پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 10.01.2006, 20:42

درخت بيد كنار باغچه


علی اصغر راشـدان




- سلام ، دير كردی؟
- عليك سلام ، خلاص شدم!
پاكت را از جيب بالای اوركت آمريكائی‌اش درآورد و به طرف زن دراز كرد و گفت:
- ديگه مجبور نيستم شب در ميان تو اداره و كنار پياده‌رو پرسه بزنم و چپ و راست خم و راست شم.
زن حكم را، بی‌توجه به حرف‌های او، خواند. دندان زردش را نماياند و گفت:
- سكه‌ش مال ديگرونه و افتخارش مال تو.
وسط اطاق ايستاد و اوركتش را در آورد. لباس فرم را پوشيد و خودرا تو آينه ی كمد نگاه كرد. دست‌هاش را در دو طرف شانه‌اش خماند و دور خود چرخيد، رو به روی زن ايستادو باد به غبغبش انداخت و گفت:
- خياط اداره حق مطلب و ادا كرده ، پارچه شو خودم خريدم.
زن سينی چای را در وسط اطاق گذاشت ، نشست و گفت:
- مثلا بازنشسته شدی ، كی دست ورميداری از بچه بازی؟ الان بچه‌ها پيداشون ميشه ، شام نداريم.
لباس فرم را، در كنار اوركت ، تو كمد آويخت. دستی از سر حسرت رو لباس كشيد و در كمد را بست. رو به روی زن نشست. آهی كشيد و گفت:
- … اما انگار به آخرخط رسيده‌ام.
زن چای دوم را رو فرش نخ‌نما گذاشت و گفت:
- سال‌ها لباس فرم پوشيدی بست نبود؟
مرد چای را هورت كشيد، استكان را تو نعلبكی گذاشت ، عرق پيشانی‌اش را با كف دست پاك كرد و گفت:
- سی سال با لباس فرم جان و تن يكی بوده‌م. خيلی‌ها فكر می‌كنند پليسم.
زن حرفش را قيچی كرد:
- اينار و صد دفعه گفتی. گفتی كه چند نفر افغان بی كارت و قمارباز و گوسفندكش قاچاقی رو سركيسه كردی !
مرد به‌اش پزخانه ی تيره ، كه درش تو اطاق باز می‌شد و يك پله پائين تربود، رفت. قابلمه را برداشت و تو ساك گونی مانند گذاشت و از اطاق بيرون زد. قابلمه را روترك موتورش بست و گفت:
- چلوكباب كوبيده می‌گيرم. امشب به سلامتی بازنشستگيم ، شكمی از عزا درمياريم !…

*
نق نق زن و بچه‌ها حوصله‌اش را سر برد. پنجه‌هاش را از پشت توهم قلاب و سينه‌اش را صاف كرد. سروسينه را شق ورق گرفت و طول و عرض حياط كوچك را زير قدم گرفت. بارها رفت و برگشت. به ديوارهای آجری خيره شد. پنجره‌ها و در اطاق را می‌پائيد. زن و بچه‌ها خودرا از ديدگاهش می‌دزديدند. به تنه ی تك درخت بيد كه سال‌ها پيش در كنار باغچه كاشته بود، تكيه كرد. كف دستش را به تنه ی پرچين و چروكش كشيد. خيلی از شاخه‌های كج و قطورش خشكيده بودند. تنها بر كاكل بعضی شان برگ‌های پژمرده ، هر از گاه خودنمائی می‌
كردند. يك شاخه ی خشك افقی خم برداشته را وارسی كرد. رونوك پنجه‌هاش بلند شد. دست
هاش را تا حد ممكن بلند كرد، به شاخه نرسيد. چهارپايه را از گوشه ی حياط برداشت و زير شاخه گذاشت و رفت روش. پنجه‌هاش را بر شاخه حلقه كرد. چهارپايه را با پوزه ی پاش پرت كرد و به شاخه آويخت. صدای چهارپايه زنش را از اطاق بيرون كشيد. زن با تعجب نگاهش كرد و داد ز:
- خانه نشينی عقل ناقص‌شو پاك ضابع كرده!
مرد عضلات بازوهاش را جمع كرد و چند مرتبه خودرا بالا كشيد. چانه و گلوی خودرا به شاخه چسباند. به نفس نفس افتاد. رنگش گلگون شد و عرقش درامد. دست‌هاش را رها كرد. پاهاش به زمين رسيدند و خم بـرداشتند و رو زمين ولو شد. خودرا جمع كرد و گفت:
- چارتابارفيكس نتونستم برم. قديماخيلی می‌رفتم.
- بااين همه يال و كوپال خونه نشين شده. بلندشو برو دنبال كار و يه لقمه نون مرد!
در كنار باغچه چندك زد، علف‌های هرزه را كند و گفت:
- از ده سالگی كار كرده‌م. پس واسه‌ چی باز نشسته شدم؟
- چندر غاز مواجب نون خالی بچه‌هام نمی‌شه.
گل و خاك دست‌هاش را زير شير كنار باغچه شست. اطراف را نگاه كرد، زنش غيبش زده بود. در كنـار درخت پير چندك زد. پشت و شانه‌اش را به تنه ی چروكيده تكيه داد. دست‌هاش را از رو زانوش ، رو به پائين آويخت و از هم باز گذاشت. چند دقيقه مجسمه‌وار برجا ماند. انگار تكه ای از درخت پير شده بود. آجرهای به چرك نشسته راازنظرگذراند. موزائيك‌های كف حياط رنگ باخته وشكسته وكج ومعوج شده بودند. آسمان را نگاه كرد. مثل قديم‌ها صاف و زلال نبود. انگار يك لايه براده ی آهن بين او و آسمان حايل شده بود. بلند شـد. زن و بچه‌ها پيداشان نبود. ساكت و ملول ، از خانه بيرون زد.
شهر شلوغ بود. ترتر و دود موتورها پرده ی گوشش را خراشاند و چشمش را سوزاند. كاميون‌ها و اتوبوس‌ها زوزه می‌كشيدند و كپه كپه دود تو چشمش می‌پاشيدند.
از چند خيابان و چهار راه و ميدان گذشت. اطراف را می‌پائيد. كسی به او توجهی نداشت. همه سرگرم كارشان بودند. از كپه ی جماعت و داد و دودر و برگرداند و راه خانه را در پيش گرفت. پكر و تو فكر و از خود غافل بود. از خيابان می‌گذشت ، كه موتورسواری بگرده‌اش كوبيد. دور خود چرخيد و با شانه ی راست ، نقش آسفالت شد و رفت.

*
به خود كه آمد، تو درمانگاه بود. مچ و ساعد دست راستش را گچ گرفتند و گوشه نشين اطاق شد. چند روز اول زن و دخترش با ترش روئی ، غذا را، قاشق قاشق ، تو دهنش می‌گذاشتند، سر آخر صدای زنش درآمد:
- می‌شينه كه غذا تو دهنش بگذارند! خجالتم خوب چيزيه! با دست چپت كوفت كن!
از زنش فاصله گرفت و كنار ديوار مچاله شد، آه پرصدائی كشيد و گفت:
- از بچه‌ها دل گيرنيستم ، به نوه‌ها حساب پس ميدند. تو كه سال‌ها سر به بالينم گذاشتی ، چی جوری تو چشمم نگاه می‌كنی؟
زن سينی غذا را جلو شوهرش خيزاند و گفت:
- زندگی با حرف و باد هوا نمی‌چرخه. آخر عمری ليلی – مجنون بازی در مياره! ديگه تو در اوردن و پوشيدن لباس و دستشوئی رفتنم كمكت نمی‌كنم!
زن در اطاق را به هم كوفت و بيرون زد. مرد سرش را به ديوار تكيه داد و به ديواره رو به روی خود خيره مانـد.
دخترش از‌اش پزخانه بيرون آمد، سينی غذا را نگاه كرد و بی اعتناء خارج شد. مرد، در بسته را نگاه كرد و پرده ی تاری جلوی نگاهش موج برداشت. شروع كرد به تمرين غذا خوردن با دست چپ.

*
يك گلوله موم سفت تو مشتش گرفته بود و انگشت‌هاش را ورزش می‌داد. زنش سينی چای بعد از صبحانه را جلوش گذاشت. موم راازدستش گرفت و گفت:
- يك ماهه باموم بازی می‌كنی. به نون خشك و خالی هم نمی‌رسيم. بايد بری بيرون. دست خالی برگردی روزگارتو سياه می‌كنم!….
مرد استكان چای را سر كشيد. سرش رابه ديوار تكيه داد و مدتی تو خودش فرو رفت. گره به پيشانی انداخت و چيزهائی را سبك و سنگين كرد و بلند شد. در كمد را باز كرد. لباس فرمش را درآورد و پوشيد. زن غيبش زده بود. دادزد
- خورجين خريدم كجاست؟
زنش از عمق سياه‌اش پزخانه جواب داد:
- انداختمش رو خرت – پرتای انباری.
خورجين را رو ترك موتور جاگير كرد. دو لنگه‌اش را به دو طرف ترك آويخت. موتور را بيرون كشيد و روشن كرد. سينه پاهاش را رو ركاب فشار داد و از جا كند. …
تو ميدان چرخی زد و جاده ی متروكه را زير چرخ‌ها گرفت. موتور دور برداشته بود كه سه نفر از كمركش جاده خاكی دور افتاده گذشتند. ترمز كرد، موتور دور خود چرخيد و كنار افغان‌ها ايستاد. مرد با صدائی خشن داد زد:
- كارت اقامت تونو ببينم؟
افغان‌هابه هم نگاه كردند و كنار گوش هم پچپچه كردند:
- گوشاتون كره؟
يكی از افغان‌ها پيش آمد، كارت خودرا نشان داد و گفت:
- كارت اونا تو خانه مونده.
مرد كارت را قاپيد و گفت:
- پيشم ميمونه تا كارتا شونو بياری.
افغان‌ها دويست – سيصد متری رفتند و ايستادند، باهم بگو- مگو كردند و دست تو جيب‌هاشان كردند. نفر اولی برگشت و مشت پر خودرا تو كف دست مرد گذاشت وگفت:
- قابل شمارو نداره سركار!
كارت را پس داد و پرسيد:
- از اون پائينا كه می‌آمدين ، تو كاروان‌سرا خرابه‌ها چی خبر بود؟
- گوسفندكشی قاچاق ، مثل هميشه، رواج داشت و شلوغ بود.

*
اسكناس‌های مچاله را جلوی زنش ريخت. زنش پول‌هارا جمع ودسته كرد و شمرد و گفت:
- از يك ماه حقوقت بيشتره. اين همه سال من و بچه‌هارو گشنگی دادی كه چی؟
مرد لباس فرمش را تو كمد آويخت و گفت:
- دلای تو خورجين روكباب كن. امشب جشن بگيرين – جشن كباب دل! شكمی ازعزا در آرين !
زن به دخترش گفت:
- بلندشو، تاشام حاضر می‌كنم ، از پدرت پذيرائی كن.
مرد دست و صورتش را خشك كرد. پتوی چهارتای تميز و پشتی را نگاه كرد. دختر با سينی چای جلو آمد و بــه برادرش گفت:
- بلندشو برو نون بگير!
پسرش رفت نان سنگك و ماست خريد. زنش به اندازه ی هفت – هشت نفر دل كباب كرده بود. سينی پر را در وسط سفره گذاشت. زن و بچه‌ها سينی رادوره كردند و مشغول شدند. زن لقمه ی كله كلاغی‌ئی برداشت و با دهن پرگفت:
- پس چرا نميائی جلو؟
مرد لپ‌های پر زن و بچه‌ها را نگاه كرد و افغان‌ها و قصاب‌ها و ترياكی‌ها و قماربازها جلو نظرش جان گرفتند. …
زن دوباره با لپ پر گفت:
- چه مرگت شده؟ اصلا اين جا نيست ، گرسنه نيستی مگه؟
مرد به خود آمد و گفت:
- ‌ها؟ …اشتهام كو رشده …دل شوره دارم. فكر من نباشين. تو حياط دست و روئی می‌شورم ، كمی قدم می‌زنم. حالم جا مياد و برمی‌گردم.
زن و بچه‌ها تا نفس داشتند خوردند. هر كدام يكی – دو ليوان دوغ سركشيدند و لب و دهن خودرا پاك كردند. زن به ياد مرد افتاد و گفت:
- نيم ساعته بيرون مانده! باز انگار به سرش زده!
زن سرش را از لای در اطاق بيرون داد و مرد را، كه در تاريكی به درخت آويزان بود، ديد. دولنگه ی در را به هم كوبيد، نعره كشيد و پا برهنه تا كنار درخت دويد….




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024