شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Saturday 20 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 05.05.2008, 8:18

از زخم های زمین (۲۶)


علی‌اصغر راشدان

خورشید از كاكل كوه‌های بینالود سینه برمی‌داشت و روگندم‌های طلائی بی‌انتها، طلا می‌پاشید. نسیم ملایم صبحگاهی خوشه‌های رسید ه‌ی گندم را به نرمی می‌رقصاند. تا چشم كار می‌كرد، گندم‌های آماده‌ی درو و رقص خوشه‌ها بود. كرك‌ها آواز صبحگاهی خود را شروع كرده بودند. كركی از كنار كرتی می‌خواند:
- بد، بده.... بد، بده..... بد،بده....
صداهای دیگر، از گوشه و كنار كرت‌های دیگر و از دور و نزدیك جواب می‌دادند.عموحسین، با اخم‌های تو هم رفته، كنار بلندی كرتی زانو زد و چپ و راستش را نگاه كرد. دروگرهای دیگر، گله به گله، تو فاصله‌های دور و نزدیك، آماده‌ی شروع درو می‌شدند. حیدر و قاسم با هم یك كرت را گرفته بودند. پهلوان خلیل‌ و غلام سیاه كرت دیگری رادم داس‌های خود می‌گرفتند. گروه‌های زیادی دو به دو، سه به سه، گندم‌زار بی‌انتها را خالكوبی كرده بودند و آماده‌ی درو می‌شدند.
عمو، دور از جماعت، به تنهائی، یك كرت را انتخاب كرده بود و آماده درو می‌شد. بعد از مرگ برادرش دگرگون شده بود. از جماعت و بگو و مگوها كناره گرفته بود. خلقش تنگ می شد، حوصله‌ی نشست و برخاست با هیچكس را نداشت، از دنیا و مافیها كناره گرفته بود. دسته‌ی داسش را رو زانوش عمود كرد. نوك تیز و منحنی آن را تو دست راستش گرفت. سوهان را با دست چپ چند بار رو تیغه‌ی داس كشیدو صیقلش داد. تیزیش را رو پشت ناخن خود امتحان كرد. لبخند رضایت ‌بخشی لبهاش را آرایش داد. داس را بلند كردو بین چشم‌هاش و خورشید گرفت ، از كنار تیغه‌ی داس به اشعه‌ی نیزه مانند خورشید نگاه كرد. آستین‌های پیرهن كرباسی سفید رنگ باخته‌ی خود را تا مچ پائین كشید. مچ پیچ‌هاش را محكم رو آستین‌هاش پیچید، نخ شا ن را چند دور پیچید و گره زد. دگمه ‌های یقه اریب خود را باز كرد. موهای سفید سینه‌ی فراخ به استخوان نشسته‌ ش، مثل خوشه‌های گندم، با نسیم، به رقص درآمدند. بعد از مرگ برادرش شكسته بود. ریش با ماشین نمره‌ی دو زده‌اش، یکدست سفید شده بود. پیشانی پهن و بازش را شیارهای چین، چپ اندر راست، در خود گرفته بودند. گوشت و گل عمو آب شده بود. استخوان‌های چانه و گونه‌هاش بیرون زده بود. انگار ده سال پیرتر شده بود، اما استخوان بندیش هنوز محكم بود. چند نفس عمیق كشید. سینه‌ ش را از هوای تمیز صبحگاهی پر كرد. دسته‌ی خوش‌ دست داس را بین پنجه‌های كار كشته ی دست راستش گرفت. تكانی به سر و سینه و شانه‌ی خود دادو گندم‌زار را به مبارزه طلبید. عمو تو درو گندم و پشته‌كشی لنگه نداشت.تو ولایت سال‌های آزگار، او را به عنوان سالا گندم‌زارها و پشته‌ كشی قبول داشتند. به تنهائی به اندازه‌ی دو نفر درو می‌كرد و یك مرد و نیم مزد می‌گرفت.
عمو كنار كرت گندم چندك زد. پنجه‌های دست چپش را باز كرد. كمرگاه یك دسته‌ گندم را میان پنجه‌هاش كشید. دسته گندم را جمع كرد، در همشان فشرد و تیغه‌ی داس را، تو فاصله‌ی یك بند انگشت از زمین، بر ساقه‌ی دسته‌ی گندم كشید. تو یك چشم به هم زدن، دسته گندم را تكیه‌گاه گندم‌های جلو خود كرد و تیغه‌ی داس را به جان گله‌ی گندم انداخت.سرعت حركت دست و داس عمو قابل شمارش نبود. انگار یك گروه گرگ تو زمین پرخاكی به جان هم افتاده بودند. سینه‌ی كرت گندم را می‌شكافت و پیش می‌رفت. مثل شناگر كار كشته ‌ای،به قلب دریای مواج گندم‌زار زده بود. شعاع حركتش تمام طول و عرض یك كرت بود.سر و گردن و شانه و دست و پاهاش، هماهنگ با داس، در حركت و جنب و جوش بودند. گندم‌ها را جلوی خود دسته می‌كرد، سنگین كه می‌شد و جلو سرعتش را می‌گرفت، دسته‌ی گندم را با تیغه‌ی داس و دست چپ جمع می‌كرد. دسته‌های گندم را، یك در میان، در چپ و راست خود می‌گذاشت و می‌گذشت.كرت اول را، طوفان‌وار، درو كرد. كنار كرت دوم چندك زد. نفسش تنگی گرفته بود. عرق سراپاش را در خود گرفته بود. عرق و گرد و خاك گندم‌های خشك رو سر و صورت و گردنش، یك لایه‌ی گلین كشیده بود. نفس خود را تا زه كرد. تازه گرم شده و به حالت خلسه در آمده بود. اطراف و هرچه در آن بود، فراموش كرده بود. تمام جسم و جانش حركت شده بود. كنار كرت دوم چندك زد. نفس همراهش نمی‌آمد. پشت تیغه‌ی داس را ستون تنش کرد و نفس عمیقی کشید و با افسوس نالید:
- جوانی كجائی؟ یادت بخیر! حیف از آدمیزاد كه ئی جور زود نفله میشه!...
عرق پیشانی و صورت و گردنش را با دامن پیرهن بلند و به خاك نشسته‌ی خود پاك كرد. تف پرآبی كف دستش انداخت. دسته چوبی داس را دوباره تو سینه‌ی دست جابه جا كرد و كمی كندتر، با گندم‌ها در آویخت.كرت سوم را تمام كرده بود كه صغری از دور پیدا شد. قد صغری كمی خم برداشته بود. مرگ برادر عمو او را هم پیرش كرده بود. عمو بی‌دل و دماغ و بدخلق بود. صبر و حوصله‌ی خود را از دست داده بود. با كمترین بهانه‌، به صغری می‌پرید. صغری هم طبق معمول، كوتاه نمی‌آمد، تمام وقت جار و جنجال و بگو مگو داشتند. صغری سفره‌ی نان و بادیه‌ی ماست را تو یك دست و افسار گاو زرد پیشانی سفید و چوب دستش را تو دست دیگرش داشت. هشت ده گوسفند را جلو خود داشت. گوسفندها را جمع و جور می‌كرد. با چوب دست و پرتاب كلوخ، از هجومشان به گندم‌ها و چغندرزارها جلوگیری می‌كرد.آب كاریز كه خشكید، سر و سامان آبادی از هم پاشید. گله و چوپان از میان رفت. هركس چند گوسفندش را، خود به چرا می‌برد. گندم‌زارها سوختند. بیشتر اهالی در به در دیاران شدند. عمو و امثال او را هم كه دل بسته‌ی مردگان و خرابه‌های اجدادشان بودند، گرسنگی به مزدوری گندم‌زارهای عشرت ‌آباد كشاند.
صغری گوسفندها را رو زمین درو شده‌ی كنار گندم‌زارها رها كرد. میخ طویله‌ی ماده گاو راكنار جوئی تو زمین كوفت. كیسه‌ی رو پستان پر بار ماده گاو را دست كشید. پستان تو كیسه قایم بود و گوساله نمی‌توانست دستبرد بزند.
صغری سفره‌ی نان را كنار برآمدگی جوی پهن كرد. دیر شده بود، عمو گرسنه و در حال انفجار بود. گرسنه كه می‌شد، شمر می‌شد و هیچ كس جلودارش نبود. صغرا بادیه‌ی ماست را كنار نان گذاشت. تنگ گردن دراز گل پخته را كناردیگر سفره گذاشت و به عمو، كه خسته و از پا درآمده، با لب و لوچه‌ی آویزان به طرفش می‌آمد ، نگاه كرد و زیر لب زمزمه كرد:
- شكمش كه خالی میشه، پاك از کوره در میره. بایس هوای خودم را داشته باشم.
عمو خود راكنار سفره رساند. بدون حرف و گپ، گلوی تنگ آب را میان پنجه كشید، دهانه ش را با دهان خود میزان كرد. سر خود را، مثل گردن حاجی لك ‌لك، بالا گرفت. تنگ آب را در دهان خود واژگون كرد. آب تنگ غلغل می کردوتو دهان عمو خالی می‌شد. پوست دو طرف گلو و پشت گردنش ، كه نشانه‌ی گوشت و گل فراوان دوران جوانیش بود ، چین چین و لایه لایه، رو هم افتاده بود.فشار آب دهان عمو را پر كرد. راه نفسش را گرفت. نفسش تنگ شد. چشم‌هاش تو حدقه‌های گشاد شد ه‌ ش، چپول شدند. عمو خفه می‌شد، مقداری آب از دهان و لپ‌های بر آمده‌اش بیرون زد. از دو گوشه‌ی دهانش دو چشمه باریك بیرون زد. چانه، زیر گلو و سینه‌ ش را آبیاری كرد.آب نصف تنگ را فرو داد. شكمش ورم آورد. لب‌های خود را از دهانه‌ی تنگ وارهاند. باقیمانده آب را رو صورت و گردنش خالی كرد. تنگ را كناری گذاشت. صورت و گردن و سینه‌ ش را مالش داد. آب را رو سطح بالا تنه‌ی خود پخش كرد. سنگین و لخت شد. وارفته، رو زمین كنار سفره رها شدو نهیب زد:
- ئی چی جور ناشتائی آوردنه؟ لنگ ظهر، سرش را از كنار دمبش ور داشته و برام ناشتائی آورده. از تشنگی هلاك شده ‌م. سرش را بگذارم كنار تن نجسش. آخرش بائی كارهاش دقمرگم می‌كنه و سرم را می‌خوره لاكردار عجوزه!
عمو دستپاچه، نان‌های بیات و بادیه‌ی ماست را جلوش كشید. نصف نان را گلوله كرد. گلوله نان را میزان كرد. لقمه را میان انگشت‌های خود سبك و سنگین كرد و تو بادیه ماست فرو برد. لقمه‌ی كله گربه‌ای ماست چكان را، تو دهان خود فرو برد. ماست شرره كرد، لب و لوچه‌ی او را تو خود گرفت. دندان‌هاش را با خشم به نان بیات فشار داد. لقمه را دوـ سه دور زیر آرواره‌ هاش چرخاند و نیمه جویده، قورت داد. لقمه‌ی كت و كلفت و نجویده، با فشار از گلوش پائین رفت و جوزكش از زیر گلوش بیرون زد.نان و ماست را فرو داد. دندان كروچه كردو چشم غره رفت و خرخر كرد. صغری به بهانه‌ی جمع‌آوری گوسفندها و عوض كردن جای میخ طویله‌ی ماده گاو، از عمو فاصله گرفت. خود را از تیررس مشت و لگد او دور كردو مثل همیشه بد و بی‌راه‌های خود را سیل‌وار، بر عمو باراند:
- لندهور هرچی پیرتر میشه كله خشك‌تر میشه. ریشش پاك سفید شده. پنجاه- شصت سال عمرکرده، نگاهش كن چی جوری با زن پیر و مریض حالش گپ میزنه!
عمو یك لقمه‌ی پربار تو دهانش چپاند و با دهان پر و راه گلوی نیمه گرفته ،خرناس كشید:
- بلند می‌شم و تو همی جوب دو تا بیل خاك می‌ریزم روت و خود را از یك عمر عذاب و جار و جنجال آسوده می‌كنم ها !
- هرشب جمع هزار مرتبه تو آتش جهنم غرقه بشه هر كی ئی جور تو آتشم انداخت. ئی از شمر بدتر را به جانم انداخت. هر روز زیر دست و پای ئی یزید هزار مرتبه مردم و زنده شدم!
- لعنت بگور ننه ‌ش، كی ئی توبره گه را گردنم انداخت. تمام عمر بوی گندت روده‌هام را به حلقم آورد.
- سی سال آزگاره شب و روز كار می‌كنم، سینه برات رو زمین می‌كشم، دنبال گاو و گوسفند و علف و صحرات می‌دوم. ده تا بچه برات زائیده ‌م...
- ده تا بچه پس انداختی كه شیش تاش را سرزا، یا پیش از دو سالگی، كشتی. تو را به بچه چی، بایس توله می‌زائیدی.
- از دولتی سر توی بدتر از شمر بوده همه‌ ش. تو خانه ‌ت خر حمالی كرده‌ م، چی جوری می‌خواستی بچه‌هام را سالم به دنیا بیارم؟ دنبال خر و گاو و گوسفند و دشت و صحرا راهیم كردی. تو قاتل تمام بچه‌ هام هستی. روز قیامت گریبانت را می‌گیرم.
- سی سال زندگیم را با تو همی جور گذرانده ‌م. لایق بودی، بچه‌هام را نفله نمی‌كردی.
- توی كله خشك چی گلی رو سر دنیا زدی، كه تخم و تركه‌هات می‌خواستند بزنند. همان بهتر كه مردند. می‌ماندند، زیر دست و پای شمرهائی، مثل تیمور و اربا بش زجركش می‌شدند. هر روز هزار مرتبه نفرین می‌كردند. خودم كم به پدر و مادرم نفرین می‌كنم؟ آنها یك شب كیف كردند و من یك عمر عذاب كشیدم، همه‌شان به عذاب دائم گرفتار باشند.
عمو ته نان و ماست را بالا آورد. لب و دهان خود را با سفره‌ی چهارخانه از چند جا پاره، پاك كرد. كمی حالش جا آمد. سیر كه شد، خشمش فروكش كرد. دلش به حال پیرزن سوخت. یك نخ سیگار اشنو از جیب جلیقه خاكی رنگش بیرون آورد و آتش زد. چند پك محكم زد، دودش را قورت داد و با صدائی ملایم‌تر داد كشید:
- ورخیز بیا پیره زن، كم ناله و نفرین كن. تا میگی خرت به چند ،اشكش دم مشكشه. دیوانه‌ م كه می‌كنه، برام آب غوره می‌گیره. سرش بره، زبانش تو كامش آرام نمی‌گیره.
صغرا جای میخ طویله‌ی گاو را عوض كرد و دنباله‌ی آه و ناله‌هاش را گرفت:
- همی چهارتاشان را هم با هزار خون دل بزرگ كردم. هزار مرتبه جان كندم، تا به زن و شوهرشان رساندم. چی سر و سامانی؟ آنهام از خودم سیاه ‌بخت ‌ترند. همیشه دنبال یك لقمه نان می‌دوند. یك شكم سیر نمی‌خورند. بیشتر وقت‌ها بچه‌هاشان گشنه ‌ند. یكی غشی و گرفتار مرض صرعه. یكی هم اول جوانی بچه ‌ش یتیم شد. خاك تو سرم با ئی بچه داریم.
- ورخیز بیا دودی بگیر، آتشت می‌خوابه، آرامت می‌ کنه. ورخیز بیا جلو، خونم را تو شیشه كردی. هرچی بود گذشت. عمو خیلی پوست كلفته. تو با هر كی هم آخور بودی، تا حالا هفتا كفن پوسانده بود. در و تخته خوب با هم جور می‌ شند. لابد ما هم برای زجركش كردن هم به دنیا آمده ‌یم. ورخیز كه سیگار تمام میشه .
- لعنت به ئی پیشانی. هرچی در به دری تو دنیا بود، رو پیشانی من نوشته ‌ند. كاش سر زا، می‌مردم و ئی همه زیر دست ئی كله خشك مكافات نمی‌كشیدم. از صبح كله‌ی سحر، با ئی تن علیل، بلند شده ‌م، به گاو و گوسفندش رسیده‌ م و به چرا آورده ‌م . افتاده ‌م و بلند شده‌ م و ناشتائی آورده ‌م. كاش تو تنور می‌افتادم و دستم ئی همه بی‌نمك نمی‌شد. روزی هزار مرتبه مرگم را می‌طلبم. نمیاد كه خلاصم كنه.
- ئی هم تقدیر ما بود.آفتاب لب بامیم. ئی چهار صباح دیگر كرایه‌ی ئی همه جار و جنجال نمی‌كنه. هرچی بود گذشت.
صغری دست‌هاش را ستون زانوهاش كرد. از كنار میخ طویله بلند شد. نیمه راست و نیمه خم، خود را كنار عمو كشید. آب بینیش لب بالائیش را پوشانده بود. بینی و لب و دهان خود را با سر و صدا، با گوشه‌ی چارقدش پاك كرد. ته مانده‌ی سیگار را گرفت. پكی به سیگار زد. دود سیگار را قورت داد. سرفه‌ ش گرفت،نفسش بند آمد، رنگ صورتش كبود شد.
عمو با سینه‌ی دست چند ضربه‌ی آرام، به پشت صغری زد. صغری آرام گرفت. چشم‌های سرخ شده‌ی خود را به طرف عمو چرخاند. نگاهی حق شناسانه، به نگاه عمو انداخت و گفت:
- مكن مرد! زندگی را ئی جور زهرمار مكن. به اندازه‌ی كافی از دست ئی شمرها می‌كشیم. ظلم تیمور واربا بش بس نیست؟ بعد از ئی همه سال سینه رو زمین سابیدن و گشنگی كشیدن، آه تو بساط نداریم. همه‌ی هستی ‌مان همی ماده گاو و چند تا گوسفند و گوساله ‌ست. پس فردا یكی‌مان بیفتیم، پول گور و كفن و دفن‌مان نمیشه.
- بازاز ئی طرف شروع كرد. یا مثل عقرب نیش میزنه، یا سر چنته‌ی پند وموعظه ش ، كله ‌م را به زنگ زنگ می‌اندازه. عقلش زایل و چانه ‌ش شده آسیا، اصلاً بیكار نمی‌مانه. ئی همه گله و شكایت برای چی؟
- درست میگم. ئی چهار صباح زندگی كرایه‌ی ئی همه اوقات تلخی نمی‌كنه. آرام آرام رفتنی هستیم. بگذار ئی چهار تا بچه و نواده‌ها بعد از مرگ، شب جمعه سر گورمان یك حمد و سوره بخوانند.
- گور پدر صاحبش كه گذشت. دو تا پسرهام را زن داده ‌م. یك جفت دخترم را راهی خانه‌ی شوهر كرده‌ م، اگر دامادم سلیمان را نمی‌كشتند و ئی پسرم قاسم مریض حال نبود، غمی نداشتم. هر كدام از بچه‌هام هم چند تا بچه و تخم و تركه دارند.انتقام از هم پاشی خانواه‌ م را از ظالم می‌گیرند و اسم و رسم خانواده‌ی سردار را دوباره زنده می‌كنند. عزرائیل بیاد سراغم، ئی گاو و گوسفندها را می‌فروشم، می‌گم خرج كفن و دفن و مجلس و حلیمم كنند.
- اینجاش هم باز فقط به فكر خودشه و بس. گاو و گوسفندرا خرج كفن و دفن خودش می‌كنه. من هم، اگر زودتر گور به گور نشدم و ماندم، كلوخ می‌خورم.
- ورخیز پیره زن. خورشید وسط آسمان میرسه الان. برو به كارهات برس. تو زود تر بمیر، خودم چالت می‌كنم. شب ئی حیوان‌ها علف لازم دارند. ماده گاو، علفش به قاعده نباشه، صبح شیر نداره.
- چی خبره، كرت‌های كنارت دو نفر دروگر داره، هنوز شیش تا كرت را تازه تمام كرده ‌ند. دست از ئی لجبازی‌هات ور دار. تو دیگر جوان نیستی. آخر ئی یك دندگی‌هات ،سر به گورت می‌كنه.
- كم پرچانگی كن. علف بیشتری جمع كن. برم سراغ گندم دورم. عقب مانده‌ م. پیر میشم، از صبح تا ئی وقت، هنوز چهار كرت درو كرده ‌م.
- بسه دیگر، تا حالا چی گلی رو سر دنیا زدی. تو خانه برای زن و بچه‌هات شمر بودی، تو صحرا برای اربا ب ‌ها خرحمال. همیشه به قاعد ه‌ی دو نفر خرحمالی می‌كنی، هیچ وقت هم دستت به دهنت نمی‌رسه. دست وردار، زور بازو و یال و كوپال قدیم را نداری. بایس میدان را برای جوان‌ها خالی كنی. زور بی‌خود مزن، عیبناك می‌شی!
- به قاعده‌ی دو نفر درو نكنم، یك مرد و نیم مزد نمی‌گیرم كه. چهار روز دیگر تو زمستان سیاه، برف و كلوخ می‌خوری؟
- بگذار پشته ‌كشی را جوان‌ها بكنند. قبول كن كه پیر می‌شی. تو ئی گرمای صلاه تابستان كمر فیل زیر پشته‌كشی می‌شكنه. پارسال یك ماه تو خانه افتادی. شب و روز رو پشت و كمرت روغن كرچك و ضماد ‌مالیدم. از غم مرگ برادرت تمام موهات هم سفید نشده بود.
- قصد داری از نان خوردن بیندازیم؟
- از من گفتن و از تو نشنفتن. امسال اگر تن زیر پشته‌كشی بدی، كمرشكن می‌شی. مزد از سلامتی و جانت عزیزتر نیست. گور پدر چهار من گندم، آفتابه خرج لحیمه. ده من گندم مزد پشته‌كشی می‌گیری، بعدش بایس نمد پاره ‌ت را بفروشی و خرج دوا درمانت كنی.
- بفرما، تیمور جلاد پیدا شد. الان میرسه، درو صبح تا حالم را می‌بینه، دهنش را واز می‌كنه و هرچی لایق ریش پدرشه، نثارم می‌كنه. می‌شناسیش كه، برسه و ببینه نشسته‌ م و عقب مانده ‌م، فاتحه‌ی یك مرد و نیم مزد خوانده‌ ست.
- گوسفندمان را داریم. گوشت سرتاسر زمسان را هم داریم. دوـ سه تایشان را می‌فروشیم، پولش كفاف قند و چای و کبریت مان را می‌كنه. دوغ و دوشابمان را هم ئی حیوان زبان بسته میده.
- پیره زن ترا چی كه تو كار دشت و گندم‌زار مردها داخل می‌شی؟
- توئی دور و زمانه‌ی واحسرتا، بیفتی، خوار و ذلیل می‌شیم! احدالناسی دستگیرمان نمیشه. مردم همه در به در دنبال یك لقمه نان بخور و نمیر خودشانند. پسرهات هم نمی‌توانند به دادت برسند.
- خودم عقلم نمی‌رسه چی كارهائی بكنم؟
- عقلت قد می‌داد، به ئی روز نمی‌افتادیم كه. هر كی تو تلاشه كه فقط عهد و عیال خودش را زنده نگاه داره. همه گرفتار دردهای لاعلاج خودشانند. همی پسرهات، ئی قدر مكافات دارند كه مدت‌هاست حالت را نپرسیده ‌ند. دائم دنبال رزق و روزی زن و بچه‌هاشانند. قدر ئی چهار مثقال سلامتیت را داشته باش. تاحال دست پیش هیچ ناكسی دراز نكردیم.
تیمور از دور پیدا شد. تیمور همه كاره‌ی اربا ب شده بود. پیشكار و اختیار دار عشرت ‌آباد و آبادی‌های اطراف شده بود. جباری بعد از میان بردن مردان آبادی ، گرده‌ی اهالی را زیر شلاق و قنداق دولول تیمور كشید. رعایت‌های ظاهری را كنار گذاشته بود. ظلم و زور را به وسیله‌ی تیمور و دار و دسته‌ ش، به اوج رسانده بود.
تیمور عمامه‌ی شیر شكری خود را كج گذاشته بود. دستی به گونه‌های سرخ خود كشید. دهنه‌ی اسب كهر چموش خوب خورده را دست گرفت، و محكم عقب كشید. اسب در جا ایستاد. دست‌هاش را از زمین واكند، گرد و خاك بلند كرد. خرناسی كشید و آرام گرفت.
جباری عمارتی تو مركز عشرت ‌آباد برای تیمور ساخته بود. دست او را برای انجام هر كار دلخواهش، آزاد گذاشته بود و همه جور امكان‌های لازمه را در اختیارش گذاشته بود. تیمور هیچ عرض و آبروئی برای اهالی قائل نبود. با كمترین بهانه، اهالی رازیر چماق و شلاق و قنداق دولول میکشید. چند نفر جوان ناآرام و گردن‌كش را، با كمك دار و دسته‌اش، كشته و سر به نیست كرده بود. هر از گاه چند شب غیبش می‌زد. مخفیانه و در خلوت ، خدمت آقا می‌رسید و حساب دشمنانش را می‌رسید.
تیمور تسمه‌ی دسته شلاق را به مچ دست خود انداخت. شلاق سیاه، مثل ماری به دستش آویخت و به حركت و بازی درآمد. دست دیگرش را رو ابروهاش گرفت و سایبان چشم‌هاش كرد. سینه پاهاش را رو حلقه‌ی ركاب فشار داد. پا بر ركاب، رو اسب وایستاد. تمام گندم‌زار رااز نظر گذراند. كپه‌های آدمیزاد، دو، سه و چهار نفری، گله به گله با گندم‌های خشك و طلائی رنگ، در آویخته بودند . گندم از نقاط گوناگون، با سرعت درو می‌شد. همه تو گرمای صلاه ظهر تابستان،مشغول درو بودند.اسب چموش خرناس كشید. تكانی به خود داد. رو دو دست بلند شد. تیمور، كه هنوز دو پا تو ركاب، رو پشت اسب ایستاده بود، با شدت رو زین فرو افتاد. چرم چغر زین، سفت و سخت بود، وسط پاهای تیمور ناكار شد. چشم‌های خون گرفته‌ ش از شدت درد، گشاد شدند و تو حدقه چند دور چرخیدند. از شدت سوزش چند مرتبه خود را رو زین كج و معوج كرد. آرام نگرفت، انگار نیمسوزی پائین تنه‌ ش چسبانده شده بود. دستپاچه، از اسب پائین پرید. تسمه‌ی افسار را به مچش پیچید. بند تنبان گشادش را باز كرد. كنار گندم‌زار، مثل سگ، چندك زد و شرشر شاشید.سوزش مجرای ادرارش بی‌داد كرد. لپ‌های خون گرفته و غبغب آویخته‌ ش به لرزه درآمد. لب‌ خود را، مثل لوله‌ی آفتابه، لوله كرد. سگرمه‌ هاش را تنگ و چشم‌هاش را جمع كرد و از شدت درد و سوزش به خود پیچید. اسب چموش چند مرتبه سم به زمین كوفت. خاك را كند و به هوا بلند كرد. خود را عقب كشید. افسار و دهنه تو دست تیمور بود.شلاق را دور سرش چرخاند و یال و كوپال و گرده‌ی اسب را شلاقكش كرد و نعره كشید:
- والدالچموش!..... شب دو من جو كوفت می‌كنی. بایدم آرام نداشته باشی. اگه ركاب به گرده ت بكشم و روز تا شب، تو دشت و كوه و كمر چهار نعل نفستو بگیرم ،آروم می گیری !
تیمور با لب و لوچه‌ی آویزان ، رو قنداق دولول دست كشید، قاب چرمی قهوه ‌ایش را، كنار زین، تكان داد و جابه جا كرد. پا تو ركاب گذاشت و رو زین پرید. نشسته رو زین، گندم‌زار را وارسی كرد. همه مشغول بودند. تنها عمو حسین تو فاصله‌ی دوری از دیگران، با زنش گپ می‌زد و سیگار دود می‌كرد.رکاب کشید و حیوان را به باد شلاق گرفت. اسب گردبادی شد و از زمین كندو به طرف عموحسین تنوره كشید وابری از گرد و خاك پشت سرش بلند کرد . كنار عمو، دهنه‌ی اسب را عقب كشید. اسب خرناس كشید، دست‌هاش را به زمین كوفت، سرسر كردو یال‌های عسلی رنگش را تکان دادوایستاد. سوزش تیمور كاملاً آرام نگرفته بود هنوز. شلاقش را تكان داد و نهیب زد:
- آهای پیره زن! تو گندم‌زار چی كار داری؟ به گندم‌ها دست كجی كنی، یا گاو و گوسفندهات به گندم‌ها نزدیك شند، قلم خودت و حیوان‌هات را می‌شكنم. پهلو دروگرها چی كار داری؟
صغری خود را جمع و جور كرد. سفره را تو هم پیچید. تنگ آب و سفره‌ی مچاله و عصای خود را دست گرفت ، بلند شد و گفت:
- برای شوهرم ناشتائی آوردم تیمورخان!
- لنگ ظهر چی وقت ناشتا آوردنه؟ یااله ،گاو و گوسفندهات را وردار ببر. از كنار گندم‌زار دورشان كن. گندم هنوز درو نشده ،كه اطرافش مو موس می‌كنی!
صغری دستپاچه، طرف ماده گاو راه افتاد. میخ طویله را بیرون كشید. گوسفندها را جمع كرد و دور شد.عمو برگشت و با خشم تیموررا نگاه كرد. تیمور دولول ‌را كمی از قابش بیرون كشید، نگاه پرخشمش را به نگاه عمو دوخت. عمو سرش را پائین گرفت و پوزه‌ی گیوه‌ی خودرا كلاشید و گفت:
گپ زدن كجا بود تیمور خان، داشتم یك لقمه ناشتائی تو سوراخ سرم می‌انداختم. تشنه و گشنه نمیشه تو صلاه گرمای تموز گندم درو كرد كه!
تیمور شلاق را دور مچش پیچیدو با یال افشان اسب بازی كرد و گفت:
- ناشتائی را صلاه ظهر می‌خورند؟ یك ساعت دیگرم میری واسه نهارو خودتو ول میدی كه! از الان گفته باشم، از یك مرد و نیم مزد خبری نیست. از كله‌ی سحر درو كردی، برو وارسی كن، دیگران كمر گندم‌زار را شكسته ‌ند و تو هنوز به اندازه‌ی یك مردم درو نكردی. داری پیر میشی، بی‌خود گفتند تو به اندازه‌ی سه دروگر درو می‌كنی، مرد آن روزگار. یااله برو سر دروت. همین جور درو كنی، به اندازه‌ی یك مردم مزد نمی گیری .
عمو شلاق و چكمه و تفنگ تیمور را پائید، طرف كرت گندم راه افتاد و گفت:
- چشم تیمورخان، ظهر نهاری نمیرم. تقصیر ئی ضعیفه بود، ناشتائی دیر آورد.
عمو سرش را پائین گرفت و خود را كنار كرت گندم رساند. دسته‌ی چوبی داس را دست گرفت و با گندم‌ها گلاویز شد.تیمور از بالای اسب با خشم عمو را ، كه مشغول درو بود ، نگاه كرد. دسته‌ی شلاق را به پوزه‌ی پهن و كفتارمانند خود مالید و زمزمه كرد:
- كدخدای پیر خرفت تریاكی و غدیر زن باره‌ی بی‌غیرت! بلند شید وببینید چی جور اخته ‌شان كرده‌ م! اینها گردن‌كش رام نشد نی نبود ند، شما بی‌عرضه بودید. سزاوار لای خاك بودید. حالا جرأت دارند از گوششان بلندتر حرف بزنند، تا با باران چكمه و شلاق و قنداق تفنگ و گلوله، صداشان را تو گلوشان خفه كنم. به من می‌گند تیمور زابلی.
صغری ماده گاو و گوسفندها را از گندم‌زار دور كرد و مثل سرابی، تو هرم گرمای صلاه ظهر تابستان، تو دشت عطش‌زده گم شد....
تیمور نفس راحتی كشیدو آهن ركاب را رو گرد ه‌ی اسب فرو كرد و كپلش را به شلاق كشید. اسب با سرعت از زمین كنده شد. تیمور سرش را رو قاچ زین گذاشت. اسب طوفان شدو كناره‌ی گندم‌زار را، چهارنعل زیر سم‌ گرفت و دور شد و جاده‌‌ای از گرد و خا ک دنبال خود گذاشت. تیمور می‌رفت كه گندم‌زارهای دیگر و دروگران دیگر را سركشی و وارسی كند....




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024