جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 30.04.2006, 7:52

(فصل سه)

خشکسالی‌ها


ی.ک. شالی

    پیشکش:
    به منصور خیرآبادی و همه‌ی بچه‌های ولایتم.



١
روزها و ماهها و سالها اگر چه سخت، اما بسیار سریع سپری شده بودند. از آن همه صفا و طراوت دختر گالش که شبی با شویش به آبادی حاشیه‌‌ی پیله‌‌کند پناه آورده بود، اینک بجز خال سیاه روی گونه‌‌اش، دیگر نشانی به چشم نمی‌‌خورد. جواد، یکی از پسرانش، چند سال بعد از مرگ پدر به درد او مبتلا شده و به چهار خواهر و برادر در خاک خفته‌‌ی دیگرش پیوسته بود. بقیه‌‌ی بچه‌‌ها دیگر بزرگ شده بودند.
قاسم ده سال داشت. صبحها کله‌‌ی سحر از خواب بر می‌‌خاست، لقمه نانی به دهان می‌گرفت، پلاستیک محتوی کتاب و نوشت‌‌افزارش را بر می‌‌داشت، و به همراه سه نفر از پسران ولایت به آبادی مجاور می‌رفت تا در کلاس درس حاضر شود.
چندی بود که سرور و شادمانی در دل مردم پیله‌‌کند می‌‌جوشید. همه به آن چشم دوخته بودند که شاه با "انقلاب سفید" و "اصلاحات ارضی"اش آنها را مالک زمینی که سالها رویش کشت می‌کردند، بکند. کوکب از وضع مالکیت چندان سر در نمی‌آورد. آنوقتها که با مرحوم شوهرش تازه به پیله‌‌کند آمده بود، با کاری توانفرسا یک هکتار از صحرایی دورافتاده و پرت را آباد کرده و روی آن به کشاورزی پرداخته بودند؛ اما همین که محصول برنج درو شده بود، شوهرش را به خانه‌‌ی کدخدا خوانده بودند. آنجا مردی به نام ارباب ضیایی از شوهرش با خوشرویی پرسیده بود:
«ها، گالش! چقدر زمین آباد کردی؟»
شوهر کوکب که در بین گیله‌‌مردها تنها کسی بود که از نواحی کوهستانی می‌آمد و به این دلیل او را "گالش" می‌خواندند، منظور ارباب را نفهمید، بی‌‌آنکه چیزی بگوید، با نگاهی پرسان به کدخدا خیره شده بود. کدخدا رو به میرزای همراه ارباب گفته بود:
«یک جریب* میرزا. برای علی گالش بنویس یک جریب!»
ارباب با تعجب و ناباوری سر تا پای مرد جوان را ورانداز کرده و تشویق‌‌کنان گفته بود:
«عجب زور و بازویی! بنازم! کدخدا، از این به بعد میراب آبادی، این گالش است! انشاءالله تا سال دیگر یک جریب دیگر هم آباد می‌کند!»
از آن روز به بعد هر سال نیمی از محصول برنج، همراه با مرغ و اردک و روغن و حبوبات می‌بایست برای ارباب به خانه‌‌ی کدخدا برده می‌شد. این رسمی بود که همه‌‌ی اهالی، بجز کدخدا و چند خرده مالک دیگر، مجبور به انجامش بودند.
زندگی در این آبادی برای کوکب با زندگی قبلی او نزد خانواده‌‌اش در ییلاق از زمین تا آسمان فرق داشت. مردمان کوهستان جو و ذرت و گندم می‌کاشتند، در هر خانه‌‌ای گله‌‌ای گوسفند بود، اما اینجا تنها برنج کشت می‌شد و در طویله‌‌ی بعضی از مردم فقط گاو و اسب به چشم می‌خورد. آنجا بجز مباشر همه یکدل و مهربان و رئوف بودند، اینجا مردم همه غریب، حسود و کینه‌‌جو به نظر می‌رسیدند. در اولین سالها شوهرش چندین بار با بعضی از اهالی دعوایش شده بود. عاملین این دعواها و زد و خوردها عموماً کدخدا و دهبان و ایل و تبارشان بودند. آنها خودشان مستقیم وارد معرکه نمی‌شدند، بلکه میراب را به میدان می‌فرستادند. علت درگیریها چندان هم ساده نبود؛ هنگام بی‌‌آبی و خشکسالی هر کس سعی داشت تا از اندک آب نهر، زمینش را آبیاری کند. قویترهای قریه خود را دارای حقوقی ویژه می‌پنداشتند. و به این ترتیب، درگیری و بی‌‌عدالتی بین رعیتها و خرده‌‌مالکان دامن می‌گسترد. چه سرها و دستها که در این میانه برای قطره‌‌ای آب شکسته نمی‌شد!
هنوز چند ماهی از مرگ شوهرش نمی‌گذشت که تلاش مردان خرده مالک برای به چنگ آوردن زن گالش از همه سو آغاز شد. ابتدا بوسیله‌‌ی زنان همسایه برایش پیغام می‌فرستادند که گناه است زنی به جوانی و زیبایی او با یتیم‌‌هایش تنها زندگی کند. وقتی با جواب رد او مواجه می‌شدند، آن وقت هر جا که او را می‌دیدند مستقیم به او می‌گفتند که مایلند صیغه‌‌اش کنند و سرپرستی بچه‌‌هایش را بعهده بگیرند. جواب بیوه‌‌ی جوان همیشه با تندخویی و فحش و ناسزا به خواستگارانش همراه بود.
تابستان وقتی فرا می‌رسید، آذوقه تمام می‌شد. کوکب مجبور بود از خرده‌‌مالکان و نزولخواران قریه آذوقه قرض کند. در چنین مواقعی آنها تلاش می‌کردند تا هر چه بیشتر مقروضش کنند، شاید که به این وسیله بتوانند او را به تصاحب خود درآورند. کوکب وقتی از عهده‌‌ی پرداخت قرضش بر نمی‌‌آمد مجبور می‌شد قسمتی از زمینش را گرو بگذارد یا بفروشد تا به عهدی که با شوهرش بسته بود وفادار بماند.
رفته رفته او در پیله‌‌کند به شیرزنی قابل تحسین تبدیل شد. زنها و پیرمردها او را به دیده‌‌ی احترام می‌نگریستند، چرا که چند بار به صورت مردانی که دنبالش می‌رفتند یا به او پیشنهاد صیغه می‌کردند، سیلی زده و با داس تهدیدشان کرده بود.
با بزرگ شدن دخترهایش این گونه مشکلات کوکب سرسام‌‌آور زیاد شد. مردان جوان قریه سر چهارراه و جاده و اطراف خانه‌‌ی او کشیک می‌کشیدند تا دختران زیبا و بیدفاع گالش را غافلگیر کنند، وحشیانه پستانهای جوانشان را در چنگ بفشرند... و با شیون و فریاد اعتراض آنها از آنجا دور شوند.
مادر جوان احساس می‌کرد که انگار تمام دنیا با او سر جنگ دارد؛ همه جا سایه‌‌ی متجاوز مرد در تعقیبش بود و به هراسش می‌‌انداخت. کی بود این مرد؟ چگونه موجودی بود او؟ از جان او و دختران یتیمش چه می‌خواست این درنده‌‌خوی همه جا حاضر و همیشه مزاحم؟ نمی‌دانست. اما می‌دانست پدرش مردی و موجودی دیگر بود، شوی ناکامش نیز.
کوکب دیگر حتی لحظه‌‌ای نیز نمی‌‌توانست از دخترانش غافل شود. شبها دو قبضه تفنگ یادگاری شوهرش را در دسترس قرار می‌داد. با شنیدن کوچکترین صدای مشکوکی در اطراف خانه، تفنگی را شلیک می‌کرد، تفنگ دیگر را به دست می‌گرفت، با صدایی بلند از بچه‌‌هایش می‌خواست تا اولی را دوباره آماده‌‌ی شلیک کنند، و خود خشمگین به سایه‌‌ی نامریی متجاوز دشنام می‌داد و او را به آشکار شدن و نبرد می‌‌طلبید.
کم کم کمتر مردی جرآت می‌کرد از جاده‌‌ی مجاور خانه‌‌ی گالشها بگذرد. با این وجود، مادر دخترش سلیمه را به اولین خواستگارش داد. هنوز کار عروسی او انجام نگرفته بود که مجبور شد دختر سیزده ساله‌‌اش را نیز به نامزدی اجباری درآورد.
حلیمه زودتر از خواهرش رشد کرده بود و علیرغم چند سال تفاوت سنی؛ قامتش از او نیز درشت‌‌تر به نظر می‌رسید. علاوه بر این نشان و خال زیبای صورت مادر را نیز بر چهره داشت، و این به زیبایی و جذابیتش دو چندان می‌افزود.
نادر، پسر حاج ولی، رئیس "خانه‌‌ی انصاف"، به شیوه‌‌ی بیمارگونه‌‌ای خاطرخواه حلیمه شده بود. همیشه در حوالی خانه‌‌ی گالشها مجنون‌‌وار سرک می‌کشید. با هر کس که به حلیمه نظر می‌انداخت به ستیز بر می‌خواست. و به پدرش پیغام داده بود که دختر گالش را برایش خواستگاری کند. حاج‌‌ولی که بعد از اصلاحات ارضی به ریاست خانه‌‌ی انصاف ده رسیده و متمول شده بود، وصلت با خانواده‌‌ی فقیر گالشها را برای خود کسر شأن می‌دانست، به همین دلیل به خواست پسرش اعتنایی نکرد.
کوکب اگر چه دلش می‌خواست هر چه زودتر این یکی دختر خود را هم به خانه‌‌ی شوهر بفرستد، ولی او را هنوز نابالغ می‌پنداشت، چرا که حلیمه با برادر کوچکش قاسم همواره به بازیهای کودکانه مشغول بود، جوری که آدم باورش می‌شد که انگار همین سال پیش شیر پستان مادر را از او گرفته‌‌اند.
روزی قاسم که به همراه خواهرش کنار جاده مشغول بازی بود، فریادکنان به سوی خانه دوید و خبر آورد که نادر، پسر حاج ولی، حلیمه را گرفته و به زور دارد با خود می‌برد. دنیا در برابر دیدگان مادر سیاه شد. در حالی که نعره می‌کشید به سوی جاده دوید.
پسر حاج ولی هنوز نتوانسته بود حلمیه را که با چنگ و دندان با او می‌جنگید، مهار کند، با این همه او را کشان کشان به طرف موتورسیکلت خود می‌برد. بی درنگ مشتهای قوی زن بر سر و جان نادر فروبارید. حلیمه دستش را گاز گرفت. قاسم چوبی را که در دست داشت در شکمش فرو برد. تیمور با داسی در دست از باغ به طرفش هجوم آورد. در این شلوغی همسایه‌‌ها سررسیدند و جوانک عاشق مجروح را از دست خشمگین گالشها نجات دادند.
بعد از آن، بدنامی برای حلیمه باقی ماند. در سراسر ده شایعه شد که نادر به او دست زده و خواسته او را با خود ببرد و دامنش را لکه‌‌دار کند.
نادر نیز جنون را لگامی دیگر زد، دشنه‌‌ای با خود همراه ساخت و بیش از پیش در حوالی خانه‌‌ی گالشها پلکید و برای آنها پیغام داد که با کسی قصد دعوا ندارد، بلکه فقط حلیمه را می‌خواهد، اما اگر دوباره کسی به او حمله کند، با دشنه شکمش را سفره خواهد کرد.
کوکب برای جلوگیری از هر گونه پیش‌‌آمد ناگواری نزد کدخدا رفت و از او خواست تا با حاج ولی صحبت کند و از او بخواهد جلو پسرش را بگیرد، وگرنه روزی مجبور خواهد شد با یکی از تفنگهایش نادر را از پای درآورد.
حاج ولی با مشاهده‌‌ی دیوانگی پسر عاشق خود و وحشیگری زن گالش، صلاح را در این دید که ریش سفیدهای محل را برای خواستگاری به خانه‌‌ی گالشها بفرستد. کوکب برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر به این وصلت تن داد. قرار شد بعد از عروسی سلیمه مقدمات ازدواج نادر و حلیمه نیز فراهم آید.
بیچاره دخترک حلیمه، وقتی به خواستگار‌‌ی‌‌اش آمدند، چنان ترسید که خود را پنهان ساخت تا مبادا او را بزور با خود ببرند، و وقتی که برایش مراسم نامزدی گرفتند، صرفاً به حکم مادرش در برابر چشمها ظاهر شد، اما نه حلقه‌‌ی نامزدی و نه هدایا‌‌ی خانواده‌‌ی نادر را پذیرفت، برعکس هر چه کینه از نادر در دل داشت بوسیله‌‌ی بی‌‌احترامی و پرخاش نصیب خانواده‌‌اش کرد. مادر یکدندگی و کله‌‌شقی دخترش را نتوانست به خوبی درک کند، با این وجود از خانواده‌‌ی داماد عذر خواست و به آنها قول داد که حلیمه را کم کم سر عقل آورد.
پس از مراسم نامزدی، نادر بارها به خانه‌‌ی گالشها آمد. اما حلیمه هرگز اعتنایی به او نکرد. تلاش ورزید بوسیله‌ سلیمه هدیه‌‌ای به او دهد، اما هدیه‌‌اش در حضور او به حیاط پرتاب شد. خواست تا لااقل نامزدش یکبار نگاهی به نگاه عاشق و محتاجش بیندازد، اما دختر یکدنده‌‌ی گالش عوض نگاهی مهرآمیز به او، با دیدنش، تحریک‌‌کنان، تف بر زمین می‌انداخت و از او می‌گریخت.
روزی نادر حلیمه را دور از چشم خانواده‌‌اش تنها یافت، هر کاری کرد تا توجه‌‌اش را به خود جلب کند، ناکام ماند. غرق در نیاز شدید جنسی دستش را به طرف او دراز کرد تا پستانش را لمس کند. دخترک ناگهان مثل گرگ دهان گشود و دست تمنایش را گاز گرفت، با رها شدن از چنگش تکه‌ چوبی برداشت و آن را محکم بر ساق پای نادر کوبید و غرید:
«...از جان من چه می‌خواهی پدرسگ؟ برو سینه‌‌ی مادرت را بگیر!»


٢
قاسم و بهروز و نقی و احمد هر روز صبح دو ساعت پیاده‌‌روی می‌کردند تا به مدرسه‌‌ی روستای مجاور برسند. بعد از ظهرها نیز همان مسیر را باید زیر پا می‌گذاشتند تا به خانه بازگردند.
مدرسه از دو اتاق تقریباً بزرگ تشکیل می‌شد. در هر اتاق سی-چهل محصل در دو ردیف روی نیمکتهای چهار نفری می‌نشستند. هر ردیف به مثابه یک کلاس بود، طوری که مدرسه جمعاً چهار کلاس داشت. معلمی که نصف حقوقش را اداره آموزش و پرورش، و نصف دیگرش را اولیای محصلین می‌پرداختند، دانش آموزان نشسته بر نیمکتهای ردیفی از اتاق را به مشق نوشتن و تمرین خط وا می‌داشت، ردیف دیگر را به حل مسئله‌‌ای می‌گماشت، بعد به اتاق دیگر می‌رفت و هر کدام از دو کلاس باقی مانده را به کارهایی مشابه مشغول می‌ساخت. و اینگونه کلاس اول تا چهارم دبستان را همزمان به تنهایی تدریس می‌کرد.
معلم متأهل بود و برای آنکه زن جوانش در آن آبادی تنها نباشد، خواهرزنش را نیز با خود به آنجا آورده بود. دخترک پروانه نام داشت. از آنجا که بجز چند نفر انگشت شمار از شاگردان مدرسه، بقیه همه پسر بودند، پروانه کمتر با کسی می‌جوشید و یا بازی می‌کرد. کسی از زندگی آنها خبر نداشت. برای قاسم و سایر بچه‌‌های مدرسه، معلم و خانواده‌‌اش موجوداتی خوشبخت، عجیب و تازه و معمایی به نظر می‌رسیدند. کوچکترین رابطه و گفتگو با دخترک برای هر یک از بچه‌‌ها دلنشین و افتخارآمیز جلوه می‌کرد، چرا که می‌پنداشتند قدمی به سوی آشنایی با این موجودات معمایی شهری برداشته‌‌اند. در کلاس درس وقتی نوبت به پروانه می‌رسید تا به سوال معلم پاسخ دهد یا متن درسی را قرائت کند، همه با اشتیاقی وافر ساکت می‌نشستند تا از شنیدن صدا و شیوه‌‌ی زیبای خواندنش لذت ببرند.
قاسم و سه همولایتی دیگرش علیرغم با هم بودن، اکثر اوقات از بچه‌‌های مدرسه کتک می‌خوردند. از آنجا که قاسم یکی از باهوشترین محصلها بود، بیشتر از همراهانش مورد حسودی و کینه‌‌ی کودکانه‌‌ی آنان قرار می‌گرفت. پسرک هر کاری کرد نتوانست، بجز با چند نفر، با سایر پسرها از در دوستی درآید. بارها خواسته بود تا دیگر به مدرسه نرود، چون آنها انگولکش می‌کردند، کاغذ و آشغال روی سرش می‌ریختند، تحقیرکنان "گالش" صدایش می‌کردند و دستجمعی کتکش می‌زدند. یک بار، هنگامی که زیر مشت و لگد بچه‌‌ها روی زمین می‌غلتید، صدای فریادِ"ولش کنین! ولش کنین!"بچه‌‌ها را غافلگیر کرد. آنها لحظه‌‌ای مردد به دخترک خیره شدند. بعد، از ترس آنکه مبادا او جریان دعوا و کتکاری را به معلم اطلاع بدهد، قاسم را با لباس پاره و کثیف و گِلی‌‌اش رها کردند.
تمام بدن پسرک از ضربات مشت و لگد بچه‌‌ها تیر می‌کشید. از این که دخترک شهری او را چنین ذلیل و ضعیف و کتک‌‌خورده دیده بود، شرمش گرفت و دردش دو چندان شد. آرزو می‌کرد بیشتر کتک می‌خورد یا که یک دستش می‌شکست اما دخترک او را در چنین وضع حقارت‌‌آوری نمی‌دید. با گریختن بچه‌‌ها، دخترک پروانه بی‌‌آنکه چیزی بگوید نگاهش را از او برگرفت و به طرف دختران دیگر رفت. قاسم مدتی روی زمین نشست و در تنهایی بر بی‌‌پناهی خود گریست.

ادامه دارد

قسمت‌های پيشين

فصل اول

فصل دوم




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024