جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ -
Friday 26 April 2024
|
(رشتهتوئیتهای بهاره هدایت / ۳۰ ژوئیه ۲۰۲۰)
بعد کلاس رفته بودم تو کتابخونه دانشکده نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد. حراست دانشگاه بود و گفت میخوان باهام صحبت کنن. درباره؟ «چیزی نیست، یه کار کوچیکه. کی میایید؟ الان کجایید؟»
۲۱ بهمن ۹۸ئه. ساعت ۱۰ صبح.
سوالِ «الان کجایی؟» همیشه بهم یه حس ناامنی میده؛ خیلی مهم نیست که کیه که داره میپرسه، مهم اینه که این سوال یه جور مبهمی به خاطرات بازداشت منتهی میشه؛ بنابراین هیچوقت با خیال راحت جواب این سوال رو نمیدم. بهجاش گفتم:
+ میام.
- تا نیم ساعت دیگه اینجا باشید.
+ نمیرسم تا اونوقت. ظهر میام.
- چه ساعتی؟
+ تا ۱۲ اونجام.
گوشی رو که قطع کردم تنم میلرزید. با خودم گفتم بیخود ترسیدی، چیزی نیست. مگه حراست میتونه چه کار کنه؟! میخوان تهدیدت کنند، یا نهایتا یه پروندهای برات باز کنن.
سوال: حالا الان به کی بگم که حراست احضارم کرده؟
لیست آدمهایی که ممکن بود بهشون زنگ بزنم تو ذهنم ردیف میشه؛ اما دستم نمیره زنگ بزنم.
چه اهمیتی داره براشون؟ حراسته دیگه. میرم و میام. چیزی نیست.
به همکلاسیم که کنارم نشسته میگم:
+ علی بریم پایین یه چایی بخوریم، منم یه سیگاری بکشم.
تو کافه دانشکده میشینیم به گپ زدن؛ از اینور و اونور، از داستان زندگیمون. پرت و پلا. تو دلم آشوبه.
از قیافه خونسرد خودم خندهم میگیره؛ من الان کدومم؟ اونی که ترسیده؟ یا اونی که اینجا نشسته پرت و پلا میگه و میخنده؟! «من باید برم. میرم حراست و برمیگردم».
قبل رفتن ۲ تا شماره تلفن بهش میدم و میگم هر وقت منو پیدا نکردی به اینا زنگ بزن بگو پیدام نمیکنی.
- چیزی شده؟
+ نه. کلاً میگم.
به نگهبان ساختمون حراست کارم رو میگم و میرم طبقه ۵ام.
منشی میگه: «بشینید، صداتون میکنم»
۵ تا صندلی کنارهم اونجاست. ۳ نفر روش نشستهن؛ یه زن چادری و ۲تا مرد؛ یکی تنومند، حدود ۴۰ ساله با موهای کمپشت و صورت اصلاحنشده، و یکی نحیف با موهای آلامد و یه سوییتشرت قرمز و آبی جیغ.
رغبت نکردم تنگ کنارشون بشینم. وایستادم به تماشا کردن. زن زیر چشمی گاهی نگام میکرد، شبیه یه دانشجوی بسیجی تازه فارغالتحصیلشده بود که اومده سفارش بگیره برای استخدام. صورت استخوانی و نگاه دزدکیش یه جور سردی رو از خودش ساطع میکرد. نمیدونم چرا بهنظرم اومد اعتماد بهنفسش کمه.
اون دوتا مرد چی؟ نمیخورد دانشجو باشن.
یکی میخورد قلدرمآب باشه، اون یکی هم.. هیچی. تشخص نداشت. این دو تا اینجا چیکار میکنن؟..
تلفنم زنگ خورد و مشغول حرف زدن شدم..
بعد یه ربع یه خانمی صدام کرد تو اتاقش.
- شنیدیم احضارتون کردن نگران شدیم.
+ شما؟
- من مسئول بخش مشاورهٔ حراستم.
+ مشاوره.
- بله به دانشجوها کمک میکنیم مشکلاتشون حل بشه.
+ من مشکلی ندارم.
- شنیدیم پدرو مادرتون اخیرا فوت شدن.
+ برای همین منو خواستین؟!
- نه. تو فضای مجازی پخش شده که انگار گفتهید احضارتون کردن. چیه ماجرا؟ ما میخواهیم به امید خدا کمکتون کنیم؛ شما دانشجوی مایید، ما در قبال شما مسئولیت داریم.
میخندم.
و همونجور خنده خنده ماجرای احضار تلفنی دیروز رو براش تعریف میکنم. زن مدام با چادرش در جداله و تمام تلاشش رو میکنه که اعتماد منو جلب کنه.
- چرا میخندی؟ انگار نگران نیستی.
+ نگران چی باشم؟
- میخوای چیکار کنی آخرش؟
+ میخوام فعالیت کنم. حقمه.
- زندگیت پس چی؟
+ زندگیم همینه. چشه مگه؟!
- نمیخوای مادر شی؟
+ این به حراست چه ربطی داره؟
- به عنوان یه خواهر، یه دوست میگم.
میخندم.
بعد نیم ساعت، با روی خوش، منو تا دم در بدرقه کرد.
با خودم گفتم: خب خدا رو شکر چیزی نبود.
اومدم پایین و از ساختمون خارج شدم. موقع رد شدن از جوب یه نفر کنار صورتم گفت: «خانم هدایت، شما بازداشتید».
نگاش کردم. مرد تنومند بود. همونی که بالا تو واحد حراست دیده بودم.
خندهام گرفت. خبری از دلآشوبه نبود. یکهو انگار آروم شده بودم.
+ حکمتون؟
-بشین، حکمم بهت نشون میدیم... مقاومت نکن، آبروت میره.. بکُنش تو ماشین.
زن چادری اطاعت کرد و بازوم رو قاپید.
ژانگولربازیشون مضحک بود: چه خبره آقا، دزد گرفتید مگه؟!
و میشینم تو ماشین.
به ذهنم میاد که: پس چرا مقاومتی نکردی؟ خودتو جمع و جور کن.. ولی آخرش چی؟ بالاخره که میگرفتنم. مگه میشه بذارن درس بخونم؟!
نردههای سبز دانشگاه از کنارمون رد میشن. تسلیم شدم گویا. عین خیالم نیست.
پسرک لاغراندام پشت فرمون نشسته. مرد تنومند، کنارش، رو به من میگه:
- گوشیت!
+ باید حکم بازداشت رو ببینم.
- بده تا نشون بدم.
گوشی خاموش رو بهش میدم:
+ خب حالا حکم.
زن کنار دستم میگه: یه چیزی هم تو گوشش بود.. خودم اون بالا دیدم.
هندزفریها رو از گوشم درمیارم و میدم:
+ حکم رو ببینم.
- کیفت رو بده.
+ اولین بارتونه کسیو میگیرید؟ حق منه حکم رو ببینم!
- کیفت رو بده بینم، حرف زیادی نزن!
+ نمیدم تا نشون ندین.
خودشو پرت میکنه سمت من تا کوله رو از کنارم برداره. خودمو میندازم روی کوله:
+ چرا مسخرهبازی درمیارید؟! حکم رو بدید بخونم، حق منه!
به زن دستور میده:
- دستبند بزن بهش، کیف رو بگیر.. پرروبازی درمیاری واسه من؟!
رسیدهیم م انقلاب.
+ نمیذارم دستبند بزنید. اول حکم! نه لباس فرم دارید، نه ماشینتون آرم داره. حکم بازداشت هم ندارید. این آدمرباییه. من پیاده میشم.
دو نفری هجوم آوردن سمتم.
کوله رو چسبیدم و خم شدم روش. ولی مشت و لگدها تعادلم رو بهم میزد، و هر آن ممکن بود دست راستم دستبند بخوره. سرمو آوردم بالا و دو تا حلقهٔ دستبندی رو که بالای سرم بازشده منتظر مچهام بود، قاپیدم. دیگه نمیتونستن کاری بکنن؛ حتی اگه دستبند از یکی از دستهام رها میشد، اون یکی دست میتونست دستبند رو پس بکشه.
تمام مدت جیغ میزدم: حکم رو نشون بدین! حکم!
از سمت راست لگد میخوردم و از جلو با مشت میزدن تو سرم و موهامو میکشیدن. شال هم افتاده بود طبیعتا. حتی نمیتونستم جلوی ضربهها رو بگیرم. با جفت دستهام دستبند رو چسبیده بودم. اونهام دستبند رو میکشیدن و تیزی دندههای حلقهٔ دستبند فرو میرفت تو گوشت دستم. به نفس نفس افتاده بودم ولی خوشبختانه دستام طاقت آورد.
آخرش تنومند بیسیم زد. «متهم تمرد میکنه.. نیرو بفرستید».
وقتی دیگه کتک نزدن و به نظر میومد بیخیال دستبند زدن شدن، دستبند رو ول کردم و نشستم:
+ حکم رو باید ببینم. حق منه!
چند صدمتر بعد از م انقلاب ماشین نگه داشت. یهو یه مرد مو بور در سمت چپم رو باز کرد و نشست کنارم:
- پرروبازی درمیاری ها؟! حالیت میکنم..
+ حکم رو..
- دهن کثیفتو ببند. صدات درنیاد.
دستش رو از پشت گذاشت بیخ گردنم و سرمو برد کف ماشین: تکون بخوری گردنتو میشکنم.
اون یکی گفت:
- آدرس خونهت رو بده.
+ شما آدمربایید. من تا حکم رو نبینم حرف نمیزنم.
- فک کردی آدرس نداریم؟!.. راننده برو سمت نواب.
نفهمیدم چی شد که گردنم رو ول کرد. اومدم بالا.
- آدرس رو بده برات گزارش رد نکنم.
+ حکم.
- حکم رو بده بهش ببینه، فکر کرده ما کی هستیم!
تنومند یه پوشه صورتی رو از جلوی داشبورد برداشت داد به موبور. موبور برگه رو از توش درآورد و یه جوری گرفت که بتونم بخونم. حکم بازداشت و تفتیش خونه بود از طرف شعبه ۴دادسرای اوین.
+ خب اینو از اول نشون میدادید چی میشد؟!
- شاید پاره میکردی.
+ پاره میکردم منو نمیبردین؟!
رسیدیم دم در خونه، توی یه کوچه باریک بنبست تو جنوب شهر.
زن از تنومند پرسید: دستبند بزنم؟ این وحشیه، من مسئولیتش رو قبول نمیکنم.
- این که بیآبروئه؛ بزن بذار در و همسایه هم ببینن.
رفتیم بالا و خونه رو گشتن. بعدم منو بردن مرکز فرماندهی ناجا تو خ شریعتی و بعدم بازداشتگاه وزرا... و بازجوییها شروع شد.
پ.ن.
من برای هیچکدوم از این صحنهها طبیعتا شاهدی ندارم، و بنابراین نمیتونم ثابت کنم یا مدعایی داشته باشم. اولین جلسه بازپرسی بهم گفتن زنی که همراهمون بود به جرم ضرب و شتم از من شکایت کرده، و برگه پزشکی قانونی هم ضمیمه شکایتشه و دو تا همکارانش هم شاهدشاند.
بنابراین همینجا اعلام میکنم که همه اینها ساخته و پرداخته خیالات منه؛ داستانه و واقعیت نداره. اصلا نه ضرب و شتمی در کار بوده و نه (اگه دوست دارید) حتی دستگیریای.
* هدایت در پاسخ به یکی از کاربران توییتر که اتهامش را پرسیده بود، پاسخ داده: تجمع مربوط به سقوط هواپیمای اوکراین، جلوی دانشگاه امیرکبیر. دیماه ۹۸.
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|