iran-emrooz.net | Sun, 12.07.2009, 16:44
سهراب اعرابی در راهپیمایی ۲۵ خرداد در جریان تیراندازی یک عضو بسیج به مردم از پشت بام پایگاه ۱۱۷ عاشورا در تقاطع خیابان آزادی و خیابان محمدعلی جناح کشته شده است. در این تیراندازی به جز سهراب، شش نفر جان میبازند. سهراب اعرابی بر اثر اصابت دو گلوله به زیر قلب و سر جان باخته و هویت وی به دلیل همراه نبودن مدارک شناسایی در این مدت روشن نشده بود. خانوادهی این جوان ظرف این مدت به گمان اینکه وی بازداشت شده، با دست داشتن عکس وی به زندان اوین مراجعه و در تقلای آزادی وی بودند. گفته می شود آنها همچنین به پزشکی قانونی تهران مراجعه و در آلبوم اجساد ۱۹ تا ۲۰ ساله به جستجوی وی پرداختند. خانوادهی سهراب بالاخره صبح روز شنبه با مراجعه مجدد به پزشکی قانونی، جسد فرزند جواناشان را در آلبوم عکس افراد ۲۵ تا ۳۰ ساله یافتند.
مراسم تشییع پیکر سهراب اعرابی، دوشنبه مورخ ۲۲ تیرماه ساعت ۸ صبح مقابل غسالخانهی بهشت زهرا برگزار میشود.
***
سهراب فقط حرفی برای گفتن داشت!
سهراب فقط هژده سال داشت. شبی که فردایش کنکور بود، ـ چه روزی بود از این تیره روزهایی که گذشت ـ سیاهکارانی که دروغگویی البته کمترین پلیدیهاشان است، گفته بودند، کنکوریها را آزاد میکنیم . برای همین پروین مادرش تا نیمه شب مقابل اوین نشست.
از کجا دارم میگویم؟ از کجا آغاز کنم که داستان سهراب باشد، از پلیدیهای این فرومایگان بگذرم، از سفله سیاست شوم این زمانه دور شوم، جنون لجام گسیخته قدرت را که میهن ما را در چنگالهای خونینش میفشارد کناری بگذارم و از داستان سهراب بگویم که کوچکترین بچه خانواده باشد؛ که دوشنبه روزی سه روز بعد از آنکه با شور و امید به پای صندوق رأی رفته بود، در خیابان شهر و آبادی خودش گم شد!
سه روز پیش از آن با گوریل پای شطرنج نشسته بود، امیدش و اعتمادش را در طبق اخلاص معصومیتش نهاده و هر چه هم از اول ابزی از او کسر کرده و بخود افزوده بودند قبول کرده بود بلکه مفسده حقیر ابلهانه از میهنش رخت بربندد، بلکه پیش جوانان جهان که دنیای دیجیتال بهم وصلشان کرده است، سرافکنده نباشد، بلکه حالا که درسش را با آن سالهای سخت بیماری پدر تمام کرده و میخواهد به دانشگاه دربیاید، نور امیدی را به تارک آینده خودش فروزان ببیند.
دوشنبه بیست و پنجم خرداد بود سه روز پس از آنکه شیادان مفسده جو، او را چون میلیونها برادر و خواهرش فرا خوانده و بعد تحقیرش کرده بودند، امید معصومانه اش را زیر پاهای هیولا لگد مال شده میدید، و حالا به جستجوی اعتماد گم شده اش همراه مادرش به خیابانها آمده بود. با دست خالی با قلبی که بیگمان به جای گلولهای که اینک در آن نشسته امیدی را هنوز در خود نهان داشت. با دست خالی! تا به غارتگران اعتماد مردم بگوید هنوز هم میتوانیم با هم گفتگو کنیم. ببینید! چوب و چماق و باتون و تفنتگان را من هیچ سپری در دست ندارم. همانگونه بی دفاع بی اسلحه و بیگناه که با یک قلم پای صندق رأی رفتم! همان صندوقی که شما گذاشته بودید همانجایی که شما گفته بودید! به یکی از همانها که باری، خود پذیرفته بودید رأی دادم تا مگرچهره غبار آلود میهنم را در منظر جهان بشویم. ببینید دست خالی ام در خیابان.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای؟
سهراب آمده بود تا بگوید:
فقط آمده ام بیرون که حرفم را بشنوید. نه که شما دورید از من و ما! نه که همه بلندگوها دست شما و مأموران شماست، نه که صدای من و ما تنها و غریب است و به گوش شما نمیرسد آمده ام در خیابان بلکه صدایم با صدای سهرابهای دیگر بیامیزد« ندا» یی بشود در کوی و برزن بپیچد بلکه شما بشنویدش. همین! یاوه، یاوه، یاوه مردمان! همین!
هنوز فرصت دارید تا از امید و اعتماد ما مدد بگیرید و از بار سیاهکاریهاتان بکاهید و....
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را.
هرگز باور نداشتی
همین تنها سهراب ما که نبود! هیچ کدام از این صداهای معصومانه را نشنیدند. نمیخواستند بشنوند. همچون مصداق مسلم لشکر جهل و جنون حمله کردند، خانوادها، دوستان، هم کلاسیها از هم دور افتادند و هر کدام به سویی تا مگر جنون خشم دشمنان صلح و آزادی را دامن نزنند. نگهبانان جهالت، پاسداران نادانی، تنها وسیله خبرگیری آدمها از یکدیگر را قطع کرده بودند. پروین از پسرش جدا افتاد، تلفن دستی اش تنها راهی که به سوی فرزندش بود بیهوده شده بود. پس تنها به خانه برگشت و منتظر نشست. شب دیر شد و از نیمه گذشت. سحر شد و خورشید اشعه بی پروای ش را بر تن شرمگین و تبدار شهر تابید و مادر نگران و نگران تر شد.
ما سه روز بعد خبردار شدیم. مثل خیلی از خانوادهها که میترسند با به میان آمدن نام عزیزان شان حاکمان جری تر و انتقام جو تر شوند به ما که در دور دست بودیم دیرتر خبر دادند و خواستند که سکوت کنیم.
سهراب پسر برادر خوانده ام رضا بود حاصل چند پاره گی خانواده که به هر حال با هم بزرگ شده و علیرغم هر بغض حق و نا حق و فرو خورده بزرگترها به هم دلیبسته و نگران هم بودیم.
رضا ناغافل به چنگال سرطان افتاد. دو سالی به عشق پسرانش و همین سهراب نگران که چشم از چشم و دست و نگاهش بر نمیداشت، با ناخوشی نحس دست و پنجه نرم کرد. ماههای آخر نه پروین امیدی داشت و نه هیچ پزشکی. بچههای بزرگتر هم با واقعیت کم و بیش اشنا شده بودند و پروین خون میخورد از اینکه رنج و عذاب خود و همسرش را باز و هنوز باید پاسداری کند زیرا که سهراب شانزده ساله که پدر را عاشقانه دوست داشت، روی یک صندلی صاف و محکم روبروی تخت پدر نشسته بود تا کوچکترین نشانههای حیات را در او جستجو کند و پزشک و اطرافیان را قانع کند تا همچنان با کمک همه دستگاهها بگذارند نفس بکشد و او روبرویش بنشیند و ببیند که پدرش زنده است.
پروین ادامه رنج خود و همسرش را برای این جان نگران ِ معصوم پذیرا شد تا زمانی که که دیگر دعاهای شب و روز پسرک نیز کارگر نیافتاد و شاید رنج این مادر و پدر، ـ نه فقط پدر ـ کافی شد.
حالا بیست و پنج خرداد بود. سه روز پس از غارت امید جوانان این سرزمین بلازده! پروین همین طفل معصوم را در خیابان گم کرده بود. برادرها و عموها همان شب اول کلانتریها و با دل خونین و به اکراه، پزشکی قانونی و بیمارستانها، را زیر پا گذاشته بودند. همه جا به آنها اطمینان داده بودند که چنین جوانی چنین نهال هنوز نبالید ه ای، نه تندرست و نه مجروح را نزد خود ندارند. پس مانده بود امید را به شوم ترین حلقه بستن، به مسلخ ازادی، به هولوکاست ِ اوین بستن! تفو بر توای چرخ گردون تفو!
اینطور بود که پروین هر روز روی تل خاکهای اوین ایستاده و گاه از پا درآمده، نشسته بود. عکس دردانه آخری را به هر کس که از آن مأمن خوف خارج میشد نشان میداد و لابد خیلیها از سر ترحم و به دروغ به او امید داده بودند که پسرک را در اوین دیدهاند.
به پروین کمتر زنگ میزدیم زیرا که تا دیروقت شب مقابل اوین بود و پس از آن نیز جسم نحیف و آزرده اش را توانای پاسخ به پرس و جوهای تکراری نمیدیدم. پریشب دو روزی بود که برادرم را که معمولاً از او خبر میگرفتم نمییافتم. ناچار به او زنگ زدم با اینکه در ایران از شامگاه ساعاتی گذشته بود، پریشان و گویی شرمنده میگفت:
"من الان دیگه نشستم توی خونه، میگن باید تا آخر هفته آزاد بشه. آخه الان که چهار هفته داره میشه! میترسم نکنه انقدر بدجوری زدنش که نمیخوان با چهره زخمی بیاد بیرون؟!"
در دلم آرزو کردمای کاش همین باشد اما به او گفتم: چرا باید بچه هیجده ساله رو که دست خالی توی تظاهرات میلیونی بوده اینطوری بزنن؟ انقدر بد به دلت راه نده. فقط مسئله اینه که تعداد دستگیریها زیاده..
ولی پریشان بود و تأثیر دلجویی من ثانیهای هم نمیپایید و بر میگشت به قعر نگرانیهای مادرانه اش و قلب مرا آتش میزد:
"تو سهراب را از وقتی بزرگ شده ندیدی پسرهات دیدن. مثل رضا مظلوم و آرامه. اون اصلاً اهل درگیری نیست میگم برای همین شاید کتکش نزنن؟؟؟؟؟. ولی چرا نذاشتن یک تلفن اقلاً بزنه؟... "
و بیهوده سراییهای من که: خوب سالمه، جوونه مریض نیست، آدم مشهوری هم نیست که فکر کنن بهتره زودتر خبر بدن...
و باز او که گویی با خود نجوا میکند:
"بچه نتونست کنکور بده دیگه! الان دو تا کنکور نداده. ببین چقدر هم دلش شور میزنه! میگفت من قبولم مامان! نگذاشت که براش معلم بگیرم یا بفرستمش کلاس کنکور. خیلی ملاحظه کاره بعد از مردن باباش همش مواظبه خرج درست نکنه. هر چی بهش گفتم بذار برات معلم بگیرم. میگفت مامان من خودم خوندم میدونم قبول میشم.؛نگران نباش!
و حرفهای من این سوی سیم که نگرانی و دلهره را باید از خودم دور میکردم: کنکور نداد که نداد! سال دیگه. حالا نه اینکه همه اونایی که درسشون تموم شده کار و شغل دارن؟ بگذار یک سال دیرتر فارغ التحصیل بشه..
و دیروز صبح، ده دوازده ساعتی بعد از این گفتگوی رقت آور ما از اداره آگاهی پایتخت حکومت ستم، به او زنگ زدند از اداره تشخیص هویت...
فغان! که سرگذشت ما
سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه ِ روسپیان..
بازمیآمدند
با پسرانش رفت به اداره آگاهی. عکس سهراب! تأیید میکنید؟ ...
نعره ضجه ، فریاد، التماس...
نمیدانیم.. نمیدانیم... بروید فردا دادسرا! مهربانترین پاسخ سیاه کارترین حاکمان این سرزمین.
و امروز در دادسرا باید جان میکندند. و جنازه پسرک را که گلوله قلب جوان و مأیوسش را شکافته بود، و بیست و نهم خرداد، چهار روز بعد از دستگیری به پزشکی قانونی تحویل داده شده بود باز پس گرفتند. تمام این روزها مادر و برادران و خانواده پریشان را بازی داده بودند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد
که مادران ِ سیاه پوش-
داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب
و باد -
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند.
و با تو بگویم رضا جان! رضا جان پرواز سختی بود اما شاید دانسته بودی که رنج ماندن چقدر برای تو بزرگ میشد اگر میماندی.
در تمام مدتی که بیمار بودی، وقتی با امید از بهبودی حرف میزدی و هنوز نمیدانستی که بیماریت چقدر جانکاه هست، من از سوی تلفن بغضم را فرو میخوردم؛ وقتی که هر روز ضعیف تر میشدی و ناامیدی در صدایت، آشکارتر، وقتی که پروین میگفت "گوشی تلفن را میبرم پیشش حرف بزن. متوجه میشه ، خوشحال میشه و آنسوی خط تنها صدای نفسهای تو را آمیخته به آههای سرد میشنیدم، قلبم فشرده میشد و بغضم را فرو میخوردم.
ببین که تو هنوز چقدر خوشبخت تر از پروین بودی که امروز هیچ تسلیتی برایش نیست! ببین که ستم در حق او چگونه کامل شد و چگونه ناگهان به جمع مادران خونین دل این سرزمین پیوست که رنجشان را پایانی و قلب مجروحشان را مرهمی نخواهد بود.
بیست و یکم تیرماه ۱۳۸۸
یکماه پس از غارت اعتماد مردم ایران
و توطئه بار دیگر به خون کشیدن جوانان سرزمین ما
ملیحه محمدی
" width="640" />