پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Thursday 25 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 28.01.2006, 10:00

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


(....... مثل تاريخ. مثل خود زندگی پهلوون! طول زندونی‌ای که من و تو کشيديم، زياد مهم نيس. مهم، عمقشه. عمق! عمق! عمق! اما، حکايت بعضی از اين زندون رفته‌های ما، حکايت اونهائيه که خر ميرن زندون، و الاغ برمی‌گردن و همه‌اش، از طول و عرض و ارتفاع زندون و خودشون و زندون بان و شکنجه وشکنجه گرشون حرف ميزنن و می‌نويسن و به خيال خودشون ميخوان اشک چهارتا آدم زندون نديده‌ی شکنجه نشده رو در بيارن! اونم با چی؟! با داستان ساختن و از روی دست همديگه نيگا کردن.......... تشنت که نيس پهلوون؟!).
(چرا پهلوان. تشنه هستم!).
(ای بابا! پس چرا نگفتی؟! می‌خوای خودتو امتحان کنی و ببينی که چقدر می‌تونی در برابر تشنگی دووم بياری؟! به اونم می‌رسيم! فعلا، سويچ اون يخچال کوچيکه‌ی کنار دستتو می‌زنم. يه چراغ سبز روشن ميشه. اون چراغه، يه دکمه اس. فشارش که بدی، در اون يخچاله باز ميشه و يه ليست کامپيوتری از انواع و اقسام نوشابه‌ها، از الکليش گرفته تا غير الکليش، از گرمش گرفته تا داغش، از خنکش گرفته تا تگريش، می‌زنه بيرون و تو، فقط ، باس يکی از اونهارو يا هر چندتا که عشقته و دلت می‌خواد، انتخاب کنی و انگشت اشاره تو، بذاری روی اسم اونی که می‌خوای و.....چند ثانيه بعدش، قژو.... قژ و... قژو...... قژو.....نوشابه‌ی سفارشی پهلوون، حاضر!.... دگمه سبزه روشن شد؟).
(بلی پهلوان).
(پس چرا معطلی؟! ...... ده! فشار بده، اون سگ مصبو ديگه!)
دکمه‌ی سبز را فشار می‌دهم و ديگر چيزی نمی‌فهمم و......چون به خود می‌آيم، در گوشه ای، مچاله شده ام. حس می‌کنم که انگار، پس ازساعت‌ها، بي هوشی، دارم، يواش يواش به هوش می‌آيم. به اطرافم نگاه می‌کنم، تاريکی مطلق! نکند کور شده باشم؟! گوش می‌کنم، سکوت مطلق! نکند کر شده باشم؟! نفسم تنگی می‌کند. به خاطر می‌آورم که با فشار دادن دکمه‌ی سبز، حجمی بادگونه، به سينه و شکمم خورد و انگار پرتاب شدم به جائی. با خودم فکرمی کنم که نکند راستی راستی، اين ديوانه، ماشين را منفجر کرده باشد و در اثر آن، سويچ هوا، بسته شده باشد و من مانده باشم و گاوصندوق بی هوا! از تصورچنان زنده به گور شدنی، خيس عرق می‌شوم و شروع می‌کنم به فرياد زدن و کوبيدن مشت و لگد، به ديوارهای فلزی ساکت و سرد و تاريک گاو صندوق که هر لحظه، دارند به من، نزديک و نزديک تر می‌شوند......غش غش خنده........ .شهين آقا...... لخت شو ببينم......کل اوقلژ........پخ و پخ و پخ..... غش غش غش خنده ... هيس هيس هيس....حالا ببينيم کی ميکنه....... پچ و پچ و پچ.......شهين آقای جنده........کل اوقلژ......شلوار پائين...... حالا، بيا و ببين.......آخ شهين شهين جون...خفه خفه....بادمجون...... اوخ!....کل اوقلژ.....فرار....... شهين آقا.......آخ!..... کجا؟!....... صبر کن ببينم!.....غش غش خنده ....... در اين سوی حجله، کنار جمع "مردانه!" ايستاده ام وهمچنان که گوشم به پچپچه‌های جمع است، نگاهم را چسبانده ام به زيبا که در آن سوی حجله، ميان جمع " زنانه " ايستاده است وهر از گاهی به – رازهای مگوئی که دارند می‌گويند - ، با خنده‌های بلند و بی پروايش، عطر زرد و نارنجی و سرخ............
(شنيدی که اين مرتيکه عوضی چی ميگه؟!).
سرم را بر می‌گردانم. هوشنگ است که با چشم‌های به اشک نشسته اش، عصبانی و نا آرام، کنارم ايستاده است. می‌گويم: (چه شده است هوشنگ؟! کدام مرتيکه؟!).
به من نزديک تر می‌شود و با صدائی پچپچه وار می‌گويد : (همين مارکس و لنين فاشيست احمق! می‌گويند که رفتار من، طبيعی نيست!).
می گويم : (کدام رفتار؟).
می گويد : (همين رفتاری که دارم ديگه! همينکه اينجوری راه ميرم. اينجوری حرف می‌زنم ديگه!).
می گويم : (ناراحت نشو. حتما منظوربدی نداشته اند و اگر هم داشته باشند، از نا آگاهی شان نسبت به طبيعت و تعريف طبيعی بودن است!).
می گويد : (جهل اين دونفر، تنها نيست! همه شون، سر و ته يک کرباسن! در حرف، خودشونو اولترا روشنفکر ميدونند، اما در عمل، يک مشت آدم دهاتی عقب افتاده! خير سرشان ميخوان که جامعه‌ی ايرانو، از جهل و عقب افتادگی و بدبختی نجات بدهند! حالا بيا و تماشاکن! ميشنوی که دارند برای شهين و کل اوقلژ، چه جوک‌های کثيفی می‌سازند! آخه، برای يک لخت شدن و اين همه مکافات؟! خاک بر سرشان!).
می گويم : (چرا کثيف؟ چرا خاک بر سرشان؟! خوب! اين چيزها، می‌تواند توی هر اتاق خوابی اتفاق بيفتد!).
می گويد : (اولن، نه توی هر اتاق خوابی! ثانين، حرف‌هائی مثل، بکش پائين؟!... گائيدن؟! ... کونی؟!.... جنده؟! اونهم توی حجله؟! يه لحظه خوب گوش کن ببين چه ميگن! من که داره عقم می‌گيره!).
می گويم : (حالا چرا اومدی کنار اينها واستادی که هی از حرف‌هاشان، عقت بگيرد؟!).
می گويد : (پس می‌خواستی کجا واستم؟! رفتم پيش دخترا، ميگن، برو پيش پسرا! چون ميخوايم يه خورده جوک‌های زنونه بگيم! تازه، فکر ميکنی که جوکاشون، خيلی بهتر از ايناس؟! زن و مردشون، دارن حالمو بهم می‌زنند!).
و چون می‌بيند که به زيبا خيره شده ام، با شانه اش، به شانه ام می‌زند و می‌گويد : (دختر خوبيه. نه؟).
خودم را به آن راه می‌زنم و می‌گويم : (منظورت چيست؟!).
می آيد و تعمدن طوری در برابرم می‌ايستد که مانع ديدن زيبا شود و می‌گويد : (منظورم به زييا است که با نگاهت داری می‌خوريش!).
اول، ازحرکت هوشنگ ناراحت می‌شوم، ولی وقتی دستش را می‌گذارد روی کمرش و سنگينی اش را می‌دهد روی پای راستش و من، از بالای شانه اش، هنوز می‌توانم زيبا را زير نظر داشته باشم، خيالم راحت می‌شود و طوری به هوشنگ نگاه می‌کنم که فکرکند، از زيبا چشم برداشته ام و می‌گويم : (می‌دانم منظورت به زيبا است. ولی، از اينکه می‌گوئی دختر خوبی هست يا نيست........).
هوشنگ، فورا می‌پرد وسط حرفم و می‌گويد : (من؟! من کی گفتم دختر بدی است؟!).
می گويم : (پس به نظر تو، زيبا، دختر خوبی است؟).
می گويد : (معلومه که دختر خوبيه!).
می گويم : (چرا؟).
لب پائينش را گازمی گيرد و توی چشم‌هايم خيره می‌شود و می‌گويد : (به همون دليل که تو، داری با نگاهت، اونو می‌خوری!).
می گويم : (منظورت اينه که هر کسی رو که من با نگاهم بخورم، آدم خوبيه؟!).
گونه ام را ويشگون می‌گيرد و می‌گويد : ( منظورم، اينه که قشنگه! زييا است. مثل اسمش! مگه نه؟!).
می گويم : (منظورت به زيبائيه روحشه يا جسمش؟!).
اين دفعه، با غيض خوشايندی، موهايم را چنگ می‌زند و بيخ گوشم زمزمه می‌کند که : (جناب افلاطون! منظورم، همون منظوريه که توی اون کله‌ی پدر سوختته و به خاطرهمون منظور، داری اونو اونجوری می‌خوری!).
ای کاش، منظورمن از چسباندن نگاهم به زيبا، همان منظوری باشد که هوشنگ فهميده است؛ منظوری که اگر به عنوان يک انسان "نر"، از خيره شدن به انسان "ماده "‌ای هم چون زيبا، روی برگردانده باشم، جای سؤال دارد! با همه‌ی اين‌ها، در اين لحظه، منظورمن از چسباندن نگاهم به زيبا، نه همان منظوری است که هوشنگ فهميده است!. من، در اين لحظه، زيبا را زير نظر گرفته ام، همچنانکه زيبا، پس از لمس کردن اتفاقی، هفت تير درون جيب کتم، مرا زير نظر گرفته است. خوشبختانه، قبل از آنکه به خاطر اين - هفت تير لعنتی-، مجبور بشوم که مثل هميشه، با اخم کردن، به هوشنگ، ياد آوری کنم که دارد زيادی به من نزديک می‌شود و احساس صميميت می‌کند، اين بار، خود او، با دلخوری، راهش را می‌گيرد که برود، اما ناگهان بر می‌گردد به طرفم و می‌گويد : (راستی! بقيه رو می‌تونم حدس بزنم که چرا لخت نشده اند! ولی، تو چرا لخت نشدی؟!).
بی اراده، از دهنم می‌پرد و می‌گويم : (برای اينکه، ترسيدم به هتفت تيرم، دست بزنند!).
هوشنگ، غش غش کنان راه می‌افتد، به طرف انتهای راهرو می‌گويد : (وای ننه! فدای اون هفت تير دسته طلات بشم من!).
هوشنگ خنده کنان می‌رود رو به جمع " زنانه" و من می‌مانم و " پيچش مو" و" پيچش نگاه " و " پيچش پستان‌ها" و "پيچش کمرگاه" و " پيچش نشيمنگاه" زيبائی که با خنده‌های بلند و بی پروای سرخ و زرد و نارنجی اش، هر ازگاهی، از گوشه چشم، - به طوری که متوجه اش نشوم! - ، مرا می‌پايد!
(تو را می‌پايد؟!).
پيچش موهايش را دوست دارم. پيچش پستان‌هايش را دوست دترم. پيچش نگاهش را دوست دارم. پيچش کمرگاهش را دوست دارم. پيچش نشيمنگاهش را دوست دارم. خنده‌های بلند و بی پروای زرد و نارنجی و سرخش را دوست دارم. آه! آه! آه! چه " آن" غريبی دارد اين دختر! ازهمان اولين لحظه‌ای که او را در تلويزيون ملی ايران " ساختمان جام جم" ديدم، می‌خواستم تمام وجود چشم شوم. تمام وجود، گوش شوم. تمام وجود........اما، مگر کسی که از اولين روزهای بالغ شدن، همه اش، با کابوسی از هفت تير، خوابيده است و با کابوسی از هفت تير، بيدار شده است و در بيداری هم، با کابوس ديده گان " هفت تيری" نشست و برخاست داشته است، اجازه دارد که چشم و گوش شود برای ديدن " زيبائی"، برای شنيدن "زيبائی"؟! بخصوص که آن "زيبائی" ، در نقطه‌ی مقابل هفت تير او ايستاده باشد و او را زير نظر گرفته باشد؟! نه! نه! نه! نه! البته که هفت تيرهم چشم و گوش می‌شود، اما نه برای ديدن و شنيدن "زيبائی"، بلکه " برای آنکه بداند با او است يا با مخالف او!". برای شک کردن! پائيدن! برای زير نظر داشتن! برای سنجيدن و..... در صورت لزوم، برای کشتن! آه! آه! آه!........ ديگر نمی‌توانم نفس بکشم. ديوارهای فلزی تاريک و سرد و ساکت، از چهار طرف، آنقدر به من نزديک شده اند که......صدا؟! ......فيش ش ش ش......فيش ش ش....سيس س س...آری!.....هيش ش ش ....سيس س س.... شف ف ف ف..... به گمانم....... صدائی از دور دست‌ها...... آه! اگر صدای تيک و تاک ساعت مچی ام...... گروپ گروپ قلبم..... هف و هف و ...... هوف و هوف.....نفس‌های ناکام و نا تمامم بگذارند. تمام وجود، گوش شده ام.....صدا......صدای.... او... است ..... که دارد..... واضح و.... واضح ترمی شود و.. .. دارد......
می گويد : (.......ن.....ت ...ر.....س.... پهلوون! نتر....س!.... گفت ....م.... ک ....ه.... فيوز پرونده. فيوز اضافی نداشتم. مجبور شدم بزنم کنار. شانس آوردی که تا زدم کنار، يه تاکسی ديگه اومد و کارمون راه افتاد. اگه فيوزه، چند دقيقه، فقط چند دقيقه، ديرتر رسيده بود، کارت زار بود‌ها! نترس! الان راه ميفتم. اونوقت، هم نور داری و هم هوا! شنفتی چی گفتم؟!).
(بلی پهلوان!).
(پس چرا صدات در نمياد؟! يه خورده بلندتر!).
(هوا نيست پهلوان! نمی‌توانم نفس بکشم! نفسم در نمياد!).
(نفسم در نمياد!..... جمعه‌ها سر نمياد!....جمعه، روز بی حوصله گی........ خون، جای بارون می‌باره..... روزی که دلت می‌خواد، يه ..... ميدونم که دارم يه خورده قاتی پاتی می‌خونم، اما صدام بدک نيست پهلوون! درسته؟!).
(بلی پهلوان. درست است. بلی. ممکن است که ازتون خواهش کنم يک کمی بيشتر، هوا بفرستيد توی اين گاو صندوق! ديگر واقعن داريد مرا خفه می‌کنيد!).
(گفتم که! بذار ماشين يه خورده دور ورداره. نور و هوا تم درست ميشه. تقصير خودت بود پهلوون! بهت گفتم، انگشت اشاره تو، بذار روی دکمه سبزه. ولی تو، انگشت شستتو گذاشتی. درسته؟!).
(يادم نيست!).
(دفعه‌ی ديگه، سعی کن، اولا به هرچه من ميگم، حسلبی گوش بدی و دقت کنی و اونوقت انجام بدی. دوو من، هرچه هم انجام دادی، سعی کن که يادت بمونه و گرنه، حسابی، کلامون ميره توی هم! باشه؟!).
(چشم پهلوان).
(ايوالله! همونطور که ميدونی، فرق انگشتای آدما، با انگشتای خودشون و انگشتای آدمای ديگه، فقط به خاطر بلندی و کوتاهی و چاقی و لاغری و سفيدی و سياهي و چپی و راستيشون نيست! فرقشون، توی ولتاژشون هم هست. همه چيزای اين ماشين، روی حساب و کتاب خودش ميزون شده. وقتی چاکرت ميگه، انگشت اشاره، يعنی انگشت اشاره! حاليت شد؟!).
(بلی پهلوان).
(ايوالله! می‌بينی که هوا و نور هم اومد!).
(بلی پهلوان).
(خب! اما، برای آب و نوشابه و اينجور چيزا، يه خورده باس صبر داشته باشی. چون، چند ساعتی طول ميکشه تا باطريش شارژ بشه و اتوماتيکش راه بيفته. با علی معلم چيکار داشتی؟!).
(کدام علی معلم؟!).
(ولش کن. بی خيال. گشنت که نيس؟!).
(چرا پهلوان. گرسنه هستم!).
(نزديکای فرهنگ و هنر، چندتا چلوکبابی با حاله. يکيشون، پشت مجلسه. يکيشون، رو به روی مسجد سپهسالار و يکيشون هم ، درست کنار .......ببينم! برای اينکه داستان ماستان و کس و شعر و اينجور چيزها، مينويسی، می‌خوای فرهنگ و هنر و، صاحب بشی؟!).
(من، نه اهل شعرم و نه اهل داستان. عرض کردم که حتما بنده را، با کسی ديگر اشتباه گرفته ايد پهلوان!).
(باشه! اشتباه گرفتم. البته، يخچاله وازشه، سانويچ و ماندويچ و اين جور چيزا برای ته بندی هست. نه خيال کنی که از اين ساندويچ‌های معموليه! نه! منظورم ساندويچ کارخونه‌ای استرليزه شده اس. از اون ساندويچای خارجی که توی هوا پيما به آدم ميدن. ولی، ولش کن. بی خيال ساندويچ. اصلا، ولخرجی می‌کنيم و امروز ميريم به يکی از همون چلوکبابی‌ها. البته، به حساب من. موافقی؟).

داستان ادامه دارد.........

------------------
توضيح:
برای اطلاعات بيشتر، در مورد " کل اوقلژ- هيچ نيچ کا " و " او"، می‌توانيد به داستان بلند" بسم الله الرحمن الرحيم" و برای اطلاعات بيشتر در مورد " علی معلم و ديگرعلی‌ها " ، می‌توانيد به داستان بلند " علی معلم و بچه‌های مسجد پائين، دارند می‌آيند" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024