سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ -
Tuesday 13 May 2025
|
ايران امروز |
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
با تقدیم و احترام به معلمان جامعه ایران
در جنگل انبوهی از تپهای بالا میروم. نمیتوانم بالای تپه را به خوبی ببینم. به نظرم راه کمی نیست. چرا همهچیز تیره و تار است؟ چرا با این همه تلاش انگار اصلاً بالا نمیروم؟ چرا، چرا تنهایم؟ همسرم و دوستانم کجایند؟ عجیب است که از طلوع آفتاب زمانی گذشته است اما هیچ نشانی از آفتاب نیست. حتی در بالای تپه هم. دلهره دارم. چرا اینقدر سنگین شدهام و اصلاً نمیتوانم به جلو و به بالا بروم؟ عجیب است، چرا دائماً سُر میخورم؟ به کفشهایم نگاه میکنم. کفش کتانی پارهپورهای به پای دارم. عجیب است، مگر تصمیم نگرفته بودم که حتی برای پیادهروی روزانه هم کفش کوه بپوشم؟ تا زانوهایم و کمرم درد نگیرد، تا سُر نخورم. اینجا که مسیر پیادهروی روزانه هم نیست. اصلاً کجا هستم؟ چرا این مسیر را اصلاً نمیشناسم. چرا همهچیز قاطیپاتی ست؟ اصلاً این کفش کتانی پارهپورهی لعنتی از کجا پیدایش شده که همش مرا سُر میدهد؟ ابری در آسمان نیست، اما عجیب است که از آفتاب هم نشانی نیست. چرا همش سُر میخورم؟ چه کنم؟ دستم را دراز میکنم تا درختی یا شاخهای را بگیرم. همه چیز از من دور میشود. چرا دستم به اینها نمیرسد؟ پاهایم باز سُر میخورند. پاهایم را بر زمین میفشارم. اگر میتوانستم این لعنتیها را در زمین فرو میکردم تا اینقدر سُر نخورند. تا بالای تپه چقدر راه مانده است؟ کی میرسم؟
سرم را بالا میکنم تا ببینم. به ناگهان تیغهی آفتاب پیدا شده است. جوانی برومند بالای تپه ایستاده است. از من خیلی جوانتر. چهرهای مهربان و صمیمی دارد. انگار میشناسماش. خیلی آشنا ست. اصلاً با هم رفیقیم انگار. چرا اسماش یادم نمیآید. “دستات را به من بده!” دستهایم را دراز میکنم. به دستاش نمیرسد. به نظرم خیلی دور است. فاصلهاش از من زیاد است. او بالای تپه است و من این پائین. از بالای سرش آفتاب میتابد و همه چیز را روشن میکند. آن دلهرهی ناشی از تاریکی که مرا در بر گرفته بود، رخت بر میبندد. به او نگاه میکنم. آخ یادم آمد، فرزاد است، فرزاد کمانگر. او که به جایی، به سفری رفته بود. الان چرا اینجاست؟
دستش را به سوی من دراز میکند. دستانم به او نمیرسد. یکی دو قدم پائین میآید. اصلاً سُر نمیخورد. چشمم به کفشهایش میافتد. کفش کوهی حسابی به پای دارد. انگار تازه خریده اشان. محکم ایستاده است. دستم را میگیرد و مرا مثل آبخوردن به بالا میکشد. عجیب است که ناگهان اینقدر سبک شدهام. حالا کنارش ایستادهام. دستاناش را میفشارم. میپرسم: “فرزاد جان چرا اینجایی؟ مگر به سفر نرفته بودی؟”. با لبخندی بر لب و مهربانی و صمیمیت میگوید: “علی جان من بازگشتهام”. صدایش در گوشم میپیچد: من بازگشتهام، من بازگشتهام. به دور و برم نگاه میکنم، آفتاب همه جا را روشن کرده است. حتی دوردستها را میتوانم ببینم.
از خواب بیدار میشوم. هنوز همهجا تاریک است. کجا بودم؟ کجا هستم؟ این دیگر چه خوابی ست؟ انگار فیلمی دیده باشم. به روال همیشه موبایل را بر میدارم تا تقویمام را ببینم و به یاد بیاورم که امروز چه در پیش دارم. چند تا یادداشت هست. یک یادداشت در ساعت هفت دارم. “سالروز اعدام فرزاد کمانگر، ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹”. به فکر فرو میروم. چهرهی مهربان و صمیمی و نگاه مصمماش، که در خواب دیدهام، یادم میآید. خودم را بازخواست میکنم. مرد حسابی یک روز را نامگذاری کردهای به “سالروز اعدام فرزاد کمانگر، ...”؟ یعنی تصور میکنی کوردلانی حقیر که هراسی عظیم از فرزاد کمانگر و انسانهایی چون او دارند، توانسته باشند فرزاد کمانگر را به عدم بفرستند؟ مگر نمیبینی اینهمه معلمان آگاه و مسئولیتپذیر را؟ پس چگونه بنامم این روز را؟ سالروز شهادت فرزاد کمانگر؟ مبهم و گمراهکننده و بیمعنا ست این کلمه شهادت، تصمیم گرفته بودی این کلمه را از مجموعهی لغتهایت خارج کنی. پس چگونه بنامم این روز را؟ “سالروز جانباختن فرزاد کمانگر، ...”؟ مسخره است، فرزاد کمانگر نه جانش را به بازی گرفته بود و نه جانش را به قمار گذاشته بود تا ببازد. باید بپذیری که ادبیات و زبان فارسی را نیاموختهای که بتوانی واژهای مناسب پیدا کنی، ...
صدای فرزاد دوباره در گوشم میپیچد. اکنون فرزاد کمانگر نه در خواب بلکه در بیداری به یاریام آمده است. “من بازگشتهام، من بازگشتهام، ...”
چرا پیامش را درنیافتهام؟ فرزاد کمانگر که اینچنین زنده و مهربان و مصمم به من آشکار میشود و پیام میدهد، دیگر چگونه بگوید که بازگشته است؟
دیگر چگونه بگوید که امروز را باید بنامم به:
روز بازگشت فرزاد کمانگر و نه هیچ چیز دیگر (۱).
نمیتوانم تصور کنم
در سرزمین و زمین ”فرزاد کمانگر”
زاده شده باشم
و دستان “فرزاد”ها را نفشارم
و به همراهیشان برنخیزم.
با اقتباس از این شعر فرزاد کمانگر
“مگر میتوان معلم بود
و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟
حالا چه فرقی می کند
از ارس باشد یا کارون،
سیروان باشد یا رود سرباز،
چه فرقی میکند
وقتی مقصد دریاست و یکی شدن،
وقتی راهنما آفتاب است.
بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر میتوان بار سنگین مسئولیت معلم بودن
و
بذر آگاهی پاشیدن را
بر دوش داشت و دم برنیاورد ؟
مگر میتوان بغض فروخورده دانش آموزان و
چهرەی نحیف آنان را دید و دم نزد ؟
مگر میتوان در قحط سال عدل و داد
معلم بود،
اما “الف” و “بای”
امید و برابری را تدریس نکرد،
حتی اگر راه
ختم به اوین و مرگ شود؟
نمیتوانم تصور کنم
در سرزمین” صمد”،” خانعلی” و “عزتی” معلم باشیم
و همراه ارس جاودانه نگردیم.
نمیتوانم تجسم کنم که
نظارەگر رنج
و فقر مردمان این سرزمین باشیم
و دل به رود و دریا نسپاریم
و طغیان نکنیم؟...”
———————
۱. https://t.me/aliporsan/1588
| |||||||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|