جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 20.11.2005, 10:07

دريا دادور: نگاهی نو ، و آغازی ديگر


جلال سرفراز

يكشنبه ٢٩ آبان ١٣٨٤

دريا سرانجام به برلين آمد. چشم براهش بوديم.
پيش از آن حضور غايب بود. همگان حرفش را می‌زدند. همانهايی که در کنسرتهای بزرگ و پر دنگ و فنگ کمتر پيدايشان می‌شود. من هم يکی از آن همگان. حالا دريا روبروی ما ايستاده. زير نورهای قرمز و آبی. چهره‌ی روشن. لبخند شيرين. متانت هميشگی. و اعتماد به نفسی که زيبنده‌ی اوست.
دريا می‌داند که چگونه روی صحنه بايستد ، و اين هنر بزرگی است.
صدای پيانو. ملودی آشنای ايرانی. واديم شر ، پيانو نواز فرانسوی. ويولون نواز اما روس است. ديميتری آرتمنکو. و چه خوب می‌نوازد. هر دو جوانند. تقريبا به سن و سال دريا.
چه ترکيب جالبی دارد اين گروه کوچک.سه آدم. از سه گوشه‌ی دنيا. با سه فرهنگ متفاوت. و اين موسيقی ست که آنها را به هم نزديک کرده و زير يک سقف کشانده است. نت را به هر زبانی می‌توان خواند و نواخت. بيخود نگفته اند که موسيقی زبان بين المللی است.
پس مشکلی نيست. و حالا اين درياست که می‌خواند.
های‌های گل افشون کرد و رفت / ما رو پريشون کرد و رفت...
در صدای او کلمات به موسيقی بدل می‌شوند. در چهره‌ها نگاه می‌کنم. و چه شور و حالی ست در همه. فرقی نمی‌کند. ايرانی ، يا آلمانی. کسی در پی معنای کلمات نيست. صدای دريا سرشار از غرور انسانی است.
دريا به وجد می‌آيد. می‌خواند. می‌خواند. نه يک ترانه. چندين و چند ترانه. يکی از يکی دلنشين تر. و هر کدام اگرجه ريتم آشنايی دارند ، اما تر وتازه اند. دريا در آنها جان تازه يی می‌دمد.
روی موج می‌نشينی. فرامی‌روی. فرود می‌آيی. در سايه‌ی چمنی پنهان ، و محوِ گلی بر شاخه‌ی دور از دست.
يک گلی سايه‌ی چمن سايه‌ی چمن تازه شکفته تازه شکفته
نه دستم بش می‌رسه بش می‌رسه نه خوش می‌افته نه خوش می‌افته
مستم مستم مستم تيغش بريده دستم
مستم مستم مستم..

پيش از اين خواننده‌ی خوب کم نداشته‌ايم. اما دريا آغازی ديگر است.
راستی آوای دريا را چگونه می‌توان به ياری کلمات باز گفت؟



اين سومين باری است که دريا را می‌بينم. بار اول در کنفرانس زنان ايرانی در برلين. بار دوم در جريان يک برنامه‌ی مشترک همراه با او و عباس معروفی در دانشگاه دورتموند. و حالا ديگربار در برلين. در برنامه‌ی دورتموند بخشی از اپرای رستم و سهراب را خواند. رستم و سهراب برآمدِ همکاری دريا با لوريس چکناواريان است ، که نخستين بار در تهران ـ تالار وحدت اجرا شده است.
گردشی کوتاه در خيابانهای پاييزی . برگ و باد . پاييز و ارغوانی‌هايش. زردها. قرمزها. و سبزهای سمج...
زير لب شعر نيما را می‌کنم:
زردها بيخود قرمز نشدند / قرمزی رنگ نينداخته است / بيخودی بر ديوار...
پاييز برلين را ديگرگونه زيبا کرده است. دريا از برلين خوشش می‌آيد.
می‌گويد: "دو سه باری در برلين بوده‌ام... "
از پاييز که می‌گويم ، دريا از مرگ می‌گويد. و حيرت می‌کنم. چرا؟ مرگ يکبار برای هميشه روی نمی‌دهد.
در هر آن اتفاق می‌افتد. لحظه‌ی پيش مرده است ، و لحظه‌يی که در آنيم نيز می‌ميرد. همه چيز گذراست. هيچ چيز ابدی نيست...
"فيلسوف نشو دريا. بگذار مرگ هر وقت که آمد حرفش را بزنيم.يا بزنند. تو هنوز به نيمه‌ی بهار هم نرسيده يی."
لبخند شيرينی می‌زند:
"بهار ِ دختر ايرانی بيست و پنج سالگی اوست. من اما سی و چهار ساله‌ام. "
دريا با شعر پيوندی ناگسستنی دارد.
"ممکن است از مرگ نترسم. اما از يک جمله‌ی زيبا دلم می‌لرزد. "
و باز هم مرگ را چاشنی کلامش می‌کند. مرگهای کوچک.
می‌گويد: " از زندگی بايد استفاده کرد. " و زير لب ترانه‌يی می‌خواند:
بايد بمانم / قلب من اينجاست / افسانه‌های کوچک ِ بودن چه زيباست
شعر آشنايی ست. وزن نيمايی دارد. يادم نمی‌آيد از کيست.
می‌گويد: " يک ترانه‌ی محلی است. " و نمی‌تواند باشد.
...

راه هنرمند بودن را ياد گرفته‌ام

دريا سی و چهار ساله است. تقريبا به سن و سال بزرگترين فرزند من. ١٣٥٠ در يک خانواده‌ی شمالی در مشهد. می‌گويد: " با باقلی قاتق و مرغ ترش بزرگ شدم." از سال ١٩٩١ در فرانسه زندگی می‌کند. به ايران می‌رود و بر می‌گردد. دريا جوانتر از ٣٤ سال به نظر می‌رسد. اما تجربه و شناختی بيش از سنش دارد. خودآگاه است و تازه نفس. جايگاهش را
می‌شناسد. حرفی برای گفتن دارد. دريا می‌داند چه می‌خواهد ، و چه می‌کند. جانش به هنرش بسته است:
"من هنرمند نيستم. اما راه هنرمند بودن را ياد گرفته‌ام. مجبورم که ياد بگيرم. ياد گرفتن يک فرهنگ است. همه چيز را بايد از صافیِ خودت رد کنی. عبور کنی. و به خود ت برسی."
دريا شکسته نفسی می‌کند.



می‌گويم: " تو در مهاجرت رشد کرده‌يی. مثل چندتای ديگر از هم نسلهايت."
می‌گويد: "اما من خودم را مهاجر حس نمی‌کنم. به هم سن و سالهايم در ايران خيلی نزديکترم. موسيقی اروپايی را خوب می‌شناسند. از موسيقی ايرانی هم غافل نيستند. برخی تغييرات را راحت می‌پذيرند.نسل من. يا من. نمی‌دانم. از آنجا رانده و از اينجا مانده است. پا در هواست. خيلی سخت جايگاهش را پيدا می‌کند.
می‌گويم: " با اينحال تو جايگاه خودت را در همين پادرهوايی پيدا کرده يی. "
دريا از مادرش می‌گويد: نسرين ارمگان .
"من در صحنه بزرگ شدم. کنار مادرم. کارگردان تئاتر عروسکی بود." و هست همچنان؟ "روی صحنه می‌خواند. به زبانهای مختلف. ايرانی افغانی. همه چيز. سوپرانو بود."
می‌پرسد: ترانه‌های "حسن و خانم حنا" و"لوبيای سحر آميز" را شنيده‌يی؟
اسم خانم ارمگان برايم آشناست. اسم ترانه‌ها هم. اما يادم نيست. نمی‌توانم بخاطر بياورم.
می‌گويد: " اين ترانه‌ها را مادر من ساخته. خانم ارمگان."
می‌گويم: "حتما مامانت خيلی باهات کار کرده."
"البته!"

زبان فولکلور ساده و پرقدرت است

صحبت به کار خودش می‌کشد. ترانه‌های فولکلوريک ايرانی ، و آفرينشی تازه در درآميزی آنها با تکنيک موسيقی اپرايی.
می‌گويد: برخلاف تصور بعضی‌ها ، من اين‌ها را فقط مخلوط نمی‌کنم.ترانه‌های فولکلوريک ايران کاملا متفاوت هستند. می‌توان گفت موسيقیِ چند فرهنگی. هر ترانه يی خيلی ساده فرهنگ جايی را نشان می‌دهد. مثل نقشی کاملا مشخص در يک قالی. مثل خورشيدی در وسط يک سوزن دوزی. مثل گوسفندهای روی گبه. ساده و پرقدرت. ترکيب اينها (ترانه‌های فولکلوريک ايرانی) با موسيقی اروپايی ، در واقع يعنی آوردن آنها در متن فرهنگی ديگر. در کنسرواتوار ما به چند زبان
می‌خوانيم. برای من خيلی مهم است که بتوانم به زبانهای مختلف محلی آواز بخوانم.
می‌گويم: " خوشبختانه تو خوب از پس اين کار بر می‌آيی."
می‌گويد: " تکنيک اپرا می‌تواند قدرت بيشتری به آهنگهای فولکلوريک بدهد. تلفيق اين دو سبب می‌شودکه اروپايی‌ها به فرهنگ ما نزديکتر شوند. اينطور که من می‌خوانم بهترمی توانند موسيقی ما را درک کنند. اگر پشت اين ترانه‌ها آهنگ اشتراوس يا هندل را هم بخوانم شنونده‌ی اروپايی يکه نمی‌خورد. متقابلا ايرانی‌ها هم به سمت يک موسيقیِ ديگر هدايت
می شوند. حتی نگاه به ساز عوض می‌شود. تا چندی پيش کسی تصور نمی‌کرد که دف بيايد و با موسيقی باروک هماهنگی کند. قرن ما قرن ارتباطهاست. کمتر موزيکی پيدا می‌شود که از موسيقی ِ ديگر کشورها تاثير نگرفته ، يا با آنها ترکيب نشده باشد. حتی در موسيقی ايرانی هم حتمن می‌توان مهر و نشان ديگر فرهنگها را يافت."
می‌پرسم: "می‌توان زبانهای ايرانی و اروپايی را با هم" ميکس: کرد؟
می‌گويد: "بله. اين را تجربه کرده‌ام. برای من خيلی راحت است که از اين زبان به آن زبان بپرم. به همان سادگی که شما در آلمان تلفن را برداريد و باکسی آلمانی صحبت کنيد ، در همانحال با همسرتان فارسی حرف بزنيد. من اين کار را در موسيقی انجام می‌دهم. عادت کرده‌ام. در زندگی روزمره گاهی به سه زبان صحبت می‌کنم."
می‌گويم: "پيش از تو کسان ديگری هم به سمت آهنگهای فولکلوريک کشيده شده‌اند. اما آنها بيشتر بر "اصالت" موسيقیِ فولکلور تاکيد داشته‌اند و چندان دستی در ترکيب آن نبرده‌اند. اما تو داری سنت شکنی می‌کنی. در واقع به سبک خودت می‌خوانی."
"بله. من به سبک خودم می‌خوانم. از کسی تقليد نمی‌کنم. پيش از من کسانی چون پری زنگنه ، پری ثمر ، و ديگران ترانه‌های فولکلوريک خوانده‌اند. اما من مدل خودم را ساخته‌ام. بيشتر تحرير‌های من تحريرهای باروک است. موسيقی من بخصوص از موسيقی باروک الهام می‌گيرد."
می‌گويم: "در ترانه‌های فولکلوريک به اغلب زبانهای محلی نزديک می‌شوی. هم آذربايجانی ، هم خراسانی ، هم گيلکی ، هم افغانی. و هم لهجه‌های ديگر... "
می‌گويد: "کار مشکلی است. اما برال من عادی شده. ترانه را ضبط می‌کنم. بعد به سه نفر می‌دهم که گوش کنند. اگر تاييد کردند کار تمام است. "

تمام کارهای هنری به هم مربوطند

"چطور شد آمدی فرانسه؟"
"آمدم تا درس "آکادميک " را ادامه بدهم. اپرا خواندم. در رشته‌ی آواز مدال طلا گرفتم."
دريا دست پری دارد: ديپلم تخصصی از کنسرواتوار ملی تولوز ، در رشته‌ی موسيقی باروک. فارغ التحصيلی بزار (هنرهای تجسمی) فرانسه. نقاشی. فيلم. اينستالاسيون. عکاسی.
می‌پرسم: "نقاشی هم می‌کنی؟"
می‌گويد: "حالا ديگر نه. وقتش را ندارم. اما پيش از اين چرا. نمايشگاههايی هم داشتم. اما سرانجام به سمت آواز کشيده شدم."
می‌گويم: "لابد هنرهای تجسمی هم روی کارت تاثير گذاشته‌اند."
دريا بر آن است که تمام کارهای هنری به هم مربوط‌اند. نمی‌شود درباره‌ی رنگ و تابلو و عکاسی حرف نزد ، و آواز خواند. او می‌گويد: "درست کردن يک ملودی بی‌شباهت به ساختن يک تابلو نيست. استادی می‌گفت: "جمله‌ی موسيقی گاهی اوقات به نور در عکس می‌ماند. برای آن که از محصور ماندن بگريزد. نظرِ او برای من قابل درک بود. اما برای کسی که از اين چيزها سر در نمی‌آورد ، مفهومی نداشت."
دريا می‌گويد: "دو سال خطاطی چينی ياد گرفتم. فهميدم چقدر به آوازِ اپرا نزديک است. در خطاطی چينی محل تماس قلم مو با کاغذ جايی است که به آزادی روی آن کار می‌شود. ديدم درست مثل آواز است. بايد تمام وجود آدم در نقطه‌يی متمرکز باشد ، برای اين که به راحت‌ترين شکلی بتواند بخواند. درست مثل نقطه‌ی تلاقیِ قلم مو با کاغذ. شما خودتان تجربه کرده‌ايد. وقت شاعری بايد رها از همه چيز حالت دلخواه خودتان را پيدا کنيد. من می‌خواهم وقت آواز خواندن اين حالت را به تارهای صوتی ام بدهم. هيچ چيز نبايد مانع رهايی‌ام بشود.
می‌گويم: "در صدای تو چيزی هست فراتر از تکنيک. می‌توان حسش کرد. اما در عين سادگی توضيحش مشکل است."
"درست است. داشتن تکنيک خوب دليلی بر خوب خواندن نيست. گاهی خواننده يی با تکنيک متوسط می‌تواند چيزی به شنونده‌اَش بدهد ، که خواننده‌ی خيلی حرفه‌يی نمی‌تواند. من از چنين لحظه‌هايی خيلی درس می‌گيرم."

عاشق جاز و موسيقی سنتی هستم

در کافه‌يی نشسته‌ايم. دريا شکلات داغ سفارش می‌دهد. من هم. صدای تلويزيون بلند است. از گارسن می‌خواهيم صدا را آهسته‌تر کند. می‌نشينيم و حرف می‌زنيم. گاهی از شعر. گاهی از موسيقی.
می‌گويم: "با جاز چطوری؟ من که عاشقش هستم."
می‌گويد: "من همه جور موسيقی گوش می‌کنم. جاز ـ فکر می‌کنم که قله‌ی موسيقی است."
"به جاز نزديک هم شده‌يی؟ "
"يک ذره کار می‌کنم. جازهای کلاسيک را بيشتر گوش می‌کنم. مثل الانی جرالد ، لويی آرمسترانگ ، بيلی‌ هاليدی ، سارا وگ ، ری چارلز ، و ديگران. جازِ مدرن را هم گوش می‌کنم. يکبار با يک کمانچه‌ی ارمنی و کنتراباس آهنگهای ايرانی را اجرا کردم. البته به شکل ِ خودم. نه جاز بود. نه موسيقیِ سنتی. يک چيزی شبيه خودش.
دريا در برلين چند ترانه‌ی غير فولکلوريک هم اجرا کرد.
می‌گويم: "پس از موسيقی ِ سنتی هم غافل نيستی. در واقع خودت را فقط در فولکلور محدود نمی‌کنی."
می‌گويد: "ابدا ! من عاشق موسيقیِ سنتی هستم. روی موسيقی‌های مقامی ايران ، و رديفها کار می‌کنم. گوشم با آنها آشناست. از بچگی گوش می‌کردم. درست گوش می‌دهم و از آنها استفاده می‌کنم "
"مثلا سرزمين من؟"
"در مايه‌ی دشتی ست. کمی هم به ماهور نزديک است."
"دشتی و ماهور نامهايی است که از طبيعت مايه می‌گيرند."
"همينطور است."

پيوند موسيفی باروک و طبيعت

دريا به موسيقیِ باروک اشاره می‌کند ، که به طبيعت خيلی نزديک است. نوعی همخوانی ميان صدا و حرکتِ آب.
می‌گويد: " وقتی ترانه‌ی "می‌خوام برم کوه" را اجرا می‌کنم ، دلم می‌خواهد يکی از سازها کوه ، و آن ساز ديگر پرنده را تصوير کنند. من هم همان کسی باشم که عشق را فرياد می‌کند. اين يعنی مايه گرفتن از زندگی و طبيعت. حرکتِ صدا در ميان چند چيزِ ثابت. هميشه به کسانی که با ساز همراهی‌ام می‌کنند می‌گويم: طوری بزن ، که مثل مار دور نتها بپيچم. می‌گويند منظورت چيست؟ کلی با هم سر و کله می‌زنيم. صدای کمانچه می‌تواند شما را ياد پيرمردی بيندازد که در صحرا گير کرده. بايد اين را فهميد. يک رقص اصيل هم همين طور است. وقتی چنين پيوندی را حس کنی شنونده هم با حس تو شريک می‌شود. همه‌ی زيبايی کار در همين انتقال حس است. "
در اين چارچوب می‌بينيم که دريا تمام وجودش را در اختيار می‌گذارم.
دريا به نقش سليست اشاره می‌کند:
"او همان تکنيکی را ياد گرفته ، که ديگران. منتها چيزی بيشتر از آن به مردم می‌دهد ، که همان حس است."
آری بدينسان می‌توان هنر را از دايره‌ی خشک تکنيک بيرون کشيد.
از دلبستگی‌های دريا با شعر صحبت می‌شود.
می‌گويد: "کلام برای من اهميت کليدی دارد. نه آن که خودم را در آن محصور کنم. بلکه برای آن که با صدا و موسيقی چيزی به آن اضافه کنم."
دريا بيتی از شعر حافظ را می‌خواند:
درد عشقی کشيده‌ام که مپرس / زهر هجری چشيده‌ام که مپرس
می‌گويد: " موسيقی بايد بتواند چيزی به معنیِ گسترده‌ی اين شعر اضافه کند. در غير اين صورت آن را خراب کرده است."



حرف تمامی ندارد. اما وقت تنگ است. با اين حال هنوز می‌توان برخی نکته‌ها را پرس‌وجو کرد.
می‌پرسم: بجز لوريس چکناواريان با ايرانی‌های ديگری هم همکاری داشته‌يی؟
دريا می‌گويد:
"دو سه تايی آهنگ خوب برای من فرستاده‌اند که بايد اجرا کنم. چند نفر پيشنهاد کرده‌اند که روی شعرهای مدرن کار کنيم. رضا والی که صدايم را شنيد خوشش آمد. همچنين فرهاد مشکوة ( مشکات ). ايرج سخايی هم پيشنهاد همکاری داده است. آقای آشورپور هم به من اجازه داده که کارهايش را اجرا کنم. البه به هر شکلی که خودم بخواهم. اما تنها کسی که در عمل با او همکاری کرده‌ام همان لوريس چکناواريان است."
اپرای رستم و سهراب در تهران
می‌گويم: " قسمتی از اپرای رستم و سهراب را در دورتموند اجرا کردی. اما در برلين نه."
دريا به شمارِ بيشتر آلمانی‌ها در دانشگاه دورتموند اشاره می‌کند. می‌گويد: "می‌خواستم نشان بدهم که زبان فردوسی جان می‌دهد برای اپرا. او تاکيد می‌کند که "امکانات نمايشی شاهنامه دست کمی از بهترين متن‌های اروپايی ندارد و می‌توان آن را خوب بکار گرفت.
از چگونگی اجرای رستم و سهراب در تهران می‌پرسم. اين اپرا ـ چنانچه اشاره شد ـ به رهبری لوريس چکناواريان ، و همراهی ارکستر سمفونيک ارمنستان ، در دو نوبت به اجرا درآمد: تابستان ٢٠٠٢ در محل نمايشگاه بين‌المللی تالار ميلاد ، چهار شب. و نيز شب کريسمس همان سال در تالار رودکی (وحدت) ، همراه با کارهايی از ويوالدی و شوبرت .
دريا می‌گويد: " من سليست بودم."
می‌پرسم: "استقبال چطور بود."
می‌گويد: "بی نظير."
می‌پرسم: "زن و مرد با هم؟ "
می‌گويد: "البته !"
با اين همه خبرهای جور واجوری که می‌شنوم ، طبيعی است که دچار حيرت شوم.
دريا می‌افزايد:
"در تالار رودکی قرار بود فقط يک شب اجرا داشته باشيم. سه شب شد. در تالار ميلاد هرشب دست کم دو هزار نفر در سالن بودند. هم بخاطر علاقه‌يی که به موسيقی دارند ، و هم بخاطر اين که چنين برنامه‌هايی در ايران زياد نيست. آنچه که در ايران من را خيلی خوشحال کرد روی آوری ِ جوانان به هنر است. موسيقی سنتی ، تئاتر ، نقاشی. می‌توان گفت که ميزان استقبال از کارهای فرهنگی بيشتر از گذشته است. "
می‌پرسم: "وقت خواندن مشکلی برايت ايجاد نشد؟ "
می‌گويد: " نه ! "
می‌گويم: "با اين وصف ، لابد از اين پس به ديگر خانمها هم اجازه می‌دهند که بخوانند."
دريا آهی می‌کشد و می‌گويد: "اين آرزوی من است."

جلال سرفراز
برلين ـ ١٢ نوامبر ٢٠٠٥




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024