جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 20.12.2015, 9:18

صائب، واژه‌پرداز اخلاقیات


اشکان آویشن

صائب تبریزی شاعر سده‌ی یازدهم هجری قمری که بخشی از زندگی او، مصادف با دوران حکومت شاه عباس دوم پادشاه صفوی بوده، از شاعرانی است که در چند دوره‌ی مختلف سنی از زندگی من، حضوری آشکار داشته‌است. نخستین‌بار، هنگامی این آشنایی رخ‌داد که در سن پانزده سالگی، در حال جمع‌کردن ابیات پراکنده و اندیشه‌برانگیز شاعران ایران، همراه یا جمله‌های دلچسب و پرمحتوای نویسندگان مختلف جهان‌بودم. در آن هنگام، در ذهن من چنان نشسته‌بود که کلمات قصار و جمله‌های پرمعنی، بیشتر از آنِ نویسندگان و شخصیت‌های خارجی‌‌است و اشعار نغز و تفکربرانگیز، تنها در انحصار شاعران ایرانی.  البته خیلی زود به این نکته پی‌بردم که چنان دریافتی، از بُن، نادرست‌بوده‌است. حرف‌های اندیشه‌برانگیز، در انحصار هیچ فرهنگ و ملتی نیست. اما طبیعی است که همه‌ی ملت‌ها به یک اندازه، از این موهبت برخوردار نیستند. عوامل گوناگون تاریخی، فرهنگی و اجتماعی، راه را برای داشتن و یا نداشتن چنان غنایی، بیشتر هموار می‌سازد.

ملت‌هایی که به دلایل گوناگون، مرتب در معرض تاخت و تاز مهاجمان خارجی و یا داخلی ‌بوده‌اند و میراث فرهنگی آنان، نتوانسته‌است در یک آرامش مدنی، رشد طبیعی و مناسب خود را داشته‌باشد، با آنان که از چنین تنش‌های نظامی و یا غارتگرانه برکنار بوده‌اند و در فضایی مساعد و دور از اضطراب رشدکرده‌اند، قطعاً تفاوت‌های معینی را در حوزه‌های دریافت، تعمق و اندیشیدن، به نمایش می‌گذارند. در آن‌هنگام، من گوش به زنگ‌بودم تا وقتی در نشریات، به مقاله‌ها، نقل قول‌ها و بیت‌هایی برمی‌خورم که انسان را به خویش می‌طلبد، آن‌ها را یادداشت‌کنم. خاصه بیت‌هایی که آبشخور آن‌ها اگر چه عملاً واقعیت‌های زندگی روزانه‌‌بود اما در عمل، خبر از «نگاهی دیگر» به زندگی و مناسبات انسانی می‌داد. من در آن سن و سال، نمی‌توانستم دریابم که وقتی سنایی می‌گوید:«مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی/از این آیین بی‌دینان پشیمانی، پشیمانی» چه فرقی با توصیف‌های صائبانه، از قبیل این بیت‌دارد:«این ناکسان که فخر به اجداد می‌کنند/ چون سگ به استخوان، دل خود شاد می‌کنند.»

من در واقعیت، بیشتر می‌توانستم توصیف‌های صائب را در آن ابیات پراکنده، نزدیک‌ به حس و حال و درک انسانی خویش ببینم تا حرف‌های سنایی غزنوی را. این را نیز درک می‌کردم که شعرهای سنایی و یا شاعرانی در حال و هوای او، زبان قوی‌تر، پخته‌تر و جوهری‌تری دارند تا شاعرانی همچون صائب تبریزی. برای من، چندان ساده نبود که بتوانم این تفاوت را برشمارم و یا وارد جزئیات آن گردم. اما برپایه‌ی تجربه‌های اندک خویش، می‌توانستم تفاوت زبان و کلام این دو نفر را به خوبی حس کنم. من سنایی غزنوی را بیشتر مانند واعظی می‌دیدم که بر منبر نشسته‌است و تجربه‌ی هزار عالَم را بردوش‌دارد و از روی اطمینانی آسمانی و بهشتی، بریگانه راه به حق زندگی خود، پای می‌فشارد و هرکس دیگر را که جز آن بیندیشد و یا انجام‌دهد به نفرینستان تاریخ می‌سپرد. کلام سنایی محکم بود و از آن، فخامت و آهنگ می‌بارید. در آن هنگام، به دلیل نبود دانش کافی و کمی تجربه در عرصه‌های مختلف زندگی، به زحمت می‌توانستم به وی نزدیک‌شوم و یا اندیشه‌ها و نگرانی‌های وی را کاملاً خانگی و قابل حس بشناسم.

در حالی که صائب برای من، مانند مرد دوره‌گردی‌بود که نه ادعایی در سرداشت تا بخواهد خلق خدا را به سوی آن هدابت کند و نه در عمل، چنان زبانی داشت که رنگ و بوی آن، از زندگی روزانه، فرسنگ‌ها فاصله‌داشته‌باشد. به نظر می‌رسید که صائب، دور از ادعاهای رهبرانه‌ی فکری و اخلاقی، بی‌آن‌که در خود، وظیفه‌ی نهی و وعظی را احساس‌کند، آن‌چه را که درمی‌یابد، به ساده‌ترین شکل ممکن برزبان جاری می‌سازد. با وجود این، من تنها به نوشتن ابیاتی از صائب، نمی‌توانستم قانع‌باشم، بلکه هرجا به بیت‌هایی از سنایی و دیگرشاعران فارسی‌زبان برمی‌خوردم، یادداشت می‌کردم. در آن هنگام، با وجود مطالعه‌ی بسیار اندک اما شوق بسیار، نام سنایی را بیشتر شنیده و یا خوانده‌بودم تا نام صائب تبریزی را. شخصیت صائب، برایم کاملاً تازگی‌داشت. حتی نمی‌دانستم که او از زادگان کدام قرن‌است و صاحب کدام آثار و یا دارنده‌ی کدام سبک شاعرانه. البته برای من، آن چه مهم‌بود، گردآوردن جلوه‌های کلامی شاعران و نویسندگانی بود که به شکلی مورد پسند آنی من قرار می‌گرفت. هرچند، شماری ابیات دیگر را نیز یادداشت می‌کردم نه از آن‌رو که در همان لحظات، مورد پسند درجه اول من قرارگرفته‌بود بلکه بدان دلیل که احساس می‌کردم شاید آن ابیات، در آینده و در ساخت و بافت دیگری، مورد استفاده قرارگیرد.

به عنوان مثال، ملامت‌های خاقانی و تازیانه‌های کلامی او در شعر «ایوان مداین»، لحن آرام و رام پروین اعتصامی در مناظره‌های اشیاء و اشخاص و طبقات گوناگون اجتماعی، برخورد عاقلانه و جهان‌دیده‌ی سعدی با مردم روزگار، همه و همه از موردهایی بودند که مرا مخاطب خویش قرار می‌دادند. اما با وجود این، نگاه صائب، صرف‌نظر ازکم‌رنگ بودن جوهره‌ی کلام، از نظر محتوا و ابلاغ پیام، برایم نگاه دیگری‌بود. انگار ابیات غزل‌های او، هرکدام از نظر معنایی، سازهای متفاوتی می‌نواختند. از این رو، اگر من هرکدام از آن‌ها را در قفس جداگانه‌ی صفحه‌ای از دفترم زندانی می‌کردم، احساس تنهایی به آن‌ها دست نمی‌داد.

دوره‌ی دوم آشنایی من با صائب، مربوط به زمانی‌است که در دانشکده‌ی ادبیات مشهد، در دهه‌ی چهل خورشیدی، بخشی به انگیزه‌ی انجام تکلیف درسی و بخشی دیگر با انگیزه‌ها‌ی فردی، تصمیم گرفتم تا تذکره‌ی محمدطاهر نصرآبادی را مطالعه‌کنم و دریافت‌ها و اندیشه‌های خویش را در این رابطه، در قالب کتابی قلمی‌سازم. در آن‌تذکره که زندگی ۹۵۶ شاعر به توصیف کشیده‌شده‌بود، طبعاً صائب، جای ویژه‌ای داشت. در آن هنگام، باردیگر این نکته، بیشتر و بیشتر در مقابل ذهنم به جلوه‌گری پرداخت که صائب، متعلق به دوره‌ای خاص از تاریخ ایران است که شاعر بودن، دیگر برای بسیاری از آرزومندان آفرینش‌های کلامی، نه شغل نان و آب‌داری به شمار می‌آمده و نه حتی اندیشه‌های جاری در فضای جامعه، همان‌بوده که می‌توانسته در عهد ابراهیم غزنوی به نمایش درآید. درست‌است که سلطان محمود، جد سلطان‌ابراهیم غزنوی، بیشترین سفرها را به خاک کشور هندکرد. بیشترین غنائم جنگی را از آن جا با خود به ایران آورد اما چندان سبدی از زبان و فرهنگ آن سرزمین را نتوانست به غنیمت بگیرد. چنان جلوه‌هایی از فرهنگ انسانی، نه به سادگی، به غنیمت گرفته‌ می‌شوند و نه حتی با وجود به غنیمت‌گرفته‌شدن، به سادگی و در خلال زمانی بس کوتاه، می‌توانند در سرزمینی دیگر به برگ و باربنشینند.

زمان طولانی‌تری لازم‌بوده که با استقرار حکومت‌های ایرانی در هند، «مهلتی» فرازآید تا آن «خون»، «شیر» گردد. در سایه‌ی چنان تداومی بود که بعدها پس از حمله‌ی مغول و تداوم حکومت جانشینان و فرزندان او، تأثیر فکری و فرهنگی زبان فارسی در آن منطقه و تأثیر پذیری ایرانیان از آن محیط، خاصه آنان که به آن سرزمین مهاجرت موقت و یا دائمی می‌کردند، در فرهنگ و ادبیات فارسی، به نمایش درآید. شعر صائب در این زمینه، به نوعی، فرزند آن بده بستان‌های اجتماعی و فرهنگی است. شاعر از تمرکز بر روی زبان در مفهوم کلاسیک آن،کاسته‌ و بیشتر به القاء پیام خویش‌اندیشیده‌است. در حالی که در دوران سنایی و یا قبل از او، بسیاری از شاعران، گاه در برابر زبان فخیم و پر قدرت خویش، محتوایی بسیار ساده و حتی کم‌ارزش، ارائه می‌دادند. این بدان معنی‌بود که در مواقعی، «شکل» بر «محتوا» می‌چربید.

بار سوم، هنگامی بود که در بزرگ‌سالی، این مجال را یافتم که دیوان صائب را با نگاه و تجربه‌ای دیگر از نظر بگذرانم. در این نکته تردیدنیست که ما انسان‌ها، به تناسب افزایش سن و تجربه، هربار که به پدیده‌ای مراجعه می‌کنیم و یا برآنیم که آن را یک‌بار دیگر در کارگاه تجزیه و تحلیل ذهنی خویش قراردهیم، به کشف نکات تازه و دریافت‌هایی از ابعاد دیگرِ فکر و زندگی می‌رسیم.

چه در آن هنگام و چه در این زمان، احساس می‌کنم که جای یک بررسی پژوهشگرانه از کارهای وی و چه بسا یک ویرایش مجدد از دیوان او لازم است. این ویرایش بدان معنی نیست که ضرورتاً شخص ویراش‌گر بخواهد، ابیات دخیل را از آن دورسازد و یا دیوان وی را با نسخه‌هایی کُهن‌تر مورد مقایسه قراردهد. طبیعی است که اگر انجام چنین کاری هم لازم‌باشد، باید آن را به انجام رساند. آن‌چه منظور من‌است آن که حتی در همین وضع فعلی نیز، می‌توان دیوان او را با چاپ بهتر، توضیحات ضروری‌تر و همچنین نوشتن یک مقدمه‌ی علمی و دور از احساسات فرزندانه یا پدرانه نسبت به این شاعر، به بازار ارائه‌داد. این‌کار می‌تواندصائب را بیشتر و بیشتر به افراد کتاب‌خوان ما معرفی‌کند. حتی گزیده‌ای از دیوان وی، جزو نکات ضروری برای چنین موردهایی‌است. در همان سال‌های نخستینی که با صائب و شعر او به طور پراکنده و عمدتاً تک‌بیت‌های نسبتاً «ناب» وی آشنا شده‌بودم، بیش از پیش، کنجکاو بودم که در باره‌ی او بیشتر بدانم و بخوانم. در میان اطرافیانم، کسی نبود که دیوان وی را در میان کتاب‌های دیگر خود، خاصه در میان دیوان شاعران، داشته‌باشد. روزی با معلم ادبیات خود، این نکته را مطرح‌کردم که چرا نباید مدرسه‌ی ما کتاب‌خانه‌ی کوچکی داشته‌باشد و در آن، حداقل، دیوان مشهورترین شاعران کشورمان، برای افراد علاقه‌مند، قابل دسترس‌باشد.

در همان هنگام، من بایک حساب سرانگشتی، برآورد کرده‌بودم که اگر مدرسه‌ی ما، دیوان دویست شاعر ایرانی را با قیمت ده‌تومان برای هر یک، خریداری کند، هزینه‌ی همه‌ی دیوان‌های شاعران، بیش از دو هزارتومان نخواهدشد. این را می‌دانستم که دیوان بخش بزرگی از آن شاعران در آن زمان، حتی ده‌تومان هم نبود. گذشته از آن، دو هزارتومان برای مدرسه‌ای که سیصد دانش‌آموز داشت، پول بسیار اندکی بود. چه، اداره‌ی فرهنگ وقت، پول آن کتاب‌ها را می‌داد و چه حتی از پدران و مادران بچه‌ها گرفته می‌شد، چیزی نبود که به کسی فشار اقتصادی وارد سازد. وقتی من این موضوع را با معلم ادبیاتمان در میان‌گذاشتم، او این فکر را پسندید اما نه شوقی برای پیگیری آن داشت و نه حوصله‌ی مطرح کردن مستقیم آن را با مدیریت مدرسه.  وی بهتر آن دید که مرا برای مطرح کردن این موضوع، به مدیر مدرسه حواله‌دهد. پس از دیدار من با مدیر مدرسه و ضرورت خرید چنان کتاب هایی، وی در جواب من گفت:«عروسی به چشم تماشاگر آسان می‌آید. مدرسه‌ی ما یک بودجه‌ی بسیار مختصری دارد که حتی پول نفت بخاری‌های زمستان ما را تکافو نمی‌کند. من باید هر روز به اداره‌ی فرهنگ بروم و از بخش مالی آن، مقداری پول گدایی‌کنم تا  بتوانم نفت زمستان کلاس‌ها را تأمین‌سازم. در چنین وضع و حالی، کتاب و کتاب‌خانه، پیشکش همه‌باد.»

«من هم بدم نمی‌آید که ما کتاب‌خانه‌ی کوچکی می‌داشتیم و به جای دویست جلد، حداقل پنجاه جلد کتاب، از شاعران مهم کشورمان در آن‌جا قرار می‌دادیم. البته من تصور نمی‌کنم که بودن یا نبودن دیوان صائب در کتاب‌خانه‌ مدرسه‌ی ما، چیز چندانی را تغییردهد. اگر قرار بود پنجاه جلد کتاب بخریم، باید این پنجاه جلد، از آن کسانی‌باشد که در قله‌ی اعتبار و احترام و محبوبیت ملی ما قراردارند. برای اشخاصی مانند صائب، در این دایره، جایی در نظر گرفته نشده است.» من در برابر حرف‌های مدیر مدرسه، کاملاً لال شده‌بودم. شاید او راست می‌گفت و شخصیت ادبی صائب، چیزی نبود که بشود کمبودش را در یک شهرستان دورافتاده، آن‌هم در کتاب‌خانه‌ی مدرسه‌ای دورافتاده‌تر، احساس‌کرد.  با وجود این، شوق خواندن دیوان صائب، در من فروکش نکرده‌بود. برای من مهم آن‌نبود که حرف‌های دلنشین و تفکر برانگیز در مورد موضوعات مختلف را یک شاعر مهم ملی برزبان آورده‌باشد و یا روستازاده‌ای در کرمان یا تبریز. من همچنان در جستجوی دیوان این شاعر «غیرمهم»‌بودم. رسم برآنست که در شهرهای کوچک که دسترسی به کتاب و کتاب‌‌خانه‌های بزرگ و قابل اعتنا میسر نیست، انسان بیشتر از هر چیز، به دامان کسانی متوسل می‌شود که در میان ساکنان آن شهر، به دلیل خاصی از قبیل مقام و یا موقعیت فرهنگی، در باره‌ی آنان، این جا و آن‌جا، توصیف‌هایی را شنیده‌‌است. حتی این ذهنیت در میان شماری از مردم اهل کتاب به وجود آمده که انگار عِلمِ همه‌ی عالَم، در «سینه»‌ی آنان جمع‌است و آن‌ها به هرپرسش بی‌جوابی، جواب خواهندداد و هر گونه مشکل فکری و فلسفی را حل خواهندکرد.

من در این زمینه، حتی آمادگی آن را داشتم که بر درِ خانه‌ی هرکس که او را دانشمند و یا اهل کلام توصیف می‌کردند، کوبه‌ای بزنم و از آن شخص، در صورت امکان، کتابی به امانت بگیرم و یا پرسشی را مطرح‌سازم. علت این نوع دریافت و برخورد در من،  آن بود که یکی دو سال قبل از آن، از میان کتاب‌هایی که از کتاب‌فروش سالخورده و بسیار قدیمی شهرمان اجاره کرده‌بودم، کتابی به دستم رسیده‌بود که در آن، مقدار زیادی کلمات قصار به چشم می‌خورد. یکی از آن جمله‌ها که سخت در ذهن من، تأثیر خود را به جاگذاشته بود، این جمله‌بود:«برای آموختن، هرگز نباید احتیاط کرد و برای پرسیدن، هرگز نباید مغرور بود.» این جمله، تقریباً بیشتر اوقات، آویزه‌ی ذهن من شده‌بود. اما در محیطی که ظاهراً شوره‌زار می‌نماید و در آن گیاهی نمی‌روید یا اگر بروید، به دشواری می‌تواند رشدکند، چه انسان، متواضع باشد و چه مغرور، نمی‌توان به میوه‌ی فکری دلخواه خویش، دسترسی یافت. از طرف دیگر، تابستان همان‌سال، برای من موقعیت بسیار مناسبی فراهم‌گردید تا بتوانم با کسی آشناشوم که اگر چه در گمنامی می‌زیست اما از بسیاری کسان که برای خود، نام و آوازه‌ای دست و پا کرده‌بودند، بیشتر می‌دانست. موضوع از این قراربود که پدرم می‌خواست برای انجام کار معینی به تهران‌برود. او چنان برنامه‌ریزی کرده‌بود که بیشتر از سه‌روز در آن‌جا نماند. من همچنان بر حَسَبِ تصادف، بی‌آن‌که اشتیاق و یا تمایل این سفر را داشته‌باشم، به وی‌گفتم:«ای‌کاش من هم با شما می‌آمدم.» تابستان‌بود و مدرسه‌‌ها تعطیل. از این‌رو، مشکلی از جانب مدرسه نداشتم. پدرم جواب‌داد:«راه‌بیفت تا با هم برویم.» و چنان‌شد.

این نخستین سفر من به تهران‌بود. پدرم به علت مسافرت‌های متعددی که به این شهرداشت، از مشتریان دائمی و شناخته‌شده‌ی مسافرخانه‌ی پارس‌بود. این مسافرخانه، در انتهای بازار «مَروی/Marvi» از کوچه‌های بسیار قدیمی خیابان ناصرخسرو قرارداشت.‌ از آن‌جا به خیابان پاچنار، راه چندانی نبود. این مسافرخانه، محل آمد و رفت و یا اقامت اعیان و اشراف تهران و یا شهرستان‌ها نبود. اگرچه کسانی بودند که با وجود داشتن ثروت، ترجیح می‌دادند بازهم همان مسافرخانه را انتخاب‌کنند. صاحب آن، مردی مهربان و خوش‌برخوردبود. کارکنانش تعریف می‌کردند که او برای رضایت مسافران و مشتریان خود، پایبند اصول خاصی‌است. از آن جمله، وی همیشه به کارکنانش می‌گفته‌است:«رنجیدگی یک مسافر از ما به معنی از دست دادن ده نفر مشتری‌است. زیرا یک انسان، وقتی از جایی یا چیزی ناراضی‌باشد، به هردوست و آشنایی که برسد، نارضایی خویش را از آن شخص و پدیده، دست‌کم در خلال یک مدت زمان معین، چند و چندین‌بار مطرح می‌کند. اگر ما میانگین این شکایت‌ها و بدگویی‌ها را در خلال دو سال، فقط ده‌بار بدانیم، در آن صورت، این شخص، توانسته‌است ده مشتری احتمالی ما را از ما برماند. از طرف دیگر، اگر مسافران ما، از ما رضایت داشته‌باشند، همین روند ، به شکل مثبت آن، در مورد ما عمل خواهدکرد.»

مسافرخانه‌ی مزبور، محوطه‌ی بسیار بزرگی داشت که حتی اگر دونفر تمایل داشتند در آن‌جا، هم بایکدیگر صحبت‌کنند و هم قدم بزنند، کاملاً امکان‌پذیربود. نکته‌ی دیگر آن‌‌که در آن‌جا، همه‌گونه اقشار اجتماعی، در رفت و آمدبودند. از معلم و کارگر گرفته تا بازرگان شهرستانی، مدیر یک مؤسسه‌ی دولتی یا خصوصی، سرباز و دیگر اقشار اجتماعی. پدرم روز اول، مرا در مسافرخانه‌ی پارس، تنها گذاشت. فقط توصیه‌کرد: «تهران شهر بزرگی‌است و اگر به خیابان‌ می‌روی، سعی‌کن به هر شکلی که دوست داری، برای خودت نشانه‌‌ای بگذار تا راه بازگشتت را گم‌نکنی.» من، برای کشف تهران به عنوان یک محیط ناشناخته، چندان کنجکاوی نداشتم. کنجکاوی عمده‌ام آن بود که بتوانم به چندکتاب‌فروشی سر‌بزنم و اگر کتابی مطابق میل خود پیدا می‌کنم، بخرم. به همین جهت، پس از رفتن پدر، فکرکردم که خود را برای رفتن به خیابان و پیداکردن کتاب‌فروشی‌های دلخواهم آماده کنم. اما هنوز از مسافرخانه بیرون نرفته‌بودم که حضور مردی نسبتاً مُسن در محوطه‌ی آن‌جا، نظرم را به خود جلب‌کرد. طبیعی بود که من دریافت چندان دقیقی از سن و سال افراد و خاصه او نداشتم. در مورد وی، حدسم می‌توانست کاملاً نادرست باشد. اما تکیدگی و چین و چروک صورت و نوع لباس‌پوشیدن آن مرد، او را در نگاه من، بسیار مُسن جلوه می‌داد. ریشش تقریباً تا آن‌جا بلند بود که مرتب آن را در مشت خویش می‌فشرد و مقدار زیادی هم از بقیه‌اش، از ته مشت وی، بیرون می‌زد. نگاهش درخشش خاصی داشت. وضع سر و لباسش، چندان مناسب نبود. اگر چه به نظر نمی‌رسید که کثیف‌باشد اما به اندازه‌ی کافی، کهنه و رنگ و رو رفته‌بود. او در گوشه‌ای خلوت از محوطه‌ی آجرفرش مسافرخانه، روی تختی از انبوه تخت‌های در کنار هم، نشسته‌بود و به خواندن کتابی مشغول‌یود.

برای من تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود که کسی را در یک مکان عمومی، در حال خواندن کتاب ببینم. آن‌هم کسی که با آرامش خاطر، بی‌توجه به حضور عارف و عامی، بی توجه به کنجکاوی رهگذران، چه مسافر و چه بازدیدکننده، وارد دنیای درونی کتابی شده‌باشد که در دست دارد. به همین دلیل، حضور این مرد غریبه آن‌هم در حال خواندن کتاب، برای من، چراغ سبزی بود که اجازه می‌داد وارد دنیای دیگری شوم که از دنیای کسب و کار و یا دیگر چیزهایی که مورد علاقه‌ی من نبود، فاصله‌داشت. من، هم کنجکاو بودم و هم از نشان‌دادن کنجکاوی‌ام به آن مرد غریبه، نگرانی نداشتم. زیرا در مدرسه، از یکی از آموزگارانم این نکته را شنیده‌بودم که:«کنجکاوی نشان‌دادن در زندگی خصوصی مردم، کار بسیار نادرستی است. اما کنجکاوی نشان‌دادن در مورد کسی که کتاب می‌خواند، با توجه به نوع برخورد سالم و دوستانه‌ی انسان در لحظه‌ی آشنایی، کار نادرستی نیست. آنان که در حال خواندن کتاب هستند، معمولاً این کار را خصوصی تلقی نمی‌کنند. از این‌رو، چه بسا خوشحال‌ هم بشوند از این‌که کسی، کنجکاوی نشان داده و از آنان در مورد کتابی که به خواندنش مشغول هستند، چیزی پرسیده‌است.»

البته این آموزگار، بیشتر به فضای ایران توجه داشت آن‌هم ایرانی که به دهه‌ی بیست و سی خورشیدی برمی‌گشت. در آن هنگام، در حلقه‌های آشنایی من، نه همه کتاب‌خوان بودند و نه کسی نسبت به کتاب‌خواندن دیگران، واکنش مثبت یا قدردانانه‌ای نشان می‌داد. در آن‌هنگام، چیزی به نام فرهنگ کتاب‌خوانی، هنوز معنا پیدانکرده‌بود. حتی آنان که در سن و سال بالا، به مطالعه مشغول می‌شدند، از دیدگاه بسیاری، این اندیشه در ذهنشان بیدار می‌شد که چگونه است مردی با این سن و سال و داشتن چندبچه، هنوز هم درس می‌خوانَد. برای بخش بسیار بزرگی از مردم، کتاب‌خواندن، برابر با درس‌خواندن‌بود. آموزگار مورد نظر، همیشه به ما توصیه‌می‌کرد:«یادتان باشد که کنجکاوی در کتاب‌خواندن مردم، با کنجکاوی در چیزی نوشتن مردم متفاوت است. هیچ‌وقت به کسی که به نوشتن چیزی مشغول‌است نزدیک‌نشوید. نوشتن، یعنی بیرون ریختن چیزی از اسرار درون شخص به روی کاغذ. این چنین کنجکاوی، گاه ممکن‌است عواقب زیان‌باری برای شما داشته‌باشد.»

با توجه به چنان ذهنیاتی که داشتم، به آن شخص نزدیک شدم. سلام‌کردم و بلافاصله گفتم:«در این مسافرخانه، شاید شما یگانه مسافری باشید که با خود کتاب‌دارید و گذشته از آن، به خواندن آن مشغولید.» مرد مُسن، سرش را بالاکرد. نگاه کنجکاوانه‌ای به من انداخت تا شاید بتواند در چهره‌ی من، نشانی از آشنایان دیرین خود را بیابد. پس از لحظه‌ای سکوت که نزدیک بود من از جسارت خود معذرت بخواهم و او را ترک‌کنم، لبخندی پدرانه برلب جاری ساخت و گفت:«ممنونم دوست عزیز! شاید شما هم یگانه جوانی باشید که در این سن و سال، به کتاب‌خواندن من، توجه کرده‌اید. من یک هفته‌است که در این مسافرخانه، سرگردانم یا بهتربگویم در این تهران خراب‌شده، سرگردانم و تنها دلخوشی‌ام خواندن کتاب‌است.»

ظاهراً بر درِ خانه‌ای که کوبه وارد ساخته‌بودم، جواب مثبتی دریافت داشته‌بودم. آن را می‌توانستم به فال نیک بگیرم. آشنایی‌های فکری، می‌بایست سرآغازهایی از این دست داشته‌باشد. او از من خواست اگر برای رفتن به جایی عجله ندارم، در کنارش بنشینم. ظاهراً چنین می‌نمود که دل پردردی داشت. من که منتظر چنان موقعیتی‌بودم، با کمال میل در کنارش نشستم. او هیچ‌گونه کنجکاوی به وضع و حال من نشان نداد. این‌که از کجا آمده‌بودم، به کجا می‌رفتم و اصولاً به عنوان یک جوان پانزده ساله در آن مسافرخانه چه می‌کردم، مسأله‌ی ذهنی‌اش نبود. مهم‌تر از همه، این او نبود که سرِ صحبت را با من بازکرده بود. او در دنیای خویش بود که من برآن کوبه‌ای نواخته‌بودم و وی را از آن‌جا به درآورده‌بودم. انگار منتظر بود تا سفره‌ی دل خویش را بگشاید. او از زاهدان می‌آمد. اگر چه زاده‌ی سراوان‌بود. پدر و پدر بزرگش همه‌، شتردار و کاروان‌دار بودند. او یگانه فرزند پسر خانواده بوده که پدرش وی را به مدرسه فرستاده‌بود. مدرسه‌رفتن او، همه‌ی قبیله‌ی آنان را برآشفته‌بود. پدر بزرگ و مادر بزرگ، خاله‌ها‌ و عموها، همه معترض پدر وی شده‌بودند که مدرسه فرستادن «مولاداد/Mowladad»، به معنی بازکردن دری از درهای جهنم به روی اعتبار و اعتقاد تاریخی دیرینه سال آنانست.

آنان گفته‌بودند اگر این بچه به مدرسه برود، ممکن‌است دینش را از دست بدهد. چه بسا مذهبش را که سنت‌است به شیعه تغییردهد. ممکن‌است او حتی عقلش را از دست‌بدهد و دیگر نه پدر و مادرش را بشناسد و نه خواهرانش را. حتی گفته‌بودند که او ممکن‌است سر به دشت و بیابان بگذارد و برود به جایی که حتی عرب، «نی» هم نمی‌اندازد. پدرش که دست به چنان کار بزرگی زده‌بود، این‌کار را به آن جهت انجام نداده‌بود که در خواب شبانه، فرشته‌ای براو ظاهرشده و چنان توصیه‌ای‌کرده‌بود. یکی از کسانی که پدرش با شترهای خود برای او بار می‌برده و با همدیگر، روابط بسیار دوستانه‌ای داشته‌اند، به او توصیه کرده‌است:«فرزندانت را به مدرسه بفرست. هم اجر دنیا داری و هم اجر آخرت. به حرف کسی گوش‌نکن. در آن‌دنیا، فرشتگان، وقتی نامه‌ی اعمال ترا ببینند، همین یک رقم، کافی‌است که بر خیلی از کارهای دیگرت با وجود نادرست‌بودن، خط بکشند و ترا یک‌راست، روانه‌ی بهشت سازند.» پدرش وقتی واژه‌ی «فرزندان» را از آن تاجر شنیده‌بود، بدان تعبیر کرده‌بود که منظور وی، از «فرزند» یا «فرزندان» جز پسر، کسی دیگر نبوده‌است. به همین جهت، در جواب آن تاجر گفته‌بود که او فقط یک فرزند دارد. تاجر هم به او جواب داده‌بود پس هنوز هم مهم‌تر است که تو آن یک فرزند را حتماً به مدرسه بفرستی. اخطارها و هشدارهای نزدیکان پدرش، هیچ سودی نبخشیده‌بود. او متقاعدشده‌بود که شعور و خیرخواهی آن‌تاجر از بقیه‌ی افراد دور و بر او، خیلی بیشتر است.

«مولاداد» به مدرسه رفته‌بود و در طول همه‌ی سالیانی که درس خوانده‌بود، نه یاغی شده‌بود و نه دین خود را عوض‌کرده‌بود و نه حتی سر به بیابان گذاشته‌بود. جالب آن که او به چنان دانش و تجربه‌ای دست یافته‌بود که همان افراد هشداردهنده، حالا در بزرگ‌سالی، پیش او می‌آمدند و با همه‌ی جوانی و خامی که او داشت، با وی در مورد بعضی کارها، مشورت‌می‌کردند و از وی، راهنمایی می‌خواستند. «مولاداد» پس از پایان مدرسه، معلم شده‌بود و سپس در دوران کار معلمی، لیسانس ادبیات خود را نیز گرفته‌بود. او چنان در شهر زاهدان نام‌آورشده بود که وقت یکی از مقام‌های عالی‌رتبه‌ی کشوری، به آن‌جا سفر کرده‌بود، رئیس فرهنگ زاهدان از وی خواسته‌بود که جزو استقبال‌کنندگان باشد و به علت دانش و صدای خوشی که در صحبت کردن داشت، به آن شخصیت، خوش‌آمد بگوید. او از انجام این کار سر باز زده‌ و گفته‌بود من با کانون قدرت و خاندان شاه کاری ندارم. آن‌ها چرخ خویش را می‌ریسند و من چرخ خویش را. رئیس فرهنگ زاهدان از دست او عصبانی شده‌بود اما به علت آن‌که به وی احتیاج‌داشت، دندان برجگر گذاشته‌بود و منتظر روزی بود تا بتواند برخورد غیردوستانه‌ی وی را پاسخ‌گوید. آن‌روز، سرانجام فرارسیده‌بود. نخست آن‌که رئیس دبیرستانی که او در آن‌جا تدریس می‌کرد به رئیس فرهنگ گزارش داده‌بود که این آقای «مولاداد» نه در سالگرد انقلاب شاه و ملت شرکت می‌کند و نه حتی در مراسم چهارم آبان که سالروز تولد شاه‌ است.

گذشته از آن، گزارش داده‌بودند که او در درس تاریخ، انشاء و حتی فارسی، نه به شیوه‌ی توصیه‌شده‌ی آیین‌نامه‌ای بلکه به شکلی که خود دوست دارد، کار می‌کند. این گزارش نه از سر کلاس و از طرف دانش‌آموزان بلکه از طرف یکی از دبیران ادبیات مدرسه که او شیوهی کار خود را برای وی شرح‌داده بود، به مدیر مدرسه، گزارش شده‌بود. رئیس فرهنگ، سرانجام او را روزی به دفتر خود خواسته‌بود و حکم اخراج وی را مستقیماً به دستش داده‌بود. «مولاداد» در پاسخ رئیس فرهنگ، خونسردانه گفته‌بود:«می‌دانم که من چوب چه چیزی را می‌خورم. من به نان اداره‌ی فرهنگ محتاج نیستم. پدرم آن‌قدر برای من ارث گذاشته‌است که اگر تا آخر عمر، کارهم نکنم، به دست کسی محتاج نباشم. اما برخورد انتقام‌جویانه‌ی شما، جزو بدترین شیوه‌های انسانی است. من علیه شما به همه‌ی مراجع مربوط، شکایت می‌کنم. از فرمانداری و استانداری گرفته تا وزارت فرهنگ و دفتر شاه. اگر به حرف من گوش بکنند، بدان معناست که عدالت، یک گام به پیش برداشته است. اگر گوش نکنند و حق را به شما بدهند، نشان از آن دارد که عدالت، دو قدم، عقب‌نشینی کرده‌است.»

او قبل از آن‌که آن‌جا را ترک‌کند به رئیس اداره‌ی فرهنگ گفته بود:«آن‌چه را که در باره‌ی من گزارش‌داده‌اند، کاملاً درست‌است. آن‌چه که نادرست‌است، این تصمیم شخص شماست. گذشته از آن، این تصمیم، نشان می‌دهد که اداره‌ی فرهنگ این شهر، بنیاد نادرستی دارد. آن‌چه را که من در این‌جا بیان می‌کنم، نه برای آنست که مانع اخراج خود از کاری‌گردم که آن را دوست دارم. یا اگر در این مؤسسه کاری نداشته‌باشم، احساس‌کنم که از گرسنگی خواهم‌مرد. آن‌چه را که من از آن دفاع می‌کنم، دفاع از اصولی است که حمله به آن‌ها، به معنی درهم‌ریختن، پایه‌های نظم یک جامعه‌است. من براین باورم که کارهای من، مبتنی بر اصولی‌است که آبشخور آن، منطق، عقلانیت و تجربه‌های موفق انسانی‌است. من نمی‌گویم که این شیوه‌ی نادرست و ویران‌گر را، شما به وجود آورده‌اید. اما آشکارا می‌بینم که شما آن‌را ادامه می‌دهید بی‌آن‌که لحظه‌ای به عواقب کار فکرکنید. این شیوه، قبل از آن‌که در دراز مدت، به سود شما باشد، به زیان شما و به زیان نظامی‌است که شما خدمتکار آنید. ممکن‌است در تداوم چنین حرکاتی، فردا به سراغ شما هم بیایند و با شما همان‌کنند که هم‌اینک با من می‌کنید. وقتی به سراغ شما بیایند نه از آن روست که شما آدم نادرستی بوده‌اید. بلکه بدان دلیل‌است که شما خود را در قالب خواست‌های تاریک و تنگ آنان، قرار نداده‌اید.»

«شما هرگاه به خود بیایید، دیگر مطیع هر حرف نادرست و هردستور کژ و مژ نخواهیدشد. اما اگر خود را به فراموشی بسپارید و فقط به عنوان یک ماشین بی‌اندیشه یا یک وسیله، در اختیار آنان باشید، از دیدگاه آن‌ها، نه تنها آدم درستی‌بوده‌اید، بلکه صمیمانه به دستورات بالانشینان خویش، عمل‌کرده‌اید. مشکل اساسی در آنست که در این فضای اجتماعی، بنیان کارها قبل از آن‌که بر اساس یک «قانون» مردمی بناشده‌باشد، تابع اراده‌ی افرادی‌است که خود، کمترین حرمت را هم برای قانون قائل نیستند. من آشکارا اعلام می‌کنم که در مراسم چهارم آبان که سالگرد تولد شاه است، شرکت نکرده‌ام. این عدم شرکت من، هیچ تعبیر سیاسی مخالفت‌جویانه و یا براندازانه نسبت به شاه و خاندان او ندارد. من حتی برای فرزندان خود، جشن تولد نمی‌گیرم، چه برسد که در جشن تولد آنان شرکت‌کنم. آیا این بدان معناست که من مخالف و برانداز فرزندانم هستم؟ من به این نکته نیز اعتراف می‌کنم که در مراسم رژه‌ی خیابانی، برای سالگرد انقلاب شاه و ملت هم شرکت نکرده‌ام. همان طور که در هیچ‌یک از سالگردهای خانوادگی نیز، حضور نداشته‌ام. دوستان و نزدیکان من، به خصوصیات رفتاری و فکری من واقف هستند و برای چنین شرکت نکردن‌هایی، هیچ‌گاه، از من گله نکرده‌اند.»

«از طرف دیگر، من دوست دارم صمیمانه از شما بپرسم که مگر از طریق‌ بلندگوهای گوناگون و ریز و درشت این مملکت، از بام تا شام اعلام نمی‌کنند که ما ملت آزادی هستیم، خود حاکم بر سرنوشت خویشیم و کسی از بیرون نمی‌تواند و نباید برای ما تصمم بگیرد؟ این ادعا، بسیار ارزشمند‌است. اگر چنین حرفی صادقانه مطرح شده‌باشد، در آن‌صورت چرا شرکت نکردن من که با تصمیم فردی من گرفته‌شده و هیچ‌کس آن را برمن تحمیل نکرده، باید جرم تلقی‌شود؟ رئیس فرهنگ که مردی چهل و چند ساله به نظر می‌رسید و خود، زاده‌ی گناباد و تحصیل کرده‌ی مشهد بود، با حالتی برآشفته در جواب من ‌گفت: «من کار به آن ندارم که در رسانه‌ها و بلندگوها چه می‌گویند. من در مقابل بخشنامه‌ای که دستور مستقیم وزارت فرهنگ، فرمانداری و حتی استانداری است، مسؤلم دستور بدهم که همه‌ی کارمندان اداره‌ی فرهنگ، چه آموزگاران و چه کارمندان دفتری، نه تنها می‌بایست در مراسم تولد شاه مملکت شرکت‌کنند بلکه تا جایی که امکان‌پذیرباشد، اعضای خانواده‌ی خود و یا دوستان و آشنایان خویش را نیز به این کار تشویق‌کنند و به آن مراسم بیاورند. مهم آن نیست که مدرسه تعطیل می‌شود و یا بچه‌های مردم سرگردان می‌شوند. وقتی دستوری از بالا بیاید، هیچ چیزی نباید در برابر آن، به عنوان مانع، قدعلم‌کند. حتی جان و مال مردم، در مقابل چنان دستوری، کاملاً کم‌رنگ و بی‌ارزش می‌شود. نکته‌ی دیگر آن‌که اگر من به کارمندان زیر دستم دستورندهم و یا رؤسای ادارات به کارمندان خود، دستورندهند که حضور در چنان مراسمی، اجباری‌است، در آن صورت، روز انجام مراسم، پرنده هم در آن محل پرنمی‌زند. آیا این مایه‌ی شرمندگی نیست که ملتی نسبت به این‌گونه افتخارات خویش، بی‌اعتنا باشد؟»

من به رئیس فرهنگ گفتم:«من با شما وارد بحث و جدل نمی‌شوم که بگویم چه چیزی غلط است و چه چیزی درست. این کار من نیست و من دوست دارم وظیفه‌ای که مربوط به من می‌شود، در انجامش کوتاهی نکنم. وظیفه‌ای که عقل، وجدان و آگاهی انسانی من، مرا مسؤل می‌شناسد. اما پرسش من این‌است که چرا شرکت نکردن اختیاری مردم، باید مایه‌ی شرمندگی‌باشد؟ چرا شرمندگی من؟ چرا شرمندگی شما؟ در واقع باید موجب شرمندگی کسانی‌باشد که این دستورات تحمیلی و غیر منطقی را صادر می‌کنند؟ وقتی ملتی، آزادانه و با تصمیم خویش، دوست‌ندارد مراسمی را جشن بگیرد، چرا باید او را به انجام این کار، مجبورکرد؟ شما فکر می‌کنید که آنان در میان دوستان و نزدیکان خود، چگونه این موضوع را با هم در میان می‌گذارند؟ آیا به یکدیگر می‌گویند چقدر خوشحال هستند که با کمال میل و از دل و جان، در چنان مراسمی شرکت می‌کنند و یا در خلوت خویش، حتی عصبانی و شاکی می‌شوند که چرا باید به جایی که تمایل ندارند، اجباراً بروند و اجباراً لبخند بزنند و اجباراً سخنانی را برزبان بیاورند که جزو باورهای درونی آنان نیست؟ شما خود اقرار دارید که با وجود آزاد بودن مردم، مجبورشان می‌کنید که در چنان مراسمی شرکت‌کنند.»

«من آن‌چه را که با شما مطرح می‌کنم نه از آن‌روست که به شکلی، انتقام کلامی خویش را از شما بگیرم و نه از آن‌روست که شما را در تصمیمی که برای اخراج من گرفته‌اید، دو‌دل‌سازم. اما اگر از من نظر می‌خواستند، من به شما و یا آنان، راه‌های دیگری پیشنهاد می‌کردم که همه می‌توانستند از آن سود ببرند بی‌آن‌که پای اجبار در میان‌باشد. این‌را نیز بگویم که وقتی پای مسائل مهم و گسترده و منافع ملی مطرح‌است، نمی‌توان با تصمیم یک‌فرد، آن‌ها را به شکل درست و تضمین‌شده‌ای انجام‌داد. بلکه باید افراد متخصص و برنامه‌ریز، راه‌های گوناگونی پیشنهادکنند و سود و زیان هر پیشنهاد و یا شیوه‌ای را عاقلانه بسنجند و سپس، تصمیم خویش را برای گزینش بهترین پیشنهاد و یا راه حل ممکن، عملی‌سازند. اگر در این زمینه، نظر مرا بخواهید، من بی‌آن‌که ادعای تخصص داشته‌باشم، می‌توانم نظر پیشنهادی‌ام را این‌گونه مطرح‌سازم.  نخست آن‌که مردم را به حال خود بگذارند. برای انجام این گونه مراسم، نه بخشنامه صادرکنند و نه دستور اکید بدهند. آنان می‌توانند با پول کمتری از این مقدار که هم‌اکنون خرج می‌کنند، این مراسم را توسط افراد حرفه‌ای و حقوق بگیر، به انجام برسانند. بدین معنی که برای اجرای مراسم چهارم آبان، از شعبده‌بازان، سیرک‌داران، آوازه‌خوانان محبوب مردم، رقصندگانی که مردم برای تماشای رقص آنان، سر و دست می‌شکنند، دعوت‌کنند و به آن‌ها پول خوبی هم بدهند تا در چنین روزی، به مدت دو سه ساعت، با آواز و رقص و شادی، مردم را سرگرم سازند.»

«در آن‌صورت، شما به جای آن‌که مردم را با اجبار و تهدید به کسر حقوق و حتی اخراج، به چنان مراسمی بکشانید، با کمال میل به آن‌جا خواهید‌کشاند. حتی اگر برای این‌کار، بلیط هم بفروشید، مردم آن‌را هم خواهندخرید و به چنان مراسمی خواهندآمد. تردید ندارم که با اتخاذ چنین شیوه‌ای، شمار فراوانی از همین مردم و چه بسا بیشتر از حد انتظار شما، که با هزار و یک غرولند و اعتراض آرام، پا به آن‌جا می‌گذارند، ساعت‌ها قبل از انجام مراسم، در آن محل، حضور‌یابند تا جزو تماشگران ردیف‌های اول‌باشند.» البته در آن حالت، عیبی هم ندارد که تابلو بسیار بزرگی نوشته‌شود و از قول فرهنگیان و یا دیگر ادارات، تولد شاه مملکت و یا سال‌روز انقلاب سفید شاه و ملت را هم تبریک بگویند. شیوه‌هایی که شما مدافع آن هستید، در هیچ‌کجای دنیا و در هیچ دوره‌ای از تاریخ، توفیق نیافته‌است و نخواهد یافت.» رئیس فرهنگ که در آغاز برخورد، حالتی طلبکارانه و مهاجم‌داشت، کمی به فکر فرو رفت و حتی مقداری آرام‌تر‌شد. احساس می‌کردم که چیزی در درون او، در حال فرو ریختن است بی‌آن‌که بخواهد ظاهراً به آن فروریختن اقرارکند. او کاملاً دریافته‌بود که سخنان من نه دشمنانه است و نه حتی همراه با احساساتی جبهه گیرانه در جهت نفی یک آرمان یا سیاست. به همین جهت، حالت صورتش از آن وضع و حال بالانشینانه‌ خارج‌شد و بیشتر، شکل دوستانه به خودگرفت. نوعی شرم حضور، او را مانع می‌شد که آن حالت دوستانه را با صراحت رفتار و کلام به نمایش بگذارد.

او در جواب من گفت: «من در عمرم به چنین پیشنهادی برنخورده‌بودم. اما گمان ندارم که جای طرح‌کردن آن، با مقام‌های استانداری و یا فرمانداری‌باشد. چنین طرح‌هایی، قبل از آن که آنان را خوشحال‌ سازد، ناراحت و چه بسا خشمگین می‌کند.» در جواب او گفتم:«پیشنهاد من، برای بهترکردن شرایط زندگی اجتماعی و احساس راحتی انسان‌هاست. من نیز این را می‌دانم که استانداری و فرمانداری، حتی اگر تمایل به انجام آن داشته‌باشند و یا آن را منطقی هم بدانند، جرأت نمی‌‌کنند سر به خود، کاری انجام‌دهند. در این سرزمین، چنان اراده‌گرایی قوی است که هرگونه تغییری، در عمل، باید نخست در آن بالا اراده‌شود و حکم به اجرای آن در آن پایین و پایین‌تر صادرگردد. شما اگر احساس می‌کنید که این پیشنهاد، با وجود عقلانی‌بودن و حتی مفید بودن به حال مُلک و ملت، مورد استقبال قرار نمی‌گیرد و حتی ممکن‌است برای شما موجب دردسر شود، از خیر آن بگذرید. برای من، آن چه اهمیت دارد آنست که شخصی مانند شما، تا همان حد که اختیار عمل دارید، در رابطه با کارمندان زیر دست خود و فرزندان مردم، کاری انجام‌دهد.»

«هرچند اگر در میان مقام‌های بالا، در وزارت دربار و یا در اطراف وزیران بانفوذ، کسی را داشته‌باشید، می‌توانید پیشنهاد خود را مطرح‌سازید. وگرنه می‌دانم که مقام‌های استانی و یا حتی وزرای بی‌نفوذ، جرأت صحبت‌کردن در حضور شاه را هم ندارند. تردید ندارم که بسیاری از این افراد، اگر حتی برای شما و حرف‌هایتان، حرمتی هم قائل باشند، در بهترین حالت، خواهندگفت: «بسیار خوب! درباره‌‌ی این موضوع، فکر خواهیم کرد.» شما خود به تجربه دریافته‌اید که معنی چنین حرفی، آنست که آن را در کوزه بایدگذاشت و سرش را هم بست.» احساس‌ می‌کردم که رئیس فرهنگ شهرما، لحظه به لحظه، از قله‌ی غرور و یکدندگی، در حال پایین آمدن‌است. اما در نگاهش، نگرانی عمیقی خانه کرده‌بود. مرتب به در و دیوار نگاه می‌کرد. از جایش بلند می‌شد و از پنجره‌ی اتاقش که مُشرف به یک زمین گلکاری شده‌بود، نگاهش را به پشت درخت‌ها و بوته‌ها می‌انداخت. به آن می‌مانست که در جستجوی روح خبیثی بود که در آن‌جا، خود را پنهان کرده‌بود. حتی با نوعی وحشت پنهان، منتظر بود تا حرف‌های من، در فضایی جادویی، تبدیل به مأموران ساواک شوند، به اتاق او حمله‌کنند و او را به عنوان خائن به آرمان‌های شاه و ملت، برای همیشه از مقام و موقعیت خوبی که داشت، محروم‌سازند. به نظر می‌رسید که او، هم دوست‌داشت حرف‌های مرا بشنود و هم واهمه‌داشت که نکند من مأمور امنیتی باشم که بدان وسیله، برایش دام چیده‌ام تا نانش را آجرسازم. تردید و ترس، مانند عقابی بر بالای سرش در پرواز بود. با وجود این، نوعی خوشحالی پنهان در وجودش، مانند یک جویبار باریک، جریان داشت. زیرا تصویر جدیدی از رابطه‌ی پدیده‌ها و آدم‌ها می‌دید. همین‌نکته، دنیای دیگری را در برابر او قرارمی‌داد.

احساس درونی‌ام این نکته را بازمی‌گفت که او با وجود ترس پنهان و دودلی لرزان در حوزه‌ی عقل و احساس، دوست‌داشت که بازهم به صحبت‌های من گوش‌کند. برای من نیز غنیمت‌بود که بتوانم تا حد توان خویش، نکاتی را از دانسته‌ها و تجربه‌های خود، برای وی بازگویم. من صحبت‌هایم را این‌گونه ادامه‌دادم:«جناب رئیس فرهنگ، من می‌خواهم این نکته را نیز برای شما توضیح بدهم که کار من در سرکلاس، دقیقاً مبتنی بر همان ضوابطی‌است که عقل و علم، سلامت و درستی آن را تأیید می‌کند. من در درس انشاء، تاریخ و خواندن متن‌های فارسی، تلاش می‌کنم آن‌ها را متفاوت‌تر ازدیگر همکارانم، انجام‌دهم. برای من، متفاوت‌بودن، هدف نبوده‌است و نیست. بلکه همیشه، درست‌بودن و به سود افراد جامعه‌بودن، ملاک کارم بوده‌‌است. به نظر من، در درس انشاء، ما باید در فرزندانمان، حس اندیشیدن را پرورش‌دهیم. گذشته از آن، به آنان بیاموزانیم که چگونه بتوانند اندیشه‌های خویش را به شکلی منظم و پلکانی، بر روی کاغذ بیاورند. منظورم از پلکانی، آن نیست که حتماً از بالا به پایین و یا از پایین به بالا باشد. بلکه منظورم، مرحله به مرحله‌بودن موضوع‌است. به نظر من، نوشتن، یکی از کلیدهای اندیشیدن‌است. بدون تردید، اندیشیدن، کلیدهای بسیاری دارد. اما نوشتن یکی از عمیق‌ترین و برانگیزاننده ترین آن‌هاست. کسی که بخواهد چیزی بنویسد، به تدریج یاد می‌گیرد چگونه اندیشه‌های خویش را سامان بخشد و آن‌ها را با ترتیب خاصی برکاغذ جاری سازد.»

«من به شاگردانم آموزانده‌ام که در درس انشاء، آزاد باشند تا در باره‌ی هر مطلبی که دوست دارند، چیزی بنویسند. البته اگر کسی مطلبی نداشته‌باشد، من می‌توانم به وی کمک‌کنم تا راه شکار مطلب را یاد بگیرد. احتیاج نیست که در یک کلاس سی‌نفره، همه در باره‌ی یک موضوع چیزی بنویسند. گاه می‌شود کلاس را به دو و یا چهارگروه تقسیم کرد و به هرگروه، برای نوشتن موضوع معینی، مأموریت داد. اگر زبان عربی، فرانسه یا انگلیسی آنان قوی‌باشد، می‌توانند، اثری را از یکی از این زبان‌ها، به فارسی برگردانند یا از زبان فارسی به یکی از آن زبان‌ها انتقال‌دهند. انشاء نوشتن برای وقت‌گذرانی نیست. برای گشایش فکری دانش‌آموزان‌است. حتی انشاهایی که از پنجاه سال پیش با حالت تمسخرآمیزی مطرح می‌شد که «علم بهتراست یا ثروت» و یا «یکی از فصل‌های سال» را می‌بایست نوشت، خود می‌تواند زمینه‌ساز بسیاری گشایش‌ها باشد. اصولاً طرح این پرسش که کدام یک از این دو، ثروت یا علم، بر آن دیگری برتری دارد، مشکل بزرگ و همیشه‌ی جامعه‌ی ما‌بوده‌است و هست. منظورم آنست که این مشکل، تنها مربوط به صد و یا پانصد سال اخیر نیست. بلکه در همه‌ی هزاره‌های تاریخ ما، به عنوان شاهین ترازوی رفتار سیاستمداران و اهل قدرت با مردمان اندیشه و هنر، مطرح بوده‌است. چرا این مقوله در جامعه‌ی ما، هنوز یک گره‌گاه است؟ مگر ثروت بد است؟ مگر علم بد است؟ مگر جمع‌بودن این دو پدیده با همدیگر بد است؟ چرا ما علم را دشمن ثروت و ثروت را دشمن علم می‌پنداریم؟ جواب آن، ساده‌است. برای این که پدران و مادران ما، به دلیل عقب‌ماندگی فکری و فرهنگی خویش، اگر ثروتمند بوده‌اند، با هرچیزی که با اندیشیدن و توسعه‌ی فکری، گره می‌خورده‌است، مخالف بوده‌اند. زیرا آنان، دانش را دشمن دسیسه‌بازی، دشمن ثروت‌اندوزی و کسب قدرت از راه نادرست، می‌دیده‌اند.»

«به همین دلیل، ترجیح می‌داده‌اند که با هزار و یک بهانه، چه زیر عنوان دین و آخرت، چه به بهانه‌ی برانگیخته‌شدن خشم خدا و شخصیت‌های مذهبی و چه حتی زیر عنوان‌های دیگری که با اعتبار و شرف و حتی سلامت انسان‌ها در ارتباط بوده، مردم را از دایره‌ی آگاهی‌های سالم و اندیشمندانه، دورسازند. حتی آنان که اهل علم بوده‌اند، در سر و دل خود، نوعی پشت‌کردن به دنیا و لذت‌های خاکی را، نشانه‌ی داشتن اعتبار و شرف می‌دانسته‌اند. از این‌رو، دیگر فرصت رقابت با سیاستمداران و یا بازرگانان را نداشته‌اند. از طرف دیگر، به دلیل آن‌که شأن علمی، فرهنگی و حتی اجتماعی خویش را از سیاستمداران و ثروتمندان برتر می‌دانسته‌اند، سعی برآن داشته‌اند تا از آنان، به کلی فاصله‌بگیرند و در عَوَض، راه قناعت و کم‌خوری را پیشه‌ی خویش‌سازند. در حالی که یک توازن سالم، میان دانش و رفاه، میان دانش و زندگیِ دور از ترس و دغدغه، بهتر می‌تواند مردمان یک جامعه را به خوشبختی، امنیت و آسوده‌حالی نزدیک ‌سازد. تا جایی که می‌دانم، در کشورهای پیشرفته‌ی دنیا، تعارضی میان علم و ثروت وجود ندارد. آنان دانش‌آموزان مدارس را از «ذهنی‌گرایی» بیمارگونه دور می‌کنند و یادشان می‌دهند که «عینی‌گرایی» سالم و سازنده را مورد توجه قراردهند. حتی در درس‌ تاریخ، من همیشه به همکاران و شاگردانم گفته‌ام که مخالف هیچ نظامی نیستم. من نظام‌ها را با عنوان‌های پرطمطراق و مردم‌پسند آن‌ها ارزیابی نمی‌کنم. از این‌رو، هیچ نظامی در جهان، به خودی خود، نه بد‌است و نه خوب. خوبی و بدی آن، وقتی به میدان می‌آید که ما ببینیم آن نظام، برای بهترکردن زندگی مردم و ایجاد گشایش‌های اقتصادی و اجتماعی، چه کارهایی انجام داده یا انجام نداده‌است.»

«من در سرِکلاس‌های درسم، هرگز حرفی علیه هیچ نظامی برزبان نیاورده‌ام و نمی‌آورم. چون اصولاً با تبلیغ سیاسی مخالفم. در تبلیغ سیاسی، شخص معمولاً در دل شنوندگان که فرزندان معصوم مردم هستند، یا بذر محبت می‌کارد یا بذرنفرت. در حالی‌که کار درست، آنست که ما ذهن جوانان را با معیارهای ارزشی زندگی سالم و دور از رنج و درد، آشناسازیم. در این آشناساختن، می‌توان کمبودهای مناسبات اجتماعی را که منجر به پایین آمدن سطح زندگی و افزایش نابرابری در میان مردم می‌شود، در برابر دیدگان افراد قرارداد. این که آنان پس از این آشنایی، خشمگین‌شوند یا به تأمل برخیزند و یا بی‌تفاوتانه، راه خویش‌گیرند، موضوعی‌است کاملاً جداگانه. اما من براین باورم که تبلیغ این‌گونه محبت‌های بی‌پایه و یا نفرت‌های دور از ژرفش و استدلال، ارزش اعتنا‌کردن ندارد. در درس تاریخ،ما باید به تجزیه و تحلیل شرایط اجتماعی دوران‌های گوناگون که برکشورمان گذشته است، بپردازیم. پرسش‌هایی از این‌دست که چرا یونانی‌ها، عرب‌ها و مغول‌ها به ایران حمله‌کردند، می‌تواند انگیزه‌ای برای بیشتر اندیشیدن و عمیق‌تر مطالعه‌کردن باشد. این مهاجمان چه چیزهایی را از ماگرفتند و چه چیزهایی را به ما‌دادند یا آن‌که این حمله‌ها، چه نتایجی از نوع شکل‌دادن اندیشه و تلقی ایرانیان از مناسبات انسانی با خود و با جهان اطراف داشته‌است. آیا ما مردم نژادپرستی‌ بوده‌ایم و هستیم؟ چگونه است که برای برخی دشمنان تاریخی خود در آن زمان، انبوهی افسانه می‌سازیم و آن‌ها را با عباراتی از قبیل «مار و سوسمارخور» نام می‌بریم اما در باره‌ی آن‌کس که تخت جمشید را به آتش‌کشید، کوچک‌ترین مضمون ذهنی و گفتاری تحقیرآمیز نداریم. چرا در باره‌ی قوم دیگری که شهرهای ما را به آتش‌کشید، نیشابور را با خاک یکسان‌کرد، هیچ‌کس داستانی یا مضمونی که خشم و تحقیر درآن باشد، برزبان نیاورده‌است.»

«آیا تمدن مغول‌ها از تمدن ایرانی‌ها برتر بوده‌است؟ آیا در دوران حمله‌ی اسکندر، تمدن ایرانی‌ها، با تمدن مقدونی‌ها، همکاسگی نمی‌کرده‌ و یا حتی از آنان برتر نبوده‌است؟ پس چرا ایرانی‌ها، در طول همه‌ی این سال‌ها و خاصه در دوران بیداری اخیر، تنها کینه‌ای که به دل داشته‌اند و دارند، کینه‌ی اعراب‌است و گفتارهای خُردشمارنده‌ای که برزبان می‌آورند، مستقیماً متوجه آن‌هاست و نه آن مهاجمان دیگر. من هیچگاه دوست‌نداشته‌ام با کلی‌گویی، سر شنونده‌ی ساده‌دل خود را که به من اعتماد می‌کند، شیره بمالم.»به راستی، این همه سلسله‌های گوناگون «مرکزی و خطی» که پشت سرهم در تاریخ کشور ما به جلوه‌گری پرداخته‌اند، چه تأثیری بر روی زندگی مردم، بر شعر و ادبیات و تفکر روزانه‌ی آنان داشته‌است. یا حکومت‌های «متنوع و متوازی» در برابر حکومت‌های مرکزی و خطی، چه تأثیری بر زندگی مردم، تلقی آنان از مذهب، فلسفه، باورهای اجتماعی و انبوهی از پدیده‌های زندگی در گوشه و کنار این خاک داشته‌است؟ چرا سرزمین ایران، عمدتاً سرزمینی شاعر پرور بوده و نه نویسنده پرور؟ همه‌ی این مقولات را می‌توان در حوزه‌ی تاریخ گنجاند. من بارها از شاگردانم خواسته‌ام که در باره‌ی یکی از سلسله‌های پادشاهی ایران، از منابع دیگر، اگر برایشان امکان‌دارد، مطالبی فراهم بیاورند و آن‌ها را در سرکلاس، برای دیگر همکلاسی هایشان مطرح‌سازند. حتی در درس فارسی، کار من آن نبوده‌است که در سر کلاس از بچه‌ها بخواهم مطلبی را بخوانند و من معنی لغت‌های سخت و یا ترکیب‌های تازه را از آن‌ها بپرسم و سپس کارشان را تمام‌شده تلقی‌کنم.»

«من دوست‌داشته‌ام همه، در کار فکری و خلاقیت انسانی، تا آن حد که توانایی دارند، تلاش‌کنند و خود را شریک بدانند. طبیعی‌است که توانایی‌های افراد، متفاوت‌است. حرمت به یکایک دانش‌آموزان، صرف‌نظر از افراد بی‌استعداد و یا با استعداد، صرف‌نظر از افراد ثروتمند و یا فقیر، صرف‌نظر از دانش‌آموزان خوش‌لباس و یا بدلباس و یا حتی صرف‌نظر از داشتن زیبایی اندام و یا نداشتن آن، از بنیادی‌ترین تلقی‌های زندگی روزانه‌ی من بوده‌است. من تلاش‌داشته‌ام که همه را به کاربکشم اما هیچ‌کس را با هیچ‌کس مقایسه نکرده‌ام. باید هرکسی را در حد توانایی‌هایش به کارکشید. کاری که بیشتر از توان و ظرفیت آن‌ها باشد، آنان را می‌سوزاند و به عکس، کار کمتر، آن‌ها را خسته و کُند می‌کند. با وجود این، به همه‌ی شاگردانم گفته‌ام که اگر در وسط کار، احساس‌کردند که از عهده‌ی انجام تکلیفی که تقبل کرده‌اند برنمی‌آیند، دور از هرگونه خجالت، آن را با من در میان بگذارند. من هرگز در مورد آنان، تصور بدی به ذهنم راه نخواهم‌داد. از میان شاعران ایران، من علاقه‌ی خاصی به ناصر خسرو قبادیانی و صائب تبریزی دارم. من این اظهار علاقه را برای شاگردانم با دلیل و منطق، شرح داده‌ام.» 

مرد مسافر چنان با من صحبت می‌کرد که انگار به دوستی از دوران کودکی خویش، برخورد کرده‌است. ظاهراً او منتظر بهانه‌ای بوده تا بتواند دردِ دل‌هایش را با کسی مطرح‌سازد. حرف‌های او برای من، نه تنها قابل درک که بسیار لذت‌بخش‌بود. من آن‌ها را با همه‌ی جان، جذب می‌کردم. او خوب فهمیده‌بود که نگاه من و طرز نشستنم چگونه بازتاب شوق من برای شنیدن حرف‌های ‌اوست. به همین جهت، بی‌آن‌که حاشیه‌پردازی‌کند، به صحبت‌هایش ادامه‌داد:«صحبت‌های من چنان رئیس آموزش و پرورش را تحت تأثیر خویش قرارداده‌بود که او با لحنی دوستانه و از سر تواضع به من‌گفت:«دوست‌عزیز! این چیزهایی را که شما بیان می‌کنید، حتی من که رئیس فرهنگ این شهر بزرگ هستم، بدان وقوف نداشته‌ام و درباره‌ی آن فکر نکرده‌ام. اگر من افرادی از این دست به عنوان کارمند خود داشته‌باشم، تردیدنکنید که مدارس زاهدان را زبانزد تمام کشور می‌کنم. دریغ من از آنست که تا کنون نه کسی از این گونه مسائل با من صحبت کرده و نه حتی من در بررسی‌های خود، به چنین ابعادی، توجه داشته‌ام. فرهنگ آموزشی ما بیشتر تبدیل به فرهنگ تظاهر، زنده‌باد و مرده‌باد شده‌است. البته اگر من به این مقام رسیده‌ام، برای این زنده‌بادها و مرده‌بادها نبوده‌است. هرچند همیشه فردی مطیع بوده‌ام و گامی برخلاف مقررات برنداشته‌ام. اما گاه احساس می‌کنم که شاید، یک تصادف بوده است که من بدون بند و بست، به این مقام رسیده‌ام. هرچند می‌دانم که هرآن احتمال سرنگونی انسان نیز وجود دارد. یادتان باشد که من با شماهستم و اندیشه و فکر شما را تا آن‌جا که برایم مقدورباشد، تأییدمی‌کنم. من حداقل در حضور شما به ساده‌دلی خود می‌خندم که به دلیل دریافت مشتی گزارش‌های کج و راست که به هیچ‌وجه بیان راستین واقعیت هم نبوده است، تصمیم به اخراج شما گرفته‌بوده‌ام. اما در همین جا به شما قول می‌دهم که حکم اخراج شما را پس‌بگیرم و شما را دوباره به سرکار خود بازگردانم.»

«رئیس فرهنگ پس از پایان صحبت‌های خود، بلافاصله، معاون خود را فراخواند و به او گفت که حکم اخراج آقای مولاداد را باطل‌کنید و حکم تازه‌ای برای وی بنویسید تا از همین فردا به سرکار خود برگردد.» معاون او که برای خود یال و کوپالی‌داشت، به طور رسمی جواب‌داد:«چشم. با کارگزینی صحبت می‌کنم که حکم‌صادرشده را باطل اعلام‌کنند. اما بهتراست ایشان تا گرفتن حکم جدید، به مدرسه‌نروند تا سوء تفاهمی ایجاد نشود. زیرا مدرسه در جریان ابطال حکم ایشان نیست و نمی‌داندچه اتفاقی‌افتاده‌است. چنان‌که مستحضرهستید، یک نسخه از حکم اخراج ایشان نیز به آن‌جا فرستاده‌شده‌است. من از رئیس فرهنگ تشکرکردم و او نیز نه تنها صمیمانه از مصاحبت من سپاسگزاری کرد، بلکه به دلیل پیش‌آمدن شرایط نامناسبی که موجب‌شده‌بود، من به دردسر بیفتم از من عذرخواست. دو روز بعد، این خبر در شهر پیچید که رئیس فرهنگ، منتظرخدمت ‌شده‌است. این خبر، تمام معلمان و کارمندان آموزش و پرورش را به کلی غافلگیرکرد. او کسی‌بود که بیشتر مردم دوستش‌داشتند نه از آن‌رو که شخصیت برجسته و باسوادی داشت بلکه بدان دلیل که صراحت لهجه و صداقت رفتار او، انسان را به سوی خود جلب می‌کرد. اگر همین ویژگی نبود، من چگونه می‌توانستم پیش او بروم و حرف‌هایم را با وی مطرح‌سازم. من نیز به نوبه‌ی خود گیج و آشفته‌سر شده‌بودم اما هرگز نمی‌توانستم رابطه‌ای میان منتظرخدمت‌شدن او و ماجرای اخراج خویش و گفتگو با وی پیداکنم. زیرا در دورترین افق باورهای ذهنی من، نیزنمی‌گنجید که رئیس فرهنگ یک شهر در عرض دو روز، از عرش به فرش درآید.

روز چهارم، نامه‌ای به دست من‌رسید که امضای رئیس کارگزینی درپای آن‌بود. در آن نوشته شده‌بود که اخراج من نه تنها به قوت خود باقی‌است بلکه به علت دادن رشوه به رئیس فرهنگ، اتهام تازه‌ای بر اتهام‌های دیرینه‌ی من، افزوده‌شده‌است. این را نیز بیفزایم که مدتی بعد، رئیس فرهنگ، از آن شهر نقل مکان‌کرد و خانواده‌اش را به «سراوان» برد که خود، زاده‌ی آن جا بود. او می‌بایست منتظر تعیین تکلیف خود از وزارت فرهنگ‌شود که آیا پس از رفع اتهام یا اثبات آن، در مقام خود به عنوان رئیس فرهنگ یک شهربماند یا خیر. طبیعی بود که او نه می‌خواست و نه می‌توانست باردیگر به زاهدان برگردد. بعدها دریافتم که معاون رئیس فرهنگ به عنوان رقیب او، چنان بند و بستی با ساواک و دیگر مقام‌های استانداری داشته‌است که مدت‌ها در پی بهانه‌ای بوده تا وی را سرنگون‌سازد. موضوع ابقای من در شغل معلمی‌ام، و صحبت‌های طولانی‌مدتم در اتاق وی، بهترین بهانه را به دست معاون او داده‌بود. از آن زمان تاکنون، من همچنان میان زاهدان و تهران در رفت و آمدهستم و به عنوان یک مُجرم، از این اداره به آن اداره می‌روم بی‌آن‌که کسی به درد دل من گوش‌کند. این را می‌دانم که مشکل بزرگ من در چنین مواقعی، صراحت لهجه‌ی من‌بوده‌‌است و بس! این را نیز بگویم که من نه از کسی واهمه‌دارم و نه خود را رهین منت شخص خاصی می‌دانم. در زندگی‌ام، گرفتار هیچ‌گونه پنهان‌کاری هم نبوده‌ام که از آن طریق، دچار واهمه‌های بی‌نام و نشان‌باشم. حتی اگر رئیس فرهنگ وقت، موفق‌شده‌بود مرا به سرِ کار خودبرگرداند، کار چندان بزرگی نکرده‌بود.»

«بلکه او توانسته‌بود «حق» را به «حق‌دار» بدهد. شاید برای کشوری که بسیاری چیزها در آن، بر مَدار نادرست خود می‌چرخد، اگر کسی چنین کاری را انجام دهد، انگار خدمت بزرگی به بشریت کرده است. در حالی که او، فقط وظیفه‌اش را به انجام رسانده‌است. این چندمین سفر من به تهران‌است. در طول این یک‌هفته که این‌جا بوده‌ام، یگانه مونسم دیوان صائب تبریزی بوده‌است. البته معنایش آن نیست که کتاب شاعران یا نویسندگان دیگر را نمی‌خوانم. طبیعی‌است که صائب و ناصرخسرو را بر دیگران ترجیح می‌دهم. گذشته از این‌ها، انسان در سفر، نمی‌تواند هرکتابی را با خود داشته‌باشد. داشتن دیوان صائب، برای من چند مزیّت دارد. نخست آن که کنجکاوی کسی را برنمی‌انگیزد. اگر حتی مأموران آگاهی و یا ساواک، مرا ببینند که از صبح تا شام در این مسافرخانه، دیوان او را می‌خوانم، کنجکاوی چندانی از خود نشان نمی‌دهند. اما اگر ببینند که کتابی از یک نویسنده‌ی خارجی در دست من‌است یا از نویسنده و شاعری که نامش به گوش آن‌ها نخورده‌است، مانند مگس‌های نامرئی، آدم را احاطه می‌کنند. تصور آن‌ها این است که همه‌ی نویسندگان خارجی، اهل انقلاب هستند و در نوشته‌های خود، نحوه‌ی مبارزه با رژیم‌هایی از قبیل رژیم شاه را نشان می‌دهند.»

احساس می‌کردم که مولاداد خسته‌شده‌است. از طرف دیگر، من نیز کنجکاو بودم که خیابان ناصرخسرو، و دیگر مناطق اطراف آن را با آرامش و حوصله، تماشا‌کنم. به او گفتم:«من با پدرم به تهران آمده‌ام. هیچ‌کاری هم نداشته‌ام. او برای رسیدگی به کار و گرفتاری خود، صبح زود از مسافرخانه بیرون‌رفته و تصور نمی‌کنم که تا شب برگردد. به همین دلیل، من به اندازه‌ی کافی، وقت خیابان‌گردی دارم. تاقبل از آن که هواخیلی گرم‌بشود، سعی می‌کنم سری به خیابان و مغازه‌های اطراف بزنم و اگر چشمم به کتابی خورد که مورد علاقه‌ام بود، آن‌را بخرم. گذشته از آن، دوست‌دارم مقداری در باره‌ی صائب، برایم صحبت‌کنید.» آن‌گاه من شماره‌ی اتاق خودمان را به او دادم و او نیز شماره‌ی اتاقش را دراختیارم گذاشت. قرار برآن شد که ساعت پنج بعد از ظهر به اتاق او بروم تا مقداری در باره‌ی صائب برایم صحبت‌کند. گذشته از آن، یادداشتی هم برای پدرم گذاشتم که وقتی آمد و مرا در اتاق ندید، نگران‌نشود. گشت‌و گذار در خیابان‌های تهران، برایم بسیار جالب‌بود. من انگار از روستای دورافتاده‌ای به شهر آمده‌بودم. مغازه‌های رنگارنگ، اتوموبیل‌ها، آدم‌های متنوع از چهارگوشه‌ی کشور، همه از جلوه‌های طبیعی این شهر بزرگ‌بود.  در ضمن خیابان‌گردی خویش، به یکی دوتا کتاب‌فروشی هم برخوردم اما کتابی که در آن لحظات برایم جالب‌توجه‌باشد، پیدانکردم. تردیدنیست که حتی در همان کتاب‌فروشی‌های دست‌چندم از نظر سطح فرهنگ و معنی، بازهم می‌شد کتاب‌های عمیق و خوبی هم پیداکرد. مشکل برسر آن‌بود که من نه دانش لازم را داشتم و نه حتی آن‌قدر کتاب‌خوانده‌بودم که بتوانم به سادگی و راحتی، هرنویسنده، مترجم و یا کتابی را که می‌بینم، بشناسم.

نکته‌ی بعدی آن‌بود که من پول چندانی هم با خودنداشتم. به همین جهت، پس از چندساعت خیابان گردی، خسته و تشنه به مسافرخانه برگشتم و در رأس ساعت پنج بعداز ظهر، بر درِ اتاق آقای مولاداد، کوبه ای واردساختم تا از طریق او، دیداری با دنیای اندیشه و تصویرپردازی‌های صائب تبریزی داشته‌باشم. او در را بازکرد و با صورتی خندان و برخوردی پدرانه، به استقبالم آمد. آقای مولاداد با آن‌‌که همچون من و پدرم، در مسافرخانه‌ی ارزان قیمتی به سرمی‌بُرد، با خود، هم مقداری مواد غذایی آورده‌بود و هم فلاسک چای و حتی یک یخدان کوچک که حداکثر، ده حبه یخ در آن جا می‌گرفت. وقتی که وارد اتاقش شدم، صرف‌نظر از خوش‌آمدگویی گرم و مهربانانه، بلافاصله با دو لیوان کوچک شربت آلبالو که در هرکدام، فقط یک حبه یخ انداخته‌بود، از این حضور، استقبال‌کرد. قبل از آن‌که دیوان صائب را دربرابرش قراردهد، از من‌پرسید چرا از صائب خوشم آمده و به دنبال چه چیزی در شعرهای او هستم. توصیف این حس برای من، چندان ساده‌نبود. درک من از صائب و شعر او، بسیار محدود و سطحی‌بود. تا آن زمان هنوز به دیوانش دسترسی نداشتم تا بتوانم آن‌را تورّقی کرده‌باشم. تصویر او در ذهن من، از طریق ابیات پراکنده‌ای به دست آمده‌بود که در این یا آن نشریه دیده و یا خوانده‌بودم. تنها جوابی که برای مولاداد داشتم، آن‌بود که از همان مقدارشعرهایی که تا آن زمان از او خوانده‌بودم، از معنی آن‌شعرها و انتخاب واژه‌ها و تشبیه‌های آن، خوشم آمده‌بود.

یکی از آن ابیات که همیشه در گوشم زنگ می‌زد، بیتی‌بود که به وی نسبت داده می‌شد که بعدها آن را در دیوان او پیدانکردم. این بیت، نخستین باب آشنایی من با صائب‌بود. درست است که بیت مورد نظر، کاملاً به زبان صائب و تفکر او نزدیک‌است اما مطمئن نیستم که از اوست و یا منسوب به او؟ آن بیت را در همان هنگام برای آقای مولاداد خواندم:

دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز   
پُل بسته‌ای که بـگذری از آبروی خویش

او در پاسخ من گفت:«بله! جواب درستی‌است. این بیت را هم که خواندید از همان بیت‌های زیبای صائب‌است که جان انسان را از تصویر زنده و مجسمی که در برابر ذهن می‌گذارد، از شوق، لبالب می‌کند. اما وقتی که خواننده، پوسته‌ی آن را می‌شکافد تابه جوهر معنایی آن دست‌یابد، جز نوعی کلی‌گویی اخلاقی که دارای هیچ ارزش عملی و رفتاری نیست، چیز دیگری در آن نمی‌بیند. شما وضع مرا در نظربگیرید که اگر همین مقدار آب و ملک که از پدرم به من به ارث رسیده‌است، نرسیده‌بود، چگونه می‌توانستم زندگی خود را بدون حقوق بچرخانم. زیرا از تاریخی که از اداره‌ی فرهنگ زاهدان اخراج شده‌ام، حتی یک شاهی هم دریافت نداشته‌ام. دولت در مقابل مردم باید مسؤل‌باشد همان طور که از مردم مسؤلیت می‌طلبد. حتی وقتی مردم را در مقابل کار خطا مجازات‌می‌کند، خود او نیز باید برای کارهای خطایش مجازات‌شود. اما چون زور و قانون در دست اوست، همه‌چیز را به نفع خود تمام می‌کند. باری با توجه به بیتی که صائب سروده، اگر من پیش این و آن بروم و پول قرض‌کنم و یا اگر قرض به من ندهند و من ناچارباشم از آنان کمک بگیرم، بدان معناست که آگاهانه پلی درست کرده‌ام و در حال عبورکردن از روی رودخانه‌ی آبروی خویش هستم. به همین جهت، با همه‌ی ارادتم به صائب، از چنین شعرهایی، تنها به دلیل زیبایی تصویری و واژگانی آن‌ها خوشم می‌آید و نه بیشتر. اما صائب شعرهای دیگری هم دارد که تصویرپردازی‌های آن با محتوایشان، همخوانی بیشتری دارد.»

«این بدان معناست که همه‌ی شعرهای او، در حوزه‌ی اخلاقیات نیست. به یاد داشته‌باشیم که او با آن‌که هفت‌سال از عمر خود را در سفر به هندوستان، در دربار «ظفرخانِ اَحسَن» حاکم کابل و «شاه جهان» پادشاه هند گذرانده و بعد از بازگشت به اصفهان، ملک‌الشعراء دربار شاه عباس دوم‌شده و جنگ‌های او را با پادشاه هند به توصیف‌کشیده و حتی در مدح شاه سلیمان در زمان تاج‌گذاری وی نیز شعرسروده، بازهم او را شاعر مداحی تلقی نمی‌‌کنند. زیرا نه مدح این و آن، در شعر او حالت فرادستانه‌ای دارد و نه اصولاً خط اصلی حرکت ذهن صائب، از کنار مدح و قدح این و آن می‌گذرد. گذشته از اشعار عاشقانه‌ای که او سروده، به طور عمده، زندگی و پدیده‌های متنوع آن، ذهن وی را بیش از هرچیز دیگر، به خود مشغول داشته‌است. از دیدگاه من، میان صائب و ناصرخسرو، می‌توان نقاط مشترک معینی را پیداکرد. شاید حضور این عناصر مشترک در شعر آنان، مرا واداشته‌است تا از هردوی آن‌ها، بیشتر از بسیارانی شاعران دیگر، خوشم بیاید. یکی از عناصر مشترک در این دو، میل به سفر بوده‌است. صائب به بهانه‌ی تجارت، عازم هند می‌شود و ناصرخسرو به بهانه‌ی ترک آن فضای فکری و اجتماعی دیرین که می‌خواست آن‌را به فراموشی بسپارد. از تصادف روزگار، سفر هردو هفت سال به درازا می‌کشد. هردو، صرف‌نظر از این که در بُرش‌هایی از از زندگی خویش، امیر و یا وزیری را مدح گفته‌اند، کار و هدفشان مدح این یا آن سلطان نبوده‌است و هرگز از این راه، نه به نوایی رسیده‌اند و نه زندگی مادی خود را به آن پیوند زده‌اند.»

«صائب پس از بازگشت از سفر هند، ملک‌الشعرای دربار شاه عباس دوم می‌شود و نبردهای این شاه را با پادشاه گورکانی هند به توصیف می‌کشد و حتی قصیده‌ای در مدح شاه سلیمان می‌سراید. در حالی که ناصر خسرو، همه‌ی این کارها را در سال‌های خامی و جوانی انجام می‌دهد. صائب، در تصویربرداری از لحظه‌ها و اشیاء، شاعر برجسته‌ای‌است. بدین معنا که همین تصویربرداری‌ها، شعر او را غنا می‌بخشد و وی می‌تواند مفاهیم ذهنی خویش را از طریق همان تصویرهای به دست آورده از اشیاء و طبیعت،به بیان درکشد. ناصر خسرو، در پی آرمانی فراتر از اندیشه‌های روزمره‌است. به همین‌جهت تا زمانی که به چنان آرمانی دست نمی‌یابد، آرام نمی‌گیرد. اما از هنگامی که مأموریت و وظیفه‌ی آرمانی خویش را درمی‌یابد، دیگر آرامش و آسایش برایش مفهومی ندارد. حتی اگر به قیمت آن تمام‌شود که در دره‌ی یُمگان تا آخر عمر، بماند. در شعر ناصرخسرو و صائب، صداقت خاصی مشهود است. اگر چه فضای فکری و واژگانی شعرآنان، از همدیگر، فرسنگ‌ها فاصله‌دارد. آن‌یک، در خود، مأموریتی پیامبرانه احساس می‌کند و این یک، دور از چنان و حال و احساس، در صدداست از طبیعت و جلوه‌های گوناگون آن، برای درک بهتر مفاهیم ذهنی خویش، خواننده را به دایره‌ی شعر خود بکشاند.»

«ناصرخسرو و صائب، هردو در پی اثبات اصول اخلاقی حاکم بر عُرف جامعه‌هستند. در فرهنگ فکری و رفتاری ما، این دو، تنها شاعرانی نیستند که مُبلّغ شماری از اصول «پسندیده‌»‌ی اخلاقی به شمار می‌روند. در این حوزه‌، همه‌ی شاعران ما، نوعی اخلاقی‌نویس عرف و عادت هم هستند. صائب از طریق کشف ظرائف و زیبایی‌های تصویری زندگی و ربط‌ دادن آن‌ها به جلوه‌های دیگر محیط مادی، سعی می‌کند پیام‌ خویش را مبنی بر حفظ شرف انسانی، مقاومت در برابر وسوسه‌های بی‌ارزش، به خواننده انتقال‌دهد. ناصر خسرو نیز به سهم خود، در پی نفی مخالفان و دیگر اندیشانی است که شیوه‌ی تفکر و گزینش‌های اعتقادی او را به چیزی نمی‌گیرند. گذشته از این‌ها، او خود را موظف می‌داند که اندیشه‌های خویش را که ترکیبی‌است از مذهب و سیاست، در میان مردم بگستراند. او در این بُعد با وجود تنگ‌نظری مذهبی، نوعی برخورد فراسرزمینی‌دارد. من با وجود آن‌که مخالف هرگونه تنگ‌نظری فکری و آرمانی او هستم اما به پیگیری صادقانه‌ی وی، سخت احترام گذاشته‌ام و می‌گذارم. به چند بیت از ناصر خسرو توجه می‌کنیم:

چــــون دین و خِـرَد هستمان چه بــاک است
گـــر مُلکت دنــــیا بـه دست مــــا نــیست؟

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عُمر و جهان بهره‌ی خود کرده فـراموش
بیدارشو ازخـــواب و نــــگه‌کن کـــه دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهُش و مـدهوش

«او از آن‌رو می‌تواند با نیرومندی به حیات پر از درد و دوری، نگرانی و تنهایی خویش در دره‌ی «یُمگان» ادامه‌دهد که تصورمی‌کند با داشتن «دین» و «خِرَد»، دارنده‌ی همه‌چیز است و حسرت دیگر جلوه‌های زندگی را به دل‌ندارد. سخن بر سر آن نیست که شارحان فلسفه‌ی خِرَدورزی و یا متفکران شکاک نسبت به ترکیب این دو عنصر ذهنی ناصر خسرو، چه می‌گویند. از نظر او، آنان هرچه می‌خواهند بگویند و بنویسند. وقتی او به چیزی باوردارد و آن را درست می‌داند، در آن، تردید روانمی‌دارد. خاصه آن که او احساس می‌کند زندگی خود را در دوران جوانی یا سال‌های میانی عمر، در «بیهوشی» و «مدهوشی» گذرانده و حالا باید، همه‌ی آن باطل‌گذرانی‌ها را جبران‌کند. مهم‌تر از همه آن‌که وی، همین غفلت‌های انسانی را که خود مرتکب‌شده، به دیگر انسان‌ها نیز تعمیم می‌دهد. انگار آنان، نسخه‌ی برابر با اصل او هستند. در حالی که صائب، نسبت به پدیده‌های زندگی، نگاه دیگری دارد. او می‌گوید:

می‌شود گوهر اگر جمع‌تواندکردن
آبـرویی که به دریوزه، گدامی‌ریزد

«صائب توجهی به «چرا»‌یی این نکته ندارد که «گدا»، با کدام انگیزه، آبروی خود را به «دریوزه» می‌ریزد. آن‌چه برای او، عنصر مرکزی‌است فقط دریوزگی نکردن شخص گدا یا گدایان‌است. در این ماجرا، حکم محکومیت گدایان، پیشاپیش، از سوی او صادرشده است. بدون آن‌که انسان، قصد محکومیت چنان تفکری از آن‌صائب را داشته‌باشد، می‌تواند از شاعر یا شاعرانی از این دست، بپرسد که چرا باید در یک جامعه، «گدا» و «گدایی» وجود داشته‌باشد. این پرسش، قبل از آن‌که به صائب برگردد، متوجه یک نظام فکری در جداره‌های درونی جامعه‌است. به همین دلیل‌است که آشکارا می‌توان دید که این طرز تفکر صائب تبریزی، هنوز جزو تفکرات بنیادی بسیاری از هموطنان ماست. هموطنانی که تحصیلات  دانشگاهی‌دارند و رفتار و گفتارشان به دلیل جایگاه خاص اجتماعی، می‌تواند زیردستان، شاگردان و یا هواداران آنان را سخت تحت تأثیر قرار‌دهد. اینان حتی گدایان را متهم‌ به گریز از «کار» می‌کنند و این‌که آنان، روزی بیست ساعت گدایی بر درخانه‌های مردم را بر هشت ساعت کار در یک مؤسسه، ترجیح می‌دهند. این تفکرصائب، از جایی نیامده جز از همین دایره‌ی بسته در کل جامعه. او نیز به سهم خود و با زبان خاص خویش، که می‌تواند به هرمحفل و مجلسی راه‌یابد، آن را پس از بازسازی کلامی، باردیگر به کل جامعه، می‌گستراند. هنوز کم نیستند تحصیل‌گردگانی که در مسائل علمی یا ادبی، مو را از ماست می‌کشند اما در تفکراتی از این دست که بخشی از آن‌ها به دایره‌ی اخلاقیات برمی‌گردد، بسیار سطحی و عقب‌مانده می‌اندیشند.»

«صائب، خلق روزگار را از گدایی‌کردن برحذر می‌دارد. اما هرگز به کسی توصیه نمی‌کند که به گدایان چیزی ندهند تا قاطعانه نسل آنان نابودگردد و با نابودشدن آن‌ها، پدیده‌ی گدایی نیز به خاک سپرده‌‌شود. حتی کسانی از میان همین تحصیل‌کردگان دانشگاهی، این نکته را مطرح می‌سازند که به گدایان چیزی نباید داد تا آنان سر به شورش بردارند. در آن‌صورت مقامات کشوری و لشکری، به اندیشه‌ی چاره‌جویی می‌افتند تا گدایان را از خیابان‌ها جمع‌کنند بی‌آن‌که ریشه‌ی گدایی را بخشکانند. ممکن‌است پرسیده‌شود که آیا شاعر می‌باید در پی این نکته باشد که با آوردن استدلال و منطق، به برسی علل و چاره‌جویی مسائلی از این قبیل بپردازد؟ طبیعی‌است که جواب این پرسش منفی‌است. این چنین چیزی، کار شاعر نیست. بلکه می‌تواند کار نویسنده، معلم مدرسه و دانشگاه یا مقام‌های مسؤل و تصمیم‌گیرنده‌‌باشد. از این‌رو، وقتی ما شعرهای اخلاقی شاعرانی از این دست را که در قالب ردکننده و یا پذیرنده، وارد میدان می‌شوند، می‌خوانیم، می‌بینم که این تأثیرگذاری‌های دور از استدلال و منطق، همچنان از طریق ادبیات ما، در زندگی اجتماعی و یا فردی، تأثیر نادرست، ویرانگر و مانع‌ساز خود را به جا می‌گذارد. او حتی در بیت دیگری، به مردمان توصیه می‌کند که بهتراست از تشنگی بمیرند اما برای نوشیدن آب، پیش کسی رو نیندازند. این بدان معناست که تفکر صائبانه، ظاهراً نوشیدن آب را در یک جامعه، حق مسلّم مردم، تلقی نمی‌کند.
آبی‌است آبــرو که نیاید به جوی، باز
از تشنگی بمیر و مریز آبروی خویش 

این نوع نگاه، پذیرنده‌ی تشنگی‌است به عنوان یک پدیده و پذیرنده‌ی خواهش نکردن به عنوان یک پدیده‌ی دیگر. این دو نگرش با آن‌که به هم ارتباطی ندارند اما شاعر، در ذهن خویش، با همان تفکر قالبی دیرین، آن‌دو را به هم ارتباط داده‌است. ناگفته نماند که ما در شعرحافظ، سعدی، فردوسی یا مولانا، به چنین فرازهایی برنمی‌خوریم که شاعر، قاطعانه، کلید راه حل مشکلات زندگی را بدین شکل در دست داشته‌باشد و به مردم روزگار، توصیه‌کند که این یا آن کار را انجام دهند یا ندهند. یکی از جلوه‌های فکری و رفتاری شاعران ایرانی در شعرشان، تحقیر دنیا و تعلقات آنست. این بدان معنا نیست که حتماً چنین تحقیری، جزو باورهای زندگی روزمره‌ی آنان نیز قرار داشته‌باشد. بسیاری از شاعران کلاسیک ما، دنیا را تحقیر می‌کنند و حتی دلبستگی به مال دنیا را بی ارزش می‌شمارند، تنها بدان جهت که اگر در شعر خود، چنین نکاتی را مطرح نسازند، انگار، اصولی را که باید رعایت کنند، زیرپا گذاشته‌اند. و گرنه این نفی کلامی دنیا و مال و مقام، به معنی نفی عملی دنیا و دلبستگی‌های آن نیست. به یاد داشته‌باشیم که صائب در خانواده‌ی ‌مرفهی پا به جهان گذاشته و در نتیجه، دوران رشد خود را دور از محرومیت و آرزومندی برای چیزهای کوچک، سپری کرده‌است.»

«چندسالی را هم که او در دربار «ظفرخان اَحسَن» درکابُل و سپس در دربار «شاه جهان» پادشاه گورکانی هند گذرانده، از رفاه شاهانه و احترام فراوان برخوردار بوده است. این دو شاه، سخت به شعر و ادبیات فارسی عشق می‌ورزیده‌اند و حتی ظفرخان احسن، صائب را در حوزه‌ی شاعری، راهنما و مراد خویش تلقی می‌کرده‌است. زمانی هم که او به ایران بازگشت، در زمان شاه عباس دوم و سپس در دوران شاه سلیمان، درباغ بسیار بزرگی که در اختیار وی قرارداده بودند، زندگی می‌کرده و در همان‌جا از شاعران جوان و یا دیگر شاعران و اندیشمندان زمان و یا دوست‌داران خود، پذیرایی به عمل می آورده و با آنان وارد بحث و گفتگو می‌شده‌است. شاعری که از دنیا و موهبت‌های آن، این‌قدر بهره برده، همان‌ها را درشعر خویش، برای دیگران، «زشت» و «مکروه» تلقی کرده‌است. هرچند وی، این اقرار ساده دلانه را دارد که بگوید این دنیای زشت و مکروه، با وجود این، چنان جاذبه‌ای دارد که انسان به سادگی، توانایی چشم پوشیدن از آن را ندارد:‌

با همه زشتی، ز دنیا چشم‌بستن مشکل است
هیچ مـکروه این‌قدر در دیده‌ها مرغوب نیست

«پرسش اساسی برسر آنست که این تفکر خطرناک که دنیا زشت است و مکروه، چنان در جان مردمان این سرزمین ریشه دوانده‌است که حتی اگر کسی بدان اعتقاد هم نداشته‌باشد، دوست‌دارد وانمودسازد که اعتقاد دارد. نکته‌ی مهم آنست که چرا باید دنیا زشت و مکروه باشد. اگر چنین است، در عمل، باید گفت که آخرت، بسیار زیبا و دلپذیر است. آن‌هم آخرتی که «نقد» نیست و انسان، به غیر از روایات مذهبی و احادیث دینی، نشانه‌ی عملی دیگری از آن در دست ندارد. در حالی که دنیا را در عمل می‌توان تجربه‌کرد و از زیبایی‌های فراوان آن، بهرمندشد. در همین زمینه، به بیت دیگری می‌توان اشاره‌‌داشت که به انسان توصیه می‌کند که از «خارزارتعلّق»، دامن فراچیند و از چیزی که او را به سوی خود می‌کشد، گریزان‌باشد:
زخـــارزار تـــعلق، کشیده دامـــــان بــــاش
زهرچه می‌کَشدت سوی خود گریـزان باش

«اگرانسان اندکی از ریشه‌یابی حوادث دست کشیده‌ و ناشکیبایی و خشم برجانش چیره شده‌باشد، در برخورد با چنین تفکراتی، ممکن‌است واکنش‌هایی از نوع واکنش احمد کسروی نشان‌دهد. اما من نه احمد کسروی هستم و نه نفرین‌کننده‌ی این و آن. من همه‌ی گذشته‌ی تاریخی خود را به عنوان یک واقعیت می‌پذیرم. فرهنگ ما در مسیر تحول تاریخی خود، مانند سیلابی که از کوه سرازیر شده‌باشد، در بستر خود، همه‌چیز را با خود حرکت داده و به جلو ‌رانده‌است. این همه‌چیز، می‌تواند سنگ و سفال باشد یا خار و خاشاک و یا هرچیزدیگری که نه مورد پسند ماست و نه حتی مورد نیاز ما. در این فرهنگ، عناصر مُخرب فکری و رفتاری، بسیار زیاد است. آنان که حامل این فرهنگ هستند و ذهن نقاد و کاوشگری دارند، می‌بایست در بررسی‌های خویش، دور از نفرین و نفرت، دور از خشم و خروش، دست به یک «انتخاب» و «رد» آگاهانه بزنند. وظیفه‌ی منتقدان ادبی ما، شاید از این زوایه، تنها بررسی سامانه‌ی ادبی و کلامی آثار یک شاعر نیست. بررسی اندیشه‌های او، پیداکردن ریشه‌ی تفکراتی که در خلال همه‌ی سال‌های عمر، بر جان وی آویزان‌شده و در هر بیت و مصراع شعر او، خود را نمایش داده‌، از ضروریات‌است. این بررسی نه از آن سرست که ما زبان به ملامت این یا آن شاعر بگشاییم که «این باطل‌بافی‌ها برای چیست؟» من با هرگونه برخوردی از این دست، به کلی مخالفم. این باطل‌بافی‌ها، دور از اراده و آگاهی یکایک این شاعران، در سراسر زندگی آنان و یا دستِ کم در بخش بزرگی از زندگی آنان، وجود داشته است. اگر انسان بخواهد با ناملایمات، نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌ها، برخوردی از سر خشم و کین داشته‌باشد، چه بسا به طور موقت، به راه حلی برسد که تسکین‌دهنده باشد اما چنان برخوردهایی در دراز مدت، راه به جایی نمی‌برد.»

«مگر من برای شما از همین ستمی که برمن رواشده، صحبت نکرده‌ام. اگر قرارباشد که بی‌تابانه و پر از خشم و نفرت، به این پدیده نگاه‌کنم، چه بسا شما نتوانید حوصله‌ی گوش‌کردن به حرف‌های مرا داشته‌باشید. اما تنها به آن دلیل که من این موضوع را صبورانه مطرح کرده‌ام، هم می‌توانم آن را برای خود تجزیه و تحلیل‌کنم و هم برای دیگران. من به این پدیده، از دیدگاه ستم یک فرد به فرد نگاه نمی‌کنم. بلکه آن را ناشی از فساد و نادرستی حاکم بر یک نظام می‌دانم که افراد درون خود را به جای جذب‌کردن، از خود می‌راند. من ادعای آن را ندارم که دانش عالم را در خود جمع‌کرده‌باشم اما ادعای آن را دارم که می‌توانم برای نسل‌های آینده مفیدباشم و در ساختن فرهنگ ملی این سرزمین، آجری برآجری بگذارم. اما اینان مرا از این خدمت، محروم ساخته‌اند. من نه نفرینی دارم که برآنان حواله‌کنم و نه نفرتی که بر سرشان ببارانم. اما این را می‌دانم که کار آنان، کاملاً ویرانگرانه‌است. در مورد باطل‌بافی‌های شاعرانه نیز من و شما باید این پدیده را به عنوان یک «دردملی» تلقی‌کنیم و در فکر آگاه‌کردن جوان‌ها و شناخت درست دادن به آنان باشیم تا در برخوردهای نقادانه‌ی خویش، در حد دانش و تجربه، سره را از ناسره، بازشناسند.»

برخورد پخته، دردمندانه اما به دور از کینه‌ی مولاداد به آدم ها و پدیده‌هایی که در زندگی موجب دردسر و رنج او شده‌بودند، در برابرمن چشم‌انداز تازه‌ای، قرارداده‌بود. من با حالتی از اشتیاق و تحسین به او گفتم:«اگر شما در شهر مابودید و در یکی از دبیرستان‌های آن تدریس می‌کردید، تصورم آنست که پدر و مادرها، برای فرستادن بچه هایشان به کلاس شما،مسابقه می‌دادند. تردید ندارم که خود من یکی از آن‌ها بودم که به عنوان شاگرد شما، مشتاقانه به کلاستان می‌آمدم.» آقای مولاداد لبخندی برلب آورد و گفت:«نمی‌دانم. شاید این طور بود و شاید نبود. اما این را می‌دانم که تفاوت فکری و رفتاری مردم ما در حوزه‌ی مسائل بنیادی فکر و زندگی در شهرهای ایران، چندان زیاد نیست که بتوان گفت یک عده مریخی هستند و عده‌ا‌ی دیگر ازکره‌ی خاک. درست‌است که مردم مناطقی مانند کردستان، سیستان و بلوچستان و شاید عرب‌های خوزستان، چندان مورد مهر حکومت مرکزی نبوده‌اند. تبعیض و فشار، همیشه بر بالای سر آنان وجود داشته است. حتی حق استفاده از زبان مادری خود را در مدرسه و کلاس‌های درس نداشته‌اند. بدتر از همه، همین همکاران من، بچه‌های مردم را به عنوان جاسوس بریکدیگر می‌گماردند تا اگر کلامی به زبان مادری خود برزبان آورند، به معلم و مدیر گزارش‌دهند. نکاتی از این دست، بسیار قابل تأمل‌است. اما در سرزمین ما، نابسامانی‌های اجتماعی، آن‌قدر زیاد، بزرگ و متنوع است که گاه این گونه موضوع‌ها، اهمیت خود را در نگاه اهل فکر و یا حتی مردم دردمند، با وجود تأثیر بسیار مخربی که دارد، از دست می‌دهد. تردید ندارم که شمار بیسوادان سیستان و بلوچستان، قابل مقایسه با بیسوادان تهران نیست. اما باید دانست که شهرهای بزرگ و مرکزی ایران، وضعیت خاصی دارند. خاصه مردم تهران که بیشترشان، زادگان و رشدکردگان این شهر نیستند. بلکه بیشتر آنان از دیگر نقاط ایران به آن‌جا آمده‌اند. برای آن که کسی بتواند خود را به تهران برسد، باید یا پول داشته‌باشد و یا راه پول‌دارشدن را یادگرفته‌باشد. از این رو، جمعیتی که در تهران حضوردارد، بازهم شامل درصد بالایی از باسوادان می‌شود.»

«بیشتر اینان، به طور عمده جزو افرادی بوده‌اند که در اندیشه‌ی پیشرفت، پول‌دارشدن و کار بهتر پیداکردن بوده‌اند و به همین دلیل، از روستای خود کَنده و به تهران آمده‌اند. اما در شهرهایی مانند زاهدان، کرمان، شیراز، تبریز و غیره، تفاوت‌ها آن‌چنان فاحش نیست. اگر هم هست، بسیار اندک‌است. تصور نکنید که مردم زاهدان مخالف من بودند و یا تدریس مرا دوست نداشتند. من از برخوردهای همدردانه‌ی آنان در طول این مدتی که از تدریس برای فرزندان آنان محروم شده‌ام، همیشه برخوردار بوده‌ام. اما باید قبول کرد که مردم بیشتر از این، نه می‌توانند کاری انجام‌دهند و نه می‌خواهند. هرکسی گرفتار کار و روزگار خویش است و همین‌قدر همدردی هم برای من کافی بوده‌است. نکته‌ی اصلی آنست که در جامعه‌ی ما، عوامل گوناگونی باید دست به دست هم بدهد تا تغییراتی جدی در مناسبات رفتاری و فکری مردم، به وجود بیاید. یکی از آن عوامل، تغییر نهادهاست تا آن‌جا که شنیده‌ام، در کشورهای غربی، همه‌ی راه‌ها به رُم ختم نمی‌شود. هرنهادی در برابر قانون، مسؤل‌است. اما در کشور ما، در هر استانی، استاندار، نقش شاه کوچک‌را دارد. یعنی او باید سرنخ همه‌ی کارها را دردست داشته‌باشد. هیچ نهادی نمی‌تواند بدون نظر او تصمیم بگیرد، اگر چه در قانون، حرف دیگری زده می‌شود. در کشور ما، در سطح کشوری، همه‌ی نهادها و مؤسسه‌ها، باید زیر نظر یک فرد به نام شاه باشد. این اوست که می‌خواهد بر همه‌چیز کنترل داشته‌بشد. از وزارت فرهنگ، دارایی، وزارت جنگ، دانشگاه تهران گرفته تا استانداری‌ها و ژاندارمری، اداره‌ی ثبت اسناد و هزاران هزار نهاد دیگر، همه و همه، فقط دست یک‌نفر را می‌بوسند. در زمینه‌ی فرهنگی، کدام‌یک از شاعران و نویسندگان ما، فرزندان بافت‌های دیگر فکری هستند؟ آنان نیز مستقیماً همان هوایی را تنفس می‌کنند که بقیه در اختیار دارند.»

طبیعی‌است که تأثیر رفتار، گفتار، تلقی و تربیت مکتب و مدرسه و نقش بزرگ‌سالان بر فرزندان آنان که شماری از آن‌ها، از شاعران نویسندگان ما خواهند بود و یا هستند، کاملاً بلاتردید است. صائب تبریزی که در این‌جا مورد نظر ماست، هرمقدار که بیان زیبا و تصویرپردازی‌های پرجاذبه داشته‌باشد اما اگر اندیشه‌های او، بازتاب تربیتی باشد که انسان را در میان مشتی تفکرات انتزاعی، دور از واقعیت، عقب گرایانه و تقدیرمنشانه، اسیر نگه‌دارد، بهره‌ی ما به جز بخش زبانی و تصویرپردازانه‌ی کار او، چیز دیگری نخواهد‌بود. زیرا در آن از عناصر اعتلاء بخشنده خبری نیست. از این رو، این گفته‌ی عام که می‌گوید:«ازکوزه همان برون تراود که دراوست»، در مورد همه‌ی عواملی که در تربیت فکری و رشد فرهنگی ما مؤثر است، صدق می‌کند. به عنوان مثال، اگر این بیت صائب را در نظر بگیریم که می‌گوید:

چراخورم غم دنیا به این دور روز اقامت
چوبـــازگشت به این منزل خراب ندارم

«من وقتی به بیت بالا فکر می‌کنم، اندوه عمیقی برجانم چنگ می‌اندازد. شاعری در سده‌ی یازدهم قمری برابر با سده‌ی شانزدهم و هفدهم میلادی، سخنانی را مطرح می‌کند که می‌بایست در بیابان‌های عربستان و یا در میان مُرتاضان هندی که در طول ساحل رود گنگ، بر دنیا و مافی‌ها به چشم زشت‌ترین پدیده‌ها‌ی هستی نگاه می‌کنند و خود در یک زندگی گیاهانه غرق هستند، مطرح‌گردد. در این دوره از تاریخ که صائب چنین تفکراتی را تبلیغ می‌کند، اروپای بیدارشده، در حال ارزش‌نهادن بیشتر و بیشتر به زندگی این جهانی‌است. در حالی‌که شاعران ما، با توجه به همان تأثیرپذیری‌های ویران‌گر، درحال تبلیغ و تشویق مردم به قطع رابطه با این زندگی محسوس، زنده و تپنده دنیایی‌هستند و به طور عمده، انسان‌ها را به جهانی که خود آنان، اطلاعی از چند و چون آن ندارند، حوالت می‌دهند. او در بیت دیگری، پدیده‌ی «بی‌نیازی» را به «کاسه‌ی زرین» تشبیه می‌کند که افراد «گرسنه چشم»، آن را بدل به کاسه‌ی گدایی کرده‌اند:

فغان کـــه کاسه‌ی زرین بـــی‌نیازی را
گرسنه‌چشمی ما، کاسه‌ی گدایی‌کرد

چگونه می‌توان «بی‌نیاز»‌بود و خود را نیازمند نامید. آیا همه‌ی مردمانی که در شبانه‌روز، به سه وعده غذای روزانه دسترسی ندارند، باید وانمود سازند که نیازمند مواد غذایی نیستند و یا شکم آنان، گرسنه نبست؟ من اگر شناختی از دیگر ابعاد فکر و شخصیت صائب نمی‌داشتم، با خود می‌گفتم که آیا او خود می‌داند چه می‌گوید؟ شاید از کسانی صحبت می‌کند که او آن‌ها را در دربار کابل و هند و صفویه تجربه‌کرده که با وجود داشتن و سیر بودن، همچنان کاسه‌ی گدایی خود را در حضور این امیر و آن وزیر دردست داشته‌اند و بازهم بیشتر می‌خواسته‌اند. اگر منظور او چنان افرادی بوده، مطمئناً تعداد آنان چندان اندک بوده‌است که حتی ارزش آن را نداشته‌اند که صائب برایشان چنین شعری بسراید. واقعیت آنست که صائب، در عمل، این اندیشه‌ی محدود در میان آنان را به عنوان یک تفکر همگانی و گسترده، به همه‌ی مردم تعمیم داده‌است. با چنین دریافتی، او دوست دارد که مردمِ فقیر و دردمند، دم از بی‌نیازی برآورند و بر دنیا و هرچه در آنست، جز نفرین و نفرت، چیز دیگری، نثارنکنند. هم او در بیت دیگری، چنین می‌سراید:

دولت سنـــگ‌دلان، زود بـه سر می‌آید
سیل از سینه‌ی کُهسار به تندی گُذَرَد

«اگر حرف صائب درست‌باشد باید شاهان دادگر و مردم دوست، هرکدام چهل، پنجاه سال بر مردم حکومت کرده‌باشند و شاهان و امیران ستمگر، در بدترین حالت، نه بیش از چندماه و در بدترین‌حالت، نه بیش از چند سال، بر اریکه‌ی قدرت، نمانده‌باشند. انسان وقتی در دیوان صائب تبریزی، به گشت و گذار عمیق‌تری می‌پردازد، به این فکر می‌افتد که بتواند خط مشترک اندیشه‌های وی را در میان اشعارش، به تماشا بنشیند. انسان از خود می‌پرسد:به راستی، صائب چه می‌گوید؟ به اعتقاد من، اندیشه‌های او، اندیشه‌های درخشان و تازه‌ای نیست. بسیار سال‌ها قبل از او، شاعران دیگری همان‌ها را بازگفته‌اند. چه اندیشه‌هایی که در نفی آزمندی‌های انسانی‌باشد و چه در ناچیزشمردن دنیا. برخی از اشعار او، در ارزش‌گذاشتن به پدیده‌ی قناعت‌است. گذشته از آن، به توصیه‌ی وی، بهتر است انسان با گرسنگی و بدبختی درآمیزد اما دست خواهش به سوی انسان‌های نادرست، درازنکند. توانایی صائب در اینست که توانسته با دقت خاص خود، رابطه‌ی پدیده‌ها و اشیاء را با عناصر ذهنی، فکری و رفتاری انسان پیوندزند و تصویرهایی زیبا ارائه‌دهد. در این تصویرها، کمتر می‌توان هنرنمایی واژگانی او را دید. از طرف دیگر، هنرنمایی تصویرگرانه‌ی وی، با همان کلماتی که حتی آرایش و پیرایش هم نشده، کاملاً آشکاراست. به گمان من، معرفی این تصویرها از سوی صائب، اهمیتی به مراتب بیشتر از القائات معنایی او داشته است. صائب تبریزی، قبل از آن که دارای نگرشی مستقل و خاص در برخورد با جلوه‌های زندگی اجتماعی باشد، از خط ممتدی پیروی می‌کند که عرف و عادت در برابر او قرارداده‌است. او به این نمی‌اندیشد که ممکن‌است در شرایط معینی، حتی این عادت و عُرف، خصلتی بیمارگونه و در حال فرو ریختن داشته‌باشد. با وجود این، وی دور از هرگونه استدلال و یا طرح اندیشه‌هایی که می‌باید جای خود را در واقعیات زندگی پیداکند، به طرح مجدد آن عرف و عادت‌ها می‌پردازد و آن‌ها را با صدزبان، باردیگر بازمی‌گوید:

عـــالم دیــــگر بـــه دست‌آور که در زیـــــر فـــــلک
گر هزاران سال می‌مانی، همین روز و شب است

«او در بیت بالا، براین نکته تأکید می‌ورزد که زندگی این جهانی، تکرار همین روزها و شب‌‌هاست. انگار در جان این جهان، چیزی از عشق و شکوفایی، از زیبایی و لطافت، از همدلی و آرزومندی، وجود نداشته‌است. انسان اگر از دیدگاه صائب، در جستجوی دنیای بهتر و متنوع‌تری باشد، می‌باید خود را به آن «دنیای دیگر» بکشاند. به راستی، دنیایی که ما در آن به سر می‌بریم، جز همین روز و شب خویش، چیز دیگری برای ارائه‌دادن نداشته‌است؟ گذشته از آن، نگاه صائب چنان در سطح می‌لغزد که جهان دیگری را که روایات و احادیث و آیات، قولش را داده‌اند، بیشتر باوردارد تا دنیایی که او خود در آن نفس می‌کشد و از انبوه موهبت‌هایش بهره‌ور می‌شود. صائب برای من در این حوزه، شاعرعقب‌مانده‌ای است. درست‌است که زبان او ساده‌فهم‌است اما ساده‌فهم بودن در شعر یک شاعر، ستون استوار هستی او نیست. اگر شاعری، اندیشه‌های پخته، نگاه گسترده و آگاهی جهان نگرانه‌ای نداشته‌باشد و از زبانی خوش‌ترکیب و تراشیده استفاده‌نکند و آن‌چه را که می‌سراید، بیشتر حالت یک اطلاعیه‌ی موزون داشته‌باشد، چندان امیدی به بقای آن در درازمدت، نیست. به یادبیاوریم که حافظ، حتی وقتی از جهان دیگر صحبت می‌کند، بیشترین تکیه‌ی او براین جهان‌است و به همین دلیل، دوست‌دارد عناصری از این جهان مادی و نقد را با خود همراه داشته‌باشد. چه اگر مهاجرت به آن جهان، اجباری باشد، دست‌کم بتوان خستگی حاصل از آن اقامت ناخواسته را، قابل تحمل‌ساخت.»

«صائب، این‌جا و آن‌جا، در شعر خویش، برتری صحرای عدم را مطرح می‌سازد بی‌آن که خود، باغ بهشتی خویش را در عالم واقع آن‌هم در شهر اصفهان که از سوی شاه صفوی دریافت‌داشته‌است، رهاکند و پشت پا به لذت‌های این جهانی بزند. او با وجود زیستن در رفاه، به مردم پیرامون خویش توصیه می‌کند که لذت‌های این جهانی را ترک‌کنند. و حتی در عالم تصورات بی‌پایه‌ی خویش و در تضاد با زندگی مادی روزانه‌ی خود، خاک صحرای عدم را خاکی دلنشین می‌نامد که اگر کسی بدان جا پا بگذارد، دیگر فکر بازگشت به جهان خاکی را نخواهد داشت:

نـــمی‌گردد بـــه خاطر، هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است ایـن‌که صحرای عدم دارد

آقای «مولاداد» با خواندن این بیت صائب، سخنان خود را با آوردن لبخندی برلبانش، پایان‌داد. او اضافه‌کرد:«خوشحالم که امروز با شنونده‌ای چنین مشتاق، جوان، متین و بردبار روبرو بوده‌ام. در همه‌ی سفرهایی که من به این‌جا و آن داشته‌ام و همیشه نیز با خود کتابی حمل کرده‌ام، تا کنون هیچ‌کس به غیر از شما، از من نپرسده‌است چه می‌خوانم. البته این واکنش مردم را می‌توان به دو شکل تعبیرکرد. تعبیر نخست آنست که مردم نسبت به کتاب و دنیای آن، کنجکاوی نشان نمی‌دهند. انگار دنیای کتاب، به کلی از دنیای واقعی که انسان‌ها در آن زندگی می‌کنند، جداست و یا فرسنگ‌ها فاصله دارد. در حالی که ممکن‌است کتابی که من در دست دارم، یک هفته قبل از چاپ خارج شده‌باشد و یا موضوعی که در آن آمده، از پژوهش‌های جدیدی باشد که همین چندماه پیش، به پایان رسیده‌است. چنین تلقی خشک و مُرده از سوی هموطنان من از دنیای کتاب، خواه ناخواه، در ذهن ما، دریغ و تأسف به جا می‌گذارد. تعبیر دوم آنست که مردم چنان مبادی آداب هستند که به خود اجازه نمی‌دهند تا به حریم زندگی خصوصی افراد دیگر پابگذارند. اگر چه این دخالت، مربوط به یک کتاب ساده‌باشد که نه کسی را به گنج می‌رساند و نه از گنج، بازمی‌دارد.»

من با صحبت‌های آقای مولاداد، کاملاً موافق‌بودم. از دیدگاه تجربی، هنوز چیزی که بتواند در ذهن من، در برابر تلقی‌های او قدعلم‌کند و خودی نشان بدهد، وجود نداشت. به همین دلیل، آن‌چه را که او می‌گفت، برای من یگانه گزینه‌ی ذهنی و فکری به نظر می‌رسید. هنوز آخرین صحبت‌های او درذهن من زنگ می‌زند. درست در لحظه‌ای که من داشتم اتاقش را در آن مسافرخانه‌ی فقیرانه‌ی بازار مروی ترک می‌کردم، او چنین گفت:«برای من روشن نیست که چندبار دیگر باید به تهران بیایم و برگردم. از این اداره به آن اداره بروم و جواب منفی و یا دوپهلو دریافت‌دارم. اما من تصمیم گرفته‌ام به تلاشم ادامه‌دهم. نه بدان جهت که در این ماجرا، قاطعانه پیروزشوم. بلکه بدان جهت که به خود بقبولانم که من تا جایی که توان دارم، برای اثبات چیزی که به درستی آن، ذره‌ای تردید نمی‌ورزم، تلاش خواهم‌کرد. من از پیگیری انسانی خویش، نیرو می‌گیرم. حتی وقتی که در ادرات دولتی با افراد مسؤل پرونده‌ام صحبت می‌کنم، همه حق را به من می‌دهند اما انگار نیرویی از غیب، چنان در حال دسیسه پردازی‌است که کارها را درست در مرحله‌ای که باید پایان آن را اعلام کنند، دوباره به خرابی می‌کشاند. من با وجود ارادتی که به شعر صائب دارم، او را نه پیامبرزاده می‌دانم و نه با همه اندیشه‌هایش موافقم. من می‌توانم آشکارا این تضاد فکر را میان شعر او و زندگی عملی‌اش ببینم. تلاش من اما همیشه بر این‌بوده که میان گفتار و کردار من، اگر شکافی هم هست از نوع شکاف یک دره در میان دو کوه نباشد که نتوان آن را به سادگی پُرکرد.»

وقتی که از اتاق او به اتاق خود در مسافرخانه‌ی مروی برمی‌گشتم، حرف‌های اندیشه برانگیز، پشتکار انسانی و صداقت او، همچنان جانم را مخاطب قرارداده‌بود. وقتی وارد اتاق مشترک خود و پدرم شدم، او،  بر روی تخت خویش، به خوابی عمیق فرو رفته‌بود. در لحظات آخر که آقای مولاداد برای من صحبت می‌کرد، نگرانی من بیشتر از آن جهت‌بود که پدرم را بیش از آن تنهانگذارم. اما چه به علت خستگی و چه به دلیل تنهایی، او وادارشده بود به خواب عمیقی فرو رَوَد تا جهان و هرچه در آنست را برای ساعاتی چند به فراموشی بسپارد.

یکشنبه سوم ژوئن ۲۰۱۲




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024