پنجشنبه ۶ شهريور ۱۴۰۴ - Thursday 28 August 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 18.08.2025, 10:28

گفتاری بر کتاب شالوم اسرائیل


سلمان گرگانی

چهار دهه پیش حکومت جمهوری اسلامی، که با وعده‌های عدالت اجتماعی، استقلال و معنویت آغاز شده بود، اکنون با چالش‌هایی بنیادین روبه‌روست. در حوزهٔ اجتماعی، فشارهای اقتصادی، محدودیت‌های فرهنگی و سرکوب آزادی‌های مدنی و سیاسی، بستر شکل‌گیری خیزش‌های دوره‌ای و اعتراضات گسترده را فراهم کرده است.

از نظر سیاسی، ساختار قدرت به گونه‌ای شکل گرفته که تغییرات درونی بسیار محدود و کند است. جناح‌های موجود در حاکمیت گرچه در ظاهر با یکدیگر اختلافاتی دارند، اما در حفظ چارچوب‌های اصلی نظام هم‌نظرند. این امر باعث شده بسیاری از نیروهای اجتماعی به جای اصلاح تدریجی، به دنبال راهکارهایی برای گذار کامل از ساختار فعلی باشند.

در این میان، فضای فکری و فرهنگی جامعه نیز در حال دگرگونی است. افزایش دسترسی به اطلاعات، رشد شبکه‌های اجتماعی و ارتباط با جریان‌های فکری جهانی، موجب شده که ایده‌های گوناگون – از لیبرال‌دموکراسی و سکولاریسم گرفته تا اشکال مختلف ناسیونالیسم یا حتی بازگشت به سنت‌های پیشا اسلامی – مجال بروز و رقابت پیدا کنند. این تنوع اندیشه‌ها، هرچند نشانهٔ پویایی جامعه است، اما هم‌زمان می‌تواند باعث پراکندگی نیروها و دشواری در دستیابی به یک اجماع ملی شود.

بنابراین، مطالعهٔ هر اثر فکری یا هنری که در این بستر تولید شده باشد، نه تنها فرصتی برای شناخت بهتر دغدغه‌های امروز جامعه است، بلکه می‌تواند به عنوان بخشی از گفت‌وگوی گسترده‌تری برای آیندهٔ ایران عمل کند. کتاب مورد بحث، به دلیل مضمون و مواضع سیاسی و زاویهٔ دید، در همین چارچوب قابل تحلیل و ارزیابی است.

شالوم اسرائیل نوشته آقای محسن بنائی (ترجمهٔ خانم مرجان گرگانی) از آلمانی به فارسی را شاید بتوان هم یک سفرنامه‌ٔ فکری دانست و هم اعتراف‌نامه‌ی سیاسی، روایت تغییر زاویه‌ دید نویسنده از یک جهان‌بینی اسلامی–عربی متاثر از فضای انقلابی دهه ۵۰ خورشیدی ایران، به رویکردی که اسرائیل را به‌عنوان یک دولت مدرن و دموکراتیک – با همهٔ خشونت‌ها و تناقضات، حق‌مدارتر از رقبای منطقه‌ای‌اش می‌بیند.

کتاب را شاید بتوان نمونهٔ جالبی از «روایت تحول هویت» دانست؛ یعنی متنی که هم به خواننده گزارش سفر می‌دهد، هم گزارش یک جابه‌جایی عمیق ذهنی–عاطفی، و درعین حال تاریخی که از نظر روایی جذاب و از نظر مسیر تحول فردی مهم می‌باشد، اما به نظر می‌رسد از زاویهٔ تحلیل سیاسی، به‌جای یک دیدگاه متوازن، بیشتر بیانگر تغییر قطب‌نمای فکری-سیاسی نویسنده از یک سو به سوی دیگر است.

تحولات ذهنی و هویتی

نویسنده نمونه‌ای از یک «مهاجر بازنگر» است؛ کسی که مهاجرت را به فرصتی برای بازتعریف کامل هویت فکری خود تبدیل کرده، اما این بازتعریف هنوز تا حدی زیر سایهٔ هیجان‌های ناشی از بریدن از گذشته قرار دارد و همزمان دو هویت ملی را در کنار هم برجسته می‌کند: ایرانی بودن و پیوستگی با میراث باستانی ایران، و رشد یا شکوفایی در یک کشور پیشرفته مثل آلمان، «درست است که من از کشوری عقب‌مانده و گرفتار بحران آمده‌ام، اما به یک ریشهٔ اصیل و باشکوه تعلق دارم، و امروز این ریشه در بستری پیشرفته در حال شکوفایی است.» به این روش با تکیه بر افتخارات تاریخی ایران، نویسنده جایگاه خود را بالاتر از تصویر کلیشه‌ای «مهاجر از جهان سوم» تعریف می‌کند و «اصالت تاریخی» و «رشد امروز» در کشوری مثل آلمان را نوعی پیوند بین میراث فرهنگی و پیشرفت مدرن روایت می‌کند. این الگو به‌ویژه در افرادی که می‌خواهند هم با ریشه‌های خود ارتباط عاطفی حفظ کنند و هم با هویت کشور میزبان هم رنگ گردند.

شکست جنبش ۵۷ و ناکامی جریان سیاسی مورد علاقهٔ نویسنده باعث گردیده آن جنبش را عامل عقب‌ماندگی بداند و آن را مجموعه‌ای از توهمات ایدئولوژیک اسلامی–عربی بخواند که خلا روانی بزرگی در نویسنده ایجاد کرده. یکی از راه‌های پر کردن این خلا، جایگزینی یک نظام اعتقادی تازه است که بتواند احساس کنترل را بازگرداند. و آینده‌ای روشن‌تر از گذشته ترسیم کند.

نویسنده در تلاش است تا با نمایان کردن مقاومتش در برابر سلطهٔ فکری محیط قبلی و تمایل به تعریف هویت شخصی در برابر هویت جمعی و تواناییِ ترک تعصبات پیشین و تغییر دیدگاه بر اساس تجربه، و شجاعت در نقدِ باورهایی که زمانی هستهٔ هویتی‌اش بوده‌اند را انعکاس دهد، تا بتواند پذیرش ارزش‌های محیط جدید برای تأیید گیری از گروه مرجع جدید را کسب و انسجام روانی کسب کند و هم زمان روایت‌گری که تغییرات فکری را برای مخاطب ملموس می‌کند.

این کتاب نه فقط سفرنامه یا تحلیل سیاسی، بلکه شاید روایت درمانی است که نویسنده از آن برای بازسازی هویت خود و مرزبندی با گذشته استفاده کرده و لحنی دارد که هم اعتراف است «من آن‌طور فکر می‌کردم، اشتباه بود» و هم دفاع «اکنون دلیل منطقی دارم که این‌گونه فکر می‌کنم». این حالت، نشانهٔ فرایند بازسازی روایت شخصی است؛ نویسنده می‌خواهد هم نزد خود و هم نزد دیگران ثابت کند که این تغییر منطقی و طبیعی بوده است. اما شاید علتهای دیگری هم داشت از جمله:

واکنش به بی‌ریشگی و غربت: برای پر کردن این خلا، هویت ملی و فرهنگی به یک پناهگاه روانی تبدیل می‌شود.

واکنش به تحقیر یا کلیشه‌ها: ایرانیان مهاجر در جوامع غربی گاهی با کلیشه‌هایی مثل «کشور جهان سوم»، «عقب‌مانده» یا «کشور تحت حکومت دینی افراطی» مواجه می‌شوند. برای مقابله با این نگاه، برخی با تأکید بر افتخارات باستانی و فرهنگی، نوعی دفاع روانی یا حتی مبارزه نمادین می‌کنند.

تضاد با حکومت فعلی: بسیاری از ایرانیان خارج‌نشین از حکومت جمهوری اسلامی بیزارند. تأکید بر ایران باستان یا هویت ملیِ پیش از جمهوری اسلامی، برای آن‌ها روشی است برای جداسازی هویت خود از تصویر بین‌المللی فعلی ایران که با حکومت گره خورده.

برای بسیاری از مردم، ناسیونالیسم نه یک برنامهٔ سیاسی دقیق، بلکه ابزاری برای هویت‌بخشی شخصی است. انسان محل تولدش را انتخاب نمی‌کند؛ جایی که در آن به دنیا آمده و رشد کرده، بخشی از زندگی‌اش است که تغییرناپذیر و پر از خاطره و پیوندهای عاطفی است. همین پیوند، اغلب به شکل یک حس تعلق ملی بروز می‌کند، حتی اگر فرد نسبت به سیاست‌ها یا وضعیت کشورش انتقادات جدی داشته باشد. این نوع ناسیونالیسم بیشتر از جنس احساس است تا تحلیل و پایه‌اش تصادف جغرافیایی است، نه انتخاب آگاهانه و نقش روانی مهمی دارد؛ احساس ریشه‌داری و امنیت می‌دهد، به‌ویژه در دوران‌های بحرانی.

بعد از مهاجرت، گروه مرجع نویسنده تغییر کرده: از حلقهٔ سیاسی–ایدئولوژیک ایران به محیط آلمان و آشنایی مستقیم با جوامع آزاد، و مطالعهٔ منابع غیرایرانی و غیراسلامی. روان‌شناسی اجتماعی نشان می‌دهد که افراد برای حفظ انسجام فکری، ارزش‌های گروه مرجع جدید را بیشتر می‌پذیرند، حتی اگر در گذشته با آن مخالف بوده‌اند. نویسنده از یک هویت «جمعی–ایدئولوژیک» (هم‌سو با گفتمان اسلامی–انقلابی ایرانِ پس از ۵۷) به سمت یک شک هویتی، به هویت «فردی–انتقادی» حرکت می‌کند. این تغییر معمولاً با نوعی شوک فرهنگی در مهاجرت تشدید می‌شود و با این تغییر، گذشتهٔ خود را نقد می‌کند تا با هویت جدیدش سازگار شود.

در فرهنگ‌هایی که خانواده بخشی از هویت اجتماعی فرد محسوب می‌شود، نمایش موفقیت خانواده، معادل نمایش موفقیت خود فرد است. وقتی نویسنده از همسر و فرزندانش به شکلی تحسین‌آمیز یاد می‌کند، به‌طور ضمنی تصویری از خود نیز می‌سازد؛ یعنی «من انسانی موفق هستم که توانسته‌ام چنین خانواده‌ای داشته باشم.» این یک نوع خودستایی غیر مستقیم است که به جای «من» از «آنها» استفاده می‌کند.  نویسنده ممکن است با نمایش رشد و موفقیت خانواده‌اش بخواهد به‌طور غیر مستقیم بگوید که انتخاب‌های فکری و مهاجرتی او «درست» بوده و ثمرات مثبت داشته است.

برای تثبیت هویت تازه، نویسنده نوعی فاصله‌گذاری با گذشته انجام می‌دهد و گذشته را «تحت تأثیر فضای بسته» معرفی می‌کند. با ترکیب اسلام و عربیت به‌عنوان یک کلیت، مرز فکری‌اش را پررنگ‌تر می‌سازد. ایشان خود را بخشی از جنبشی در ایران می‌داند که در سال ۵۷ به شکست انجامیده و اکنون با ایستادن در کنار کشورهایی که «برنده» تلقی می‌شوند، به دنبال نوعی بازسازی روانی جایگاهش است، و می‌خواهد خود را از «فضای شکست‌خورده و ناکارآمد» که به باورش ایرانِ پس از انقلاب در آن گرفتار شده، جدا کند و پیامی نمادین به خواننده می‌دهد که «من در سمت درست تاریخ ایستاده‌ام».

نگرش تاریخی

ترکیبِ «تجربهٔ شخصی + مهارت تاریخ‌پژوهی» باعث شده لحن نویسنده تندتر از یک تاریخ‌نگار خنثی باشد و ادغام تجربهٔ شخصی با روایت تاریخی به‌عنوان نمونهٔ یک «خروج موفق» از فضای فکری متأثر از تاریخ‌سازی اسلامی–عربی باشد و ترکیب سفرنامه و تحلیل تاریخی برای ایجاد پیوند عاطفی با خواننده مسیر تحول نویسنده را همذات‌پنداری کرده است، تا روایت تاریخیِ نویسنده راحت‌تر پذیرفته شود و سنجش وقایع قرون گذشته با معیارهای سیاسی امروز میسر گردد.

استفاده از روش‌های تاریخ‌پژوهانه و آوردن منابع کهن و استناد به رویدادهای مستند، برای تقویت لحن «افشاگر»، و نشان دادن سازوکارهای تاریخ‌سازی رسمی مانند جعل اسناد یا بازنویسی روایت‌ها توسط مورخان درباری(امثال بلاذری)  برای اعتباربخشی به روایت نویسنده می‌باشد تا بتواند نتیجه را، علمی و مستند جلوه دهد، حتی اگر انتخاب داده‌ها گزینشی باشد. در صورتی که پژوهش تاریخی علمی معمولاً گذشته را باید مستقل از منازعات سیاسی امروز بررسی کند.

کوروش به‌عنوان حامی تاریخی یهود معرفی می‌شود و این رویداد را پایهٔ روابط دوستانه ایران و یهود می‌داند و رابطهٔ ایران باستان (هخامنشی-ساسانی) و یهود را عمدتا مثبت و استثنایی توصیف می‌کند و بر تداوم حضور و همزیستی تاریخی تأکید می‌کند که با ورود اسلام و اعراب این همزیستی از هم می‌پاشد و به جایش محدودیت و فشار بر یهودیان آغاز می‌شود و این دشمنی‌ها را عمدتاً ناشی از اسلام و فرهنگ عربی معرفی می‌کند، نه عوامل دیگر، در حالی که حتی بعد از اسلامی شدن ایران شواهد تاریخی نشان می‌دهد که این روابط پرنوسان بوده و دوره‌هایی از همزیستی و دوره‌هایی از محدودیت و فشار. در عمل، کیفیت روابط بسته به سیاست حاکمان و شرایط اجتماعی متفاوت بوده است، همانگونه که در دوران باستان هم بوده است، و فراموش میکند برخی تنش‌های تاریخی بیشتر ریشه در شرایط اقتصادی و یا سیاسی داشته تا یهودستیزی ذاتی.

نویسنده داده‌های واقعی را برمی‌دارد، اما آنها را با چارچوب روایی خودش می‌چیند تا پیام سیاسی و هویتی‌اش تقویت شود. این کار باعث می‌شود مرز بین «واقعیت مستند» و «تفسیر جهت‌دار» کمرنگ شود.

آقای بنائی تاریخ را به‌عنوان مقدمه و توجیهی برای موضع سیاسیِ کنونی‌اش نسبت به اسرائیل به‌کار می‌گیرد و تمایل دارد روایت تاریخی را در خدمت اثبات موضع کنونی‌اش استفاده کند، که از نظر روش‌شناسی تاریخی، خطر (جابجایی ارزش‌ها و نگاه امروز به گذشته) را به همراه دارد.

اینگونه به نظر می‌آید که نویسنده، اسلام و هویت عربی را تقریباً هم‌معنا می‌گیرد و این کار ممکن است برای برخی خوانندگان ایجاد این برداشت را کند که هر نقدی به اسلام، به‌طور خودکار محکومیت اعراب و مشروعیت‌بخشی به اسرائیل است و اسلام و عربیت را به‌عنوان ساختارهای فکری–سیاسی ناکارآمد و متأثر از تعصب نقد می‌کند.

آقای محسن بنائی در مغاک تیرهٔ تاریخ نشان داده که به تاریخ‌نگاریِ انتقادی و افشایِ «تاریخ‌سازی» در دوره‌های مختلف اسلامی علاقه دارد، و به‌زعمش تاریخ‌نگاریِ عباسی، در حوزهٔ روایت تاریخی، دست به تحریف زده‌است و به تاریخ‌سازی حکومتی اشاره می‌کند و عجبا که خود در این کتاب تاریخِ گزینشی و تحریفی را روایت می‌کند.

انتخاب مقاطع تاریخی متناسب با پیام اصلی کتاب منجر به تمرکز روی دوره‌هایی که اسلام سیاسی–عربی در اوج قدرت بوده و نمونه‌های سرکوب، تحریف و حذف مخالفان را نشان می‌دهد و کم‌توجهی به دوره‌هایی که روابط مسلمانان با یهودیان یا دیگر گروه‌ها متعادل‌تر بوده یا پیشرفت علمی–فرهنگی بارزی داشته‌اند.

کمرنگی در مطالعهٔ موضوع مستقل تاریخ، به‌عنوان ابزار اثبات موضع کنونی نویسنده باعث تبدیل الگوهای تاریخی به «دلیل» برای حقانیت بیشتر یهودیت و اسرائیل در برابر مخالفان عرب و مسلمان و پیوند دادن گذشته با منازعات امروز گشته است.

نویسنده رویدادهای ایران باستان را به‌عنوان نمونه‌ای از «پیوند دیرینهٔ ایران و یهود» بزرگ می‌کند و نقش نیروهای ساسانی را کاملاً هم‌راستا با منافع یهودیان نشان می‌دهد، در حالی که اتحاد نظامی آن زمان بیشتر مصلحتی و مقطعی بوده است.

خشم نویسنده از بلاذری فراتر از نقد تاریخی است؛ او این مورخ را نماد تحریف اعراب علیه یهود و ایران معرفی می‌کند و فراموش می‌کند، هرودوت (پدر تاریخ‌نگاری یونان باستان) علاوه بر اینکه منبع مهمی دربارهٔ تاریخ و فرهنگ مردمان باستان است، گاهی هم به دلیل اتکا به شنیده‌ها و داستان‌های شفاهی، در نوشته‌هایش اغراق کرده است، به عنوان مثال تعداد سربازان ایرانی در یورش خشایارشاه به یونان را حدود ۲.۶ میلیون نفر (و همراه با نیروهای پشتیبان تا ۵ میلیون) ذکر می‌کند. او گرچه تا حدی منصفانه از تمدن‌های غیر یونانی سخن می‌گوید، اما گاهی یونانیان را شجاع‌تر و متمدن‌تر و «دیگران» را زیاده‌خواه یا مستبد توصیف می‌کند و این نگاه هرودوت  به ویژه در مورد ایرانیان هخامنشی مشهود است، و یا نویسنده در اشاره به «جاودانگی» گزنفون، آن را تا حدی با پیام سیاسی امروز گره می‌زند، در حالی که ماندگاری گزنفون بیشتر به دلیل ارزش ادبی و تاریخی آثارش است، نه نوشته‌هایش در مورد کوروش. تاریخ‌پژوه بی‌طرف معمولاً روایتها را در بستر فکری–سیاسی زمان خودش تحلیل می‌کند.

ناسیونالیسم

آقای بنائی ناسیونالیسم ایرانی را نه صرفاً یک احساس هویت ملی، بلکه یک نیروی تاریخی بزرگ و ریشه‌دار معرفی می‌کند که گویی به‌طور طبیعی با ناسیونالیسم یهودی هم‌راستا و هم‌پیمان است، این رویکرد دو ویژگی دارد:  شاهان ایران باستان و پهلوی همواره با قوم یهود روابط ویژه و مثبت داشته است، و نقاط مشترک فرهنگی و تاریخی بسیار برجسته داشته‌اند و همچنین ناسیونالیسم ایرانی و ناسیونالیسم یهودی نه‌تنها هم‌ساز، بلکه در برابر «دشمنان مشترک» یعنی مسیحیتِ بیزانسی یا اسلام عربی، هم‌پیمان و متحد بوده‌اند. این نگاه پیوند دو ناسیونالیسم را از سطح فرهنگی-تاریخی به سطح سیاسی-ایدئولوژیک ارتقاء می‌دهد، غافل از اینکه ناسیونالیسم ایرانی و ناسیونالیسم یهودی بر پایه مؤلفه‌ها و تجربه‌های تاریخی متفاوتی شکل گرفته و تفاوت‌های بنیادین دارند.

ناسیونالیسم می‌تواند هم نیرویی مثبت برای استقلال، عدالت و حفظ هویت فرهنگی باشد و هم نیرویی ویرانگر که به جنگ، نسل‌کشی و سرکوب منتهی شود.همه‌چیز به این بستگی دارد که این ایده چگونه تعریف و توسط چه کسانی هدایت شود.

در بسیاری از کشورها، یادآوری گذشتهٔ درخشان به عنوان سکوی پرش برای آینده عمل می‌کند. گذشته را باید واقع‌گرایانه دید، نه افسانه‌ای و باید از آن درس گرفت، نه اینکه در آن زندگی کرد، و در عین حال منبع الهام برای نوآوری به کار گرفت، نه به عنوان دلیل خودبسندگی.

ما ایرانی‌ها گاهی چنان غرق در گذشتهٔ باشکوه خود می‌شویم که گویی هنوز در تخت‌جمشید زندگی می‌کنیم و داریوش و کوروش قرار است مشکلات امروزمان را حل کنند. این شیفتگی به گذشته اگرچه در ظاهر حس غرور می‌آفریند، در عمل به جای سکوی پرتاب، می‌شود زنجیر پای توسعه.

جریان‌های مختلفِ سیاسی از گذشتهٔ باشکوه به عنوان ابزار مشروعیت‌بخشی به گفتمان خود استفاده می‌کنند، حتی اگر سیاست‌ها و عملکردشان در تضاد با آن ارزش‌های تاریخی باشد. این جریانات، با توجه به کاستی‌های سیاسی، اجتماعی خود، بیشتر بر پایه شعارها و حرکت‌های نمایشی به حیات خود ادامه می‌دهد.

ناسیونالیسم سازنده یا «ناسیونالیسم مثبت» نوعی احساس تعلق و مسئولیت‌پذیری نسبت به ملت و فرهنگ است که بر پایه احترام، عدالت، آزادی و وحدت ملی استوار می‌شود. این نوع ناسیونالیسم به دنبال تقویت هویت فرهنگی، استقلال ملی و توسعه پایدار در تعامل با جهان است؛ نه حذف و نفرت یا سلطه‌جویی.

ناسیونالیسم پدیده‌ای مدرن است که عمدتاً در قرون هجدهم و نوزدهم میلادی شکل گرفت. هرچند قبیله‌گرایی، دین‌باوری، اشتراکات زبانی و فرهنگی و منافع اقتصادی مشترک از دیرباز موجب همبستگی و اتحاد می‌شدند، اما مفهوم «ملت» به معنای جامعه‌ای که خود را دارای هویت، منافع اقتصادی و سرنوشت مشترک بداند و خواهان واحد سیاسی و جغرافیایی مستقل باشد، قدمتی بیش از سیصد سال ندارد.

در غرب، ناسیونالیسم در پی ظهور صنعت، فروپاشی فئودالیسم، جنبش روشنگری و گسترش تفکرات سکولار پا به عرصه اجتماعی گذاشت تا خلأهای ناشی از فروپاشی نهادهای پیشین ـ از جمله کلیسا و روابط فئودالی ارباب و رعیت ـ را پر کند و مفهوم «شهروند» را ایجاد نماید. این نوع ناسیونالیسم در ادامه توانست به «ناسیونالیسم مدنی» ارتقا یابد که بر پایه ارزش‌های مشترک، قانون و حقوق شهروندی استوار است.

اما در بسیاری از کشورهای دیگر، به‌ویژه خاورمیانه و شمال آفریقا، ناسیونالیسم بر چنین بسترهایی شکل نگرفت؛ بلکه بیشتر نتیجه مشاهده پیشرفت کشورهای غربی و تلاش نخبگان جوامع عقب‌مانده برای دستیابی به چنین رشدی و رهایی از استعمار بود. به همین دلیل، این نوع ناسیونالیسم ثبات اجتماعی کافی نداشت و همواره میان ناسیونالیسم زبانی و قومی، ناسیونالیسم دینی و گاه ناسیونالیسم محلی و اقتدارگرا در نوسان بود.

در کشورهایی که روند شکل‌گیری ناسیونالیسم ملی همهٔ پایه‌های اجتماعی به‌ویژه حقوق شهروندی را در نظر نگیرد، این ناسیونالیسم شکننده خواهد بود.

در ایران، ناسیونالیسم با انقلاب مشروطه و شعار «قانون و آزادی» آغاز شد. در دوران رضاشاه پهلوی، تاریخ و زبان به‌عنوان پایه‌های اصلی ناسیونالیسم دولتی مطرح شدند، بی‌آنکه به ساختار اقتصادی و مذهبی توجه جدی شود. در دوره محمدرضاشاه پهلوی، عناصر اقتصادی و تا حدی دینی نیز به این ناسیونالیسم افزوده شد، اما چشم‌اندازی روشن برای گذار به ناسیونالیسم مدنی ایجاد نشد.

وقتی ناسیونالیسم به جای مبارزه با فساد، به جشن گرفتن «افتخارات هخامنشی» مشغول می‌شود؛ به جای حل بحران‌های اجتماعی به یادآوریِ «بزرگی امپراتوری پارس» دل‌خوش می‌کند، مردمی غرق در غرور گذشته و بی‌حس نسبت به فاجعهٔ حال را تحویل می‌گیرد که حال و آینده را فراموش کرده است.

این گونه عملکردها موجب شد ناسیونالیسم دینی بتواند جایگزین ناسیونالیسم ملی شود؛ همان‌گونه که در برخی کشورهای عربی، ناسیونالیسم دینی و طایفه‌ای جایگزین ناسیونالیسم عربی شد. موج‌های مختلف ناسیونالیستی تا زمانی که به ناسیونالیسم مدنی فراروید، همچنان در حالت سیال و هزینه‌زا باقی خواهند ماند.

مواضع سیاسیِ

هرچند کتاب به خشونت‌های اسرائیل هم اشاره دارد و حتی به فلسطینی‌ها نگاه ترحم‌آمیز دارد، اما در نهایتِ روایت، اسرائیل را بیشتر «دولت مدافع» و فلسطینی‌ها را بیشتر «واکنش‌گر» نشان می‌دهد و اسرائیل را دولت مشروعی می‌بیند که برای امنیت مردمش گاه به خشونت «سطحی» متوسل می‌شود و تا حد امکان به یهودیت نگاهی فرهنگی و تاریخی دارد.

تاریخ بشر سرشار از نمونه‌هایی است که نشان می‌دهد تعلق به ایدئولوژی‌ها، هر چند عدالت و آزادی‌محور، الزاماً به معنای پایبندی واقعی به کرامت و جان انسان‌ها نیست. در میان رهبران سیاسی و نظامی، بارها افرادی ظهور کرده‌اند که صرف‌نظر از این‌که پرچم کمونیسم، ناسیونالیسم، مذهب یا هر ایدئولوژی دیگری را در دست داشته‌اند، هدف اصلی‌شان چیزی جز تحکیم موقعیت شخصی-گروهی و گسترش دامنهٔ قدرت خویش نبوده است. این واقعیت تلخ، گواهی است بر این‌که ایدئولوژی‌های حتی به ظاهر متخاصم، در عمل می‌توانند به نتایجی مشابه برسند؛ چرا که ماهیت عملکرد، بیش از آن‌که محصول مبانی نظری باشد، بازتاب عطش قدرت و بی‌اعتنایی به سرنوشت انسان‌هاست.

نمونه‌های تاریخی در این زمینه کم نیستند: پول پوت و استالین، هر دو در پوشش کمونیسم، با اعمال سیاست‌های سرکوبگر و پاکسازی‌های گسترده، میلیون‌ها نفر را قربانی کردند. هیتلر و موسولینی، با شعارهای ناسیونالیستی و وعدهٔ عظمت ملی، کشورشان را به سوی جنگ و مرگ انسان‌ها سوق دادند و بی‌رحمانه با مخالفان خود برخورد کردند. ملا عمر و خمینی، با تکیه بر قرائتی سخت‌گیرانه و حیوانی از مذهب، حکومتی برپا کردند که در آن آزادی‌های فردی و حقوق انسانی زیر پا گذاشته شد و همچون درندگان به جان هموطنانِ دگراندیشِ خود افتادند.

وجه اشتراک این چهره‌ها، علیرغم تفاوت‌های ظاهری در شعار و ایدئولوژی، اعتقاد به قدرت و اقتدار مطلق، و بی‌توجهی به کرامت و حقوق بنیادین انسان‌هاست. این تجربهٔ تاریخی به ما یادآور می‌شود که قضاوت دربارهٔ نظام‌های سیاسی یا رهبران، تنها بر اساس عنوان ایدئولوژیک آنان کافی نیست، بلکه باید ماهیت واقعی عملکردشان را در سنجش با معیارهای انسانی و اخلاقی مورد ارزیابی قرار داد.

گره‌زدن ناسیونالیسم به اشکال مختلف حکومت سیاسی، ترفندی خطرناک برای تصاحب یا حفظ قدرت سیاسی است؛ موضوعی که ارتباط مستقیم با سطح رشد هر جامعه دارد. هر حکومت ناکارآمد یا هر جریان فکری که برنامه مشخصی برای توسعه اقتصادی و اجتماعی نداشته و حاضر به شنیدن و درک معضلات اجتماعی نباشد، با شعارهای افراطی ناسیونالیستی به دنبال حفظ یا تصاحب قدرت سیاسی به هر قیمتی خواهد بود؛ حتی اگر این امر به ویرانی و نابودی همان مردم و سرزمین منجر شود.

همان‌گونه که ناسیونالیسم حزب توده در چارچوب منافع «کشور برادر و دشمنی با حکومت پهلوی» خلاصه می‌شد و حملهٔ اتحاد جماهیر شوروی به ایران در جنگ جهانی دوم فرصتی برای تصاحب قدرت سیاسی تلقی می‌گردید. با تکیه بر نگرشی که در این کتاب می‌توان فهمید در صورت حملهٔ اسرائیل فرصتی برای سرنگونی جمهوری اسلامی و تصاحب قدرت سیاسی پنداشته میشود.

به نظر می رسد نویسنده با ساختن «دشمن مشترک» پیوند ایرانی‌ها و اسرائیلی‌ها را تقویت می‌کند تا شاید اسرائیل و متحدانش با حمله نظامی ایران را از دست جلادان جمهوری اسلامی رهایی بخشد، غافل از آنکه تجربهٔ تاریخی و واقعیت‌های ژئوپلیتیک نشان می‌دهد که حملهٔ نظامی خارجی، حتی اگر با هدف براندازی یک حکومت سرکوبگر باشد، تقریباً همیشه هزینه‌های انسانی، اقتصادی و اجتماعی بسیار سنگینی دارد و لزوماً به رشد اقتصادی یا شکوفایی کشور منجر نمی‌شود.

شدت تنفر و تقابل شدید با جمهوری اسلامی و تصورِ «دشمنِ دشمن من، دوست من است» الزاماً به معنیِ آرزوی رفاه و آزادی برای مردم نیست بلکه این آرزو، شعاری است برای توجیه تنفر و تقابل که منتهی به متحد شدن با نیروی خارجی نظیر صدام و نتانیاهو و یا آتش زدن خویش در ملاء عام میگردد.

نویسنده داستان زندگی‌اش را طوری روایت می‌کند که گویا هر مرحلهٔ آن به‌طور طبیعی و منطقی به دیدگاه سیاسی امروز او منتهی شده است و حوادث تاریخی و تجربیات شخصی که با دیدگاه جدیدش هم‌خوانی دارند، پررنگ و با جزئیات بازگو می‌شوند؛ موارد ناسازگار یا تضادآمیز کم‌رنگ یا حذف می‌شوند.

سفر به اسرائیل یا دیدار با افراد خاص، فقط به‌عنوان تجربهٔ گردشگری مطرح نمی‌شود، بلکه به عنوان «شاهد زنده» برای حقانیت دیدگاه‌های سیاسی نویسنده معرفی می‌شود و از تاریخ ایران، یهود، و حتی جهان اسلام نمونه‌هایی می‌آورد که اغلب به‌صورت یک خط استدلالی به نتیجهٔ سیاسی مطلوبش ختم می‌شوند.

جابه‌جایی جایگاه سیاسی یا ایدئولوژیک لزوماً تغییر در ساختار فکری، دگرگونی در شیوهٔ اندیشیدن، روش تحلیل و رویکرد به حقیقت و یا انتخاب سمت درست تاریخ  نمی‌شود.

سلمان گرگانی
۱۴۰۴/۰۴/۲۴


نظر خوانندگان:


■ با سلام و عرض تشکر از چاپ این مقاله. عرض تشکر از نویسنده مقاله که نکات واقع گرایانه، اخلاقی و روش‌های بی‌طرفانه در درک دوران و احوالات انسانها را بدین ساده و گویا به نگارش درآورده‌اند. البته من معمولا عضو عوام هستم و درک من به اندازه رفع سوالات و دل مشغولی های خودم است. غرضم از این رقوم صرفا بر اساس شادی کودکانه حل مسایل مرتبط با دنیای واقعی اطرافم هست. معنی کلمه شالوم را در سایت دیگر یافتم.
غلامرضا رضایی


■ علی‌رغم آنکه کتاب آقای بنایی در اختیار اینجانب نبوده و آن را نخوانده‌ام و نمی‌توانم در باره نقد این کتاب توسط جناب سلمان گرگانی قضاوت منصفانه‌ای داشته باشم اما در مجموع و با توجه به شناخت قبلی از نویسنده کتاب و مهم‌تر از آن احساسات ملی گرایانه و ناسیونالیسم قومی ایرانی در بین هم‌میهنان خودم این مقاله را بسیار مثبت و کارآمد و موفق ارزیابی می‌کنم و امیدوارم در آینده نزدیک مطالب آموزنده بیشتری از ایشان در ایران امروز منتشر شود.
به نظر من یکی از مشکلات امروز ما وجود نوعی ناسیونالیسم توخالی و سست‌بنیان در میان بیشتر ایرانیان است و به همین جهن نقد گذشته تاریخی ایران را چه در تاریخ معاصر و چه دوران باستانی بسیار مهم می‌دانم. ضمناً گفتگو در میان ما روشنفکران در مقایسه با گذشته یسیار از آنچه باید باشد کمتر و نازل تر شده است. گویی دیگر برای بیان عقاید و نقطه نظرات دیگران اهمیت زیادی قائل نیستیم. گفتگو در میان ما ایرانیان به نظرم روز به روز کمتر از قبل می‌شود که بسیار خطرناک است. انتظار من این بود که شاهد مباحثات زیادی در زیر این مقاله باشم که آن نیز به نوبه خود آموزنده خواهد بود. اما متاسفانه چنین نشد.
با تشکر از جناب سلمان گرگانی. طباطبایی


■ من هم این کتاب آقای بنایی را ندیده‌ام اما به دلیل گفتگوهای قلمی پیشین با ایشان در همین سایت و خواندن کتاب «مغاک تیره تاریخ» نوشتۀ آقای بنایی، کمابیش با دیدگاه ایشان آشنا هستم. در پیوند با این نوشتار هم من با یادداشت آقایان گرگانی و طباطبایی همسو هستم و این گفتگوها را سازنده و اندیشه برانگیز می‌دانم.
با سپاس، بهرام خراسانی ۳۰ مرداد ۱۴۰۴


■ پژوهش‌های تاریخی که به نوعی تحت تاثیر ایدئولوژی یا نگاه جانبدارانه هستند نوری بر تاریکی آنچه که رخ داده نمی‌افکنند. نمونه‌اش همین تفاسیر و برداشت‌های مختلف از رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. همینقدر می‌دانم که تا خود را در روندی علمی اساسی نتکانده  باشیم تا پوسیدگی‌ها بدور ریخته شوند، پژوهش‌های مان آلوده به تعصب یا جانبدارانه خواهد بود، برای ریختن در ظرفی از قبل برایش آماده شده. با این سابقه فرهنگی و گیج از ضربه انقلاب فقها تا آن منزل هنوز خیلی فاصله داریم. با شناختی که از افکار آقای بنایی دارم، احتمال اینکه آقای گرگانی درست تشخیص داده باشند را زیاد می‌بینم.
با احترام سالاری







نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net