جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Friday 26 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 14.05.2010, 7:02

موج‌های تازه‌ی جنبش


علی سعیدزنجانی

اولش با همین جشنواره‌ی خیابانی شروع کرده بودم. با لباس‌های رنگ و وارنگ کارناوالی‌ها و صدای طبل‌ها و شیپورها. به نیمه‌های روز که رسیدم سر و صداها خیلی زیاد شد. تلفنم را هم که پیدا کرده بودم، می‌خواستم حرف بزنم، نمی‌توانستم، همهمه‌ی مردم زیاد بود. صدای تیراندازی هم می‌آمد. منهم همه چیز را به عقب برگردانم. بردم به خیابانهای خلوت سر صبح، به صندلی‌های پراکنده‌ی روی ماسه‌ها، به جاپاهایی که از شب پیش مانده بودند. اینجا هنوز تلفنم را پیدا نکرده ام، حرفهایی را هم که ظهر زده‌ام یادم نیست، اما می‌توانم همینجور که دارم به طرف میدان می‌رم توی راه از "گلایدر"‌های روی هوا حرف بزنم. می‌توانم این دانه‌ها را از اینجا بردارم بجایش از جنبش سبز بگویم. می‌توانم کوره راههایی را که باون سمت نمی‌رن پشت علف‌ها پنهان بکنم، یا فقط فاصله‌ی میان اینجا تا کنار جاده را بردارم که زودتر برسم، یا همین چند قدم را بگذارم که بگویم، به خداناباورها چه مربوط ، اینها را دوباره که برگشته‌ام دیده ام، به خداناباورها چه مربوط که اکثریت ما خداباوریم./ اینجاها را هم هنوز نگشته‌ام./ به خداناباورها و یهودی‌ها و مسیحی‌ها و زرتشتی‌ها و مارکسیست‌ها و ادیان دیگر چه مربوط که اکثریت ما مسلمانیم./ اینجاها هم هستند./ به خداناباورها و یهودی‌ها و مسیحی‌ها و زرتشتی‌ها و مارکسیست‌ها و سنی‌ها چه مربوط که اکثریت ما شیعه ایم./ به خداناباورها و یهودی‌ها و مسیحی‌ها و زرتشتی‌ها و مارکسیست‌ها و سنی‌ها و شیعه‌ها چه مربوط که اقلیتی سه چهار درسدی، شیعه‌ی "جمهوری اسلامی"‌اند و به دینداری و دین ورزی در "راه"های موازی باور ندارند و بدون هیچ شرمی و بدون هیچ احساس گناهی سال‌هاست دارند با زور و چماق و زندان و شکنجه و کشتار، "راه"‌های دینی و باوری دیگران را درهم می‌ریزند و از رویشان عبور می‌کنند تا به دین "هدف" شده‌ی خودشان برسند. همهمه‌ی میدان.

فاصله‌ها را کم گذاشته بودم زود رسیدم. بیشتر از اینها باید به سمت صبح بر می‌گشتم. ظهر هم که می‌آمدم اینجا همینجوری بود. چند تا "هواگرد" روی هوا دور می‌زدند. یک دسته از موزیک چی‌ها هم آمده بودند جلوی صف‌ها می‌زدند، حرکت نمی‌کردند، فقط می‌زدند. من بی تاب شده بودم. می‌خواستم عبور کنم. نمی‌توانستم. راهها بسته شده بودند. رفت و آمد نمی‌شد. برای همین دوباره برگشته بودم سمت همون جایی که گفته‌ام مگر قانون اساسی یک قولنامه ی"سیاسی" است که اکثریت، اقلیت داشته باشد. پیشتر از اینها هم چند بار از همین راه آمده بودم. یکبار هم همینجا کنار اینها ایستاده بودم، هواگردها را از زیر درختها دیده بودم، گفته بودم، قانون اساسی یک منشور "حقوقی" ست نه یک قرارداد سیاسی. خط و خطوط "سیاسی" و سیاست ورزی را مشخص می‌کند، اما خودش ماهیتی "حقوقی" دارد. از حقوق "انسان" حرف می‌زند. باید از حقوق انسان حرف بزند. از حقوق "جامعه" حرف می‌زند. از حقوق انسان و جامعه‌ی "عام" حرف می‌زند. از حقوق "اکثریت، اقلیت" نمی‌گوید. نمی‌تواند بگوید. سهم مشاع است، حق عمومی ست، مال همه ست. "حقانیت"ش را نمی‌توان با شمارش آرا ارزیابی کرد. نمی‌توان در دستگاه برهانی اش با اکثریت آرا برده داری را قانونی اعلام کرد/ با اکثریت آرا حقوق زن و مرد را نا برابر خواند/ با اکثریت آرا کسی را بنام "شاه" یا "امام" بر بالای سر جامعه ایی نشاند/ با اکثریت آرا باورهای دینی‌ی دسته ایی را بر کل جامعه ایی تحمیل کرد./ با اکثریت آرا، و یا با ادعای اکثریت آرا، بچه‌های مردم را دسته دسته به زندان انداخت و شکنجه کرد و بی شرمانه در"روز مادر" و در "هفته‌ی معلم" به جوخه‌ها‌ی تیرباران سپرد. قانون اساسی یک "حق مشترک" است می‌فهمی؟ دوباره همهمه‌ی مردم.

بازهم زود رسیدم. اینها سر و صداهای آغاز کارناواله. مردم هنوز منتظر ایستاده‌اند. شهردار نیامده. یک بادکنک هم تا نزدیکی‌های صبح آمده بود. ظهر هم که می‌آمدم ساعت درست همین وقت بود. منهم تازه آمده بودم. این گوشه ایستاده بودم. می‌خواستم برگردم توی راه، دور و بر بوته‌ها جایی تلفنم را پیدا کنم، بوته‌ها را پیدا نکردم، برگشتم همینجا. کنار همین‌ها. کسی از اون طرف میدان چیزی می‌گوید. نمی‌فهمم. سر و صدا زیاده. به سمت خیابان می‌رم. یک پرچم صورتم را می‌پوشاند. ما اینجا چکار می‌کنیم؟ نمی‌دانم. دوباره باین سمت بر می‌گردم. ما توی خیابانیم. ما همیشه توی خیابان بوده ایم. ما همیشه آزادی را می‌فهمیده ایم. یک گروه از کارناوالی‌هان. از کنارم عبور می‌کنند. و ما هیچگاه در هیچ کجای تاریخ آزادی مان را دلخواهانه با هیچ دینی معامله نکرده ایم.

مردم دست می‌زنند. سر و صدا می‌کنند. کارناوالی‌ها وسط خیابانند. آماده شده‌اند. یکی از بلندگوچی‌ها چند بار اسم شهردار را می‌برد. کسی جلو نمی‌آد. موزیک چی‌ها بیشتر می‌زنند. مردم به دور و برشان نگاه می‌کنند. من فاصله‌ی صبح و ظهر تا اینجا را فراموش کرده‌ام. نمی‌دانم از کدام سمت آمده‌ام. آیا ما دوباره به خیابان‌ها نیامدیم؟ دوباره از حقوق ساده مان و آزادی مان نگفتیم؟ انگار کسی چیزی پرسیده. به پیاده روی اونطرف نگاه می‌کنم. ساعت نمی‌دانم چنده. صدای تیراندازی را اینجاهاست که می‌شنوم. مردم می‌دوند. پیاده روها پر از دود می‌شود. موزیک چی‌ها همینطور ایستاده اند، می‌زنند. من دنبال تلفنم می‌گردم. آیا ما جنبش مان را با ساختن رهبران "انتخاباتی" آغاز نکردیم؟ آیا همراه همین رهبرها و آرزوها و امیدهامان به پای صندوق‌های رای نرفتیم؟ از کنار موزیک چی‌ها عبور می‌کنم.

آیا حکومت ترسیده و بی اعتنا به خواست‌ها و احساس‌های مردم مثل همیشه تلاش نکرد با تقلب و دروغ و تحقیر و کشتار و شکنجه و زندان، امیدشان را سرکوب بکند؟ آیا مردم ما همچنان در برابر این زورگویی‌ها مقاومت نکردند؟ به پشت بامها نرفتند؟ فریاد "الله و اکبر" سرندادند؟ به خیابانها نیامدند، مرگ بر دیکتاتور نگفتند؟ توی استادیوم‌های ورزشی از آزادی شعار نساختند؟ نام "میر حسین، یا حسین" و "کروبی دلاور" را فریاد نزدند؟ در همایش‌های هنری سرود نخواندند؟ از اتحاد نگفتند؟ صلح را نکشیدند؟ با "عقب نشینی‌های تاکتیکی"ی حیرت انگیزشان نیروهای سرکوب را به بازی نگرفتند؟ همه‌ی توانایی‌ها و قدرتش را به میدان نکشاندند؟ دوباره ظاهر نشدند، دوباره آشفته شان نکردند؟ در روز"عاشورا" تا بیستم بهمن پنجاه و هفت به پیش نرفتند؟ در چکاچاک درگیری‌ها، همانند یک لشگر فاتح و مغرور راه عقب نشینی‌ی نیروهای شکست خورده‌ی سرکوب را باز نکردند؟ پس از آنهمه رفتن‌ها و آمدن‌ها و زخم برداشتن‌ها باز هم با آتش "چهارشنبه سوری" و فریاد الله اکبر "سال نو" و همایش عظیم "سیزده بدر" نشان ندادند که همچنان در میدان‌اند و همچنان در حال گسترده شدن و آماده‌ی پیشروی‌های بزرگتر؟ بیشتر از این نتوانستم بسمت ظهر حرکت بکنم. پیاده روها شلوغ بودند. راهم دور می‌شد. باید برمی گشتم، برگشتم.

حالا نزدیکی‌های صبحم. کنار صندلی‌های این کافه‌ی پیاده رویی ایستاده‌ام. می‌خواهم تلفنم را از زیر روزنامه‌های یکی از همین میزها پیدا بکنم برگردم. پیدا می‌کنم. بر می‌گردم. حالا اینجام. کنار پیاده روهای ظهر. کارناوالی‌ها وسط خیابانند، به راه افتاده‌اند. مردم دست می‌زنند. شهردار از وسط صف‌ها برای مردم دست تکان می‌دهد. چند تا هواگرد روی هوا دور می‌زنند. از بالای تپه‌ها آمده‌اند. من از خیابان عبور می‌کنم. کنار این پارچه‌ها می‌ایستم. یک دسته از موزیک چی‌ها دارند به اینجا نزدیک می‌شن. حالا نزدیک می‌شن. حالا می‌رسند. حالا عبور می‌کنند. حالا صدای طبل‌ها و شیپورها. حالا من می‌توانم حرف بزنم.

بچه سبزهای خیابانهای ایران، بچه سبزهای پیاده روهای جهان،

در پی یازده ماه پیشروی‌ی پنهان و آشکار جنبش/ و هماهنگ شدن شتاب "رهبران" جنبش با "بدنه"‌ی جنبش / و کم شدن فاصله‌ی میان اپوزیسیون داخل و خارج / و جا افتادن فرماندهی‌ی فرماندهان گمنام/ و آماده شدن زمینه برای برآمدن رهبری‌های ذخیره و جانشین/ و ریختن بیشتر ترس توده‌ها/ و ریزش روزافزون نیروهای سرکوب/ و به مرز کرختی و گیجی رسیدنشان/ و بی انگیزه شدنشان / و سردر گمی و درهم ریختگی شان/ و واکنش‌های آشفته و از سر درماندگی و سراسیمه گی شان/ جنبش سبز حالا ، در آستانه‌ی حرکت بزرگ بهاره/ تابستانه اش ایستاده است. بیست و دوی خرداد در پیش است و قرار و مدارهایش و همینطور روزهای پر حماسه تر و بیشتری آنسوتر. در انتظار نمانید. نیروهایتان را از "همین حالا"هماهنگ بکنید و قرارهایتان را و نوشته‌ها و شبنامه‌ها و شعار نویسی‌ها و الله اکبر گفتن‌ها و کاریکاتورها و طرح‌ها و طنز‌ها و بلاگ‌ها و همایش‌های دانشجویی و خیابانی تان را کنار هم بگذارید، و موج تازه‌ی جنبش را برای وادار کردن حکومت ترسیده و آماده‌ی ساخت و پاخت با بیگانه‌ها، به مذاکره آغاز بکنید. هیچ فرصتی را از دست ندهید و هیچ توانایی‌ی را بی‌مصرف نگذارید. در کنار رهبران و پرچمداران پر آوازه‌ی جنبش که "مسئولیت در اختیار گرفتن زمان و مکان جنبش و قرار و مدارهایش را دارند" دهها صدای شناخته شده و ناشناس دیگر هم در اینجا و آنجا وجود دارند که می‌توانند به سادگی هماهنگی حرکت‌های یک جنبش دیجیتالی را بدست بگیرند. بکارشان بگیرید و بدون هیچ تعصبی از توانایی‌شان بهره ببرید. به "اسب‌های تروا" و "اشتباهات محاسبه‌ایی" کسی خیره نشوید، به توانایی یک "طنز نویس" در خلق کردن اسب نگاه بکنید. فرمانده شمایید بچه‌ها و سازندگان "روزهای شناخته شده" هم. فرمان بزرگ تان را صادر بکنید و به خیابان و پشت بام بیایید و با روحیه‌ی مسالمت آمیز اما مصمم‌تان دوباره روزهای شناخته شده تری را برای فردا بسازید. مردم منتظرند و بچه‌هامان توی زندان‌ها.

اینجاها بود که ایستادم تا هواگرد‌ها را تماشا بکنم، از بالا، از کنار این سنگ‌ها. آمده بودم سمت ظهر برای همین. یکی توی سرازیری می‌دوید. گلایدرش پشت سرش بود. رنگ و وارنگ بود. باز بود. اینور و ونور می‌رفت. بعد ثابت شد. بعد بالا کشید. بعد قوس زد. بعد پرواز کرد. بعد رفت بسمت شهر. من یک لحظه حواسم پرت شد. انگار صدای تیراندازی شنیده بودم، نشنیده بودم. همهمه‌ی شهر بود. مردم توی خیابانها بودند. کارناوالی‌ها داشتند به آرامی از نیمه‌های روز عبور می‌کردند.

پنج شنبه ۲۳ اردیبهشت ۸۹



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024