پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ -
Thursday 19 June 2025
|
ايران امروز |
برگردان به فارسی: فواد روستائی
بهسانِ یک وَرزا
ورزائی که
چشمها را تسلیمِ چشمبند نمیکند
خیشِ امید را از پیِ خویش میکشم
زمینِ زیرِ خیش
چنان سفت و سخت است
که تیغههای خیش را یارای ایستادگی
در برابر آن نیست
برای حفرِ تنها یک شیار
دستِکم
به دو تا سه تیغه نیاز است
بهسان یک وَرزا
خیش امید را از پی خویش میکشم
با تمامِ تاب و توان
و خشم و خروشِ خویش
هیچ پرسشی دیگر بر زبانم جاری نمیشود
پرسشهایی از قماشِ: «از کِی؟»، «چرا؟»
خیش را از پی خویش میکشم
چرا که خیشِ امید را سرِ پا پسکشیدن و
و به حال خویش گذاشتن این کشتزار نیست
-کشتزاری که سر نوشت از دیرباز
برای پاشیدنِ دامن دامن بذر رؤیاهایم-
به نامِ من کردهاست
بهسان یک ورزا
خیش امید را از پیِ خویش میکشم
امروز امّا
زیر این بار از پا فتادهام
دردی جانکاه شانهها، گردن، زانوها
و جان مرا تسخیر کردهاست
وَرزاها
با مرخصی
و بهطریقِ اولی با بازنشسستگی بیگانهاند
باید به کشیدنِ خیش ادامهدهند
بی سربلند کردنی
بی غرقشدن در افکار و تصوّراتِ خویش
تا آن لحظه که بر زمین فرو غلتند
و دیگر قامت راست نکنند
بهسانِ یک وَرزا
خیش امید را از پیِ خویش میکشم
از این نیز غافل نیستم که
دورانی که در آن بار زندگی را به دوش میکشیم
دورانی است تیره و ظلمانی
و تعادلِ سیّارهی خاکی ما
در آستانهی از دست رفتن است
و دیوانگانی
به مراتب خونریزتر از دیوانگانی که
در کتابهای تاریخ شناختهایم
اینجا و آنجا بر اریکهی قدرت تکیهزدهاند
و آدمکُشان با بازوبندهایِ مأمورانِ تجات
بی هیچ چهرهپوشی در میان ما
در رفت و آمدند
بهسانِ یک وَرزا
خیش را از پیِ خویش میکشم
و همچنان
دستِ رد به سینهی چشمبند میزنم
بهچشم میبینم که بذرهایِ زایایی
که پاشیدنِ شان در پایانِ شخمزددنِ این زمین
آرزوی من است
اگر به چنگ سوداگران و محتکران امیدهای کاذب نیفتاده باشد
کمیاب میشوند
امّا من بهسانِ تمامی ورزاهایی که
در کارِ خویش سنگِ تمام میگذارند
سرسخت و سختکوش
بی هیچ شِکْوِهای
به شخمزدن ادامه میدهم
گهگاه حضوری در کنارِخویش
و نوازشِ دستی یاریگر را بر ستون فقراتم
حسّ میکنم
آوایی گرم در گوشم زمزمه میکند:
شجاع باش برادر،
یک کوششِ کوچکِ دیگر
باید کار را به نیکی به پایان رساند!
و من- این ورزایی که منم- را
شوری که اشک از چشمم سرازیر میکند
در بر میگیرد
از این روست که خیش را
بی هیچ دِرَنگی همچنان از پی خویش میکشم
تا بدان هنگام
که شبِ
شبِ ژرف و نامتناهی
با یورشِ خویش
من را به ناهشیاری مطلق بسپارد
برگرفته از کتاب:
Presque riens, précédé de L’espoir à l’arrache
Editeur : Le Castor Astral
Collection : Poésie
2025
COMME UN BŒUF
Comme un bœuf
refusant de porter des œillères
je tire la charrue de l’espoir
La terre à labourer
est devenue vraiment dure
Les socs n’y résistent pas
Il m’en faut deux, trois
pour creuser un seul sillon
Comme un bœuf
je tire la charrue de l’espoir
en y mettant toute mon énergie
et ma hargne
Je ne me pose plus de questions
du depuis quand et pourquoi
Je tire
parce que je ne peux pas
faire marche arrière
laisser en déshérence
le champ que le sort m’a désigné
il y a fort longtemps
pour y planter ma brassée de rêves
Comme un bœuf
je tire la charrue de l’espoir
Maintenant
j’ai blanchi sous le harnais
J’ai mal aux épaules, au dos, aux genoux
et plus douloureux encore
à l’âme
Mais je ne peux pas m’arrêter
Nous autres bœufs
on n’a pas le droit aux congés
encore moins à la retraite
On doit tirer sans lever la tête
ou se perdre dans ses réflexion
jusqu’à ce que l’on tombe
d’un coup
pour ne plus se relever
Comme un bœuf
je tire la charrue de l’espoir
Il ne m’a pas échappé
que l’époque où nous vivons est sombre
que l’équilibre de la planète
est en train de se rompre
que des fous
encore plus furieux
que ceux dont nous parlent nos livres d’histoire
prennent ici et là
les rênes du pouvoir
que des tueurs
portant des brassard de sauveteurs
circulent parmi nous
à visage découvert
Comme un bœuf
je tire la charrue de l’espoir
et je refuse toujours
de porter des œillères
Je vois bien que les graines fécondes
que j’espère voir semées après mon labeur
deviennent rares
quand elles ne sont pas trafiquées
et accaparées par les marchands
des fausses espérances
Mais
comme tout bœuf qui se respecte
je suis buté
et je continue à creuser
sans me plaindre
Parfois
je sens à mon côté
une présence
et sur mon échine
la caresse d’une main secourable
J’entends une voix habitée
me murmurer : Courage, frère
encore un petit effort
Il faut bien finir la tâche !
Et tout bœuf que je sois
j’en suis ému jusqu’aux larmes
Alors je tire
et continuerais à tirer
jusqu’à ce que la nuit
la grande
envahisse ma conscience
* عبداللطیف لعبی شاعر، نویسنده و مترجم پرآوازهی مراکشیتبار فرانسوی در سال ١٩٤٢ در شهر فاس در مراکش زادهشد. از چهارده سالگی نوشتن و منتشرکردن را شروعکرد و پس از تحصیلات ابتدائی و متوسطه برای تحصیل در رشتهی ادبیات فرانسه وارد دانشگاه رباط شد. پس از دانشگاه به تدریس زبان و ادبیّات فرانسه پرداحت و از سالهای پایانی دههی ٦٠ سدهی بیستم به فعالیّت سیاسی رویآورد. فعالیتی که در سال ١٩٧٢ به زندانی و شکنجهشدنش منجرشد. این اسارت هشت سال به درازا کشید. در ١٩٨٠ از زندان آزاد ولی ممنوعالخروج شد. سرانجام در سال ١٩٨٥ توانست با همسر و فرزندانش از مراکش خارج شده و در فرانسه مستقر شود. لعبی به فرانسه مینویسد و از عربی ترجمه میکند. از او نزدیک به ٣٠ عنوان کتاب شعر، ٦ رمان، ٤ نمایشنامه و آثاری برای کودکان به زبان فرانسه منتشر شدهاست. عبدالطیف لعبی بیش از بیست مجموعه از شعرهای شاعران عرب را به زبان فرانسه برگرداندهاست و ناگفته نبایدگذاشت که در نقاشی نیز دستی دارد.
جایزهی شعر گنکور، جایزهی برزگ فرانسهزبانی (فرانکوفونی) آکادمی فرانسه، دکترای افتخاری دانشگاه شهر «رِن» در فرانسه و بالاخره جایزهی بینالمللی شعر مکزیک از جمله جوایز و افتخاراتی است که نصیب او شدهاست.
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|