ترین کتاب‌ها می‌داند. اما فلسفه و ایدئالیسم مارکس در تضاد با فلسفه ‏استاد سابق خود یعنی هگل قابل‌فهم است.‏

کارل مارکس در خانواده‌ای با پیش‌زمینه یهودی و پدری وکیل در خانه‌ای زیبا در شهر تِرییِر آلمان متولد و بزرگ شد. او ‏دوران تحصیل دانشگاهی و اشتغال به عنوان ژورنالیست را از کلن آلمان در غرب تا برلین در شرق تجربه و از آنجا سر از ‏فرانسه و بلژیک و همراهی با انقلابیون این دو کشور و سرانجام انگلستان درآورد تا اینکه در سال ۱۸۸۳ در انگلستان ‏درگذشت. یکی از قرائت‌های کوتاهی که می‌توان از سفر زندگانی مارکس از تِرییِر تا انگلستان کرد این است که؛ در موازات ‏آَشنا شدن با درد حاشیه و طبقات اجتماعی فرودست مارکس نیز با آنها از سوی سیستم به حاشیه رانده می‌شد. به عبارتی ‏داستان مارکس از تِرییِر تا انگلستان داستان هرچه رادیکالتر شدن و صدای اقشار آسیب‌دیده از ساختار را فریاد زدن است. این ‏صدا تا به امروز رساترین صدا برای بازگو کردن دردهای حاشیه انسانی در سطوح ملی و جهانی است.‏

هگل تاریخ جوامع بشری را عبارت از مقاطعی به هم پیوسته می‌دانست که هر مقطع در شکل‌گیری و تکامل دیگری دخیل ‏است. از این پروسه به عنوان «دیالکتیک» یاد می‌شود. اما دیالکتیک و در نتیجه جوامع بشری در نزد هگل انعکاس یا ‏محصول ایده‌های انسان است. مارکس با رد یا حتی تنزل شان «ایده» به عنوان موتور محرکه و علت تحولات اجتماعی ‏معتقد است که ایده‌ها و رفتارهای انسان در تاثیر پذیری از جهان خارج از خود و به خصوص نیازهای مادی او شکل می‌‏گیرند. در نتیجه «ماده» یا در اصل اقتصاد که خود مادر داد و ستد و نیازهای مادی است در قلب فلسفه کارل مارکس جای می‌گیرد. این دیگری خود روش مطالعه‌ای است که به آن تاریخ ماتریالیستی ‏‎(Historical Materialism)‎‏ نیز گفته می‌‏شود. از این منظر دیالکتیک، رفتارهای اجتماعی، واقعیت سیاسی و فرهنگی جامعه یا جوامع بشری در تاثیرپذیری از شیوه‌های تولید و مناسبات اقتصادی آن جامعه شکل می‌گیرند. چیزی در حدود ۵۰۰ سال پیش نخستین موج استعمار توسط ‏قدرت‌های اروپایی (انگلستان، اسپانیا، پرتغال، فرانسه و هلند) در قاره آمریکا به وقوع پیوست. با توجه به ابزار شناخت ‏مارکسیستی این تحول سیاسی، که مناسبات استثماری گسترده‌ای را در جهان رقم زد، می‌تواند بر طبق شیوه‌ها و نوع تولیدِ ‏آن زمانِ کشورهای اروپایی فوق‌الذکر برای انباشت سرمایه یا در اصل «سیستم سرمایه‌داری» آن دوره تفسیر شود. سیستم ‏اقتصادی کشورهای اروپای غربی در آن زمان سیستم فئودال بود. این سیستم در واقع برای انباشت سرمایه به تولید متکی ‏نبود. کل سیستم فئودال مبتنی بر زمین‌داری و توسعه در مالکیت زمین بود. در پروسه تضاد و تنش در انباشت سرمایه این ‏نظام اقتصادی حتی مرسوم بود که برخی از زمین‌داران با از میان بردن دیگر رقبای زمین‌دار اراضی و رعایای آنها را ‏تصاحب کنند. این شیوه از مناسبات اقتصادی برای انباشت سرمایه ستون و بنیاد مرحله نخست استعماری در قاره آمریکا را ‏تشکیل می‌داد و تصاحب زمین‌های استعماری در قلب انباشت سرمایه این نظام می‌گنجید.

سیستم فئودالی در پروسه‌ای دیالکتیک و در نتیجه انقلاب صنعتی در اواخر قرن هجدهم جای خود را به «سرمایه‌داری ‏صنعتی» داد. این نوع سرمایه‌داری زمین‌داران سابق را به صنعتگران امروز تبدیل و زمین‌ها و شهرها و دهکده‌های ‏پراکنده را به هم وصل و یک نوع حاکمیت مرکزی را در ساختاری جدید به وجود آورد. کارخانه‌ها در این مقطع اصحاب ‏حرفه‌ها و کارگران پراکنده در زمین‌ها را یک جا و در چارچوب ساعت‌های رفت‌وآمد و نظم معینی گرد آورد. کارخانه‌هایی ‏که از منظر مارکس در بطن خود مفهوم یک پادگان را داشته و نظم آن را برای انباشت سرمایه اعمال می‌کردند. در این ‏‏«نظم» نوین انسان‌ها و نیروی کار آنها به جنسیت و زن و مرد هم تقسیم می‌شدند تا بنا بر گنجایشی که دارند استثمار شوند. ‏مارکس یکی از قابل مشاهده‌ترین و قابل شمارش‌ترین و در نتیجه علمی‌ترین فلسفه‌ها را برای شناخت انسان و جوامع ‏بشری ارائه داد. فلسفه ماتریالیستی مارکس به شکلی بدیهی در برابر فلسفه‌های ماوراء الطبیعه‌ای قرار می‌گیرد که ریشه ‏‏«خیر و شر» یا «سعادت» انسان را به هر نحوی خارج از جهانی که در آن زندگی می‌کند، جستجو می‌کنند.

واقع‌گرایی مارکس همان ایدئالیسم او است. به عبارتی او بر خلاف فیلسوف معاصر خود جان استوارت میل «واقع‏گرایی» را مرادف با «توجیه‌گرایی» وضعیت موجود نمی‌دید. استوارت میل در شرح بخشی از فلسفه «سودمندی» که ‏آشکارا آن را بر گرفته از آرمانها و اخلاق ماوراء الطبیعه مسیحیت می‌داند معتقد است که روند بشری روندی ذاتا رو به جلو ‏است. در این روند، امروز انسان همواره بهتر از دیروز او و در نتیجه آینده او نیز آینده‌ای روشن‌تر از امروز است. این ‏ادعا که تا به امروز در بطن ایدئولوژی لیبرال قرار گرفته و برای آن آمار و ارقامی نیز در نظر گرفته شده است در نقطه ‏مقابل «انقلاب» مدارا و حفظ وضعیت موجود را پیشنهاد می‌کند. از این منظر استوارت میل هم مانند دیگر هم‌فکران لیبرال ‏خود یک «ذات‌گرا» است. به این معنی که این ذات بشر است که واقعیت او و جهان خارج از او را تفسیر کرده و ذات ‏بشری است که روز به روز با حل مشکلات و بهبودی اوضاع امروز را بهتر از دیروز و قعطا فردا را بهتر از امروز می‌‏کند.

شاید ابتدائی‌ترین سوال مارکس در رد متافیزیک میل این باشد که این فیلسوف به هنگام مطرح کردن این ادعا در زمره ‏کدام طبقه اجتماعی انگلستان در لندن بود؟ پاسخ به این پرسش از این رو مهم است که «صبر» و کیفیت زندگی بدون شکوه ‏به عنوان شخص یا قشری مرفه و در نتیجه ذینفع سیستم و وضعیت موجود آن با کیفیت زندگی همقرین حاشیه‌ای و آسیب ‏دیده آن متفاوت است. امروزه نیمی از مردم جهان با درآمد و کیفیت زندگی روزی دو دلار روزگار خود را سر می‌کنند.

در ‏تمامی ۶۷ سال زندگانی جان استوارت میل بریتانیا به تنهایی مستعمره‌هایی از مرکز و شمال آمریکا تا شرق آسیا را در سلطه ‏و هژمونی جهانی خود داشت. برده‌داری و تجارت برده در سطح جهانی، تغییر دموگرافیک و آوارگی و جابه‌جایی انسانی در ‏سطوح قاره‌ای، استثمار همه جانبه مستعمره‌ها، پدیده افیون و مواد مخدر و غیره تنها نمونه‌هایی از ارمغان عصر لیبرال ‏بریتانیا برای حاشیه جهانی بود. اگر شخصی در قرن نوزدهم در زمره قشر مرفه و روشنفکر انگلستان بوده و در قلب امنیت ‏همه‌جانبه این امپراتوری زندگی می‌کرد، خواستگاه اجتماعی او مانند استوارت میل فلسفه توجیه و نگهداری وضعیت ‏موجود را هم می‌طلبید. اما یک الجزایری که در همان زمان یک قرن استعمار فرانسه واقعیت یک میلیون قربانی و کشوری ‏وابسته و توسعه نیافته را برای او رقم زده بود چرا می‌بایست به توصیه میل گوش فرا داده و خدایش را شکر می‌کرد و با ‏قناعت روزگار را سپری می‌کرد؟ یا حتی یک ایرانی که در قرن نوزدهم در کشوری به دنیا می‌آمد که بخشی از شئون ‏اقتصاد و سیاست آن را روسیه قبضه کرده و بخش دیگر آن را انگلستان تا او با پدیده‌هایی مانند قحطی و گرسنگی دست و ‏پنجه نرم کند. چرا می‌بایست چنین انسانی به جای انقلاب مشروطه به «ذات خوب» مستعمرین خود تکیه کرده تا از این رو ‏در پی بهبودی آینده خود باشد. اما کارل مارکس رسالت فیلسوفان را نه در «توجیه» و «تعبیر» جهان بلکه در «تغییر» آن می‌دانست.

مارکس نه یک ذات‌گرا بود و نه به چیزی مانند «ذات بشر» به عنوان نیروی محرکه خوب و بد معتقد بود. او هیچ یک از ‏فرضیه‌های خود را هم بر این مقوله و اساس بنا نکرد. این ویژگی او را در نقطه مقابل آدام اسمیت که معتقد به «ذات سود‏جویی» انسان بود قرار می‌دهد. ویژگی سودجویی در نزد مارکس نه یک ویژگی انسانی که ویژگی گروه بسیار اندک ‏سرمایه‌دار است. اقلیت اندک سرمایه‌دار (بنا بر خواستگاه و در نتیجه کارایی اجتماعی خود) با انباشت بزرگترین حجم ‏سرمایه و تحت کنترل قرار گرفتن منابع مورد نیاز زندگانی دیگر بخش وسیع جامعه را برای دست یافتن به اندک سرمایه ‏باقی مانده وارد وضعیت «رقابتی» می‌کند. در یک جو رقابتی، بر خلاف تصور فلاسفه متافیزیک، نه اخلاق راستی و ‏درستی بلکه اخلاق «بقا» رشد می‌کند. در این ساختار همسایه و همکار و رهگذر خیابان «رقیبی» بیش نیستند. در این فضا ‏ویژگی‌های انسانی مانند از خود گذشتگی یا حتی ارزش‌هایی مانند «برابری» و همبستگی اجتماعی از مضمون تهی و جنبه ‏نمادین به خود گرفته تا جای خود را به فردگرایی و خود ارجح‌بینی دهند. با تبدیل شدن جامعه به بازار، فرهنگ افراد جامعه ‏نیز لاجرم به فرهنگ «بدن من در مقابل چه چیز؟»، «دوستی من در مقابل چه چیز؟»، «وقت من در مقابل چه چیز؟» و ‏غیره تبدیل می‌شود. در یک کلام مارکس به رسمیت شناختن «ذات سود جوی» انسان را مرادف با «از خود بیگانگی» کل ‏جامعه‌ای می‌دانست که می‌بایست دلیل وجودی خود را تنها در بقا برای انباشت سرمایه برای بورژواهای جامعه خود ‏جستجو کند.

مارکس مانند نیچه در برابر ساختار و وضعیت موجود یک یاغی زبان دراز بر حق بود. در حقیقت تنها شاهکار دفاعی ‏ساختار در برابر منطق انتقادی مارکس تا به امروز این مقوله است که «اگر ساختار بر هم بریزد وضعیت از آنچه که هست ‏هم بدتر می‌شود». یعنی توجیهی که خود بیشتر به یک «اعتراف بزرگ» شبیه است. نیچه ابراهیم‌وار و تبر به دست هر ‏آنچه مکتب فکری، دین، اخلاق، عرف، فرضیه، اصطلاح، ساختار زبانی، جنسیت، علم و غیره را که تا زمان زنده بودن خود ‏پیدا کرد شکست. او حتی سوسیالیسم را هم به باد تمسخر گرفت، گرچه تا زمان زنده بودن نیچه مارکس هنوز به شهرتی که ‏پس از مرگ خود به آن رسید نرسیده بود. نیچه نقطه «یاغی‌گری» را بیش از هر چیز دیگری دوست داشت و فن «یاغی‏گری» را بیش از هر فیلسوف دیگری بلد بود و هیچگاه هم پا به مرحله مابعد یاغی‌گری نگذاشت. از این رو می‌توان ‏گفت که نیچه فیلسوفی بدون ایدئال است. شاید هم به‌خاطر همین است که نسل پسا نیچه‌ای و شاگردان پست مدرن او مانند ‏خود او بیشتر علامت سوال به جای می‌گذارند تا پاسخ. اینکه ایرانیان چند دهه پس از مرگ صادق هدایت برای فهم «ایدئال» ‏هدایت می‌بایست به همکار او بزرگ علوی رجوع می‌کردند تا باز هم پاسخ پرسش خود را نیابند. اینکه فیلم‌های اصغر ‏فرهادی بیشتر بیننده را با علامت سوال رها می‌کنند تا جمع‌بندی.

برخلاف نیچه اما ایدئالیسم مارکس برای واقعیت و ‏وضعیت موجود «جایگزینی» متصور است. انسانی که به جای زندگی تک بعدی و فروش توانایی خود برای تولید ارزش ‏افزوده برای نظام سرمایه‌داری و در نتیجه «از خود بیگانگی» قادر به بهره‌گیری و شکوفایی دیگر ابعاد وجودی و ‏شخصیتی خود است. انسانی که علاوه بر کار می‌تواند روزانه نقاشی و ماهی‌گیری و مطالعه و دیگر خواسته‌های خود را ‏هم انجام بدهد. مکانیزم مارکس برای گذار از وضعیت موجود به ایدئال «انقلاب» است. اما هم انقلاب در تعریف مارکس ‏دارای دینامیکی متعدد الوجوه است و هم این مفهوم یکی از مفاهیمی باقی ماند که مارکس زمان کافی را برای شرح آن پیدا ‏نکرد. از این رو نه مفهوم انقلاب به تعریف مارکس تک بعدی و دگماتیک است و نه می‌بایست که این مفهوم را به این ‏صورت قرائت کرد.






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024