|
پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴ -
Thursday 6 November 2025
|
ايران امروز |
![]() |
(پژوهشگر جامعه شناسی ادبیات)
● کتاب تادیب، اثر طاهر بن جلون | ایران کتاب
● کتاب دروازه خورشید، اثر الیاس خوری | ایران کتاب
● کتاب شرق مدیترانه، اثر عبدالرجمن منیف | نشر افراز
مقایسهای میان طاهر بن جلون، عبدالرحمن منیف و الیاس خوری
رمان تأدیب نه تنها داستانی از مجازات است، بلکه روایتی از فرورفتن انسان در تاریکیِ حافظه و تلاش او برای بازسازی معنا در جهانی است که عقل از آن تبعید شده است. طاهر بن جلون در این اثر، تجربهی شخصی خود از بازداشت و تحقیر دوران پس از کودتای نافرجام ۱۹۶۵ مراکش را به زبان روایت درمیآورد؛ اما فراتر از خاطره و تاریخ، آن را به تجربهای پدیدارشناسانه از وجود انسانی بدل میکند که در جستوجوی خویش در دل خشونت است.
در تأدیب، مجازات نه حادثهای بیرونی، که لحظهای درونی است: لحظهای که انسان درمییابد جهان دیگر با او گفتوگو نمیکند. واژهها از معنا تهی میشوند و زبان، که همواره ابزار ارتباط بود، بدل به دیوار میگردد. زندان در این روایت نه چهار دیوار فیزیکی، که فضایی پدیدارشناسانه است؛ جایی که زمان از امتداد میافتد، حافظه به چاه بدل میشود، و انسان میان سکوت و اضطراب، معنای بودن خویش را بازمیسازد.
طاهر بن جلون در مقام راوی، به ما نشان میدهد که تأدیب در اینجا تنها مجازات سیاسی نیست، بلکه آیینی تراژیک برای تهذیب روح است؛ گویی قدرت، در چهرهای متافیزیکی، انسان را به آستانهی نابودی میکشاند تا در او تجربهی خویشتن را بیدار کند. در این میان، راوی نه قربانی صرف، بلکه شاهد است؛ شاهدی که از دل رنج، نوعی روشنایی استخراج میکند. در همین تضاد است که رمان بُعد شاعرانه و فلسفی خود را مییابد: درک اینکه رنج، اگرچه ویرانگر است، میتواند زبانی تازه برای معناشدن بیافریند.
در فضای «تأدیب»، انسان از نام و شأن خویش تهی میشود؛ او دیگر فرد نیست، بلکه عددی است، سایهای بیصدا. اما همین تهیشدن، امکان تفکر را فراهم میکند. در سکوت زندان، راوی درمییابد که آنچه او را زنده نگه میدارد نه امید بیرونی، بلکه وفاداری به درون خویش است؛ به خاطره، به رؤیا، به شعر. در دل تاریکی، حافظه همان نور است. و همین حافظه است که از مجازات، تجربهای اگزیستانسیال میسازد.
بن جلون، با زبانی شاعرانه و دقیق، مرز میان واقعیت و رؤیا را در هم میشکند. زمان خطی در این روایت فرو میپاشد؛ گذشته و حال در هم میآمیزند، گویی ذهن در خود میچرخد تا در تاریکی، ردی از خویش بیابد. این چرخش ذهن، به مثابه یک مراقبهی فلسفی، یادآور تأملات پدیدارشناسانه است: ادراک به جای آنکه در جهان رخ دهد، در آگاهیِ زخمخوردهی راوی شکل میگیرد. هر تصویر، هر صدا، هر تپش سکوت، پدیدهای است که به مشاهدهی تازهای از وجود راه میدهد.
در «تأدیب»، خشونت چهرهای بینام دارد. راوی در برابر آن نمیجنگد؛ تنها مشاهده میکند، مینویسد و میاندیشد. نوشتن، در اینجا، کنشی مقاومتآمیز است. قلم، جایگزین فریاد است. نوشتن همان بازسازی خویشتن است در جهانی که میخواهد انسان را از خویشتن خالی کند. از این رو، تأدیب نه فقط رمانِ مجازات، بلکه رمانِ بقا از طریق زبان است.
در سطحی دیگر، این اثر بازتاب وضعیت جهان مدرن نیز هست؛ جهانی که در آن قدرت، عقل را میبلعد و سیاست بدل به پادسیاست میشود. مجازات در این جهان، دیگر صرفاً پاسخ به جرم نیست، بلکه ابزاری است برای کنترل معنا و حافظه. راوی در سکوت خود، علیه همین بیمعنایی مقاومت میکند. او میداند که اگر معنا بمیرد، انسان نیز میمیرد.
در پایان، تأدیب سرود انسانِ مقاوم است؛ انسانی که از دل رنج، شعور میسازد. این رمان در پی آن نیست که شکوه یا پیروزی را تصویر کند، بلکه میخواهد نشان دهد که چگونه در لحظهی شکست، جوهری از بیداری نهفته است. طاهر بن جلون، با نگاهی شاعرانه، مجازات را به تجربهای متافیزیکی بدل میکند؛ تجربهای که در آن، انسان در مواجهه با تاریکی، معنا را از نو میآفریند.
تأدیب، در نهایت، کتابی دربارهی انسان است؛ انسانی که در خاموشی و تحقیر، هنوز صدایی برای گفتن دارد، هنوز کلمهای برای زندهماندن. در جهانی که سیاست به پادسیاست بدل شده و حقیقت به انکار حقیقت، این رمان یادآور آن است که تفکر و زبان، آخرین پناهگاههای آزادیاند. در آنجا که جهان در بند است، کلمه هنوز میتواند پرندهای باشد که از میان میلهها پر میکشد.
شرق مدیترانه؛ رؤیای سوختهی آزادی
در جهان عبدالرحمن منیف، انسان نه صرفاً موجودی سیاسی، بلکه پدیدهای در مرز میان بودن و نیستی است. شرق مدیترانه، رمانی است که از شکنجه آغاز میشود، اما به فلسفه میرسد؛ از فریاد میگوید، اما سکوت را میکاود؛ از زندان سخن میگوید، اما از حقیقت انسان پرسش میکند. این اثر، نه فقط داستان زندانهای سیاسی در خاورمیانه، بلکه آیینهای است که در آن چهرهی روح ما، در برابر قدرت و ترس، آشکار میشود.
در این رمان، زندان نه فقط مکان فیزیکی حبس است، بلکه استعارهای است از وضعیت وجودی انسان در جهان استبداد. انسان در اینجا در میان دیوارهایی از ترس، اطاعت و انکار معنا زندگی میکند. شکنجهگر و شکنجهشونده، هر دو در یک دایرهی بسته گرفتارند؛ یکی با تازیانه، دیگری با سکوت. منیف، با قلمی تند و بیرحم، بیپرده نشان میدهد که چگونه قدرت، نخست زبان را میکُشد، سپس اندیشه را، و آنگاه انسان را.
اما فراتر از سیاست، شرق مدیترانه سرودی است در باب زخم و آگاهی. رنج در این رمان، همچون تجربهای پدیدارشناسانه، انسان را به درون خود میکشاند؛ در سکوت سلول، او با خودِ برهنهاش روبهرو میشود. اینجا جایی است که انسان درمییابد دیگر چیزی ندارد جز نفس، حافظه و رؤیا. منیف نشان میدهد که وقتی همه چیز از انسان گرفته میشود، تازه جوهر او آشکار میشود: جوهرِ آزادی.
شخصیتهای رمان، با همهی تنوعشان، در یک نقطه اشتراک دارند: همگی در جستوجوی صدای خویشاند. صدایی که قدرت میکوشد آن را خاموش کند، اما هر چه بیشتر فرو مینشیند، ژرفتر و رساتر میشود. صدای راوی، صدای انسان شرقیِ معاصر است که در چنبرهی استبداد و تبعید، از معنا تهی شده، اما هنوز رؤیای رهایی را از یاد نبرده است. او در دل تاریکی، از نوری سخن میگوید که دیگر وجود ندارد، اما باید به آن ایمان آورد.
شرق مدیترانه را میتوان بیانیهای اگزیستانسیالیستی دانست در جهان عرب؛ جایی که انسان در کشاکش میان «زیستن» و «حقیقت گفتن» سرگردان است. منیف، با نگاهی عریان و دردمند، نشان میدهد که در سرزمینهای ما، سیاست نه هنرِ زیستن، که علمِ نابود کردن است. اما همین آگاهی، خود نوعی بیداری است؛ بیداری تلخ، اما بیداری. در نگاه منیف، شکنجه و رنج، پردهای را میدرند تا ما، چهرهی عریان حقیقت را ببینیم؛ حقیقتی که اغلب طاقت دیدنش را نداریم.
در این رمان، بدن انسان صحنهی سیاست است. هر زخم، هر تازیانه، بدل به واژهای میشود که نظام قدرت بر پیکر انسان مینویسد. اما انسان، همین بدن زخمی، از درون آن نوشته، معنا میآفریند. در نهایت، شکنجهگر به خدمت اندیشیدن درمیآید؛ زیرا هر ضربهای، انسان را به تفکر وامیدارد. به تعبیر منیف، «آزادی را تنها آنان درک میکنند که مزهی اسارت را چشیدهاند.»
زبان منیف در شرق مدیترانه زبان شمشیر است و آیینه. او از استعارههای زیبا برای پنهان کردن زشتیها استفاده نمیکند؛ بلکه از زشتیها برای آشکار کردن حقیقت زیبایی بهره میگیرد. او حقیقت را فریاد نمیزند، آن را در چشمان خاموشِ قهرمانانش نشان میدهد. در اینجا، سکوت از هر کلمهای گویاتر است.
در افق اندیشه، شرق مدیترانه رمانی است دربارهی مرز میان انسان و حیوان، میان اندیشه و ترس. انسان در مواجهه با قدرتِ بیچهره، اگر نتواند بیندیشد، در حیوانیت سقوط میکند. اما اگر در همان لحظهی درد، هنوز بتواند معنا را بیابد، هنوز بتواند به آزادی بیندیشد، آنگاه از مرز ترس عبور کرده است. این همان لحظهی فلسفی در رمان منیف است؛ لحظهای که رنج، به شناخت بدل میشود.
منیف در پایان، آزادی را نه در گریز از زندان، که در بیداری درون میبیند. قهرمان او، هرچند در سلول جان میدهد، اما در حقیقت، نخستین گام را بهسوی رهایی برداشته است؛ رهایی از ترس، از دروغ، از اطاعت. در جهانی که قدرت، حقیقت را میکُشد، تنها انسانِ رنجکشیده است که میتواند معنای راستین آزادی را دریابد.
و چنین است که شرق مدیترانه، از مرز ادبیات عبور میکند و بدل به آیینهای فلسفی میشود: آیینهای که ما را با چهرهی خود در لحظهی سقوط روبهرو میسازد. این رمان، نه صرفاً دربارهی زندانهای سیاسی خاورمیانه، بلکه دربارهی زندانهای درون ماست؛ زندانهایی که در آن، انسان هنوز باید یاد بگیرد چگونه در تاریکی، انسان بماند.
بابالشمس؛ تبعید، حافظه و زایشِ دوبارهی انسان در ویرانهی تاریخ
در جهان الیاس خوری، انسان در تبعید زاده میشود؛ در میانهی بیخانگی و خاطره. بابالشمس، تنها رمانی دربارهی فلسطین نیست؛ روایت زخمِ انسانِ تبعیدی است که میان حافظه و فراموشی، میان عشق و شکست، میان زندگی و مرگ، به جستوجوی معنای خویش برمیخیزد. این رمان، نه صرفاً تاریخنگاریِ فاجعه، بلکه آیینی است برای بهخاطرآوردن؛ برای بازآفرینی انسان در جهانی که ویرانی، قانونش شده است.
الیاس خوری در بابالشمس از جنگ نمیگوید، از انسانِ پس از جنگ میگوید. انسانِ زخمی، انسانی که دیگر نمیتواند به عقب بازگردد، اما هنوز نمیخواهد آینده را وانهد. او در برزخی میان بودن و نابود شدن، معنا را با روایت میسازد. هر خاطره، دانهای از امید است که در خاک تبعید کاشته میشود. در جهانی که واقعیت دیگر قابل لمس نیست، زبان، تنها پناهگاهِ بودن است.
راویِ بابالشمس در بیمارستانی دورافتاده، روایت مردی به نام یونس را بازمیگوید؛ مبارزی که در کوههای جلیل میان عشق و مقاومت سرگردان است. اما آنچه در این روایت جاریست، بیش از داستانی تاریخی، سیرِ معنویِ حافظه است. یونس و نهیله، نماد انسانهاییاند که در دل فاجعه، با عشق خویش میکوشند تا جهان را از نو بیافرینند. این عشق، در نگاه خوری، نه رمانتیک بلکه متافیزیکی است؛ تلاشی است برای بازگرداندن معنا به جهانی که دیگر معنا را برنمیتابد.
در بابالشمس، تبعید صرفاً جغرافیایی نیست؛ وضعیتی وجودی است. انسان از خویش تبعید شده است. وطن، نه مکانی بیرونی، بلکه حالتی درونی است؛ خاطرهای زنده که در دل روایتها ادامه مییابد. در اینجا، روایت، جایگزین خانه میشود. هر بار که داستانی گفته میشود، تکهای از وطن بازسازی میگردد. بدینگونه، حافظه در بابالشمس بدل به عمل مقاومت میشود.
الیاس خوری با نثری شاعرانه و سیال، مرز میان راوی و روایت را از میان برمیدارد. هیچ حقیقتی نهایی نیست، هیچ صدایی مطلق نیست. هر روایت، تنها تکهای از حقیقت را در خود دارد. این تکثر صداها، نشانهی فروپاشی جهان واحد است؛ اما در عین حال، نشانهی زایش نوعی حقیقت انسانی تازه نیز هست: حقیقتی که در گفتوگو زاده میشود، نه در فرمان.
در افق فلسفی، بابالشمس رمانی است دربارهی حافظه به مثابهی اخلاق. فراموشی در این جهان، نه نشانهی رهایی، بلکه شکل دیگری از مرگ است. انسان، برای آنکه بماند، باید روایت کند، باید سخن بگوید، باید درد را نام ببرد. روایت، در این معنا، شفای جمعی است. راوی با گفتنِ زخم، آن را به تجربهای قابل زیستن بدل میکند. از این رو، هر جمله در بابالشمس نه صرفاً گزارش، بلکه نوعی نیایش است؛ نیایشی در برابر فراموشی.
در ژرفترین لایه، بابالشمس گفتوگویی است میان عشق و تاریخ. تاریخ، نیروی ویرانگر است؛ بیرحم و بیچهره. عشق، نیروی زندهکننده است؛ خاطرهای که از خاکستر برمیخیزد. انسان در میانهی این دو ایستاده است. خوری با نگاهی هایدگریوار، نشان میدهد که تنها عشق است که میتواند از دل فاجعه، «بودنِ اصیل» را احیا کند. در آغوش عشق، انسان دوباره خانه مییابد، حتی اگر دیوارهای خانهاش فرو ریخته باشند.
بابالشمس را میتوان کتابِ پدیدارشناسیِ تبعید دانست؛ کتابی دربارهی نحوهی بودنِ انسان در جهانی بیخانه. هر شخصیت، بازتاب چهرهای از ماست: جایی میان یاد و گریز، میان ایمان و تردید. خوری در این اثر، تاریخ را به رؤیا و رؤیا را به فلسفه بدل میکند. او به ما یادآور میشود که حقیقت، نه در پیروزی سیاسی، بلکه در وفاداری به حافظه است؛ در پاسداشتِ انسانیت در دل ویرانهها.
در پایان، بابالشمس سرودِ بقاست. بقا نه به معنای ادامهی زیستن، بلکه توانِ معنا بخشیدن به زندگی در شرایط بیمعنایی. خوری در دل فاجعه، صدای آرام انسانی را میجوید که هنوز میتواند روایت کند، هنوز میتواند دوست بدارد. و این خود، آغاز رستگاری است.
بابالشمس، در نهایت، نه رمانی دربارهی فلسطین، بلکه کتابی دربارهی انسان است؛ انسانِ رانده از خانه، اما وفادار به رؤیای بازگشت. و این رؤیا، بابالشمس است: درِ خورشید، دری که از میان ویرانهها میگذرد و به سوی امید میگشاید.
سخنِ فرجامین
ادبیات زندان و تبعید در جهان عرب، تنها بازتاب رنج نیست، بلکه نوعی تفکر در باب «وجود در حصار» است. در این آثار، زندان صرفاً مکانی فیزیکی نیست، بلکه استعارهای از جهان سیاسی، از ذهن مقهور و از حافظهای است که میان سکوت و فریاد در نوسان است. در میان این صداها، سه چهره برجسته میدرخشند: طاهر بن جلون در تأدیب، عبدالرحمن منیف در شرق مدیترانه، و الیاس خوری در باب الشمس. هر سه، در قالبهای متفاوت، از تجربهای سخن میگویند که رنج را به آگاهی بدل میکند؛ از شکستن و دوباره ساختن انسان.
در تأدیب، بن جلون رنج را به تجربهای درونی و فلسفی بدل میکند. زندان در این رمان، بیش از آنکه محل شکنجه باشد، جغرافیای آگاهی است؛ آگاهیای که در تنهایی و سکوت شکل میگیرد. او مجازات را نه بیرونی، بلکه درونی میفهمد؛ نوعی تأمل در خویش، پالایش روح از خودفریبی، و در نهایت بازگشت به معنا. در حالیکه در شرق مدیترانه منیف، زندان میدان نبردی عریان میان انسان و قدرت است؛ نبردی که در آن بدن شکسته میشود تا روح خاموش شود.
منیف، با قلمی صریح و برشی رئالیستی، جهان عرب را در قفس استبداد ترسیم میکند؛ جهانی که در آن شکنجه ابزار تولید سکوت است. در برابر آن، بن جلون به سطحی پدیدارشناسانهتر میرسد: او از جسمِ در بند به ذهنِ در تأمل میرود. اگر منیف از شکنجهی بدن میگوید، بن جلون از شکنجهی معنا سخن میگوید. در هر دو، مسئلهی اصلی یکی است: سیاستی که انسان را به عدد، به سایه، به خاموشی بدل میکند. اما بن جلون راه نجات را در زبان و حافظه میبیند؛ در حالیکه منیف نجات را در شور مقاومت و خشم جمعی جستوجو میکند.
در باب الشمس الیاس خوری، زندان و تبعید به سطحی تاریخی و اسطورهای گسترش مییابند. خوری، فلسطین را به حافظهای زخمی بدل میکند؛ حافظهای که میان تبعید و بازگشت، میان سکوت و روایت، سرگردان است. در این جهان، راویان بیشمارند، اما هیچکس روایت نهایی را ندارد. اگر در تأدیب، زبان نجاتدهنده است، در باب الشمس زبان زخمی است؛ تکهتکه، پارهپاره، چون خودِ حافظهی تبعید.
از منظر پدیدارشناسیِ رنج، هر سه نویسنده یک پرسش بنیادین را پیش میکشند: انسان در مواجهه با سلطه چه میشود؟ پاسخ در آثار آنان متکثر است. در منیف، انسان در برابر سلطه میایستد و با مرگ خود معنا میآفریند؛ در بن جلون، انسان در درون سلطه میماند و با تأمل و زبان، معنا را بازمیسازد؛ و در خوری، انسان در تبعیدِ بیپایان، با حافظه و داستانگویی زنده میماند.
در نگاه بن جلون، مجازات، فرصتی برای بازشناسی خود است؛ در نگاه منیف، نشانهای از سقوط جهان؛ و در نگاه خوری، استمرار زخمی تاریخی. هر سه، به گونهای از «پادسیاست» سخن میگویند: سیاستی که به جای سامان دادن به زندگی، آن را در حصار، سکوت و تحقیر نگاه میدارد. اما تفاوت در این است که بن جلون، حتی در دل این پادسیاست، جرقهای از تأمل و خودسازی را مییابد. برای او، زندان میتواند مکانی برای تفکر باشد؛ برای پالایش ذهن از ترس، و برای بازآفرینی آزادی در درون.
اگر بخواهیم به زبان هایدگری سخن بگوییم، در تأدیب، انسان از «سقوط در بیخانگی جهان» آگاه میشود و در همین آگاهی، راهی برای بازگشت به خویشتن مییابد. در شرق مدیترانه، انسان در بیخانگی میسوزد؛ و در باب الشمس، با بیخانگی زندگی میکند. در این میان، بن جلون شاعرِ فلسفهی بقاست: او به ما میآموزد که حتی در تاریکی، میتوان با زبان روشن بود.
از این رو، تأدیب را میتوان حلقهی میانی میان ادبیات مقاومت و ادبیات تأمل دانست؛ پلی میان سیاست و پدیدارشناسی، میان رنج و معنا. او مجازات را به نوعی تجربهی عرفانی بدل میکند: سفر از انکار به آگاهی، از خاموشی به زبان. این همان جایی است که ادبیات، فلسفه میشود؛ و فلسفه، به شعر بدل.
در جهان طاهر بن جلون، انسان درون قفس هم میتواند آزاد باشد، اگر هنوز توان اندیشیدن و گفتن دارد. در جهان منیف، آزادی تنها با شکستن قفس ممکن است. در جهان خوری، قفس با انسان یکی میشود و حافظه، تنها راه فرار است. و شاید حقیقت، در تلاقی این سه نگاه نهفته باشد: رهایی، نه در بیرون از رنج، بلکه در فهم عمیق آن.
|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|