سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - Tuesday 16 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 18.08.2005, 17:22

(قسمت اول)

شما، بايد دستتان را از جيب ايشان بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

پنجشنبه ٢٧ مرداد ١٣٨٤

بحث اسلام و دموکراسی و آزادی انديشه و بيان بی‌حصر و استثناء، به جای خودش، اما شما، بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

يعقوب تيموری، پسر آژدان تيموری است که در ميان فاميل، به آژدان يکدنده شهرت دارد. يعقوب که در يکدندگی، دست کمی از پدرش ندارد و از همان دوران کودکی، کله‌اش بوی قورمه سبزی می‌دهد و به همان دليل هم، مدرسه‌ی ابتدائی را، هفت ساله تمام می‌کند و دبيرستان را، هشت ساله و چند سال طول می‌کشد تا وارد دانشگاه بشود و پس از ورود، سال اول را تمام نکرده، درحال اعلاميه چسباندن به ديوار، دستگير می‌شود و به دليل همان يکدندگی و کله شقی‌ای که دارد، پرونده‌ی کاهی‌اش، کوهی می‌شود و چند هفته زندانش، مبدل می‌شود به چند ماه و بعد هم چند سال!
در دوران زندان، چون پدر و مادرش، هر دفعه که به ملاقاتش می‌روند، با يکدندگی، او را به خدا و پيغمبر و دوازده امام و چهارده معصوم، قسم می‌دهند که دست از کله شقی‌اش بردارد و پای توبه نامه را امضاء کند و بيايد بيرون، يعقوب هم با يکدندگی، به آنها می‌گويد که اولا، امضاء، بی‌امضاء و حاضر است در راهی که انتخاب کرده است، جانش را فدا کند و ثانيا، چون او، يک کمونيست است و از نظر کمونيست‌ها، دين افيون جامعه به حساب می‌آيد، اگر دفعه‌ی ديگر می‌خواهند به ملاقات او بيايند، حق ندارند که پای خدا و پيغمبر و امام و اين جور چيزها را به ميان آورند!
پدر و مادر يعقوب هم که آدم‌های مسلمانی هستند، بخصوص، پدرش که علاوه بر خدا، "شاه . ميهن " را هم می‌پرستد، دفعه‌ی بعد، نه تنها به ملاقات يعقوب نمی‌روند، بلکه چيزی هم برای او، نمی‌فرستند تا....... سر انجام، صدای ملک و رضا – خواهر و برادر يعقوب - درمی آيد که اگرچه يعقوب، کمونيست است و از دين خارج شده است، ولی، به هرحال، پسر شما که هست! نيست؟!
اما، پدر و مادر، با يکدندگی ، گوش به حرف ملک و رضا نمی‌دهند و ملک و رضا هم که در کله شقی، دست کمی از آنها ندارند، بدون اطلاع دادن به آنها، به ملاقات يعقوب می‌روند و يعقوب هم، چون قرار است که در آينده، يک انقلابی حرفه‌ای شود، از فرصت استفاده می‌کند و با معرفی کردن کتاب‌های جلد سفيد، به خواهر و برادرش، تمرين حرفه‌ای شدن را آغاز می‌کند و همه چيز به خوبی و خوشی پيش می‌رود و يعقوب بر اسب مراد سوار است و خوش می‌تازد تا می‌رسند به بخش خدا و پيغمبر که به ناگهان، اسب می‌ايستد و شيهه کشان روی دو پايش بلند می‌شود و ملک و رضا، زير بار آنکه خدائی وجود نداشته باشد نمی‌روند و يعقوب هم، مثل هميشه، فحش را می‌کشد به جان خدا و پيغمر و امام و نتيجه‌اش، اين می‌شود که از آن به بعد، نه تنها ملک و رضا هم به ملاقات يعقوب نمی‌روند، بلکه با يکدندگی از برادر بی‌خدا و کمونيستشان فاصله می‌گيرند و عقب و عقب می‌روند و ازسوی ديگر بام فرو می‌افتند و می‌شوند مسلمانانی يکدنده و کله شق که هيچ خدائی را بنده نيستند به جز خدائی که نامش "الله" است!
مادر يعقوب، پس از چند ماه که با يکدندگی، در آتش قهر و فراغ فرزند می‌سوزد، ، دار فانی را وداع می‌گويد و يک سال بعد از آن، يعقوب، به دستور سازمان و به اين دليل که وجودش در بيرون، مفيد تر است، توبه نامه را – البته به طور تاکتيکی - ، امضاء می‌کند و بيرون می‌آيد واگرچه دل خوشی از خانواده‌اش ندارد، اما به دستور سازمان، راه منزل پدرش را، در پيش می‌گيرد و وقتی به جلو در می‌رسد وزنگ را به صدا در می‌آورد، در باز می‌شود و با پدر و برادر و خواهر يکدنده‌ای رو به رو می‌شود که نه تنها به منزل راهش نمی‌دهند، بلکه، با يکدندگی ، تقصير مرگ مادر را بر گردن او می‌گذارند وبعد هم، ملک و رضا ، به " الله " و آژدان تيموری به " خدا و شاه و ميهن" قسم می‌خورند که اگر يعقوب، يکبار ديگر، پايش را جلوی در آن خانه بگذارد، حساب مرگ مادر و خيانت به اسلام و الله و خدا و شاه و ميهن را، کف دستش می‌گذارند!
يعقوب هم، با همان يکدندگی که از او انتظار می‌رود، البته، خم به ابرو نمی‌آورد و راهش را می‌گيرد و می‌رود پيش سازمانش و پس از مدتی هم، به دستور سازمانش، زندگی مخفی را در پيش می‌گيرد تا......... چند سالی بر اين روال بگذرد و ملک ازدواج کند و به خانه شوهر رود و رضای ديپلمه، به سربازی و خود آژدان تيموری هم تجديد فراش کند و........ از بد حادثه، چند ماه بعد، خانه‌ی تيمی يعقوب، لو برود و در راه فرار از اين محل نا امن به آن محل نا امن، - اينبار، از سر ناچاری - ، پناه ببرد به محلی امن، يعنی منزل خواهرش، ملک که ملک نپذيرد و شوهر ملک که معلم است، با ملک صحبت کند و دل او را به رحم آورد و سر انجام، اجازه دهند که يعقوب در آنجا بماند و يعقوب هم، به خاطر به دست آوردن دل ملک – تاکتيکی - ، يک کمی به خداپرستی، تظاهر کند و چون دل ملک نرم شود، شوهر ملک متوجه شود که در غياب او، آدم‌هائی به منزلش، رفت و آمد می‌کنند و انگار که خواهر و برادر، آنجا را، کرده‌اند، خانه‌ی تيمی و آنگاه، بدون گفتن و مشورت با ملک، قضيه را با آژدان تيموری در ميان بگذارد و آژدان تيموری هم، پس از آنکه از مسلح نبودن يعقوب مطمئن می‌شود، بر طبق نقشه‌ای ماهرانه، يک شب، شوهر ملک، ملک را به خانه‌ی يکی از اقوام، به ميهمانی می‌فرستد و آژدان تيموری، به کمک دامادش، يعقوب را در خواب دستگير می‌کنند و دست و پا و دهنش را می‌بندند و همان شب، تحويلش می‌دهندش به سازمان امنيت و به دليل آن خوشخدمتی، آژدان تيموری، ترفيع می‌گيرد و شوهر ملک هم، مقداری پول، به عنوان جايزه و يعقوب هم، با همان يکدندگی، زير شکنجه‌های شبانه روزی، مقاومت می‌کند و اول به اعدام و بعد هم به حبس ابد محکوم می‌شود تا ........انقلاب که به کمک مردم از زندان بيرون بيايد!
تا انقلاب بشود، ملک تيموری، به مرور، از شوهری که به دليل خبرچينی، قبلا از چشمش افتاده است، متنفر می‌شود و همان تنفر منجر می‌شود که از او طلاق بگيرد و برادرش، رضا تيموری، با کسب ديپلم و گذراندن دوره‌ی سربازی، به کمک فتح الله خان، مشهور به فتح الله چرچيل – يکی از سياست بازان و ريش سفيدان فاميل -، در بانک صادرات، استخدام می‌شود و ازدواج می‌کند و در دوران انقلاب، به همراه خواهرش ملک، به تهران می‌روند و در تظاهرات ميدان ژاله، شرکت می‌کنند و هرد وتاشان تير می‌خورند و در بيمارستانی بستری می‌شوند!
يعقوب، پس از گشوده شدن زندان به دست نيروهای مردمی، - اينباربه دستور خودش!- خودش را از تهران به شهرستان می‌رساند و از بخت بدش، وقتی وارد شهر می‌شود که مردم، به کلانتری حمله کرده‌اند و پدرش آژدان تيموری، با تفنگش خودش را به پشت بام رسانده است و با فرياد زنده باد "خدا .شاه . ميهن"، دارد با يکدندگی، به سوی مردمی که کلانتری را احاطه کرده‌اند، شليک می‌کند که يعقوب، خودش را به بالای بام می‌رساند تا با پدرگفتگو کند و او را از بام به زير آورد، اما آژدان تيموری، با همان يکدندگی، پس از آنکه تا آخرين گلوله را شليک می‌کند، با سر نيزه به سوی يعقوب حمله ور می‌شود و پدر و پسر با هم گلاويز می‌شوند که در نتيجه، آژدان تيموری ، از پشت بام، به پائين سقوط می‌کند و يعقوب از همان بالا، با چشم‌های خودش می‌بيند که چگونه جمعيت خشمگين، به سوی جسد خون آلود پدرش حمله ور می‌شود و ......يعقوب، خشمگين و اشک در چشم و بغض در گلو، از بام به زير می‌آيد و در راه پله‌ها، با جسد يکی از افسران کلانتری، رو به رو می‌شود که با شليک مسلسل در دهان، خود کشی کرده است. يعقوب، مسلسل را، بر می‌دارد و نعره زنان، چند پاسبان و افسری را که در حياط کلانتری، دارند آماده‌ی حمله می‌شوند، به رگبار می‌بندد و بعد هم در کلانتری را به روی مردم می‌گشايد و مردم، او را بر شاته‌هايشان می‌گذارند و از آن پس، يعقوب تيموری، می‌شود قهرمان شهرشان!
پس از پيروزی انقلاب ، رضا تيموری با گلوله‌هائی در سينه، و ملک ، با کليه‌ای از دست رفته ، به همراه شوهر تازه‌اش - که راننده‌ی آمبولانس بيمارستان بوده است – از تهران به شهرشان بازمی گردند و رضا، در کميته، زير نظر فتح الله چرچيل که حالا رئيس کميته شده است، مشغول به خدمت می‌شود و شوهر تازه‌ی ملک هم در بيمارستان و البته، بدون اطلاع ملک، در ارتباط با مجاهدين، به صورت پنهان!
پس از چند ماهی، آتش زير خاکستر دعواهای خانواگی ميان يعقوب و رضا و ملک و عموی يعقوب – چون، از بچگی، عقد يعقوب و دختر عمويش در آسمانها بسته شده بوده است و يعقوب، پس از رفتن به دانشگاه، زير همه‌ی قول و قرارهای آسمانی و زمينی خانوادگی و فاميلی‌اش زده بوده است!-، شعله‌ور می‌شود و تبديل می‌شود به دعوائی ايدئولوژيک و شوهر سابق ملک هم که حالا، در يکی از اورگان‌های انقلابی، صاحب مقامی شده است، بيکار نمی‌نشيند و........ به مرور، کمونيست بودن يعقوب و دعواهای خانوادگی‌اش، بخصوص دعواها و کينه توزی‌های بين يعقوب و پدرش و بلاتکليف گذاشتن دخترعمو، بر سر زبان‌ها می‌افتد و کم کم، از بام افتادن آژدان تيموری را، به حساب کينه‌ی شخصی يعقوب می‌گذارند و کسانی هم پيدا می‌شوند که با چشم خودشان ديده باشند که يعقوب قهرمان، قبل از آنکه پدرش را از بالای بام به زير اندازد، سر نيزه را تا دسته در شکم او، فرو کرده بوده است و در کلانتری هم، رگبار مسلسل را به روی يک مشت آدم بی‌گناه گشوده بوده است که پارچه‌ی سفيدی به علامت تسليم در دست‌هاشان داشته‌اند و در زندان هم که بوده است، چنين و چنان بوده است و...............به اين طريق، آهسته آهسته، يعقوب قهرمان، در چشم مردمان، بخصوص در چشم فاميل، تبديل می‌شود به يعقوب مادر کش و پدرکش و آدمکش و سنبل کينه توزی و سنگدلی و بی‌دينی و خيانت و جنايت و ...... تا آنکه فتح الله چرچيل، برای يعقوب پيغام می‌فرستد که عده‌ای ، نقشه کشيده‌اند که شبانه، به خانه‌ی يعقوب حمله ور شوند و او را به بهانه‌ی ضد انقلاب و ضد اسلام بودن، از سر راه خودشان بردارند و پدرانه، يعقوب را نصيحت می‌کند که صلاحش در آن است که از آن شهر برود ويعقوب هم، پس از تعيين تکليف با سازمان، راهی تهران می‌شود و........از آن تاريخ به بعد، برای يکی دوسالی، خبرش را، از کردستان و آبادان و بلوچستان و گنبد کاووس و تبريز و رشت و اينجا و آنجا، می‌شنوم و........ ديگر هيچ، تا ........ پس از سال‌ها، دوری و بی‌خبری از هم، يک شب که در حال نوشتن بخش پايانی داستان زندگی‌اش هستم، به من تلفن می‌زند و می‌گويد که در آلمان است و................

داستان ادامه دارد....................

سيروس "قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024