|
جمعه ۲۱ آذر ۱۴۰۴ -
Friday 12 December 2025
|
ايران امروز |
![]() |
گوگوش، صدای قدغن
نوشتهٔ گوگوش و تارا دهلوی
ترجمه از انگلیسی: هما سرشار
Blue Art Productions. INC
چاپ یکم، ۲۰۲۵ میلادی
خاطرهنویسی روبهرو شدن با خود است و نزدیک شدن به لایههای پنهانِ روان. اندیشیدن به خود، که صورتبندیِ روایتی نو از دریافتها و تجربههای شخصی و نقدِ آنها را ممکن میسازد، از ویژگیهای انسان مدرن است.
تجدد، زندگی هر فرد را تکرارناپذیر و روایت فرد از زندگیِ خود و جهان را یگانه و سزاوار ثبت میداند. نوشتن از خود، ثبت این روایتِ یگانه است، به شکل و شیوهای مستقل از روایتهای جمعیِ پذیرفتهشده در تاریخ. چنین ذهنیتی، هر متن -از داستان تا خاطره و تاریخ- را روایتی رها از قطعیت و یقین ارزیابی میکند و برداشتهای متکثّر از لایههای معناییِ روایتهای متعدد را مسیری برای رسیدن به درکِ متقابل و همدلی میداند.
از چشمانداز دیگر، خاطرهنویسی یادآوری، ثبت و شریک کردنِ دیگران در تجربههای فردی است. مسیری که هرچند بازتاب ذهنی یک تجربهٔ شخصی است، در کلّیت خود نگرشی تاریخی دارد و افق نگاهش، از جمله، بر سرگذشتِ مردمانی گشوده است که تاریخ به دست آنها شکل میگیرد، ولی نام و یادشان لابهلای روایتهای رسمی تاریخ پنهان میماند.
ارزش افزودهٔ ثبت روایتهای فردی -و تاریخ اجتماعی- برای ما ایرانیان، در این نیز هست که نهاد قدرت در ایران، با پشتوانههای فراوان، در حذف یا مخدوش کردن گذشته و حتی اکنون ما، و ثبت تکروایت تکصدای خود میکوشد و روایتهای ما تنها بدیل در برابر روایت رسمی استبداد است.
خاطرهنویسی، در جغرافیای استبداد، مبارزه با فراموشی است.
با این مقدمه، گوگوش، صدای قدغن تنها بازتاب خاطرات یک هنرمند افسانهای نیست؛ روایتی است از لایههای هویت فردی، حافظهٔ جمعی و تاریخ همروزگار ما.
نام گوگوش یادآور آمیزهای از موسیقی، آواز، نور، رنگ، حرکت و زیبایی است؛ همهٔ آنچه استبدادِ چیره بر ایران برای زنان «قدغن» میداند. هرچند، استواریِ مثالیِ گوگوش و بازتاب آن در خاطرات ما -بیاعتنا به استبداد- تضاد برآمده از «قدغن» انگاشتنِ «صدا»ی همیشه حاضر او را الهامبخش آفرینش هنر میکند.
هنر، بهتعبیری، در تضاد زاده میشود؛ در ممکن نمودن ناممکن. خاطرات گوگوش، انگار، «آنچه نادیدنیست» (۱) را میبینند و با دیگران در میان میگذارند، تا از امکانی پنهان پشت مفهوم ناممکن پرده بردارند. گوگوش، صدای قدغن یک اثر هنری است.
متن پیش رو، بازخوانی نمونههایی از مفاهیم جان گرفته در فضاهای بهظاهر متضاد در کتاب گوگوش، صدای قدغن و در روان جمعی ماست.
نگاه اندیشیدهٔ گوگوش، راوی متن، تدوین سنجیدهٔ تارا دهلوی، مؤلف کتاب، و ساختار و لحن بهدقت برگزیدهٔ هما سرشار در ترجمهٔ فارسی متن، تردیدها و پرسشهای شخصی این روایت را به گسترههای جمعی و فرهنگی میکشاند.
***
تصویر روی جلد کتاب، گوگوش را نشسته، در پوششی سیاه و سفید، بر زمینهٔ خاکستری، با لبخندی محو و نگاهی آرام رو به خواننده نشان میدهد. در امتداد این تصویر، متن پشت جلد زیر سنگینیِ مفاهیم سکوت و ایستایی به تکرار دایرهوار «صدای قدغن» میرسد. ناتوانیِ خوانندهٔ فارسیزبان از تصور گوگوش در سکوت و ایستایی آستانهٔ ورود به روایت است.
صدای قدغن با خاطرهای از «کمیتهٔ امر به معروف و نهی از منکر» در تهران باز میشود: «ساکت ایستاده بودم... امیدوار بودم به زودی آزادم کنند.» (ص۵) و با خیالی در یک تالار موسیقی در کانادا به پایان میرسد: «ایستاده در وسط آن صحنه، در آن سالن بزرگ، هزاران کیلومتر دورتر از تهران، بالاخره به خانه بازگشته بودم. همهٔ ما بازگشته بودیم.» (ص ۳۱۷) راوی، انگار، گردش چرخ زمان را در دست گرفته و به نقطهٔ دلخواه بازگردانده؛ به صحنه -«دنیای تخیلی»اش- «که در آن هیچ اتفاق بدی نمیتوانست رخ بدهد.» (ص۲۲)
فاصلهٔ بین این دو تصویر، با روایتهای تو در تو و رفتوبرگشتهای زمانی، در سایهٔ حبس و هراس و –مهمتر از آن- در فکر آزادی میگذرد.
در فضایی که پیکرهٔ استبداد، هنوز و همچنان صدای زنان را سرمیبُرد، گوگوش شهرزاد هزارتوی ظلم است؛ صدای درایتی که در حبس از فکرِ آزادی و در آزادی از واقعیتِ حبس میگوید تا نشان دهد از خشونت نشکسته و به انکار نباخته.
گوگوش، صدای قدغن روایت مبارزهٔ یک زن است؛ روایت یک زندگی که هزار شب میخواند، میرقصد و قصه میگوید تا صحنه روشن بماند و آزادی به صبح هزار و یکم برسد.
زندان در خاطرات گوگوش، همیشه زیرزمین تاریک و کثیف و دمکردهٔ جمهوری اسلامی نیست؛ تنگیهای فرهنگِ سنّتی و دشواریهای شکستنِ هر قفس و هر دیوارِ بهعادت پذیرفته شده نیز هست. رهاییِ سلسلهوارِ او از زندانهای پیدرپی و ادب و حرمتی که برای درسهای هزار و یک شب بیانصافی نگه میدارد، شکستِ مفهوم زندان، و کامیابیِ صدای در بند نماندنی اوست.
گوگوش که به حکم استبداد از آواز خواندن و گذشته را به یاد دیگران آوردن منع شده بود، در زندان، تنها با حضورش، خوشترین خاطرات زندانیان دیگر را زنده میکرد و برایشان ترانه میخواند. همبندانش در خفقانِ روسریهای اجباری، از مدل موی او صحبت میکردند و صحنههای فیلمهایش و آلبومهای متعدد عکسهایی که از او جمع کرده بودند. زندانبان نیز میدید و میشنید و میگذشت.
بیرون از زندان، صدا، حتی حضور گوگوش، «قدغن» بود. ولی موسیقیِ سکوت و چهرهٔ آشنا و درآمیخته با حافظهٔ آب و گیاه و آفتابش، در نبض خاک و گلوی مردم جریان داشت.
صدای قدغن با یادآوری تلاش حکومت برای حذف گذشتهای که او نمادش بود، از سنگینیِ افکار روزهای نخست حبس مینویسد: «من گوگوش شدم، نه چون خودم میخواستم، بلکه چارهای نداشتم... “آنها” میخواستند گوگوش را از من بگیرند.» (ص۲۶) زمان زیادی لازم نبود تا «آنها» بفهمند، هیچکس، هرگز، نمیتواند گوگوش را از او بگیرد و برای دیگران قدغن کند.
خاطرات گوگوش آمیزهای از سختی جان و نرمی احساس است؛ یک زیباییِ سرریزِ پیچیده در تضادهای شگفتیآور که در سایۀ اکسیرش انسان به درک و دوست داشتنِ انسان میرسد. راوی خاطرات، با سختگیری بر خود و مهربانی بر دیگران، به جایی میرسد که از هستی و مردمان نمیرنجد و اینگونه آسیبناپذیر میماند:
«کامبیز پسر من بود. با تمام وجود دوستش داشتم... او باید در جهانی بزرگ میشد که مادرش بر همهٔ ترسهایش غلبه کرده بود، حتی اگر مفهوم آن ایستادن در مقابل جوخهٔ اعدام بود.» (ص۱۲۱)
«در خاکسپاری فری [برادرش] به او [نامادریاش] گفتم که بخشیدمش ولی هرگز کارهایش را فراموش نخواهم کرد. من باید به دلایل مختلف از او سپاسگزار هم میبودم. او مرا قویتر کرد. نوسانهای رفتارش به من فرصت داد تا به موسیقی پناه ببرم. مشت و لگدهای محکم او موجب شد من دردهایم را با خواندن فریاد بزنم. عصبانیتهای او آتش عشقم را به اجرا و بهتر شدن شعلهورتر کرد. او ناخودآگاه مرا برای مقابله با چالشهای بیشماری که از آن زمان به بعد برایم پیش آمد آماده کرد.» (ص۲۰۵)
«خیلی طول کشید تا بعد از فوت پاپا، او را بهخاطر محافظت نکردن از ما و محافظت نکردن از فری ببخشم. حتی خیلی بیشتر طول کشید تا خودم را ببخشم.» (ص۲۹۶)
گوگوش عاشق است؛ بهتجربه آموخته که از هر اندازه نیرومندتر بودن از خود نیز نیرومندتر میتواند باشد. شهامتی زلال در نگاهش عشق را بالاتر از احتیاط و تنهایی را پذیرفتنیتر از تن دادن به عادت نشانده. داناییِ این نگاه اندیشیده، تضادهای زندگی دشوارش را به توانایی آفریدن بدل کرده. گرچه مدتی «در انتظار رهایی، در قفس گیر افتاده» (ص۲۲۲)، سرانجام انتظار و قفس را میشکند و لایهلایه و تکهتکه کشف میکند خود را. خشونتِ نادانی و حقارت دیگران را به آگاهانه برگذشتن از چالشهای زندگی تبدیل میکند، ایستایی جنگ را به پرسشهای سیال و قطعیت مرگ را به انگیزهٔ رها شدن در زندگی. خاطرات گوگوش روایت تمامقد زیستنِ زندگی است.
***
هفتاد سال است حضور گوگوش، خیال حضورش حتی، روشن و بیهراس از هیبت دشواریهای پرشمار، شور زندگی را برای بسیاری از ما زنده نگاه داشته.
هفتاد سال است... و امروز این مسئولیت ماست، که منصف و مهربان، روایت الهامبخش او از پشت صحنهٔ این حجم زندگی را بخوانیم، بفهمیم و از خود بپرسیم: بهراستی چگونه دوام آورد؟ چگونه از خلوت اجباری، از رانده شدن از صحنههای عمومی، به خلاقیتهای تازه رسید و به صحنه بازگشت؟ چگونه باورهایش -باور به خویش را نیز- حفظ کرد، امیدوار و استوار از آتشهای بیانصافی پرید و پشتِ سر گلستان ساخت؛ تلخ نشد، بد نگفت، قهر نکرد، کم نخواست و کم نیاورد؟
چگونه شهرزاد هزار و یک شب شد، تا زنانِ اسیرِ جیغ و جنونِ جلّادهای خانه و شهر به زندگی برگردند، بخندند، آواز بخوانند، برقصند و جهان جای زیباتری شود، در شادیِ آزادی؟
کتاب که به پایان میرسد، «گوگوش» دیگر نام یک شخصیت آشنا نیست، یک مفهوم باشکوهِ ایستاده در برابر استبداد است؛ نماد همهٔ آنچه پنج دهه در حذفش کوشیدند و به زیباییاش باختند. «سرّیست سمندر را زآتش بنمیسوزد» (۲)
ماندانا زندیان
نوزدهم آذر ۱۴۰۴ (دسامبر ۲۰۲۵)
————————
* عنوان یادداشت برگرفته از ترانهٔ «عشق یعنی همهچیز»، شهیار قنبری
۱- «چشم دل باز کن که جان بینی/ آنچه نادیدنیست آن بینی»، هاتف اصفهانی
۲- «سرّیست سمندر را ز آتش بنمیسوزد/ جانیست قلندر را نادرتر از آن برگو»، مولوی
* آدرس خرید نسخه فارسی و انگلیسی کتاب «گوگوش، صدای قدغن»
|
| |||||||||||||
|
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|