پنجشنبه ۶ شهريور ۱۴۰۴ - Thursday 28 August 2025
ايران امروز

صحنه پایان نمایش «داش آکل به گفته‌‌ی مرجان» با حضور بهرام بیضائی. عکس از: باران علایی

iran-emrooz.net | Fri, 22.08.2025, 8:54

آینه و تاریخ در «داش آکل به گفته‌ مرجان»


ماندانا زندیان

تیتر اصلی مقاله:
ما همه رؤیای همیم(۱)
آینه و تاریخ در «داش آکل به گفته‌‌ی مرجان»

برای مهبانو و مرجان

در داستان‌های صادق هدایت، روایت‌ها، شخصیت‌ها و بُن‌مایه‌ها (موتیف‌ها) در نظامی از نشانه‌های آشنا برای ساکنان جغرافیای فرهنگ ایران شکل می‌گیرند، از داستانی به داستان دیگر سفر می‌کنند و در این راه بازآفریده و پرورده می‌شوند.

آثار بهرام بیضائی، در فرآیندی مشابه، با برابر نهادنِ روایت‌های قدیمی با رویدادهای امروز، نیروی تکثیرشونده در لایه‌های زیرین متن را در خدمتِ روبه‌رو شدن با خود و تماشای بازتاب هستی‌های دیگر در ناخودآگاه جمعی قرار می‌دهند.

به نظر می‌رسد بازتعریف صریح روایت‌هایی از جهان داستانی هدایت و شخصیت‌ها و بن‌مایه‌های این داستان‌ها در «داش آکل به گفته‌ی مرجان» گوشه‌هایی از روان فردی و تاریخی ما را به طرح پرسش دربارهٔ هویت فردی و اجتماعی دعوت می‌کند.

متن پیش رو تلاشی است برای درک این مسیر، با تمرکز بر ارجاع‌های بینامتنی نمایش. پی‌رنگ نوشته بر جست‌وجوی این ارجاع‌ها در نمایش‌نامه‌ی «پروین دختر ساسان»(۲)، و داستان‌‌های «داش آکل» و «سه قطره خون»(۳) و بیش از همه بوف کور(۴) تکیه دارد.

***


مهبانو، مرجان و قفس خالی، عکس از: باران علایی

داستان کوتاه «داش آکُل»، نوشته‌ی صادق هدایت، در بیشتر موارد، روایت عشقی نافرجام بین دختری جوان و مردی میان‌سال بازخوانده شده که مانند شخصیت‌های بیشتر آثار هدایت با هم حرف نمی‌زنند.

داش آکل لوتی بی‌تکّلفی است که به خواستِ یک بازرگانِ در بستر مرگ، بی آن‌که از پیش بداند یا بخواهد، وصی او و مسئول رسیدگی به امور مالی و مراقبت از خانواده‌اش می‌شود. قدّاره زمین می‌گذارد. حساب و کتاب و به جریان افتادنِ خواست‌های بازرگان را در دو روز و دو شب سامان می‌دهد. هفت سال در آن خانه رفت‌وآمد می‌کند. به مرجان، دختر خانه، دل می‌بندد. در آینه، گذر عمر و جای زخم‌های قدیمی را بر چهره‌اش بازمی‌بیند و به‌‌رسم امانت‌داری و ملاحظه‌ی جوانی و زیباییِ مرجان حرف دل بر زبان نمی‌آورد.

سال هفتم، مرجان به پیرمردی کریه شوهر می‌کند. داش آکل در تهیه‌ی جهیزیه و مخارج عروسی کم نمی‌گذارد. در مجلس عروسی سیاهه‌ی اموال بازرگان را به امام‌جمعه می‌سپارد، جشن را ترک می‌کند، و در راه به دست کاکارستم کشته می‌شود.

داستان هدایت با این جمله باز می‌شود: «همه‌ی اهل شیراز می‌دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند.» و با واگویه‌ی حرف داش آکل از زبان طوطی‌‌اش در قفس پایان می‌گیرد: «مرجان… مرجان… تو مرا کشتی... به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.» مرجان بی‌صدا اشک می‌ریزد.

«داش آکل» را راویِ سوّم‌شخص بازمی‌گوید و خواننده از حواشی متن درمی‌یابد که افکار و رفتار و سکوتِ داش آکل برآمده از برساخته‌های اخلاقی جامعه‌ای است که تردید، پرسش و تبادل‌نظر را نمی‌شناسد و متفاوت بودن را برنمی‌تابد.

در «داش آکل به گفته‌ی مرجان»، بهرام بیضائی به هفت سالِ ناگفته‌ی داستان هدایت بازمی‌گردد و تماشاگر را به جست‌وجوی لایه‌های بازنگری‌نشده‌ در داستان دعوت می‌کند.

نمایش با فراخواندنِ هدایت توسط گروه بازیگران باز می‌شود. هدایت به صحنه می‌آید و رو به تماشاگران می‌گوید: «کسانی نوشته را بر زمین می‌‌کوبند! و کسانی از زمین برمی‌دارند!» (رَهامَد، ص۲) در صحنه‌ی بعد، نوشته‌ی از زمین برداشته شده، داستان هدایت را با کلام مرجان و قفس خالی، همراه با ناگفته‌های داش آکل در هم‌گوییِ مردان بازیگر ادامه می‌دهد: «مرجان تو مرا کشتی! مرجان - مرجان عشق تو مرا کشت.» (ص۱۳) نمایش به گذشته برمی‌گردد، روایت‌هایی از هفت سالِ خاموش‌مانده را در هفت ساعت بازمی‌گوید، به مرجان، مادر مرجان و قفس خالی می‌رسد، با هم‌گویی مردان بازیگر از زبان طوطی همراه می‌شود: «مرجان-مرجان- زنده باشی که مرا کشتی؛ با آن نگاه که آینه‌ها می‌دانند.» (ص۲۷۴) «مرجان-مرجان- کشته با که بگوید که زنده‌ی توست!» (ص۲۷۶) و با هشدار مهبانو به مرجان برای حفظ روایت به «پایان آغاز» می‌انجامد. 

راوی نمایش بیضائی مرجان است و مسیر روایتْ دایره‌ای که صدا و درایت و مدیریت زنان، و اندیشه‌ی بارور و زاینده‌شان را بازمی‌نماید.

***

در «پروین دختر ساسان»، خاک ایران تا پشت دروازه‌های ری به دست اعراب می‌افتد، پروین توسط سپاه عرب ربوده و از کشته‌شدن معشوقش به دست آنان آگاه می‌شود، دست‌درازی مرد عرب به پروین، به درگیری آن‌ دو و شکستن «گلدان بزرگ لعابی» می‌انجامد. پروین که راه فرار نمی‌یابد، با خنجر مرد عرب خودکشی می‌کند.

در بوف کور تکه‌های گلدان شکسته با نقش دختری در حال تعارفِ گل نیلوفر کبود به پیرمردی نشسته زیر سایه‌ی سرو از زیر خاک ری بیرون می‌آید و به راوی داستان تقدیم می‌شود. راوی می‌بیند که سال‌هاست همان تصویر را بر قلمدان نقش می‌زده.

نیلوفر آبی نمادی از دوباره‌زایی و جاودانگی است؛ درخت، نماد دانایی و خِرَد؛ و درخت سرو، افزون بر آن، نماد آزادگی، ایستادگی، سرافرازی و دیرپایی ایران. شاید از این روست که در «داش آکل به گفته‌ی مرجان» هرجا کلمه و کتاب و نوشتن و تبادل‌نظر مطرح است، صحنه با حضور درختان سرو جان می‌گیرد، و دانایی و خِرَد به ایستادگی و دیرپاییِ ایران پیوند می‌خورد.


مهبانو (مژده شمسایی)، مرجان (دینا ظریف) و درخت سرو. عکس از: Diaspora Arts Connection

مرجان، در روایت بیضائی، به‌تکرار، مرد میان‌سالِ نشسته زیر سایه‌ی سرو و گل شش‌پر را بر ظروف سفالیْ نقش می‌زند. تصاحب مرجان توسط سرسپردگانِ جریان فکریِ گسترش‌یافته از روزگار خودکشیِ پروین، به شکستنِ گلدان سفالی می‌انجامد. مهبانو، مادر مرجان، خفقانِ غیررسمیِ گسترده‌تر، چندلایه‌تر و درونی‌شده‌ترِ قرن‌های پس از اسارت پروین را می‌شناسد، می‌گوید برای مرجان است که خود را نمی‌کشد، و از مرجان می‌خواهد طوطی را از قفس برهاند.

در بوف کور، نقاشی زن اثیری و گل شش‌پر بر گلدان‌ها توسط مرد راوی، شاید نشانی از ناخودآگاه جمعی باشد که در سطحی فردی باقی مانده است. در نمایش بیضائی، تکرار و وصف این نقاشی توسط مرجان - که در داستان هدایت کلامی بر زبان نیاورد – ایستادگی مهبانو - که در آن داستان نام هم نداشت- و تأکید مادر به دختر برای رساندن «صدای روح کشته» به جهان و گرفتن دادِ تاریخ، جایگاه زن را از موضوعِ تصویر به آفریننده و هشداردهنده برمی‌کشد، جریان زندگی را به دست زنانی صاحبِ کلمه و نام می‌سپارد و هاله‌های معنایی داستان را در چشم‌اندازهای اجتماعی بازتعریف می‌کند.

زن در آثار بیضائی، صرفاً نقشی در حافظه نیست؛ حضوری کنش‌گر، نگهدارنده و بازآفریننده‌ی حافظه‌ی جمعی است، که در پی شکسته‌شدنِ گلدان و گل شش‌پر، دانایی، خِرَد و تواناییِ باززاییِ زندگی را حفظ می‌کند.

از چشم‌اندازی دیگر، راوی بوف کور، که نمی‌تواند و نمی‌خواهد مانند دیگران باشد، داستان را برای سایه‌اش بازمی‌گوید: «ورطه‌ی هولناکی میان من و دیگران وجود داشت... فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد... و اگر حالا تصمیم گرفته‌ام که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی بکنم... می‌ترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.»

«داش آکل به گفته‌ی مرجان» شاید سهمی از روایتِ حفظ‌شده در خاطره‌ی آن سایه است، که مسیر شناختن خود را با پرسش‌های ناخودآگاه جمعی‌ تماشا‌گران پیوند می‌دهد. چنان‌که مهبانو یادآور می‌شود: «مردی می‌آید و می‌رود مرجان که پدرت نیست – و نه مثل خواب – مثل کسی که سایه‌یی دارد!» (ص ۲۵)

«سایه» در تحلیل فردی، می‌تواند بخش تاریک و نادیدهای باشد که شخص از رویاروییِ مستقیم با آن می‌گریزد، اما ناخواسته با او در گفت‌وگوست. در سطح جمعی، سایه با ناخودآگاهِ تاریخی گره می‌خورد: حافظه‌ی پنهانی که در لایه‌های ناخودآگاه جمعی باقی می‌ماند.


از راست: کاکارستم(علی زندیه)، داش آکل(عامر مسافر)، عکس از آکو سالمی

در روایت بیضائی، داشاک (داش آکل)، زمانی قدّاره بر کمر، مهبانوی هفت‌ساله را از «زِبره‌غول نکره؛ بالاتنه لخت و تسبیح دانه‌درشت بر گردن؛ شکم‌برآمده و لُنگ بر کمر» رهانیده و نامش را پرسیده بود. «دم‌بسته از دهن[ش] پرید مرجان...» (ص۲۴) مهبانو بود. همسر آینده‌ی عبدالصّمد بازرگان، با خیالی از زن، زندگی، رنگ، و رهایی در آغوش سیّال آب. خیالی که دخترش، مرجان را از هم‌آغوشی با یاد داشاک در آغوش عبدالصّمد تراشید، تا آرزوهای دست‌نیافته‌اش را در او محقّق ببیند. قدرت شیخ‌ها و عبدها بسیار بود و زیاده‌خواهی‌شان بسیارتر. داشاک دختر را هم نجات داد، مانند مادر؛ این بار از کاکارستم. با این همه، مهبانو و مرجان به زورِ «خدعه» زن چندم شیخ و پسرش شدند؛ چنان‌که دو خواهر عبدالصّمد عروس شیخ شده بودند، پیش‌تر. مرجان از زبان پدر گفته بود، «شیراز را شهرناز و ارنواز ساخته‌اند؛ که نامشان در شاهنامه هست.»(۵) (ص۱۳۲) و مهبانو می‌گفت، «من خود هزارافسان‌ام.»(۶) (ص۱۴۶) حالا مرجان و مهبانو، می‌توانستند شهرناز و ارنواز باشند و شهرزاد و دین‌آزاد. شهر را بسازند، خانه را حفظ کنند و زنان را آزاد.

روایت بیضائی سایه را نیز از سطح فردی به سطح تاریخی-اجتماعی کشانده است؛ مسیری که در دریافت من، هر شخصیت را پاره‌ای از خاطره‌ی جمعیِ بزرگ‌تر بازمی‌نماید.

در داستان‌های هدایت، پیمودن بخش‌هایی از مسیر روایت با هم‌پوشانیِ واقعیت، رؤیا و کابوس، و بر هم ریختن مرز روانِ یک‌لَخت و پریشیده پیش می‌رود. برای نمونه، در «سه قطره خون» پاره‌هایی از شخصیت‌های داستان، از قاتل و مقتول و مرغ حق و گربه هم، در خیال وهم‌آلود راویِ ساکنِ «دارالمجانین» حاضرند.

در بوف کور راوی از تردید در بازشناسی پدر از عمو به تماشای پیرمرد خنزرپنزری در خود و زن اثیری در ته چشم‌های زن لکّاته می‌رسد.

بازتعریف این مسیر در «داش آکل به گفته‌ی مرجان» از حافظهٔ‌ جمعیِ سرکوب‌شده‌ای می‌گوید که در غیابِ پرسش دربارهٔ هویت فردی و اجتماعی، به فراموشی تاریخی انجامیده و کاکارستم و داش آکل را بر نعش یکدیگر نشانده است. چشم‌اندازی که رحمان، شخصیت ایستاده در مرز واقعیت و رؤیا، بازمی‌گوید: «همین حالا که تو و کاکارستم همدیگر را شقّه می‌کنید مرجان را بردند – و مهبانو مادرجانم – و زیر و بالا شد جهان.» (ص۲۷۰)

این‌جاست که بیضائی با شکستنِ زمان خطی، امکان تکثیر روایت‌های بسیار از یک رویداد را فراهم می‌آورد.

مرجان، در خواب، بر دیوار داشاک طوطی کشیده بود، با گچ. (ص۲۱۴) طوطی از زبان داشاک حرف می‌زند: «مرجان- کشته با که بگوید که زنده‌ی توست!»

در خفقانِ چیره‌‌ای که هدایت از جان خود گذشت، داشاک در خواب به مهبانو که از دلیل «حتی یک کلمه» حرف‌نزدنش پرسیده بود «گفت من طوطی نیستم!» (ص۱۳۰) و با این وجود، هرچند به دست مزدور نهادِ سرکوب‌گر، با قدّاره‌ی نومیدِ خود کشته شد -شبیه هدایت-، و طوطی، امانت‌دارِ صدای داشاک، به گفته‌ی مرجان، «بالا و پایان قفس‌ش می‌پرید؛ خیالم برای گریز از تنگی جا!... که یکهو خود را به دیواره‌های قفس کویید جیغ‌کشان – مثل خودِ خودکشی!»؛ مهبانو که می‌دانست «آن خیالِ بیرون از خیال» جز در فاصله از حقارت و کوتاه‌نظری و تحکّم رسمی و غیررسمیِ ابتذال، صحنه‌ای را روشن نخواهد کرد، به مرجان می‌گوید:
«در قفس را وا کن، طوطی را پر بده برود-
و صدای روح کشته را با خود ببرد تا جهان بشنوند!
بیا دل خوش کنیم که فریاد وی داستان ما باشد!
هیچ‌کس قفس خالی را نمی‌شکند!» (ص ۲۷۷)

و داستان بیضائی با خودآگاه جمعی و تاریخی پیوند می‌خورد.

***


بهرام بیضایی، عکس: امیر نوژن

بهرام بیضائی معاشر آینه است. جهانِ به‌عادت پذیرفته‌شده‌ها را کنار گذاشته و تمام‌قد به اندیشیدن و بازاندیشیدن ایستاده؛ اندیشیدن به خود، که صورت‌بندیِ روایتی نو از دریافت‌ها و تجربه‌های فردی و نقدِ آن‌ها را در پی دارد، و اندیشیدن به برقراری گفت‌وگو میان پرسش‌های محوریِ خود و فرهنگ و تاریخ.

نمایش بیضائی، نور، تاریکی، رنگ، شعر، موسیقی، رقص، شمشیر، بیرق، نمایش روحوضی و تعزیه را به سود افشای یک تاریخ به آینه می‌ریزد و لحن و تابش‌های رنگِ صدای بازیگران را چنان سامان می‌دهد که هر صدا شخصیتی می‌شود مستقل‌ در لباس بن‌مایه‌های ریشه‌دار روایت‌ و هم‌سفرِ حیرت و پرسشِ آینه.

آینه می‌داند که مرجان، راویِ درس‌خوانده و هنر‌آموخته‌ی روایت بیضائی، که حساب می‌داند و ظرایف سامان‌دادن به دخل و خرج خانه را به داشاک درس می‌دهد؛ و مهبانو یا مهربانو، مادر آگاه و توانای او، دو هزار سال دارند و تابش‌هایی از آزادگی و دلاوری ویس و تهمینه و شیرین و سین‌دخت در ناخودآگاهشان گل شش‌پر می‌کارد. زنان آثار بیضائی در آینه جان می‌گیرند، تاریخ را در هستی خود درونی می‌کنند و خود را بر تاریخ باز می‌تابانند. عشق‌ورزیدن مهبانو و مرجان با مردانی که انتخاب می‌کنند، «پچ‌پچ لرزانی در ظلمت نیست»(۷)، تنانگی شیوا و رسای زن ایرانی است در آینه.

این رهیافتِ بی‌احتیاط بیضائی در بازتاب دشواری‌های آوار بر وطن نیز دیده می‌شود. آینه می‌گوید که وزیر و سلطان مملکت فارس، «تا عقل‌شان به دست آقایان است و حکم‌شان بازیچه‌ی خوابهای ایشان!» هیچ‌کاره‌اند. (ص۲۷۰) ایشان «عَلَمِ دین بازیچه» کرده‌‌اند و «ملّت» را «سه رنگِ منحوسِ شیر و خورشید» می‌نامند (ص۱۲۱)، هر باورِ هراندازه متفاوت با خوابِ خود را کفر می‌خوانند و سزاوار عذاب؛ در حریم خانه خبرچین می‌کارند، «هزارافسان در آتش کینه خاکستر» می‌کنند و بازرگانِ صاحبِ یاد را مسموم و سفرنامه‌اش را ناپدید، تا هویت فردی و اجتماعی خودخواسته‌شان را بازبنویسند به زبان مغلق.

این‌جا، در این سوی آینه، اما بهرام بیضائی ایستاده، آگاه، استوار، آزاده – مانند سرو – حرمت زبان فارسی را بازپس می‌گیرد، نظمِ ازیادرفته را به جمع برمی‌گرداند، طوطی از قفس می‌رهاند، و دشواریِ آفرینش در تبعید را بر خود روا می‌دارد تا آینه به شب هزار و یکم برسد.

۳۰ مرداد ۱۴۰۴
(اوت ۲۰۲۵)

————-
* نمایش «داش آکل به گفته‌ی مرجان»، آفریده‌ی بهرام بیضائی، در دو بخشِ سه و چهار ساعته، در تالار نمایش برکلی رِپ  (Roda Theatre Berkeley Repertory Theatre) بر صحنه رفت؛ بخش نخست، در شهریور و مهر ۱۴۰۳ و بخش دوّم در مرداد ۱۴۰۴. بضاعت بخت من، یک بار تماشای هر بخش بود. هم‌زمان با اجرای بخش دو، متن نمایش توسط نشر بیشه در شمال کالیفرنیا چاپ شد. این مقاله بیشتر به بازخوانی متن نمایش متکی است و ارجاع‌هایش به چاپ یکم این متن برمی‌گردد.

۱- برگرفته از گفتار شخصیت خانم بزرگ در فیلم «مسافران»، ساخته‌ی بهرام بیضائی.
۲- «پروین دختر ساسان» نمایشنامه‌‌‌ای از صادق هدایت است که نخستین بار در سال ۱۳۰۷ خورشیدی در پاریس چاپ شد. داستان نمایش به حدود سال ۲۲ ه.ق.، اوج جنگ اعراب مسلمان با ایرانیان، برمی‌گردد.
۳- سه قطره خون مجموعه‌‌ی چند داستان کوتاه صادق هدایت است که بار نخست، در سال ۱۳۳۱ خورشیدی در ایران چاپ شد. «سه قطره خون»، داستان یکم و «داش آکل» داستان سوّم این مجموعه‌اند.
۴- بوف کور، رمان کوتاه صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۱۵ خورشیدی در بمبئی چاپ شد.
۵- شهرناز و ارنواز، به روایت شاهنامه، خواهران جمشیدند، پس از پادشاهی ضحّاک، به اسارت و عقد ناخواستهٔ او درمی‌آیند و با پیروزی فریدون بر ضحّاک، آزاد می‌شوند و با فریدون ازدواج می‌کنند. بهرام بیضائی داستان ضحّاک و شهرناز و ارنواز را سرچشمه‌ی اصلی داستان پایه‌ای و بنیادین کتاب هزار افسان می‌داند. برای مطالعه‌ی بیشتر ر. ک. به: بیضائی، بهرام؛ شب هزارویکم، انتشاران روشنگران و مطالعات زنان، تهران، چاپ یکم، ۱۳۸۲، و ر.ک. به: بیضائی، بهرام؛ هزار افسان کجاست؟ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تهران، ۱۳۹۱.
۶- هزار افسان همان هزارویک شب است. بهرام بیضائی در رساله‌ی پژوهشیِ هزار افسان کجاست؟ به ریشه‌یابیِ داستانِ هزارویک شب و اثبات ریشه‌های ایرانی آن پرداخته است. شهرزاد، قصّه‌گوی هزارویک شب و دین‌آزاد خواهر او، دختران وزیر اعظم‌ شهریارند که هرشب باکره‌ای تزويج می‌کند و هر صبح او را می‌کُشد. تدبیر دو خواهر در قصّه‌گویی برای شهریار در شب هزارویکم به تغییر نگاه و رفتار او و رهایی زنان می‌انجامد.
۷- فروغ فرخ‌زاد، «فتح باغ»، از مجموعه‌ی تولدی دیگر.




نظر شما درباره این مقاله:







 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net