جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 26.12.2006, 9:00

(هفتادمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


……..برف‌های شمال و جنوب، دارند آب می‌شوند! جنگل‌ها، دارند می‌سوزند و خاکستر می‌شوند! کوه‌ها و درياها ورودها و رودخانه‌ها....... دستتان را بکشيد کنار!.... .بگذاريد حرفم را بزنم! ..... می‌بينيد؟!.... عملکرد همکارانی مثل ايشان و هم پالگی‌های ايشان است که شرکت ما را در سر تا سر جهان، بی آبرو کرده است! عملکرد همکارانی مثل ايشان که امروز، دستشان از آستين شاخه‌ی تنش کش شرکت بيرون می‌آيد و برای وادار کردن من به سکوت، به حربه‌های تطميع و تهديد متوسل می‌شوند! شايعه می‌سازند! تلفن می‌زنند! ايميل و فکس می‌فرستند وحالا هم، ميان شما می‌نشينند و همهمه می‌کنند! يادداشت می‌نويسند که مواظب سخنانم باشم و از خط قرمز عبور نکنم و بعدهم.... الان..... اينجا.... با چشم‌های خودتان می‌بينيد که با وقاحت تمام، دارند مانع حرف زدن من می‌شوند! اين‌ها! همان کسانی هستند که شرکت را به اين روز سياه انداخته اند! شرکتی که روزی، پرچم داررساندن انسان به جهانی آزاد بوده است! شرکتی که نطفه‌ی اوليه اش، با عشق به انسان، به طبيعت، به آزادی وعدالت و.......
( شما، به خدا اعتقاد داريد؟!).
( جواب نمی‌دهم).
( اسم کدخدا؟!).
( ايران نژاد).
( اسم کوچکش؟).
( به خاطر ندارم).
امير، در روستای دولت آباد متولد شده بود. مادرش، در خانه‌ی کدخدا و آخوند روستا، کار می‌کرد و پدرش، پينه دوز دوره گردی بود که بهار و تابستان ، به دهات اطراف سفر می‌کرد و پائيز و زمستان، با آذوقه و پولی که فراهم آورده بود، به روستا، باز می‌گشت و مثل معمول با وصله و پينه کردن کفش‌های هم ولايتی‌ها و گفتن اذان در مسجد ، زندگی را می‌گذراند تا سال آينده که دوباره، وسايل کارش را در گونی بريزد و راه بيفتد به.....
( احمد کيست؟!).
(پسر عموی من است).
( چرا احمد را کشتيد؟!).
(من، احمد را نکشته ام!).
پدر که از سفر بازمی گشت، مادر، می‌گريست و می‌گفت:" آخر، اين چه جور زندگی است؟!" و پدر، جواب می‌داد :" اگر نروم، از گرسنگی می‌ميريم زن!". گفتگو‌ها، هميشه با فرياد پدر، پايان می‌گرفت و مادر خاموش می‌شد و نامهربان تا...... با رسيدن بهار و يک هفته مانده به روز حرکت پدر، دوباره می‌گفت و می‌خنديد و همه‌ی وقتش را به وصله و پينه کردن لباس‌های مردش اختصاص می‌داد و به هنگام خداحافظی هم، او را از زير آينه و قرآن می‌گذراند و همچنانکه اشک‌هايش را با گوشه‌ی چادرش پاک می‌کرد، کاسه‌ی آب را روی جای قدم‌های مردش می‌پاشاند و می‌گفت: " خدا نگهدارت باشد مرد!". پدر می‌ايستاد و صورتش را با انگشتان ترک خورده اش می‌پوشاند و و درحالی که شانه‌هايش از زور گريه تکان می‌خوردند، می‌گفت:" ناراحت نباش. درست می‌شود".
( منظور پدرتان از آنکه می‌گفت- درست می‌شود-، چه بود؟!).
( جواب نمی‌دهم).
امير و احمد، هم سن بودند و هفت سالشان که شده بود، از جمله محصلين مدرسه‌ی يک کلاسه‌ای شده بودند که تازه در دولت آباد، افتتاح شده بود. پدر احمد، هم قصاب روستا بود و هم چوپان کدخدا و......
( شما، اگر مجبور می‌شديد که ميان چوپان و قصاب شدن، يکی از آنها را انتخاب کنيد، کداميک را انتخاب می‌کرديد؟).
(جواب نمی‌دهم).
( اسم معلم؟).
( به خاطر ندارم).
(جاسوس بود؟).
(جواب نمی‌دهم).
( هيچوقت شده بود که دانش آموزان را بر عليه آخوند و کدخدای ده تحريک کند؟).
( جواب نمی‌دهم).
(به نظر شما، يک معلم، روشنفکر هم هست؟).
( جواب نمی‌دهم).
(روشنفکر را تعريف کنيد و......).
( خب!..... با اجازه‌ی پهلوون، صدای اين مونيتوره رو بستم و..... تصويرشو هم، الان ميگذارم روی خروجی هفتاد و ميفرستمش دنبال نخود سيا وو... ولی، اگه دوست داری، بذارم باشه‌ها!... آره؟! ميخوای تماشا کنی؟!).
( هرچه شما صلاح می‌فرمائيد).
( معمولن، وقتی ميهمونی چيزی دارم، هم صدا‌هاشونو می‌بندم و هم تصويراشونو. ولی چون تو اينجا بودی، گفتم شايد دوست داشته باشی تماشاشون کنی و ببينی که تو اونور بازار چه خبره! اگرچه، تو هم که نبودی، توی اين اوضاع و احوالاتی که راه افتاده، ديگه نميشه مثل گذشته‌ها، ببندمشون! همه مون تو تصويريم پهلوون! همه مون!.... آره!.... به قول معروف که ميگن: " چوپون، سگی داشت و سگ چوپون، سگی داشت و سگ سگ چوپون هم سگی داشت و سگ سگ سگ سگ سگ سگ چوپون هم، سگی وو.... خلاصه، شده همين حکايت ما و شما وو اونا وو..... همين مونيتورها وو.....مونيتور کردنامونون وو.... مونيتور شدنامون، تا....... دری به تخته‌ای بخوره وو اوضاع و احوال روزگار، عوض بشه و اونوخت، دوباره، کور خودمون بشيم وو بينای مردم و....باز، بيفتيم به جون همديگه وو.... روز از نو وو روزی از نو وو شلوغش کنيم که :" کی بود؟! کی بود؟! من نبودم!" و.....باز، تقصيرا رو بندازيم به گردن مردم گردن شکسته که چرا قدر مارو که ميخواستيم نوشتن مار رو بهشون ياد بديم و سواد دارشون کنيم، ندونستن و مارو، هر جا که ديدن، به جای مار گرفتن و.....گرفتی که چی ميخوام بگم؟!.....آره!....خب!.... چيکارکنيم ديگه؟!...... گذاشتن بيخ ريشمون و باس انجامش بديم!.... نديم، يکی ديگه ميده وو اونوخت ، ...... خب!...اين يکی رو هم ببندم که خيالمون راحت بشه وو... بيام پيشت و برسيم به کار خودمون! چطوره؟!).
( عالی است).
( ايوالله!.... نوشابه ای، چائی يی، قهوه ای، چيزی ميخوای، رو درواسی نکنی‌ها!... از خودت پذيرائی کن....خب!.... اين.....، از اين و.....اينم.....، از اون و....تموم و....حالا ، حاضر و آماده، درخدمت پهلوون! خب!.... داشتی فرمايش می‌کردی پهلوون!).
( من چيزی عرض نمی‌کردم. شما داشتيد می‌فرموديد پهلوان).
( ما، چی می‌فرموديم پهلوون؟!).
( می‌فرموديد که بعد از بيرون آمدن از سينما، با بازجويتان رفتيد و درون رستورانی نشستيد که.....).
( ولی، پهلوون! اگه غلط نکنم، داشتی يه چيزائی فرمايش ميکردی!.... عشق آباد و.... مهربانووو.......ولتاژای کهکشون راه شيری وو.... جولاشکا.... احمد و..... طاهره وو.......شيرعلی وو..... منظومه‌ی شمسی وو ....اثرات و مثراتش روی گياه‌ها وو.... انسونا وو .....حيوونا وو...... انقلابا وو...... منقلابا وو....... ديوونگيا وو......کشت و کشتارای توی دنيا وو.... تاريخ و .... سرگرد و.... امير و.... از اينجور چيزا!..... نه؟!).
( خير پهلوان).
( بی خيال!.....پس، حتمن خواب ميديدی!..... و اما....... و اما، داستان ما و بازجوی جاکشمان، به اينجا رسيد که بعد از بيرون اومدن از سينمای گه خوريمون، نشستيم و يه خورده با همديگه عرق خورديم..... يعنی، جاکش....زورکی، دوچتول وودکارو، پشت سر هم، اونم شکم خالی، بست به نافمون وبعدش هم دستاشو مشت کرد و آورد و جلوی چشام گرفت و گفت که توی يکيش مرگه وو توی يکيش هم، زندگی وو ... ما هم گفتيم، جفتت پوچ و.... اونوقت،.... مشتاشو واکرد و کف دستای خاليشو رو به من گرفت و گفت :" بردی!". گفتم:" خب! که چی؟!". گفت : " آزادی" وو.... ولی مثل اينکه تا اينجای داستانو، قبلن برات تعريف کرده بودم پهلوون! آره؟!).
( بلی پهلوان. تعريف فرموده بوديد).
( تا کجاشو؟!).
( تا آنجائی که درب رستوران را به شما نشان داده بود و گفته بود که بفرمائيد. به سلامت. و شما هم از روی صندلی تان برخاسته بوديد و.....).
( ايوالله!... خوب يادت مونده‌ها!....آره!.... يه خورده با بازجويه گپ زديم و اينا.......که...گفت :" آزادی" وو اينا وو ...... بعدش هم که ديد قبول نمی‌کنم، در رستورانو که توی چند متری مون بود، بهم نشون داد و گفت:" بفرما! ... برو!.... به سلامت!". گفتم:" خالی می‌بندی!". گفت :" امتحون کن!" وو .....آره!... يادم اومد!.... يه دفعه، همون صدائی که توی مکعب و اينا، از توی دلم با من حرف زده بود، اينجا هم، توی دلم داد زد و گفت: " برو! برو!". گفتم: " آخه جاکش، مسلحه! برم، از پشت ميزنه‌ها!". که صداهه، بهم گفت :" خب! بذار بزنه وو ازاين زندگی گهی راحتت کنه! مگه خودت همينو نميخواستی؟!"..... که ديدم راس ميگه وو از جام بلند شدم و راه افتادم طرف در و چند قدم رفته بودم که سرم گيج خورد و داشتم ميخوردم زمين که بازجويه، پريد و زير بغلمو گرفت و برم گردوند و آورد و دوباره نشوندم رو صندلی وو گفت:" عرقه رو نباس با شکم خالی ميخوردی!" وو بعدش هم به يارو گارسونه، دستورداد که يه بطری دوغ آبعلی بياره وو.... آورد و.... ريختيم تو خندق بلا وو پشتش هم، چندتا آروغ گازدار با حال و حالمون که جا اومد، يه چائی دبش هم پشت سرش، بست به خيکمون وو دستور دو پورس چلوکباب سلطونی با متخلفاتش وو دوتا سيگار وينستون اعلاء هم، گيروند و يکی داد به من و يکی هم خودش و گفت: " خب! اينجوری بهتر شد! اگه اونجوری می‌رفتی، باس برای بردن وسايلت برميگشتی!" وو.... تو همون لحظه، يکی از ورداستای جاکشش با يه ساک ورزشی شيک، اومد و ساکه رو گذاشت کنار من و بازجويه گفت: " خب!... اينم وسايلت!" و.... به وردسته هم گفت که بره و ديگه کاری با اون نداره وو وردسته که رفت، يه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: " خب!... حالا که اين سر خرا رو رد کرديم و شديم تنها، تا چلوکبابمون حاضر بشه، وقت داريم که يه خورده هم، رو حساب و کتابای آينده مون با هم حرف بزنيم که وقتی چلوکبابه رو خورديم و با هم خدا حافظی کرديم و تو رفتی به راهت و من هم رفتم به راهم، ديگه همه چی رو، بين خودمون روشن کرده باشيم که اگه توی آينده، روز و روزگاری، دوباره با هم رو به رو شديم، ديگه وقتمونو سر حرف و مرف و اينجور چيزا که تو بگی اينجوريا بوده و من بگم که نخير! اونجوريا بوده، ضايع نکنيم! موافقی؟!". گفتم: " هرچه شما بفرمائيد قربان!" وو از اونجوری گفتن خودم خنده ام گرفت. آخه، مست بودم! اما توی همون حالت مستی وو غش غش خنده ام، حاليمم بود که خودمو عقب بکشم که اگه دستشو يهو دراز کرد و خواست بکوبه تو صورتم، اقلن ضربه‌ی اولو، بتونم جاخالی بدم که ديدم جاکش، سرشو پائين انداخت و گذاشت که خنده ام تموم بشه وو بعدش، با يه پوزخند معناداری روی لبش، سرشو بالا گرفت و گفت :" از راکفلر پرسيدن که چطوری از آس و پاسی، به چنون ثروت و مکنتی رسيدی، گفت: جوابت، فقط يک جمله است:– هرچه شما بفرمائيد قربان!- منظورشو که گرفتی چی ميخواد بگه؟!).
( بلی قربان).
(‌ای والله!.... منهم، همينو گفتم. گفتم - بله قربون!- اونوخت، خودشو کشوند طرف من و عين يه دوست که ميخواد چکيده‌ی برد و باخت زندگيشو، نصيحتونه، برات تعريف کنه، گفت:" اونی که اون بالا واستاده، ميخواد خدا باشه يا شيطون يا انسون، از تو، اولش همينو ميخواد! ميخواد که از زبونت بشنفه که داری بهش ميگی- بلی قربون!- راز و رمز قضيه است. اول، با زبونت، به کوچکی خودت وو به بزرگی اون، اعتراف ميکنی! بعد از اونی که اعتراف کردی، توی کله ات، کوچک بودن خودت و بزرگ بودن اونو می‌بينی! بعدش، اون شروع ميکنه به بزرگ و بزرگ تر شدن و توهم شروع ميکنی به کوچک و کوچکتر شدن تا ......برسی به اونجائی که خودت، بشی هيچی وو اون، بشه همه چی! اونوخت، به دور و ورت که نيگا ميکنی، می‌بينی که شدی چی؟!.... با تو هستم پهلوون!).
( بلی قربان. امر بفرمائيد).
( پرسيدم که وختی به دور و ورت نيگا ميکنی، شدی چی؟!).
( هيچی پهلوان. هيچ).
( نع پهلوون! نع! هيچی نه! بگو همه چی!.....آره!.... همه چی!.....يعنی، خودت هيچی، اما تکيه دادی به چی؟!).
( به همه چی).
(ايوالله!.... اونوخت، يه مشت ناکس بی همه چيزی مثل خودت هم، باز دور ورت رو ميگيرن و هی چاکريم ومخلصيم و هيچيم و پوچيم ميکنن که زير سايه‌ی تو، برای خودشون بشن چی؟!).
( همه چی).
(‌ای والله!.....چلوکبا بارو آووردن و مشغول خوردن شديم و جاکش بازجويه، همونجور که ميخورد و ميلومبوند، هی ور ميزد و اونوسطهام، واميستاد و هی توی چشای من نيگا ميکرد و می‌پرسيد که : "چی؟!". و من هم مثل همين حالای تو، چلوکبابه رو ميخوردم و ميلومبوندمو، با ربط و بی ربط، بهش جواب ميدادم که :" هيچی! همه چی!" وو پشت بندش هم، دوغ و پياز و ريحون و.... چندتا " چاکريم! مخلصيم! بلی قربان! امر بفرمائيد!" که يارو بازجويه، خنده اش گرفت و گفت:" بسه بابا ديگه! مثلن خير سر رفقات، قهرمان قهرماناشون شدی! نه به اون شوری شورو نه به اين بی نمکی!". اما، اون نميدونست که همه‌ی بله قربون گفتنا وو چاکريم و مخلصيم کردنای اون لحظه، برای رد گم کردنه!..... آره!..... برای اونه که نميخوام بفهمه که چه نقشه‌هائی داره تو کله ام ميگذره!..... آره!..... از اون لحظه‌ای که کبريت دستشو، عمدن، زير ميز انداخته بود و بعدش هم، به بهونه ورداشتنش، تا سينه خم شده بود زير ميز و خيلی تند و فرز، هفت تيرشو، از جاهفت تيرش، بيرون کشيده بود و گذاشته بود روی صندلی کنارش و......

داستان ادامه دارد.........

توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "مهربانو" و "سرگرد" و "دولت آباد"، می‌توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی‌ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024