سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ -
Tuesday 31 January 2023
|
ايران امروز |
![]() |
جنازهی تو همان نعش آرزوها بود که موج ِ مويه و سيلاب ِ اشک میبُردش. تو روی شانهی لرزان ِ موج ِ اشک روان بودی ، اگر چه شانهی امواج ِ کوهوارهی دريای خلق تو را میبُرد. چنان که پهنهی دريای خلق در همه ايران به سوگ تو آشفت ، به ياد و حافظهی هيچ رعد و توفان نيست! ميان ِ آنهمه تصويرها در آينهی آسمان ِ ايرانشهر؛ قيامتی که زمين لرزه کرد از اين سان نيست ! سپيدهی سحری بر نتافته بود هنوز که جغد ِ اين خبر شوم صيحه زد بر شهر ! هنوز بانگ اذان بر نخاسته بود ، که بانگ شيون ِ سوگ ِ تو خاست از در و بام ! گشاده شد در ِ هر خانه و برون شد خلق ، به سوگواری مرگ تو اين نه بر هنگام ! هنوز از گل خورشيد شعله میشد باز ، که سيل ِ صيحه زن مرد و زن ز چار سوی به سوی تو روی میآورد. مناديان ِ حکومت ندا نداده هنوز ، تمام ِ طول ِ خيابان ِ انقلاب باز ولوله بود. تمام ِ طول ِ خيابان ِ انقلاب که آغاز ِ آن ز خانهی توست ، مسير شط خروشان ِ خلق بود که بدرود را به سوی تو میآمد. به سان جنبش ِ تاريخساز ِ تاسوعا، که خلق را به فرارويی رژيم فراخواندی ، و انقلاب هم از خانهی تو شد آغاز ! دوباره خلق به سوی تو باز میآمد ، که با خبر شده بود ، که انقلاب در اين خانه از نفس افتاد ! جنازهی تو همان خواب آرزوها بود که از فراز ِ خيابان ِ انقلاب سفر میکرد سفر به سوی شهيدان ِ انقلاب که چشم اميدشان بودی و خلق بدرقه ات میکرد. شگفت بدرقهای بود: ميان ِ خانهی تو تا بهشت زهرا ، خلق ، گرفته بود چنان راه را که راه نبود. به زير ِ سطح زمين بهشت زهرا نيز ، - که آسمان بلندی ست پُر ستاره و خورشيد، - قيامتی ز شهيدان خلق بر پا بود. حنيفها و رضايیها ، به پيشواز ِ تو آماده میشدند. جنازهی تو همان بغض آرزوها بود تو روی شانهی امواج اضطراب ، تو روی شانهی مجروح انقلاب روان بودی. و من هنوز تو را گرم کار میديدم: ز پشت ِ پردهی لرزان اشک ، ز پشت ِ پنجرهی رو به باغهای مه آلود ِ کودکی ، تو را درست از آن دور دستهای خاطره تا امرور مرور میکردم ، که نبض ِ خلق به سی سال – تا به يادم بود – هماره در رگ ِ جان تو میتپيد. و کارنامهی عمر تو نيز در خور ِ چونان تو بود و بس ! که راه خلق و خدا را چنين يگانه سپردی ، نه روی مسند ِ مَدرَس که روی تیغۀ چل سال راه محبس و مقتل ! تو راهنوزهمان مرد کار میديدم: به مهربانی ِ لبخند به استواری ِ ايمان به پاکبازی ِ خورشيد به جان نثاری ِ باران که با طنين ِ کلامت که زخمهای دل خلق را شفا میداد ، برای الفت ِ اقوام ِ خلق و مصلحت انقلاب پند میدادی: حقوق ِ خلق به تعيين ِ سرنوشت ، حضور ِ خلق به شورای کارخانه و شورای شهر و دانشگاه ، هميشه ورد ِ زبان ِ تو بود. صدای گرم تو موسيقی ِ محبّت بود و مهربانی ِعالم به چشمهای تو گل میداد تو از زُلالی ِ پاک ِ کدام چشمهی ايمان و عشق نوشيدی ؟ که در ميان ِ چنين مُنکران ِ خلق و خدا ، بيان ِ معنیی زيبای دين و انسان را ، به تارهای صوتی نای تو داده بود خدای ! تو روی شانهی امواج خلق میرفتی... و من درست تو را گرم کار میديدم ز دوردست افقهای ياد تا امروز: درون جنبش ِ پر التهاب ِ نهضت ملی و سالهای پس از کودتا ، - شبی بلند که يک ربع قرن طول کشيد - و آزمون بزرگ ِ عيارسنجی بود ! عيار سنجی ِ مردان ِ مرد و مدعيّان ، و عافيت طلبانی که باز بر سر ِ امواج خون ِ خلق به مسند رسيدهاند امروز! چه سالهای درازی به پايداری ِ در راه خلق بر تو گذشت! و گامهای تو همواره راههای مسلخ و تبعيد و بند را پيمود! و درسهای تو در مسجد هدايت و سلولهای قصر و اوين، دو نسل را سوی ميدان کارزار هدايت کرد! تو را هنوز به زندان قصر میبينم: ستبر صخرهی ايمان به نزد ِ دژخيمان ! زُلال ِ چشمهی حيوان به نزد همبندان ! تو روی کوههی امواج ِ بيکرانهی دريای خلق میرفتی دوباره باز مگر روز راهپيمايی ، و روزهای خون و خطر بود که باز پيش صف ِ کاروان ِ خلق روان بودی ؟ تو را به شهر سنندج دوباره میبينم که خلق کُرد تو را يکزبان پذيرايند ، و در پناه تو شورای شهر به سامان شده ست و زخمهای دهان باز کردهی ديرين به احترام تو يکچند باز مرهم و درمان شده ست کدام مصلحت ِ خلق پيش چشم تو بود ، که گرچه نيش گزند ِ سلاح بدوشان ِ ضد خلق به اندام ِ پارهی دل تو رسيد ، تو بر جسارت ِ اينان به لطف بخشودی و کوههای غمان را به هجرتی ناگاه ، به سوی حوصلهی باز ِ دشتها بردی ، و رازهای دل خويش جز به کوه نگفتی که خوب میديدی ، به لب گشودن ِ تو داس ِ خشم ِ خلق به يکباره ، تمام خرمن ِ اين هرزه پيچکان ِ مزرعهی انقلاب را درو میکرد ! و اين به چشم تو گويی صلاح کار نبود ! کدام مصلحت ِ انقلاب چنينت صبور نگه میداشت ؟ تو را که ذات ِ خروشان انقلابهای روان بودی ! ز خبرگان چه شنيدی مگر به مجلس ِشور ، که چهرهی تو از آن گونه مات و غمزده بود ؟ تو را هنوز به روی زمين نشسته و سر هِشته روی دست ، پريشان میبينم ! کدام شعبده از آستين ِ خويش سُرمهی سِحری فشاند بر آفاق ؟ کدام جادوی پنهان به چشمهای تو افسون دميد ؟ که در زُلالی ِ آيينه وار ِ ذهنت گاه ، شمای ديو و ددی را فرشته میديدی ! کمال ِ پاکی ِ جان ِ تو گاه ذات ِ هيچ بدی را مجال ِ جلوه نمیداد ! صفای باطن تو عکس ِ آرزوی تو را مینُمود در ذهنت ! و عکس آرزويت بود ! اگر سراب فريبی نمود اينجا بود ! به جام ِ جان تو آيا چه رازهای مگو زهر ِ اندهان افشاند؟ که استوانهی پولاد شير صخرهی اندام ِ جان ِ تو ، که ضربه ضربهی شلاقهای تُندر ِ چل ساله خشم ِ اهرمنی را صبور تاب آورد ، به هفت ماه ازين نيش ِ زهر بيش نپاييد ! تو را خدای چنان دوست داشت که هر چند از زبان تو يکبار ، سنان ِ طعنهی تلخی به ناگزير به سوی قرارگاه چپ ِ جبههی بزرگ ِ رهايی جهيد وليکن ، به روزهای آخر ِ عمر مبارک ِ توبه آن خُطبه باز جبران شد ! به واپسين پرواز ، ز اوج ِ قُله گشودی به سوی دريا بال! تو روی گُردهی توفان خلق ز دروازههای منزل ِ آخر عبور میکردی و گاجهای جوان ِ بهشت زهرا نيز ، ميان همهمهی خلق میخروشيدند. تو را به جانب دهليز ِ گور میبردند ، و اشک راه نمیداد طنين نوحه و تکبير تا افق میرفت. تو را به سوی سراشيب گور میبردند و چتر ِ همهمهای میشکفت از دل ِ خاک به پيشواز تو گويی مجاهدين شهيد ، سرود میخواندند! در آستانهی آرامگاه خود بودی ، و ازدحام نمیداد امان که بتوان ديد ، کدام چهره نخستين خوش آمدت گويد! به خاک میشدی و گريه راه نمیداد تا ببينم باز ، کدام قامت ِ خونين تو را به سينه فشرد! ميان ِ پچ پچ ِ خاموش ِ برگهای درختان سوگوار زمزمهای بود ، که سر کنار هم آورده باز میگفتند ، و بادها به همهمهی گنگ ِ خويش ، باز میخواندند: دريغ ، گور تو خود ، گور آرزوها بود ! عظيم فاجعهای بود اين نه بر هنگام. چه راز بود درين نقش بازی ِ تقدير ؟ که آنکه دير بشايست زيست ، زود میميرد! و آنکه زود بشايست مُرد ، دير میماند! تهران – اول شهريور ١٣٥٩
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2023
|