پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Thursday 25 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 06.08.2006, 16:44

نگاه زخمی شب (٤)


علی‌اصغر راشدان

پاچراغ را خلوت كرده بودند. در را به روی مشتری‌ها بسته و سفره‌ی كوچكی پـهن كرده بودند. سفره را با يك شيشه و سه استكان شستی گلدار و يك كاسه ماست و خيار تزئين كرده بودند. سرها گرم وهر كس خودش شده بود.
درويش سروگردن و شانه می‌چرخاند و با انگشتان چالاك و پر تحركش ، گوش سيم‌ها را می‌ماليد. كاسه‌ی تار را روی زانو چسبانده بود و با نواختن دستگاه‌های گوناگون ، به رازگشائی می‌پرداخت. عيدی ضرب می‌گرفت. انگشت‌های فرز و كشيده‌ی خودرا طوری روی پوست كشيده‌ی تنبك می‌رقصاند كه انگار دچاربرق گرفتگی شده بود.
شب به يك مجلس ختنه سوران دعوت داشتند. تمرين وهنرنمائی می‌كردند، كه پسربچه مشت به در كوفت و با التماس داخل شد. صورت و گردنش خراشيده و خونين بود. زيرچشم‌هاش كبود و ورم كرده بود. در كنار در روی زمين خود را يله داد و پشتش رابه ديوار تكيه كرد و بی حرف و گپ ، چشم و گوش به انگشت‌های درويش و گيسوافشانی و پای كوبی نگار سپرد. تار درويش و رقص نگار پسربچه را واژگون كرد. هر زخمه كوهی از درد سينه سوزش را سبك می‌كرد. چشم‌هاش خيس شدند. نگار، كه اورا می‌پائيد، اخم‌هاش توی هم رفت و گفت:
- واسه‌ی چی پشت در نشستی؟ كی سروصورت تو به اين روز انداخته؟ با كسی درافتادی؟ ت وكه آروم و سـربه‌زير بودی؟ شايد ماشين ، يا موتور و دوچرخه بـهت زده!
- ماشين زير چشم‌هاشو كبود و گردن‌شوغرق خون و خراش كرده!
درويش كاسه‌ی تار را در كنارزانوی خود، برزمين گذاشت و سيگاراشنوئی آتش زد. دود را قورت داد، پسـربچه را نگاه كرد و گفت:
- نگار خانم استكان‌ها را پركن. درها را روخودت ببند واز مردم و جاروجنجال‌هاشون بگريز، درد خودش مياد سراغت. نگاش كه می‌كنم، دود از سينه‌م بلند ميشه. واسه چی بايد صورت پلشت زندگی هميشه به طرف ما باشه؟
عيدی تنبكش را روی چراغ گردسوز گوشه‌ی اطاق گرم كرد و چند تلنگرروی پوست كشيده زد. كف دست خود را روی سطح تنبك كشيد و آن را مالش داد. در كنار سفره چهار زانو نشست. تنبك را در كنار خود، سرپا گذاشت و سيگارش را روشن كرد. استكانش را سركشيد و دو قاشق ماست و خيار پشت بندش كرد و گفت:
- بفرما اگه اين جور نباشه ، می‌باس چی جوری باشه ، كه شوما خوشت بياد؟ زندگی همينه ديگه نوكرتم. گاهی باب دندونه ، گاهيم اشكل پشكل داره ديگه!
- ای بابا، داش عيدی ، توهم كه هميشه توعوالم كيفی. اسم اين چيز گندو می‌گذاری زندگی؟ اينه‌هاش صورت كامل زندگی روبه‌روت نشسته! اين كه دست انداختن زندگی است!
نگار يكی به استكان‌ها اضافه كرد، آن را پركرد و گفت:
- كوتاه بيا درويش! باز وارد عوالم ماليخوليا شدی؟ همچين كه كوكش پاره ميشه، ميافته به زنگ زنگ! آدمو خمار واز زندگی بيزار می‌كنه! خيلی ناراحتی؟ خودتو حلق‌آويز كن و دست ازاين همه زرناله وردار! تا خلوت می‌كنيم و دوتا استكان زهرمار می‌ندازه بالا، صفحه‌ش خراش ورميداره و يك ريز خش خش می‌كنه. امشب می‌خواستيم بريم مجلس و چارتا قرون كاسبی كنيم مثلا! پيش از مجلس بايد شنگول بود، وگرنه گندشو بالا مياريم. مردم پول ميدن، عزاداری لازم ندارن! زهرمارتو بنداز بالا و بروتوعوالم تار و تنبورت!
- نگارخانم ، درويش درست ميگه ، واسه همينم خودم دربست نوكرشم. درويش دل سوخته‌ست و دل‌سوخته‌هارو خوب می‌فهمه.
- جاهل عيدی ، زندگی به خودی خود بد نيست، ما عنترها خرابش می‌كينم. همين خود گردن شكسته‌ت، اگه به جای عربده و چاقوكشی ، دست امثال اين بچه يتيم رو بگيری و كمك حالش باشی ، كجای اينجور زندگی پلشته؟
- برمنكرش نعلت! گردنش بشكنه كه روحرف خانومی مث تو، حرفی داشته باشه. واسه همينه كه اين همــه زمينگيرتم ديگه! تموم عمراحدی نتونسته عيدی رو يه‌جا پابندش كنه، الاخودت خانوم!
- اين يكی‌م رفت توعوالم جفنگيات! زيادی خوردی باز عيدی؟ كمر نطق تو بشكن و كمی به تمرين تنبكت بچسب ، كه شب بتونی با ساز درويش بزنی ، نه اينكه ما تو دستگاه شور باشيم و تو تواصفهان سيركنی!
نگار دستی به سروزلف‌های افشانش كشيد و گفت:
- تو واسه‌چی مثل ننه مرده‌ها، پشت دركز كردی! مرده‌هامونو جلومون نيار! بلن شو بيا كنار سفره!
- اين بابا اصلا پدر و مادر به خودش نديده ، تو ميگی مث ننه مرده‌ها!
- پرت و پلا نگوعيدی! باز داری بدمستی می‌كنی‌ها!…
پسربچه خودرا كنار سفره كشيد. چشم‌هاش را بست واستكان را ناشيانه سركشيد. دهن و گلو و معده اش آتش گرفت. چند قاشق ماست و خيار را، با دستپاچگی ، خورد. يك كف دست نان و پنير و سبزی را گلوله كرد و توی مشت خود گرفت و دوباره خودرا كنار ديوار كشيد.
مشروب اثر می‌كرد. سر پسربچه سنگين و لـخت شد واز خودكمی رها شد. تن مچاله‌ی خودرا آزادانه روی زمين ول كرد. دست‌هاش را از دو طرف رها كرد.
درويش و نگار و عيدی ، دوباره به تمرين پرداختند. پسربچه دل به ساز و آواز سپرد و خودرا توی دريای پراوج و حضيض موسيقی رها كرد. پسربچه جلوی سيل اشكش را ول كرد تا صورت و گلو و سينه ا ش را خيس كند. نگار رقص و آوازش را تمام كرد. چراغ شيره را روشن كرد. پسربچه را كنار چراغ كشيد و وادارش كرد كه چند بست بكشد. اهل مجلس هر كدام ، در سكوتی غم آلود، چندبست كشيدند. پسربچه آرام گرفت وسبك شد. وزنه‌ی سنگينی از روی سينه اش برداشته شد و راه نفسش باز شد. نگاهش را، حق شناسانه ، به نگار دوخت. نگار دل سوزانه نگاهش كرد. حدقه‌هاش به نم نشست وگفت:
- يك عمر يتيمی كشيده‌م. توچه مرگت شده بچه!
- ديگه پيش حاجی قرمساق برنمی‌گردم. همين جا پيش شما ميمونم.
- ما كه كاری نداريم. توهم بااين وضع و حالت ، هنری ازت ورنمياد كه!
- روزها ميرم بيرون. تو شهر خرج خودمو درميارم.هرچی گيرآوردم ميارم واسه نگارخانوم. شبام يك گوشه ای همين جاها پيش شما می‌خوابم.
درويش كه چرت می‌زد، بينی‌اش را بالا كشيد وآخرين استكانش را سركشيد و پرسيد:
- واسه چی پيش حاجی نمی‌مونی؟ خرج و لباس و جاو جورتم كه مفته!
- آقادرويش ، نگاه كن چی جوری آش ولاشم كرده‌ن! هرهفته چندمرتبه كتكم می‌زنند. زنش پاك ديوونه است. پول داد كه گوشت بخرم و گمش كردم.اونقدرتوسروگوشم زده كه پاك گاوگيجه گرفته‌م و حواسم سرجاش نيست. چندشب پيشا توگوشه‌ی حياط خوابيده بودم، توخواب زيرمشت و لقدم گرفت. زنه گاهی جنی ميشه وهيچی حاليش نيست. از خواب پريدم و وحشت كردم. انگار ديوونه شدم. توحياط می‌دويدم و سرمو به ديوار می‌كوبيدم. دست و پام را بستند وانداختنم تو تنورخانه‌ی زيرزمين. حالا كله م شده عين كندوی رنبورو زنگ زنگ می‌كنه. حواسم پرته ، هيچ چی يادم نميمونه. ظرفا از دستم ميفته و می‌شكنه. پولارو گم می‌كنم زن حاجی استخونامو خرد كرده.
- شب و روز مفت خرحمالی می‌كنه و اين جوری مزدشو ميدن!
- روزا ميرم تو شهر اطفار درميارم ، ميمون تارزان ميشم و معلق ميزنم و خرجمو درميارم. شبام دور مشتری‌هات می‌گردم. موقع عروسی وختنه سور رفتنم ، تار آقادرويش رو ميارم.
رگ‌های گردن عيدی ورم كرد. سبيل آويزان خودرا جويد. زيگيل درشت كنارابروی خودرا با ناخن خراشيد وبلند شد. چند قدم توی اطاق راه رفت. قلمتراش دسته استخوانيش را توی مشتش فشرد. دست پسربچه را گرفت و داد زد:
- بلن شو بچه بيفت جلو بينم! دمار از روزگار نامردش درميارم! تف به هرچی نابدترش!…
پسربچه را دنبال خود كشيد. از در كه بيرون می‌رفت ، نگار نـهيب زد:
- جلوی خودتو ول نكنی‌ها! كمی بترسونش. دست ازپا خطا كنی وعربده كشی راه بندازی
سبيل تو دود ميدم‌ها
- توی فلان فلان شده‌م ازاون ديوث خفاش طرف داری كن!
چشم غره‌ای رفت و از در بيرون زد. جاهل عيدی با زمين و زمان سر دعوا داشت. گوشه‌ی سبيل خود را می‌جويد. فش فش می‌كرد و با خشم پا به زمين می‌كوبيد و دندان كروچه می‌كرد. سرش را رو به زمين گرفته بود و به رهگذرها تنه و شانه می‌زد و توی پياده‌رو پيش می‌رفت و گوشش بدهكار غرولند رهگذرها نبود. در كنار دهنه‌ی دكان حاجی ، پسربچه را به طرف جلو هل داد و داد كشيد:
- به كمرت بزنه! مرتيكه‌ی قرم دنگ! اين چی بلائيه سراين عليل آوردی!
حاجی دستپاچه شد واز پشت پيشخوان بلند شد. به استاد اكبر نگاه و اشاره كرد و گفت:
- چه خبره جاهل عيدی! باز زيادی خوردی انگار؟ اين جا پاچراغ و قمارخانه و قهوه خانه نيست كه عربده كشی می‌كنی! می‌دمت آژان باطوم تو آستينت كنه‌ها!… من تو اين شهر اعتبار و آبرو دارم!..
- آب بكش دهنتو! سگشون به تو شرف داره! زورت به يه الف بچه‌ی چلاق يتيم رسيده! پا تو بگذار بيرون تا خون كثيف‌تو حروم كنم! چی جوری بچه ای رو كه دستش تو سفره ته هزار بلا سرش مياری!
حاجی اطراف و بيرون را پائيد و به استاد اكبراشاره كرد. استاد اكبر كركره را تا كمركش دكان پائين كشيد. دست عيدی را گرفت و اورا روی چارپايه نشاند و گفت:
- داش عيدی شما كوتاه بيا نوكرتم! آروم باش تا ببينيم چی شده! بچه بدو چای سفارشی دبش بگير بيار!…با حرف و گپم ميشه قال قضيه رو كند. گرهی رو كه ميشه با دست و از كرد، واسه چی با دندون می‌كشی؟ گوش حاجی باشماست!
حاجی سيگاری به سر چوب سيگار بلند خود زد وآتش كرد. پك‌های طولانی زد و نتق نزد. عيدی چای را از دست پسربچه گرفت ، رو به استاداكبر كرد و گفت:
-چائی رومهمون خودت باشم. لب من رو مال اينا واز نميشه. مال اينا از گوشت سگ نجس تره!
استاداكبر روی كوره‌ی نخود بريزی ، در كنار چدن چندك زد، دسته‌ی تركه را توی دستش گرفت و مشغول شد و گفت:
- داش عيدی ، رو نوكرتو زمين نزن ديگه! خواهش كردم كوتاه بيا! نخودم می‌سوزه ، بايد به كارم برسم. محض ريش ما، آبرو ريزی راه ننداز!
حاجی سيگار ديگری آتش زد و پشت دخل ، رو كرسيچه نشست. نگاهش را رو به پائين گرفت و سيگارش را با چند پك ، تا ته كشيد. رنگ و رو باخته ، سربلندكرد و گفت:
- اين بچه عقل و شعور درستی نداره. اين مزخرفات ساخته‌ی كله‌ی معيوبشه. تو چرا باور می‌كنی؟ مثلا ما باهم كله گرم كرديم ، لااقل حرمتش را نگاه دار!
- كاش گلوله می‌كشيدم و با توهم دود نمی‌شدم! نه صغير، نه يتيم ، نه زيردست ، هيچ چی سرش نميشه! سروصورت شوواسه چی اين جوری آش ولاش كردی؟ اين جام كله ش معيوبه! از زن كمتر!
- گناه از منه كه نگذاشتم تو فقيرخانه شپش چشم‌هاش را دربياره و پروارش كرده‌م.
- اين‌ها! اين جوری پروارش كردی! روزا تو دكون و شبا تو خونه ازش خرحمالی كشيدی ، جمعه‌هام با خودت برديش حموم ، كه مثلا كيسه‌ت بكشه!…
- جاهل عيدی! صدات را بيار پائين! اعتبارم تو مردم و محله از بين ميره! حال ميگی چی كار كنم؟
- آبرو كه نداری! يااله حساب يه سال‌شو اخ كن بياد!
- چی حساب و مزدی! اين بابا از پس شكمشم ورنمياد! باشه ، به خاطر گل جمال جاهل عيدی ، روزی يك تومن پای من حساب كن!
- هيچ كدوم اين حرفا نيست. يه سال، روز دو تومن ، می‌كنه هفتصدواندی. دويست تومن‌شم سگ خور، واسه اين كه چن ماه كم‌تر از يه ساله ، پونصد چوق اخ كن بياد! نفستم درنمياد. دعا به جون عرق جبين استاداكبر كن! وگه نه المشنگه‌ای راه می‌انداختم كه نقل همه‌ی محافل شهر شه!
حاجی پول را كه می‌شمرد، دستش می‌لرزيد و لب و پلك‌هاش پرپرمی زد. عيدی دسته‌ی اسكناس را توی جيب شلوارش چپاند. دست پسربچه را گرفت ، چشمكی به استاداكبر زد از در دكان بيرون زد...




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024