پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴ - Thursday 6 November 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 02.11.2025, 20:23

ساعت طلایی فلسفه: گفتگو با دیوید چالمرز


برگردان: علی‌محمد طباطبایی

بخش اول

آیا من همان مغز خودم هستم؟

خوش آمدید. چه چیزی ما انسان‌ها را از یک دماسنج متمایز می‌کند؟ وقتی خورشید بر صورت ما می‌تابد، ما فقط این که «هوا گرم است» را ثبت نمی‌کنیم، بلکه این گرما را احساس هم می‌کنیم و هوای داغ لرزنده چون سراب (flirrend heiße Luft) را تجربه می‌کنیم. اما چرا اساساً چیزی را تجربه می‌کنیم؟ و آیا شما همان چیزی را تجربه می‌کنید که من تجربه می‌کنم؟ پرسش از آگاهی، قرن‌هاست که ذهن فلسفه را مشغول کرده است.

امروز بسیار خوشحالم که با یکی از برجسته‌ترین متخصصان این حوزه، دیوید چالمرز (David Chalmers) (۱)، گفتگو می‌کنم. او استاد فلسفه و علوم اعصاب در دانشگاه نیویورک و دانشگاه ملی استرالیا در کانبر(Canber) است.

خوش آمدید، آقای چالمرز.

متشکرم، خیلی خوشحالم که اینجا هستم.

پرسش نخست: آقای چالمرز، شما از متخصصان برجسته در خصوص پرسش از آگاهی بشر هستید. اگر بخواهیم خیلی کوتاه بگوییم، موضوع آگاهی دقیقاً چیست؟

آگاهی همان تجربه‌ی ذهنی ما از خودمان و جهان است. وقتی به شما نگاه می‌کنم، جریان اطلاعات وارد مغزم می‌شود: سیگنال‌هایی که شبکیه چشمم را تحریک می‌کنند و به شکل فعالیت الکتریکی به مغزم منتقل می‌شوند، مغز پاسخی تولید می‌کند. از بیرون ممکن است شبیه یک روبات بزرگ یا یک ماشین به نظر بیایم. اما درون من یک چشم‌انداز درونی هم برای تجربه کردن وجود دارد: تصویری از جهان، اصواتی که می‌شنوم، احساسات بدنی، گرما یا سرما، جریان افکار. همه‌ی این‌ها اجزای «فیلمی در سر من» هستند که همان آگاهی است. این «فیلم درونی» چیزی است که یک دماسنج ندارد. دماسنج فکر نمی‌کند «من یک دماسنج هستم». بیشتر مردم موافق‌اند که دماسنج تجربه‌ی ذهنی ندارد. دماسنج صرفاً دستگاهی عینی است: به گرما واکنش نشان می‌دهد، جیوه بالا می‌رود. من هم می‌توانم مثل دماسنج واکنش نشان دهم: وقتی بخاری روشن می‌شود، شروع می‌کنم به عرق کردن و می‌گویم «هوا گرم شد». اما این واکنش صرفاً عینی نیست. من گرما را احساس می‌کنم. احتمالاً دماسنج وقتی دمای ۴۰ درجه را نشان می‌دهد در مقایسه با من «احساس» گرما ندارد.

درباره همه‌ی این پرسش‌ها و راه‌حل‌های احتمالی‌شان برای مشکل آگاهی گفت‌وگو خواهیم کرد. اما پیش از آن، مایلم شما را کمی بهتر بشناسم. شما اهل استرالیا هستید و در آکسفورد ریاضیات خواندید. وقتی درباره‌تان می‌خوانیم، می‌بینیم که از کودکی علاقه‌مند به ریاضی بودید، معماهای فراوانی حل می‌کردید و حتی در المپیاد ریاضی برای استرالیا شرکت کردید. آیا باید شما را در کودکی شبیه « یک نفرکه به ویژه غرق در موضوعات علمی است» (Nerd) تصور کنیم که همیشه در دنیای اعداد خود را گم می‌کرد؟

بی‌شک خودم را یک فرد «گیک» یا علاقه‌مند دیوانه به اعداد (Geek) توصیف می‌کنم. من وسواس زیادی نسبت به ریاضیات، علوم و کامپیوتر داشتم. هر چیزی که مربوط به علوم طبیعی بود را حریصانه می‌بلعیدم. از آنجایی که ریاضیات را بنیادی‌ترین چیز می‌دانستم، می‌خواستم ریاضیدان شوم، چون می‌خواستم اساس و بنیان جهان را درک کنم. ما شیمی را بنیادی‌تر از زیست‌شناسی می‌دانیم، فیزیک از آن هم بنیادی‌تر است، اما بنیادی‌ترین چیز ریاضیات است. اما اگر کمی عمیق‌تر فکر کنید، می‌بینید که چیز بنیادی‌تری هم وجود دارد، یعنی فلسفه. من به گرداب پرسش‌های فلسفی کشیده شدم. چرا چیزها این‌گونه هستند که هستند؟ کدام پرسش‌ها هستند که علم هنوز پاسخی برای آن‌ها نیافته است؟ این‌گونه بود که متوجه شدم در تفکر علمی‌مان درکی از آگاهی، ذهن انسان و چگونگی جایگاه آن نداریم.

و این در واقع از همان اوایل شروع شد. شما قبل از اینکه با بورسیه در آکسفورد به تحصیل ریاضیات بپردازید، سفری انجام دادید. چهار ماه نیز در اروپا سفر کردید و در این سفر شروع به خواندن متون بودایی نمودید. شما با بودیسم آشنا شدید، « دائودِ جین» (Dao Jin) را خواندید، اما همچنین آثار نظری اومبرتو اکو (Umberto Eco) را مطالعه کردید، هرمان هسه (Hermann Hesse) شما را جذب کرد، همانطور که بسیاری از جوانان را. از آن دوران چه چیزی برای شما باقی مانده است و آیا حتی آن زمان نیز مسئله آگاهی، که شما به طور خاص به آن علاقه دارید، مطرح بود؟

موضوع آگاهی از زمانی که هنوز مشغول تحصیل در ریاضیات بودم، برایم مطرح بود. در آن زمان در یک دوره فلسفه شرکت کردم. البته وضعیت چندان خوب پیش نرفت. بدترین امتحان من بود. فقط نمره B گرفتم، در حالی که در بقیه دروس A بودم. بنابراین خرد درخشانی نبودم، اما این موضوع مرا به فکر کردن درباره پرسش‌های ذهن و رابطه آن با ریاضیات واداشت. این موضوع را به عنوان یک سرگرمی می‌دیدم که بسیار بیش از حد جالب و لذت‌بخش بود که بتوان برای آن پول گرفت. این سرگرمی کم‌کم به یک وسواس تبدیل شد. در سراسر اروپا سفر کردم و در کنار جاده، دفترچه‌ام را از ایده‌های دیوانه‌وار درباره آگاهی پر می‌کردم. در نهایت متوجه شدم که باید آن را جدی‌تر دنبال کنم. پس از بازگشت به آکسفورد، می‌خواستم به عنوان یک دانشجوی ریاضی در برنامه فلسفه ثبت‌نام کنم تا درباره فلسفه و پرسش‌های مربوط به ذهن تحقیق کنم. به من گفتند دیوانه شده‌ام، چون میخواستم ریاضیات محض یعنی رشته‌ای که به خوبی در آن مهارت داشتم را رها کنم و به سراغ فلسفه نامطمئن بروم، که هیچ اطلاعی از آن نداشتم. شروع این دوره تحصیلی برای من مانند پرش به ناشناخته‌ها بود.

و خوشبختانه شما در این زمینه بسیار موفق نیز بوده‌اید. بدون شک شما اکنون یکی از شناخته‌شده‌ترین فیلسوفان در سطح جهان هستید. مایلم با شما نوعی سفر فکری به درون این مسئله آگاهی داشته باشم و پیشنهاد می‌کنم که با احتیاط به آن نزدیک شویم. شاید بتوانیم فقط با این فکر شروع کنیم که در جهان واقعاً چه چیزهایی وجود دارد. اکثر مردم خواهند گفت که در جهان، برای مثال، کتاب وجود دارد، آبشار وجود دارد، گیاه وجود دارد، آیفون و دماسنج و این میز وجود دارد، و همچنین دندان‌درد، اندوه عشق، بی‌قراری و برنامه‌هایی که می‌ریزیم نیز وجود دارند. بنابراین چیزهایی هستند که از ماده ساخته شده‌اند و چیزهای غیرمادی نیز وجود دارند. این احتمالاً تقریباً موضع «دوگانه‌انگاری» (Dualismus) است.

این یک نگاه بسیار شهودی به واقعیت است. چیزهای مادی وجود دارند که می‌توان آنها را لمس کرد، احساس کرد و جابه‌جا کرد. و چیزهای ذهنی وجود دارند. تجربیات درون ذهن، افکار، احساسات و ادراکات. از منظر علمی، امروزه تمایل بر این است که گفته شود همه چیز قابل توجیه است. فیزیک خود را علم بنیادی واقعیت می‌داند. خود فیزیکدانان به دنبال یک «نظریه برای همه چیز» هستند. آنها آن را نظریه جهان می‌نامند. وضعیت در بسیاری از حوزه‌های دیگر دانش نیز مشابه است. زیست‌شناسی بسیاری از جنبه‌های زندگی، تولیدمثل و ژنتیک را بر اساس مولکول‌ها توضیح می‌دهد. یعنی با کمک شیمی. شیمی نیز به نوبه خود به فیزیک اتمی تجزیه می‌شود که در نهایت توسط مکانیک کوانتوم پایه‌ریزی شده است. ما به طور گسترده به این ایده عادت کرده‌ایم که فیزیک می‌تواند همه چیز را توضیح دهد، حتی جنبه‌هایی از ذهن را. در واقع، می‌توان مغز را به عنوان یک سیستم فیزیکی دید و با قوانین فیزیک توضیح داد. اما با این روش نمی‌توان چیزهای خاصی را توضیح داد، یعنی همان ذهن که قبلاً در موردش صحبت کردیم، و به ویژه «تجربه ذهنی» (subjektive Erleben). چرا همه این فرآیندهای فیزیکی یک محتوای تجربی ذهنی تولید می‌کنند که حسی مانند یک «چیز» دارد؟

فیلسوفان این را «کوالیا» (Qualia) (۲) می‌نامند، یعنی این ایده که یک چیزی به این شکل احساس می شود، که نه تنها مانند رنگ قرمز اثرش روی شبکیه من ایجاد می‌شود، بلکه من این قرمزی را احساس می‌کنم، من قرمز را تجربه می‌کنم. اکنون یک مشکل در دوگانه‌انگاری - اگر کمی بیشتر روی آن مکث کنیم - این است که اگر دو جوهر (ماده و ذهن) وجود داشته باشد، واقعاً نمی‌توان تصور کرد که آنها چگونه باید با یکدیگر تعامل کنند. و دکارت ایده بسیار بامزه‌ای داشت. دکارت این ایده غده صنوبری  (Zirbeldrüse) را داشت که در مغز میانی قرار دارد. تصور بر این بود که این تعامل در واقع در آنجا رخ می‌دهد. مشکلی که دوگانه‌انگاران دارند همین است. این دو جهان متفاوت چگونه باید با یکدیگر کار کنند؟

دکارت رویکرد دوگانه‌انگاری سنتی را دنبال می‌کرد که بر اساس آن بدن و ذهن اساساً متفاوت هستند، اما با یکدیگر تعامل دارند. این همانطور که شما درست اشاره کردید، به «مسئله تعامل» (Problem der Interaktion) منجر می‌شود. به گفته دکارت، این تعامل از طریق بخشی از مغز به نام «غده صنوبری» انجام می‌شد. سیگنال‌ها از مغز فیزیکی به ذهن غیرفیزیکی فرستاده می‌شوند، ذهن کمی فکر می‌کند و به نوبه خود سیگنالی به مغز می‌فرستد که یک عمل را آغاز می‌کند. سپس من چیزی می‌گویم، به جایی می‌روم یا آب می‌نوشم، زیرا تشنه‌ام. من تشنگی را تجربه کردم. سیگنالی به مغزم رفت و من آب نوشیدم. اما این چگونه اتفاق می‌افتد و چگونه با دانش ما از فیزیک همخوانی دارد؟ به نظر می‌رسد فیزیک می‌گوید که سیستم‌های فیزیکی بسته هستند، بنابراین ذهن نمی‌تواند بر آنها تأثیر بگذارد و فیزیک را به هم بریزد. «تعامل» (Die Interaktion) مشکل بزرگ دیدگاه دوگانه‌انگاری است. این امر باعث شد توجه به سمت یک دیدگاه مادی‌گرایانه (materielle Sichtweise) معطوف شود، جایی که همه چیز فیزیکی است.

دقیقاً. می‌توان گفت اگر جایی برای این تعامل پیدا نکنیم، پس آگاهی فقط یک توهم (Illusion) است. دیگر وجود ندارد.

زندگی بدون آگاهی بسیار ساده‌تر می‌بود. این موضوع برخی را بر آن داشت که بگویند آگاهی یک توهم فریبنده است، یک فریب ناشی از مدل‌های خود تکاملی‌مان (evolutionären Selbstmodelle). ما باور داریم که آگاهی داریم، اما در واقع همه ما زامبی (Zombies) هستیم، موجوداتی بی‌روح و بدون هیچ آگاهی. این یک راه‌حل ساده و ظریف و نگاهی بسیار واقع‌بینانه به واقعیت است. اما این باورپذیر نیست، زیرا آگاهی برای اکثر ما یک واقعیت قطعی است. هیچ چیز برای دکارت قطعی‌تر از افکارش نبود. آگاهی، تجربه بصری من، دردی که اکنون با زدن ضربه به دستم احساس می‌کنم، برای من قطعیت یک واقعیت را دارد و از جمله چیزهایی است که علم برای درک بهتر جهان ما باید بررسی کند. برای چنین واقعیت‌هایی به توضیح نیاز داریم و انکار آنها به نظر من غیرعلمی می‌رسد.

شخصی که به این باور ندارد، کسی که واقعاً معتقد است همه چیز را می‌توان به طور فیزیکی توضیح داد، یعنی یک فیزیکالیست (مادی‌گرا) فیلسوف مشهور «دنیل دنت» (Daniel Dannet) است. و دنیل دنت شاید یکی از مخالفان شما باشد. شما دو نفر بارها در گفت‌وگوهای متعدد با هم روبرو شده‌اید. او مهمان ما نیز بوده است و می‌گوید: «آگاهی یک توهم است و می‌توان آن را با نوعی رابط کاربری یک تلفن همراه مقایسه کرد.» بیایید گوش کنیم به بخشی از آنچه او در آن برنامه گفته بود:

    دنیل دنت: ««مغز یک مشکل دارد. این عضو از ۸۶ میلیارد نورون تشکیل شده که قادر به انجام هر کاری هستند. بنابراین به چیزی نیاز دارد که همه چیز را ساده کند، چیزی که فعالیت گروه‌های بزرگ نورون‌ها را بازآرایی کند تا چیزهای ساده‌تری را نمایش دهند. این پدیده یادآور دستاورد مهندسی است که مهندسان به تازگی توسعه داده‌اند: یعنی رابط کاربری رایانه‌ها یا تلفن‌های هوشمند. تلفن همراه شما یک دستگاه فوق‌العاده پیچیده است. لایه به لایه سخت‌افزار و میان‌افزار متشکل از میلیاردها جزء. شما دقیقاً نمی‌خواهید این جزئیات را بدانید. شما فقط یک رابط کاربری مبتنی بر ایماژ (Metaphern) می‌خواهید. این رابط به نوعی بسیار ساده و توهم‌آمیز است. در این زمینه از «توهم کاربر» (Benutzerillusion) نیز صحبت می‌شود. اما کاربر کیست؟ کاربر من هستم و تلفن همراه یک توهم را به من منتقل می‌کند. اما این یک توهم خوش‌خیم و مطلوب است، زیرا زندگی مرا ساده می‌کند. به لطف آن می‌توانم تلفنم را کنترل کنم و با آن هرچه می‌خواهم انجام دهم. این ایده اصلی است. مغز دارای یک «توهم کاربر» خاص خود است. به این معنی که ورودی‌هایی را که باید تنظیم کند تا مشخص کند چه کاری را بعد انجام دهم، ساده می‌سازد. و نتیجه آن، شما هستید، سوژه آگاه (bewusste Subjekt) که از تعامل بین رابط‌های کاربری دو نیمکره مغز سربرمی‌آورد. هیچ نقطه‌ای در مغز وجود ندارد که همه چیز در آنجا جمع شود و آگاهی در آنجا مستقر باشد. من آن را «تماشاخانه دکارتی» (kartesianisches Theater) (۳) می‌نامم. برای دکارت، این غده صنوبری در مرکز مغز بود. نوعی خط ارتباطی به روح (Faxverbindung zur Seele) که همه چیز باید از آن عبور می‌کرد تا تبدیل به آگاهی انسانی شود. ایده‌ای دیوانه‌وار. به شیوه‌ای درخشان، دیوانه‌وار. چنین مکانی وجود ندارد. آنچه که به نظر می‌رسد «هومونکولوس» (Homunkulus) باهوش و محترم در اتاق کنترل انجام می‌دهد، باید به سازه های عصبیِ (neuronale Instanzen) فاقد آگاهی واگذار شود که این کار را انجام می‌دهند.»» [پایان نقل قول از دنیل دنت]

بله، آقای چارلز، آیا خود آگاهی من چیزی شبیه به یک رابط کاربری تلفن آیا آگاهی چیزی مانند یک رابط کاربری است؟

به گفته دنت، ما به آن به عنوان یک ابزار برای فکر کردن در مورد ذهن نیاز داریم. تا اینجا با او موافقم. آگاهی یک رویکرد اساسی برای تفکر در مورد خودمان است. اما سپس او اضافه می‌کند که این یک ابزار توهمی برای فکر کردن در مورد ذهن است. آگاهی خودش واقعی به نظر می‌رسد، اما خودش در واقع یک توهم است. بیایید به اصل ماجرا بپردازیم: توهم‌ها چه هستند؟ وقتی یک چوب را در آب فرو می‌برم و خم شده به نظر می‌رسد، من یک توهم را تجربه می‌کنم. اما یک توهم چیزی نیست جز یک تجربه آگاهانه. اگر دنت می‌گفت جهان یک توهم است، دیدگاه او باید رادیکال‌تر می‌بود. یا اینکه ما مغز خود را از طریق عدسی (Linse) آگاهی می‌بینیم و اینگونه در مورد ساختار مغز فریب می‌خوریم. من این را می‌توانم درک کنم. اما در آن صورت، آگاهی واقعی است و ما را در مورد چیزی که مشاهده می‌کنیم فریب می‌دهد. اما در واقع، دنت می‌گوید که خود آگاهی یک توهم است. ما یک توهم ناخودآگاه داریم و آگاهی به طریقی جادو شده است. این نگرش به خودی خود زیبا و بسیار سنجیده است، اما به نظر می‌رسد که اساساً با داده‌های ما ناسازگار باشد.

سوال این است که واقعاً منظور از مفهوم «توهم» چیست؟ احتمالاً «دنت» نمی‌گوید که ما باید همدیگر را اصلاح کنیم و مدام بگوییم: «تو فقط تصور می‌کنی که یک خود هستی» یا «تو فقط تصور می‌کنی که واقعاً دل‌شکسته‌ای». اینها فقط تغییرات هورمونی تو هستند یا چیزی شبیه به آن. یعنی شاید «جهان زندگی» هنوز هم از توضیحات فلسفی پشت آن جدا باشد. و با این حال، به نظر می‌رسد فرق می‌کند بین اینکه یک ربات بگوید: «مدارهای من خراب است» و کسی بگوید: «من غمگینم». یا بین اینکه بگویم «سطح سروتونین من بسیار پایین است» یا بگویم «احساس افسردگی می‌کنم». و دقیقاً برای این برداشت‌های جهان زندگی (lebensweltlichen Eindrücke)، برای این تجربیات، برای همین «کوالیا» است که فیزیکالیست‌ها هیچ توضیحی ندارند.

دقیقاً تجربه ذهنی است که به ما امکان می‌دهد معنا را در زندگی انسان‌ها تشخیص دهیم و آنها را به عنوان موجوداتی دارای قابلیت رنج بردن و دارای جایگاه اخلاقی در نظر بگیریم، موجوداتی که باید با ملاحظه با آنها رفتار کنیم. چرا برایمان مهم است که چگونه با دیگران برخورد می‌کنیم؟ برای من مهم نیست که با این لیوان آب چگونه رفتار کنم. می‌توانم آن را بخورم یا حتی آبش را قورت دهم. بله، می‌توانم یک جرعه بنوشم بدون اینکه به آن آسیبی رسانده باشم، زیرا ما به آب آگاهی نسبت نمی‌دهیم. با یک برنامه کامپیوتری یا یک ربات می‌توانم مانند یک مکانیسم رفتار کنم. این تجربه آگاهانه است که ما را مهم می‌سازد.

به نظر شما، دنیل دنت یا سایر فیزیکالیست‌ها چگونه اخلاق را توضیح می‌دهند؟ چرا باید با یکدیگر مهربان و محترمانه باشیم؟

او احتمالاً می‌بایست بگوید که چیزی غیر از آگاهی، پایه‌گذار جایگاه اخلاقی است. شاید او همه چیز را محصول تکامل (Produkt der Evolution) ببیند، زیرا این مواضع اخلاقی برای ما مفید بوده و جوامع مربوطه موفق‌تر بوده‌اند. شاید امکان‌های توضیحی دیگری نیز برای یک فیزیکالیست وجود داشته باشد. اما اگر آگاهی یک توهم است، پس نمی‌تواند پایه‌گذار جایگاه اخلاقی ما یا معنی زندگی‌مان باشد. بنابراین آنها مجبورند دلایل دیگری پیدا کنند. اما این مستلزم یک بازاندیشی بسیار رادیکال در نحوه تفکر ما درباره خودمان است.

شما چند دقیقه پیش نیز به «زامبی» اشاره کردید. خب، چرا فرق می‌کند که فکر کنیم کسی یک زامبی است یا نه؟ و شاید بتوانیم این مسئله را به طور خلاصه توضیح دهیم، زیرا در فلسفه شما نیز نقش بزرگی ایفا می‌کند. ما می‌توانیم، برای مثال، تصور کنیم که یک «زامبی» از من وجود دارد، یک کپی کامل. اینجا زامبی من است. و آن زامبی از بیرون دقیقاً شبیه من به نظر می‌رسد. مانند من حرکت می‌کند، مانند من صحبت می‌کند. اما اگر به درونش نگاه کنید، فقط مدارها در آنجا هستند، سیم‌های مختلف و غیره. و اگر اکنون تفاوتی قائل شویم و بگوییم که آن زامبی را می‌توانیم خرد کنیم، می‌توانیم آن را نابود کنیم، می‌توانیم برقش را قطع کنیم، اما من را نه، در واقع فرض می‌کنیم که چیزی به نام آگاهی وجود دارد.

زامبی‌ها یک فرضیه هستند، یک آزمایش فکری که توسط فیلسوفان مطرح شده تا درباره آگاهی تأمل کنیم. هیچ‌کس باور ندارد که زامبی‌ها واقعاً وجود دارند، اما به عنوان یک فرضیه، فوق‌العاده مفید هستند. من الان با شما صحبت می‌کنم و کاملاً متقاعد شده‌ام که شما آگاهی دارید. در ارتباط هایتان با دیگران و با جهان، همه نشانه‌های آگاهی، تفکر و تجربه را نشان می‌دهید. اما چگونه می‌توانم مطمئن باشم که شما آگاهی دارید؟ این ایده که شما ممکن است بدون هیچ زندگی درونی اینجا نشسته باشید، صحبت کنید و عمل کنید، برایم قابل تصور است. شما می‌توانید یک ربات باشید، یک ماشین خودکار (Automat)، یک فرآیند عینی بدون تجربه ذهنی. من می‌توانم این ایده که شما ممکن است یک زامبی باشید را قابل درک کنم. من باور ندارم که شما یکی از آنها هستید. من مطمئنم که خودم یکی از آنها نیستم. به شما اطمینان می‌دهم که من آگاهی دارم.

چرا ما زامبی نیستیم؟ تفاوت بین ما و زامبی‌ها چیست؟ چرا طبیعت موجوداتی دارای روح آفریده است و نه زامبی‌ها؟ در پس‌زمینه زامبی‌ها می‌توان مسائل آگاهی و اخلاق را به خوبی مورد بحث قرار داد. اگر ما توسط زامبی‌های فاقد آگاهی احاطه شده بودیم، می‌توانستیم با آنها مانند اشیای بی‌روح یا اجساد بی‌هوش رفتار کنیم. آیا در آن صورت آنها جایگاه اخلاقی داشتند؟ بسیاری احتمالاً این را انکار می‌کنند.

حالا ما در مورد فیزیکالیسم (Physikalismus) صحبت کردیم و فکر کردیم که یک نظریه مقابل چه می‌تواند باشد. و من فکر کردم که چرا برای شما اینقدر مهم است که فیزیکالیسم اشتباه است؟ یا چه چیزی شما را به رد فیزیکالیسم سوق داد؟ شما همین الان بسیار در این مورد صحبت کردید که باور دارید این نظریه اصلاً منعکس نمی‌کند که ما چگونه در جهان قرار داریم، چگونه خودمان را می‌بینیم، چگونه دیگران را می‌بینیم. اما یک جزئیات جالب در زندگی شما این است که خودتان تا دوران جوانی «سینستت» (Synästhet) (۴) بودید. یعنی وقتی موسیقی گوش می‌دادید، همزمان رنگ‌ها را می‌دیدید. و در واقع فکر می‌کنم شما احتمالاً فردی هستید که کوالیای بسیار زیادی را تجربه کرده‌اید. شما برداشت‌های حسی بسیار بسیار زیادی داشتید. آیا شاید این نیز چیزی است که شما فکر می‌کنید، مخصوصاً برای خودتان که همیشه اینقدر با کوالیا، با این همه برداشت‌های حسی مواجه بودید، چرا اینقدر مهم است که به این آگاهی پایبند بمانید؟

ممکن است این نقش داشته است. در کودکی، آهنگ‌ها یا آکوردهای خاص رنگ مخصوص به خودشان را داشتند، اغلب سایه‌های مختلفی از سبز یا قهوه‌ای. اما گاهی اوقات یک قرمز روشن و خالص وجود داشت، برای مثال در آهنگ Here, There Everywhere از  بیتل ها. در حدود ۲۰ سالگی، این پدیده ناپدید شد. ظاهراً رایج است که سینستزی (Synästhesie) در کودکی ظاهر می‌شود و بعداً از بین می‌رود. من آن زمان در دفتر خاطراتم نوشتم: «چه خبر است؟ ناگهان آهنگ‌ها دیگر رنگ ندارند.»

آیا این غم‌انگیز بود؟

بله، غم‌انگیز بود. آیا این در تفکر من درباره آگاهی نقش داشت؟ فکر می‌کنم توجه مرا به این چیزها جلب کرد، به آن «کوالیا»ها، همانطور که گفتید، رنگ‌ها، صداها و رابطه بین آنها. چیز دیگری هم به آن اضافه شد. چشم راست من نزدیک‌بین شد. بنابراین به عینک نیاز پیدا کردم. امروز از لنز استفاده می‌کنم. با زدن عینک، ناگهان جهان سه‌بعدی شد. من قبلاً هم فکر می‌کردم که جهان سه‌بعدی است، اما وقتی با هر دو چشم می‌دیدم، ناگهان جهان تبدیل به یک فیلم سه‌بعدی شد. من فرآیندهای عینی در مغز را می‌شناختم، جایی که هر دو چشم با هم همکاری می‌کنند تا اطلاعات درباره عمق فضا تولید کنند. اما چرا این تجربه ذهنی را داشتم؟ اینکه جهان ناگهان بیرون می‌زند و به صورت سه‌بعدی ظاهر می‌شود. این یک پرسش درباره تجربه ذهنی و در نهایت درباره آگاهی بود. چرا من این فرآیندهای عینی - که در آن اطلاعات از طریق دو چشم ادغام می‌شوند - را به صورت ذهنی به عنوان «عمق فضا» (Raumtiefe) تجربه می‌کنم؟ آن موقع ده ساله بودم.

این جالب است. و شما خودتان هم برای مدت بسیار طولانی موسیقی کار کرده‌اید. شما یک گروه راک داشتید، نمی‌دانم که هنوز آن را دارید یا نه، اسمش «گروه زامبی بلوز» (Zombie Blues Band) بود. آیا این قبلاً ارتباطی با آزمایش فکری زامبی داشت؟ یا اینکه شما آزمایش فکری زامبی را به خاطر گروه موسیقی‌تان ابداع کردید؟

من البته فانتزی‌های ستاره راک دارم، اما استعداد موسیقایی ندارم. هنگام خواندن حتی نت‌ها را هم درست نمی‌زنم، اما هر از گاهی سعی می‌کنم «زامبی بلوز» را اجرا کنم. این آهنگ بر اساس آن آزمایش فکری با زامبی‌ها بنا شده. ایده این است که چقدر وحشتناک می‌شد اگر کسی یک زامبی بود و آگاهی نداشت. آدم این همه چیز را از دست می‌داد. به همین دلیل چاره‌ای نیست جز اینکه زامبی بلوز را بخوانی، که اینطور است:

زامبی بلوز...

عالی است. این متن شماست.

بله. و هر بیت (Vers) از بیت قبلی نشأت می‌گیرد، برای مثال، در یک کنفرانس آگاهی (Consciousness Konferenz)، جایی که کسی نظریه‌اش را ارائه می‌دهد و دقیقاً می‌داند آگاهی چیست، آنگاه من می‌خوانم:

«زندگی واقعاً غمگین می‌شد اگر ما آگاه نبودیم.»

حالا می‌خواهم با شما در مورد نظریه‌تان صحبت کنم، اما شاید پیش از آن، مختصراً این برایم جالب است که برداشت شما از فلسفه در واقع چیست. من متوجه شده‌ام که تعداد کمی از اساتید فلسفه را می‌شناسم که اینقدر پرافتخار باشند و همزمان اینچنین برای درک گسترده از فلسفه تلاش کنند. شاید فقط برای اشاره به چند مثال: شما در هیئت داوران «جایزه برگروین» برای فلسفه حضور دارید. جایزه‌ای که سالی یکبار اعطا می‌شود، یک میلیون دلار آمریکا برای ایده‌هایی که جهان را تغییر می‌دهند. شما همچنین بنیانگذار PhilPapers.org هستید، یک پلتفرم آنلاین که در آن تعداد بسیار زیادی مقاله در حوزه فلسفه، و همچنین کتاب‌ها یافت می‌شود. یعنی شما سعی دارید فلسفه را برای همه قابل دسترس کنید. و در وبسایت خودتان، جوک‌ها و طنزهای فلسفی، کارتون‌های فلسفی را جمع‌آوری می‌کنید. یعنی به نظر می‌رسد فلسفه برای شما چیزی بسیار فراگیر است. شما چه می‌گویید، هدف فلسفه در زمان حاضر در واقع چیست؟

هدف یا مقصود فلسفه. خب، من فکر می‌کنم فلسفه درباره بنیان همه چیز است. شما به همه جا نگاه می‌کنید و می‌پرسید: «چرا»؟ این چطور ممکن است؟ چه چیزی این را توضیح می‌دهد؟” فلسفه فراتر از توضیحات علمی می‌رود. در فلسفه، مسئله این است که هر چیزی را در جهان زیر و رو کنی تا بفهمی. برای من، فلسفه یک کوشش پیشگیرانه برای فهمیدن، اراده برای فهم خود است. من سعی می‌کنم آگاهی خودم را بفهمم. اگر کسی به اندازه کافی طولانی در مورد آن فکر کند، به فلسفه می‌رسد. به همین ترتیب، اگر کسی سعی کند یک موضوع سیاسی یا یک موضوع روز مانند ملی‌گرایی در سیاست را عمیقاً بررسی کند. این از کجا می‌آید؟ بر چه چیزی استوار است؟ چه ریشه‌های فلسفی اشکال خاصی از دموکراسی دارند؟ اگر به اندازه کافی بپرسی «چرا»، در واقع داری فلسفه می‌ورزی. من معتقدم تقریباً همه وقتی در مورد چیزی که برایشان مهم است فکر می‌کنند، فلسفه می‌ورزند. شاید نه در سطح آکادمیک. وقتی من به پرسش‌های مربوط به بینایی‌ام فکر می‌کردم، سال‌ها قبل از اینکه حتی بدانم فلسفه چیست، داشتم فلسفه می‌ورزیدم. من با افرادی که فلسفه را برای خود کشف می‌کنند و به آن نزدیک می‌شوند، همذات‌پنداری می‌کنم. و می‌خواهم ابزار لازم را برای این کار در اختیارشان قرار دهم.

ادامه دارد ...

————————————————-
زیر نویس‌های مترجم:
۱: دیوید چالمرز (David Chalmers) متولد ۲۰ آوریل ۱۹۶۶ یک فیلسوف استرالیایی-آمریکایی است که به دلیل کارهای پیشگامانه در فلسفه ذهن و به ویژه به خاطر تبیین «مسئله سخت آگاهی» مشهور است. او استاد فلسفه و علوم اعصاب در دانشگاه نیویورک (NYU) و همچنین مدیر مؤسسه مرکز ذهن، مغز و آگاهی در همان دانشگاه است. از جمله مهم‌ترین مفاهیم و دستاوردهای او شامل: مسئله سخت آگاهی (The Hard Problem of Consciousness) است. چالمرز به طور مشهور بین «مسائل آسان» و «مسئله سخت» آگاهی تمایز قائل می شود. مسائل آسان: این مسائل به توضیح عملکردهای شناختی مانند توجه، حافظه، یادگیری و ادغام اطلاعات می‌پردازند. اگرچه حل آن‌ها پیچیده است، اما در اصل با پیشرفت علوم اعصاب و روانشناسی قابل توضیح هستند. مسئله سخت: این مسئله به این پرسش می‌پردازد که چرا و چگونه فرآیندهای فیزیکی در مغز منجر به تجربیات ذهنی و کیفی (کوالیا) می‌شوند؟ چرا ما احساس قرمزی، درد یا لذت را «تجربه» می‌کنیم؟ توضیح این که چرا اصلاً آگاهی وجود دارد، مسئله‌ای است که به نظر چالمرز با رویکردهای متعارف فیزیکالیستی قابل حل نیست. از دیگر دستاوردهای او: نظریه دوآلیسم طبیعی (Naturalistic Dualism) است. چالمرز برای حل مسئله سخت، «دوگانه‌انگاری طبیعی» را پیشنهاد می‌کند. این دیدگاه می‌گوید آگاهی یک ویژگی بنیادی جهان است، درست مانند خواص بنیادی فیزیکی (مانند جرم یا بار الکتریکی). این دیدگاه به معنای بازگشت به دوگانه‌انگاری دکارتی (ذهن و بدن به عنوان دو جوهر کاملاً جدا) نیست. بلکه، آگاهی یک ویژگی غیرفیزیکی اما کاملاً طبیعی و یکپارچه با قوانین طبیعت است. او پیش‌بینی می‌کند که کشف «قوانین روان-فیزیکی» جدیدی ضروری است که نحوه ظهور آگاهی از سیستم‌های فیزیکی پیچیده را توضیح دهد. مورد دیگرپان‌سایکیسم (Panpsychism) است. چالمرز به طور جدی از ایده پان‌سایکیسم استقبال کرده است. این دیدگاه می‌گوید که آگاهی در تمامی اجزای بنیادی جهان (مانند الکترون‌ها و کوارک‌ها) به شکل ابتدایی وجود دارد. آگاهی پیچیده انسان از ترکیب این «ذرات آگاهی» اولیه به وجود می‌آید.ر او این ایده را به عنوان یک راه‌حل ممکن برای مسئله سخت در نظر می‌گیرد، زیرا مشکل توضیح «ظهور» آگاهی از ماده کاملاً غیرآگاه را از بین می‌برد. دستاورد دیگر او تجربه فکری «زامبی» (The Zombie Argument) است. چالمرز از استدلال زامبی برای به چالش کشیدن فیزیکالیسم (این ایده که همه چیز، از جمله آگاهی، صرفاً فیزیکی است) استفاده می‌کند. او می‌گوید ما می‌توانیم به طور منطقی موجودی را تصور کنیم که از نظر فیزیکی و رفتاری کاملاً شبیه یک انسان باشد، اما فاقد هرگونه تجربه ذهنی (یک «زامبی فلسفی») باشد. اگر چنین موجودی قابل تصور باشد، پس آگاهی نمی‌تواند کاملاً با ویژگی‌های فیزیکی یکسان باشد.
کتاب‌های شاخص:
The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory (1996) این کتاب مرجع اصلی اوست که در آن مسئله سخت و دوآلیسم طبیعی را به تفصیل شرح می‌دهد.
The Character of Consciousness (2010)  مجموعه‌ای از مقالات مهم او که نظریاتش را بیشتر بسط می‌دهد.
۲: کوالیا (Qualia) به کیفیت های ذهنی و سوبژکتیو (ذهنی) تجربیات ما اشاره دارد. یعنی همان “حسی” که از یک تجربه به دست می‌آوریم و فقط از درون برای فرد تجربه‌کننده قابل دسترسی است. اینها اجزای بنیادی “چگونگی احساس” یک تجربه هستند. کوالیا چیزی است که توضیح آن با واژه‌ها بسیار دشوار است و فرد باید خودش آن را “تجربه” کند تا بفهمد چیست. مثال های گویا برای درک بهتر. به این مثال ها توجه کنید: قرمزی یک سیب: شما می‌توانید طول موج های نور منعکس شده از سیب را به طور فیزیکی توضیح دهید، اما آن احساس قرمز خاصی که وقتی به سیب نگاه می‌کنید در شما ایجاد می‌شود، همان کوالیای قرمزی است. طعم شیرینی: توصیف شیمیایی مولکول‌های شکر ممکن است، اما آن حس شیرینی که روی زبان خود احساس می‌کنید، کوالیاست. درد یک سوختگی: می‌توانید درباره تحریک اعصاب وابسته به گیرنده های درد را توضیح دهید، اما خودِ رنج و حس تیز و سوزناک درد، کوالیای آن تجربه است. بوی باران روی خاک خشک (بوی پتریکور): می‌توانید ترکیبات شیمیایی را تحلیل کنید، اما آن حس نوستالژیک و خاص بویایی که دارید، کوالیاست. ویژگی های کلیدی کوالیا: ذهنیت (Subjectivity) کوالیا فقط از نگاه اول شخص (فرد تجربه‌کننده) در دسترس است. شما هرگز نمی‌توانید دقیقاً بدانید که احساس قرمز در ذهن دیگری چطور است. غیرقابل توصیف بودن (Ineffability) توصیف کامل یک کوالیا با کلمات غیرممکن است. چگونه می‌توانید “طعم آناناس” را به کسی که هرگز آن را نچشیده است، توضیح دهید؟ کیفیت ذاتی (Intrinsic Nature) کوالیا یک کیفیت درونی است. به خودی خود و مستقل از روابطش با دیگر چیزها وجود دارد. چرا کوالیا اینقدر مهم و مسئله‌ساز است؟ کوالیا در قلب «مسئله سخت آگاهی» که توسط دیوید چالمرز مطرح شد، قرار دارد. مشکل اصلی این است: چگونه می‌توان توضیح داد که فرآیندهای عینی و فیزیکی در مغز (مانند انتشار یون‌ها و فعال شدن نورون‌ها) منجر به ایجاد تجربیات کاملاً سوبژکتیو و کیفی مانند کوالیا می‌شوند؟ این همان «شکاف توضیحی» بین جهان عینی و تجربه ذهنی است. پس به طور کلی کوالیا همان «چیزی است که احساس می‌شود». این مفهوم، پل ارتباطی بین دنیای عینی علم و دنیای سوبژکتیو وجود ماست و توضیح آن بزرگ‌ترین مانع برای یک تئوری کامل از آگاهی به شمار می‌رود. تا زمانی که نتوانیم توضیح دهیم که چرا و چگونه «حس کردن» چیزی مانند درد یا رنگ سرخ از درون به وجود می‌آید، درک کاملی از آگاهی نخواهیم داشت.
۳: تماشاخانه دکارتی (Cartesian Theater) یک استعاره انتقادی است که توسط فیلسوف آمریکایی دنیل دنت ابداع شد. او از این مفهوم برای حمله به یک ایده رایج اما به باور او اساساً نادرست درباره نحوه کار آگاهی استفاده می‌کند. اما ایده اصلی تماشاخانه دکارتی چیست؟ تماشاخانه دکارتی به این تصور غلط اشاره دارد که در جایی در مغز یک مکان فیزیکی یا مرکز خاص وجود دارد که: تمام اطلاعات حسی (دیدن، شنیدن، لمس کردن و...) پس از پردازش، در آنجا “جمع‌آوری” می‌شوند./ یک «تماشاگر» یا «هومونکولوس» (انسان کوچک) در آنجا نشسته است و این اطلاعات را مانند تماشای یک فیلم روی پرده سینما، مشاهده و درک می‌کند./ این «تماشاگر» است که آگاهی را تجربه می‌کند، تصمیم می‌گیرد و فرمان می‌دهد. به بیان ساده، این ایده که «آگاهی در یک نقطه مرکزی و واحد در مغز اتفاق می‌افتد»، همان تصور تماشاخانه دکارتی است. ریشه تاریخی این مفهوم از مجا آمده است؟ اگرچه نام رنه دکارت بر این مفهوم گذاشته شده، اما این یک تفسیر مدرن و ساده‌شده از ایده اوست. دکارت واقعاً به یک «سالن سینما» فکر نمی‌کرد، اما او معتقد بود که غده صنوبری (Pineal Gland) در مرکز مغز، نقطه تعامل بین ذهن غیرمادی (روح) و بدن مادی است. از نظر دنت، این ایده دکارت، نسخه اولیه و فلسفی همان تماشاخانه است. دنت استدلال می‌کند که تماشاخانه دکارتی یک «سفسطه و دور باطل» است. دلایل اصلی او به این شرح است:  اگر یک هومونکولوس (تماشاگر کوچک) در مغز باشد که فیلم زندگی را تماشا می‌کند، پس آگاهی آن هومونکولوس چگونه به وجود می‌آید؟ آیا در مغز آن هومونکولوس نیز یک تماشاخانه کوچکتر با یک هومونکولوس حتی کوچکتر وجود دارد؟ این منجر به یک تسلسل باطل می‌شود که هرگز مسئله آگاهی را حل نمی‌کند، فقط آن را به تعویق می‌اندازد. در مجموع تماشاخانه دکارتی یک استعاره قدرتمند برای نشان دادن یک اشتباه شهودی رایج درباره ذهن است. ما به غلط احساس می‌کنیم که “ناظری” در سرمان نشسته و جهان را تماشا می‌کند. اما به گفته دنت و بسیاری از دانشمندان علوم اعصاب، این ناظر وجود خارجی ندارد؛ بلکه خود این احساس، محصول نهایی فعالیت پیچیده و یکپارچه مغز است. رد کردن این ایده، گامی ضروری برای درک علمی واقعی از منشأ آگاهی محسوب می‌شود.
۴: سینستزی (Synesthesia) یا حس‌آمیزی یک پدیده عصبی- دراکی است که در آن تحریک یک مسیر حسی یا شناختی به طور خودکار و غیرارادی، تجربه‌ای در یک مسیر حسی یا شناختی دیگر ایجاد می‌کند. به بیان ساده، درهم‌آمیختگی حواس است. فرد مبتلا به این ویژگی ممکن است با شنیدن یک نت موسیقی، رنگ خاصی را ببیند. هنگام خواندن یک حرف یا عدد، طعم خاصی را روی زبانش احساس کند. یا روزهای هفته را دارای شخصیت و جنسیت مشخصی بداند. اما علت علمی این پدیده چیست؟ دانشمندان معتقدند سینستزی احتمالاً به دلیل اتصال‌های عصبی غیرمعمول (Cross-wiring) بین نواحی مجاور مغز که معمولاً از هم جدا هستند، رخ می‌دهد. یک نظریه دیگر عدم هرس سیناپسی است. به این معنی که در نوزادان همه ما چنین اتصالاتی وجود دارد، اما در مغز افراد غیرسینستت، این اتصالات در طول رشد «هرس» می‌شوند، در حالی که در مغز سینستت‌ها این اتصالات باقی می‌مانند.





نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net