جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 12.04.2016, 7:22

دیدار یار و دیار/ بخش سوم


اشکان آویشن

دوستم نسبت به دیدار پیشین خیلی پیر و فرتوت به نظر می‌رسد. می‌دانم که به چیزی معتاد نیست. اعتیاد، بدترین اهانتی بود که او می‌توانست در معرض آن قرارگیرد.  وضع زندگی‌اش هم بد نیست. بازنشسته‌ی دادگستری‌است. رنگش پریده‌است. انگار شوق زندگی از صورت و چشمان او رخت بربسته‌است. می‌دانم که بچه‌هایش همه تحصیلات نسبتاً خوبی داشته‌اند و از کارشان نیز راضی هستند. کم‌کم درمی‌یابم که نگرانی و درد او، درد MS است که کوچک‌ترین فرزندش را که دختر است چندسالی‌است کلافه کرده. دخترش در گیر و دار اولین زایمانی که انجام داده، به بیماری مورد نظر، گرفتار شده‌است. غصه‌ی دوست من، آب‌شدن دختری‌است که به وی امیدها بسته‌بود. چشم‌هایش پر از اشک می‌شود. او نیز تمام دندان‌های ردیف جلو را، چه ازبالا و چه ازپایین، از دست داده‌است. جرأت نمی‌کنم بپرسم که چرا به دندان‌هایش نرسیده‌است. این را می‌دانم که توانایی پرداخت پول دندان‌پزشک را دارد اما این‌که پیش دندان‌پزشک نرفته، قطعاً نشان از آن دارد که این موضوع، برای او از هیچ اهمیتی برخوردار نیست.

بیهوده نیست که حتی مَثَل‌های ما در این زمینه، حکایت از آن دارد که دندان خراب را باید کَند. کسی نمی‌گوید دندان خراب را باید تعمیرکرد. دیدار ما معمولاً به ذکر شماری از خاطرات گذشته، طرح شماری پرسش‌های فرهنگی و اجتماعی، چه از سوی او و چه از سوی من می‌گذرد. می‌گوید:«به کتاب‌خانه‌ی شهر می‌روم و کتاب‌های تاریخی را قرض می‌گیرم. این تنها دلخوشی روزانه‌ی من‌است. بعضی از این کتاب ها را دوباره و چندباره خوانده‌ام. احساس می‌کنم که برخی تحولات تاریخی را چه در دنیا و چه در منطقه و یا کشورمان، خوب نفهمیده‌ام. کتاب‌های مورد نظر را زیر و رو می‌کنم تا شاید، به جوابی که دنبالش هستم دست‌یابم. البته معلوم نیست که توفیق پیداکنم. با وجود این، این خود انگیزه‌ای است که من بتوانم چیزهای تازه‌ای یاد بگیرم.»

با تنی چند از دوستان قدیم که اهل کتاب و قلم بوده‌اند و هستند، دیدار می‌کنم. سال‌هاست که از مصاحبت آنان بی‌بهره بوده‌ام. در من همیشه این فکر بوده‌است که گذشت زمان، در هر انسانی، تغییرات معینی را پدید می‌آورد. طبیعی‌است که در برخی، این تغییرات، شکل تکامل‌یابنده دارد و در شماری دیگر، شکل واپس‌گرایانه. من معتقدم که هیچ‌کس را نباید به دلیل دگرگونی‌هایی که واپس‌گرایانه تعبیر می‌شود، مورد ملامت قرارداد. هیچ‌کس دوست ندارد در شمار عقب‌ماندگان، واپس‌گرایان و یا درجا ماندگان تلقی‌شود. اگر ما چنان دریافتی از آنان داریم، بر اساس معیارهایی است که ما ارزش‌های رفتاری و گفتاری آنان را با آن می‌سنجیم. گذشته از آن باید دید که این افراد در خلال سال‌هایی که برآنان گذشته، در چه شرایطی قرار داشتهاند. شاید شرط اصلی حفظ همدلی‌ها و حفظ فضای تفاهم و پذیرش، آن باشد که هیچ‌یک از طرفین در نقش بالانشینانه ظاهرنگردند. چنین نقشی، به مناسبات دوسویه به بدترین شکل ممکن، آسیب می‌رساند.

در خلال گفتگوهای متنوعی که انجام می‌‌شود، به من این احساس دست می‌دهد که بخشی از دوستان ما، گرفتار نوعی «ناسیونالیسم شهری» شده‌اند که ظاهراً این گرایش در سال‌های گذشته، در آنان پدیدار نبوده‌است. این ناسیونالیسم شهری، بدان معناست که هر چه از آبادانی، پیشرفت و افتخار‌است، ارزانی شهر من باد! دیگرشهرها به هیچ! انگار باید آن‌ها را فراموش‌کرد. انگار میان بسیاری از این کتاب‌خوانان، رقابتی شکل گرفته است که شهر خود را به رخ شهر همجوار و یا شهرهای همجوار بکشند. این‌که شهر آنان از دیر زمان، چند شاعر، نویسنده، عارف، محقق، پزشک و چند استاد دانشگاه داشته است، نشان از آن دارد که ساکنان این محدوده‌ی جغرافیایی، در ردیف نوابغ اعصار و قرون بوده‌اند و ساکنان آن شهر دیگر اگر تعداد کمتری داشته‌اند و یا دارند، از قافله‌ی مدنیت و افتخار، عقب مانده‌اند. حتی شمار کتاب‌های اینان در مقایسه با شمار کتاب‌های آنان، می‌توانست برتریِ زادگان و ساکنان این شهر را بر آن شهر دیگر به نمایش بگذارد. من با پدیده‌ی تازه‌ای برخوردکرده‌بودم که نه آن را می‌پسندیدم و نه حتی می‌توانستم برای خود حل و هضم‌کنم.

در دورانی که جهان و جهانیان به هم نزدیک‌تر می‌شوند، در دورانی که افتخارات ملی، بخشی از افتخارات جهانی به شمار می‌آید، دیگر چه جای آنست که با فاصله‌ای پنجاه یا چهل کیلومتر میان این شهر و آن شهر دیگر که متعلق به همان استان‌است، چنین مرزهایی بکشیم و ساکنان این محدوده‌ی شهری را نابغه‌تر از ساکنان آن محدوده‌ی شهری تلقی‌کنیم. اگر ما بخواهیم با چنان نگاه تنگی به پدیده‌ها بنگریم باید باردیگر، همان نام قدیمی  را که «زاوه/Zaveh» گفته می‌شده به این شهر برگردانیم. زیرا قطب‌الدین حیدر، زاده‌ی ترکستان بوده و به عنوان مهاجر به این شهر آمده‌است. نگاهی به زندگی جلال‌الدین مولوی که نه زادگاهش در ایران امروز قرار داشته و نه آرامگاهش در کشور ماست، باز همین اندیشه را در ذهن ما به حرکت درمی‌آورد که مولانا جلال‌الدین از افتخارات کیست؟ باید بگوییم که چه مردمان افغانستان او را جزو املاک محضری و فرهنگی خود بدانند و چه مردمان ترکیه و ساکنان قونیه چنین ادعایی بکنند، کسی نمی‌تواند تعلق جهانی مولانا را در حوزه‌ی اندیشه و عرفان به بشریت انکارنماید.

در کنار یکی از مسجدهای تربیت حیدریه، مردی به نام «حسن رسالتی» سال‌ها به میوه فروشی مشغول بود. مغازه‌ی او به راهرو درازی شباهت داشت با عرض دومتر و طول ده متر. از آن‌جا که این مغازه‌ی بیست متری، دیوار به دیوار مسجد بود، همیشه در آن سال‌های کودکی و نوجوانی، گمان من آن‌بود که او برای مسجد کار می‌کند. او مردی بود مهربان و بخشنده. نمی‌شد مشتری‌ها با کودکان خود به مغازه‌ی او بیایند و او بچه‌ها را به دانه‌ای سیب و یا هلو و یا حتی خوشه‌ای انگور، دعوت‌نکند. حتی اگر مشتری‌ای به آن‌جا می‌آمد و میوه‌ای نمی‌خرید، او از وی با مهربانی و خوشرویی، دعوت می‌کرد که حد اقل با چند دانه میوه، دهانی «تَر»‌کُند.

روزی دوستی به او گفته‌بود با این بذل و بخشش که تو داری، از محصولات این مغازه، چه برای خودت می‌ماند. او جواب داده‌بود همان‌طور که تا این لحظه، گذران زندگی من از روی همین مغازه بوده است، تا زمانی هم که زنده باشم، بازهم همین مغازه‌ی بیست متری جواب زندگی مرا خواهد داد. گذشته از این‌ها، من با اعتماد و محبت مردم زندگی می‌کنم. اگر آن‌ها نباشند، «روزی» من نیز قطع می‌شود. او راست می‌گفت. یکی از آن نمونه‌ها، لطف صاحب آن مغازه به او بود. بدین معنی که او نه تنها زمینش را تا آن زمان به مسجد نفروخته‌بود بلکه در طول این سال‌ها، از حسن رسالتی نیز، هیچ کرایه‌ای درخواست نکرده‌بود. به قول خود حسن رسالتی:«چگونه می‌شود بخشندگی را با بخشندگی جواب‌نداد.» صاحب زمین مغازه به او گفته‌بود:«تا زمانی که تو در این مغازه کارکنی، من آن را به مسجد نخواهم فروخت. برای من، این زمین، حالت زمین سوخته را دارد. یک طرف آن کوچه‌است و طرف دیگرش مسجد. گذشته از آن، در طول این سال‌ها، بارها متولیان مسجد به من فشار آورده‌اند که آن را به مسجد بفروشم. من نیز به آن‌ها گفته‌ام که تا زمانی که فلانی آن را در اختیار دارد، حرفش را هم نزنید.»

من حسن رسالتی را از دوران کودکی به یاد می‌آوردم. در همان دوران، وقتی به مدرسه می‌رفتم او را می‌دیدم که با مشتری‌ها با لبخندی برلب در حال گفتگوست. در بزرگ‌سالی، به علت این‌که یک‌بار از مغازه‌ی او میوه‌خریدم و گذشته از آن از او خواهش‌کردم که عکس مشترکی با هم بگیریم، با هم دوست‌شدیم. تفاوت سنی ما، حد اقل به بیش از سی‌سال می‌رسید. این را نیز بگویم که آن عکس مشترک را در همان زمان چاپ‌گرفتم و در اختیارش قراردادم. از آن‌جا که فکر می کردم عکس خود او بسیار مناسب و خوب افتاده‌است، سفارش‌دادم که آن را از عکس من جداکنند و عکس خود او را در اندازه‌ی سی در چهل بزرگ‌سازند و برایش قاب بگیرند. او تا آخرین سفری که من به تربت‌داشتم، این عکس را در قسمت انتهایی مغازه‌اش بر دیوار آن آویزان داشت. حسن رسالتی چنان از چاپ عکس خود در آن قطع و آن هم در یک قاب آبرومند، خوشحال ‌بود که سپاس‌گزاری‌هایش، هیچ مرزی نمی‌شناخت.

در طول سال‌هایی که در انگلستان بوده‌ام، هربار که به ایران آمده‌ام، دیدار او نیز یکی از وظایف همیشگی‌ام بوده‌است. در این دیدارها، محبت او که با ارائه‌ی انواع میوه و حتی دعوت به چای و ناهار، به نمایش گذاشته می‌شد، همچنان به عنوان چشمه‌ای جوشان به حیات خود ادامه می‌داد. در این سفر، وقتی سراغ او را گرفتم، گفتند یکی دو سال‌است درگذشته و زمین مغازه‌اش نیز جزو مسجد شده‌است. از مرگش که در سن هشتاد و پنج سالگی اتفاق افتاده‌بود، سخت متأسف‌شدم. احساسم‌ آن‌بود که همیشه جای چنین مردمانی، پس از مرگشان خالی‌است. این تنها دریافت من نبود. دریافت همه‌ی همسایگانی‌بود که در آن اطراف مغازه داشتند و به شکلی از محبت او برخوردار می‌شدند. همه می‌گفتند که او، گرایش غریبی به خوشحال‌کردن مردم داشت. خشونت و اخم، از موردهایی بود که هیچ کس نمی‌توانست موردی را از او به یاد بیاورد. حتی گاه اگر میوه‌ای را نوبرانه برای فروش می‌آورد، خوش‌تر داشت که بخشی از آن را به مغازه‌داران همسایه‌اش برای نوبرکردن، ببخشاید.

با دوستی قدیمی که اهل اندیشه ‌است دیداری داشتم. او نیز جزو کسانی‌است که در هرسفر، دیدار وی برای من از واجبات‌ به شمار می‌آید. در ضمن صحبت، یکی از نگرانی‌های عمیق او، فرار مغزها از کشور بود. او اعتقاد داشت که مهاجرت بزرگ ایرانیان در خلال سی سال گذشته، در عمل مغزهای اندیشمند، مخترع، مکتشف، جراح، فیلسوف و غیره و غیره را از داخل کشور به دیگر کشورهای اروپایی و آمریکایی، کوچ داده‌است. آدم‌هایی که تحصیلاتشان را در داخل کشور انجام داده‌اند و حالا به عنوان یک نیروی آماده به کار، راهی سرزمین‌های دیگر شده‌اند. یا آدم‌هایی که آماده‌ی تحصیلات بالای دانشگاهی بوده‌اند و راهی کشورهای دیگر شده‌اند تا در آن‌جا به تحصیلات خود ادامه‌دهند. نگرانی او بر این اصل استوار بود که عملاً در خلال این سال‌ها، کشور ما از مغزهای بزرگ و خلاق، خالی شده‌است و همه، راه سرزمین‌های بیگانه را پیش گرفته‌اند.

پاسخ من به او چنین بود:«صرف‌نظر از همه‌ی اندیشمندان، شاعران، نویسندگان، پزشکان، متخصصان رشته‌های فنی و غیره و غیره که از ایران مهاجرت کرده‌اند، باید بگویم که این افراد بخشی ازاندیشمندان و مغزهای متفکر ما بوده‌اند نه همه‌ی آن‌ها. زیرا اگر براین باور باشیم که با این گونه کوچ‌کردن‌ها، جامعه‌ی زنده و پوینده‌ای مانند جامعه‌ی ایران، از هرچه مغز متفکری‌است خالی شده و یا می‌شود، فکر بسیار نادرستی‌است و عملاً به نوعی از انکار حرکت تاریخ و پویایی آن می‌انجامد. گذشته از آن، چنین حسی، در ما این اندیشه را به وجود می‌آورد که گویا باوری به رویش و پویش نسل‌هایی که در راه هستند نداریم. در بستر رودخانه‌ی تکامل و دگرگونی جامعه، همیشه اندیشمندان و متفکران تازه، در راهند. باید به آینده باورداشت. همه‌ی جوامع بشری که در معرض فجایع ملی، طبیعی و یا تاریخی بوده‌اند، پس از گذشت مدتی، باردیگر، به بازسازی نیروهای انسانی خود پرداخته‌اند. آنان در عمل، کمبود نیروهای انسانی خود را جبران کرده‌اند. تردید ندارم که هرگونه از دست‌دادنی در حوزه‌ی انسانی و اندیشمندانگی، یک از دست‌دادن واقعی‌است. اما تاریخ، حتی در برابر از دست‌دادن‌های دردناک و واقعی، سر، خم نکرده‌است. زیرا در عمق همه‌ی این کمبودها و یا از دست‌دادن‌ها، شعله‌های شوقی برای زیستن و بهترزیستن، زبانه کشیده‌است.» 

در یکی از پاساژهای مرکزی تربت حیدریه، همراه با همسرم «راشل» و دختر بزرگم «آلیس/ آفتاب»، وارد مغازه‌ای می‌شویم که رنگ مو و دیگر وسائل مربوط به آرایش و پیرایش خانم‌ها را می‌فروشد. در یک طرف مغازه، خانمی‌است بسیار خونسرد و مسلط به کار خویش که با آوردن نام هر جنسی، فوراً دست دراز می‌کند و آن را درمی‌آورد و در اختیار مشتری میگذارد. برخورد او گذشته از خونسردی، بی‌روح و کاملاً ماشین واره‌است. بر لب‌های او حتی لبخندی که جاری‌است بسیار تصنعی و خشک جلوه می‌کند. در طرف دیگر مغازه، مردی ایستاده که نسبتاً ساکت‌است و بیشتر به حالات و حرکات خانم فروشنده نگاه می‌کند. پس از دقایقی، درمی‌یابم که مغازه از آن آقاست. مردی است بلندقد، موهای سبیل و سرش را رنگ مشکی کرده تا طبیعی جلوه‌کند. «راشل» چند کالا را انتخاب می‌کند و طبق عادت یادگرفته از دوستان و خویشان در داخل ایران، سعی می‌کند مقداری چانه بزند و جنس را با تخفیف بخرد. خانم فروشنده با همان لبخند خشک و مرده، می‌گوید:«این‌ها هیچ تخفیفی ندارد. قیمتش مقطوع‌است.»

در این میان، ناگهان مرد فروشنده که صاحب مغازه هم هست، به حرف می‌آید. او با «راشل» و «آلیس/ آفتاب» فاصله‌ی بیشتری دارد و آن‌چه را می‌گوید، ظاهراً بیشتر برای شنیدن من‌است. زیرا آن‌دو با خانم فروشنده، همچنان مشغول گفتگو، پرسش و چانه‌زدن هستند. مرد می‌گوید:«من تصمیم گرفته‌ام نوع کسب را تغییردهم. این‌کار، بسیار پردرد سر است. مخصوصاً که چندین بیماری هم به جان من افتاده و آرام و قرارم را گرفته است. از فشار خون گرفته تا کم‌کاری کَبِد، ناراحتی معده، کیسه‌ی صفرا، آرتروز گردن و زانو، همه مهمان جسم منند. این‌کار که من دارم، نیاز به دقت دارد. در سفارش‌دادن رنگ‌ها و یا دیگر جنس‌ها، کافی‌است که یک شماره، کم یا زیاد شود. ناگهان انسان به دردسر بزرگی می‌افتد. چه برای پس فرستادن و چه برای فروختن به مشتری.»

«البته من از وضع خود گله‌مند نیستم. پسرم با عروسم در مغازه‌ی بغل‌دستی کار می‌کنند. آن مغازه هم از من‌است. دو مغازه‌ی دیگرهم بعد از آن، مال من‌است. اگر من و خانمم هیچ کاری انجام ندهیم، عایدات این چند مغازه، زندگی ما را کفایت می‌کند. اما مشکل بر سر آنست که ما تا جوان بودیم، هم سالم‌بودیم و هم حرص انباشتن مال را داشتیم. فکر می‌کردیم هرچقدر ثروتمان انباشته‌شود، سلامتی و سعادتمان تضمین است. اما حالا، هم من بیمارم و هم خانمم. حالا که کمترین نگرانی مادی نداریم، نگرانی از نبود سلامت، زندگی را برما تلخ کرده است. گاه با خودم می‌گویم که من حتی یک لحظه، روی سعادت را ندیده‌ام. درست در زمانی که تنم سالم‌بود، به علت فقر و نداری، مرتب نگران آینده‌بودم. همه‌اش فکر می‌کردم ای کاش روزی برسد که وضع مادی‌ام خوب‌شود و من بتوانم خود را یک آدم سعادتمند ببینم.»

«ناگهان روزی رسید که دیدم پول از در و دیوار برایم می‌ریزد. همین‌که آمدم فریاد شادی سردهم، فریادم در گلو خفه‌شد. دردهایی که در جانم نشسته‌بود، حالا برخاسته بودند و انتقام خود را از من می‌گرفتند. گاه با خودم می‌گویم که سعادت از آن موهبت‌هایی است که هرگز خود را در زندگی انسانها آفتابی نمی‌کند.» من در خلال این مدت، همچنان شنونده‌ی وفادار صحبت‌های او بودم. برای یک لحظه متوجه‌شدم که «راشل» و «آلیس/ آفتاب»، پول جنس‌ها را داده و بیرون از مغازه، منتظر من هستند. از مرد فروشنده معذرت خواستم که بیشتر از آن نمی‌توانستم پای صحبت‌های فیلسوفانه‌اش بنشینم. او با گرمی و مهربانی از من تشکرکرد که با حوصله، به حرف‌هایش گوش داده‌ام.

ادامه دارد

بخش نخست «دیدار یار و دیار»
بخش دوم «دیدار یار و دیار»




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024