پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ - Thursday 19 June 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 28.05.2025, 20:38

رابینسون کروزوئه در میان جمع


احمد خلفانی

وقتی بچه‌ای بیش نبودم پیرمردی وارد روستای ما شد و در زیر درخت بزرگ کهور، وسط میدان ده، سکنی گزید. ما بچه‌ها هر روز می‌رفتیم و تماشایش می‌کردیم. حرف نمی‌زد. چیزی نمی‌گفت. در واقع چندان چیزی هم برای تماشا نداشت. ولی تنهایی و غربت بزرگی که او با خود آورده بود، و تصورات خود ما از این‌که او کی هست و کی نیست، برای تماشا کافی بود و ما از دیدنش خسته نمی‌شدیم.

در داستان “پیرمردی با بال‌های بسیار بزرگ” نوشتۀ گارسیا مارکز، مردم ده از دیدن آن پیرمرد خیس و خاک‌آلود چنان متعجب می‌شوند که کم‌کم حاضرند برای دیدنش، به پلایو که او را پیدا کرده و در مرغدانی خانه‌اش زندانی‌ کرده، پول بپردازند و به سر و کله هم بزنند. حتی مردمی از روستاها و شهرهای اطراف نیز برای تماشای این پیرمرد شگفت‌انگیز پشت در خانه پلایو به صف می‌ایستند.

شاکله واقعی این داستان نیز،  مثل آن پیرمرد غریبه روستای ما، تنهایی است، شبیه داستان رابینسون کروزوئه، با این وصف که این دو پیرمرد نه به یک جزیره دورافتاده، ، بلکه تک و تنها به میان جمعیتی بیگانه افتاده‌اند.

در آلمان شخصی بوده به نام کاسپار هاوزر که یکهو در کوچه‌ای پیدایش کرده‌اند. هم خودش و هم دیگران هر چه دنبال گذشته‌اش گشته‌اند چیزی نیافته‌اند، نه پدری، نه مادری، نه بستگانی، نه دوست و آشنایی. او خودش اصلا و ابدا نمی‌دانسته از کجا آمده و چطور به آنجا رسیده. و علاوه بر این، او کر و لال هم بوده است، نه می‌توانسته صحبت کند و نه به سئوالی جواب دهد. نه برگه‌ای در جیبش و نه حتی قلبی در کالبدش. او هیچ چیزی برای معرفی خودش نداشته است. هیچ چیز. و به همین دلیل هنوز هم، بعد از گذشت دو قرن، خاص و عام به دنبال گذشته‌اش می‌گردند و در موردش کتاب‌ها می‌نویسند.

سرگذشت یوسف را هم فراوان شنیده‌ایم که پیراهنش به جای وی به زادگاهش برگشت و او تقریبا لخت و عور به سرزمین جدید پا گذاشت و با دست خالی به بارگاه فرعون راه یافت.
در همه موارد نامبرده، شخصیت مورد بحث در حقیقت از جهانی وارد جهان دیگری می‌شود. و وارد شدن به جهان دیگر، به این راحتی که تصور می‌کنیم نیست. بسیاری چیزها را باید با خود برد، شناسنامه کارها را، اسم و رسم را و بسیاری چیزهای دیگر را، و مهم‌تر از همه این که باید دانست با مکنونات قلبی خود چه کرد. و یا برعکس، پیش از رسیدن به دنیای جدید، می‌بایست بسیار چیزها را دفن کرد و هیچ نشانه‌ای بروز نداد.

در مصر باستان تکه کاغذی را به همراه اسم و نسب و اطلاعات مربوط به زندگی انسان مُرده در مشتِ مومیایی می‌گذاشتند و ظرفی را که حاوی قلب او بود در کنار جنازه‌اش جاسازی می‌کردند تا در دنیای بعد همه چیز را بگوید و، خدای ناکرده، ناشناخته نماند. نقل می‌کنند که یکی از فراعنه که اسمش خوفو بود، دقایقی پیش از حضور یافتن به بارگاه خداوند، از خواب هزارساله‌اش بیدار شد و همه چیز را به یاد آورد. می‌دانست که چندان زندگی اعجاب‌برانگیزی نداشته که خدایان را خشنود و شگفت‌زده کند. پس کاغذ را تکه‌پاره کرد، دور ریخت و ضربه‌ای محکم به ظرفی که حاوی قلب مومیایی‌شده‌اش بود کوبید و آن را هم خرد و خمیر کرد. وقتی او را به پیشگاه خداوند فراخواندند، آن‌قدر تغییر یافته بود که حتی خودش نیز خود را به سختی به جا می‌آورد.

خداوند پرسید: تو کیستی؟

خوفو لحظه‌ای اندیشید و هیچ به یاد نیاورد. پس اسمی را در همان لحظه سرهم‌بندی کرد و گفت: من لاشاتون هستم.

گفتند: ما این اسم را هرگز نشنیده‌ایم و از تو هیچ چیز نمی‌دانیم. مُشت‌ات را باز کن تا به کاغذت نگاهی بیندازیم.

گفت: در راه که می‌آمدم کاغذ از دستم لیز خورد و باد آن را با خودش برد.

خداوند گفت: خیلی عجیب است، ولی خوب، در این راهِ دراز همه چیز ممکن است. پس بگذار قلبت به سخن درآید، ببینیم قلبت چه می‌گوید.

و لاشاتون که بدون قلب مانده بود سکوت کرد.

گفتند: قلبت. قلبت کو؟

لاشاتون لحظه‌ای فکر کرد و گفت: در راه که می‌آمدم گرگ‌ها قلبم را تکه‌تکه کردند و خوردند.

خداوند گفت: عجب. یعنی حتی یک تکه هم نماند که چیزی در مورد تو و گذشته‌ات بگوید؟ ما احتیاج به گذشته‌ات داریم و بدون آن هیچ کاری نمی‌توانیم برایت بکنیم.

گفت: هیچ چیز. حتی یک تکه‌ هم نمانده.

و چنین بود که او به همان اسم لاشاتون به حضور پذیرفته شد. خود او هم فقط همین اسم را به رسمیت می‌شناخت و هر کس به هر اسم دیگری صدایش می‌کرد جوابی نمی‌داد.

و البته هیچ کتاب تاریخی و غیرتاریخی هم وجود ندارد که شهادتی بدهد. هر چه در مورد او می‌گویند و می‌نویسند بر پایه حدس و گمان است. بعضی‌ها حتی معتقدند که او اصلا خوفو نبوده بلکه شخص دیگری بوده است.

احساس می‌کنم که نکته مهمی، همه این‌ها را، از آن پیرمرد غریبه روستای ما، تا پیرمرد داستان گارسیا مارکز، تا یوسف و فرعون  و رابینسون روزوئه به هم وصل می‌کند. و همان‌طور که لاشاتون آدم دیگری بود، می‌توان به راحتی تصور کرد که یوسف نیز، بعد از آمدن به مصر، آن یوسف کنعان نبوده است.

پیرمرد گارسیا مارکز، بالدار بود و پیرمردی که ما دیدیم هیچ چیز تماشایی نداشت. و ما، با وجود این، ساعت‌ها به تماشایش می‌نشستیم که چیز خارق‌العاده‌ای ببینیم و برای دیگران که ندیده‌اند نقل کنیم. و چیزی نمی‌دیدیم.

و با خودم می‌گویم که اگر ما نیز، نیروی خیال‎پردازی قوی می‌داشتیم، بال‌هایی چه بسا نیرومندتر از بال‌های پیرمرد گارسیا مارکز برای آن پیرمرد می‌ساختیم. و البته، در مورد پیرمرد گارسیا مارکز هم حدس و گمان بر این است که او بالی نداشته و بال‌ها را نگاه‌های تماشاچیان ساخته‌است، چرا که آن‌ها دوست داشته‌اند آن مردِ بیگانه، واقعا تماشایی باشد و چیزی ارائه کند که تا به حال ندیده‌اند و به دیدنش بیرزد. این‌که ما در آن پیرمرد روستایی خودمان هیچ چیز خارق‌العاده، مثلا حتی یک بال هم نمی‌دیدیم، بیش از هر چیزی نشان‌دهنده این بود که قوه خیالپردازی‌مان چندان قوی نبوده است.

ولی از کجا معلوم؟ شاید ما هم چنین بال‌هایی می‌دیدیم که می‌توانستیم ساعت‌ها و روزهایی طولانی و آن چنان خستگی‌ناپذیر محو تماشایش شویم.

از کتاب:
«از سکوت تا تمساح»
نویسنده احمد خلفانی
انتشارات ایرانشهر فرانکفورت
چاپ اول بهار ۱۴۰۴




نظر شما درباره این مقاله:







 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net