پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 13.11.2006, 8:46

(شصت و پنجمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس"قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

......نميدونم يهو، چی شد که همه‌ی فيوزائی که با ديدن عکسا، پريده بودن، يه دفعه رو به راه شدن و مهرهائی رو که ميخواستم تا اومدن بازجويه، تو کله ام بچينم، چيده شد و فقط، مونده بودم توی عکس خودم و داداشه وو اون دوتا دختر آلمانيه که..... تو همون لحظه، يارو بازجويه، مثل اجل معلق، وارد شد و گفت :" عکسارو نيگاکردی؟!". گفتم: " بعله!". گفت:" خب! پاکتو بذار روی ميز و بيا دنبالم". فورن، پاکتو گذاشتم رو ميزو راه افتادم دنبالش و از اتاق زديم بيرون و وارد راه رو شديم و تند و تند رفتيم تا رسيديم به تهش که جلوی يه در، واستاد و گفت: " وسايل ريش تراشی وو وسايل حموم و لباس زير و پيرهن و کراوات و کفش و جوراب و تسمه‌ی کمر و کت و شلوار و عطر و اودکلون و خلاصه همه چي، تميز و نو وو آکبند، اون تو، منتظر شا دوماده وو..... منم ، به شا دومادی که تو باشی، يه ربع وقت ميدم که بپری تووو ريشتو بزنی و دوش بگيری وو خودتو خشک کنی و لباسائی که اونجا ست بپوشی وو بيای بيرون!...و.... برای احتياط، يه کپسول سيانور و يه تيغ ناست و يه تناب هم گذاشتن و تير خلاصت هم، پيش منه. تصميمش ديگه با خودته. يادت نره. سر يه ربع، نيامده باشی بيرون، درو واميکنم و ميام تو!". بعدش هم، هلم داد توی اونجا وو درو هم، پشت سرم بست. سرمو چرخوندم که به دور و ورم يه نيگاهی بندازم و ببينم که قضيه از چه قراره که..... خودمو توی آينه رو بروم ديدم؛ زار و نزار! فکر کردم که باز دارم خواب ميبينم! چشامو واز و بسته کردم و ديدم نه، خواب نميبينم! با خودم گفتم که پس، دارم ديوونه ميشم و يا.....که...... يه دفعه، به فکر فيلمی افتادم که تو سفرم به آلمان، با داداشم و اون دوتا دخترا، ديده بوديم. حالا چرا، تو چنون لحظه ای، به فکر اون فيلمه افتادم؟! چون، وضعيتم، تو اون لحظه، عين وضعيت آرتيس فيلمه شده بود که دزديده بودنش و....ازش ميخواستن که توی يه قضايائی، با اونا، همکاری کنه و آرتيسه، هی ميگفت: " نع! نع! نع!" و اوناهم، هی ميزدنش .... تا..... توی يه لحظه‌ای که ديگه از زمين و آسمون نااميد شده بود و يکی دو دفعه هم، از فشار شکنجه هائی که بهش داده بودن، به فکر خودکشی افتاده بود، انداختنش توی حموم اون خونه‌ای که قايمش کرده بودن و ازش خواستن که فورن، ريششو بزنه و دوش بگيره وو لباساشو بپوشه وو اينا... که وقتی ازشون پرسيد چرا؟!، بهش گفتن که چون، قراره ببرنش پيش دوست دخترش که اونوهم دزديده بودن و توی يه جای ديگه‌ای قايمش کرده بودن!..... خب!.... آرتيسه، خيلی خوشحال شد و وقتی رفت تو حموم و شروع کرد به زدن ريشش، يه دفعه، چشش افتاد به يه کپسول سيانور و تيغ ناست و طنابی که به يه جائی از سقف حموم، آويزون کرده بودن و.......اينا!.... خب!...... داداشم، فيلمه رو، قبلن ديده بود و چون به زبون خارجی بود، قبل از اونکه وارد سالن بشيم، به داداشم گفتم که يا قضيه فيلمو يه خورده برام تعريف کنه يا توی سالن، کنارم بنشينه که اگه سؤالی چيزی دارم ازش بپرسم. داداشم گفت که نه. چون، از آووردن من به اون فيلم، منظوری داره که بر ميگرده به همونکه من، زبون فيلمو نفهمم و بعد از ديدن فيلم، بگم که از فيلم، چی فهميدم، تا..... اون، بتونه رو منظوری که داره، با من حرف بزنه وو از اين چيزا که..... خب، فيلمه رو ديديم و از سينما بيرون اومديم و رفتيم توی يه کافه‌ای نشستيم و اونوخت، داداشه ازم پرسيد: " خب! قضيه چی بود؟!". منهم، فورن گفتم: " البته، زياد سر در نياووردم، ولی فکر ميکنم قضيه اش، راجع به دو گروه مافيائی خريد و فروش اسلحه و مواد مخدرو اين چيزا بود که توی گروه همديگه نفوذ کرده بودن و اينا ". داداشم گفت: " نه داداش! قضيه، اولندش مربوط به دوگروه نبود و مربوط به يک گروه بود! دومندش، اون گروه، يه گروه مافيائی نبود، بلکه يک تشکيلات مخفی سياسی بود که چندتا از اعضای بالای تشکيلات، رو مسائل شخصی وومالی و مقامی وو اينجور چيزا، زده بودن به پر همديگه وو برای يارگيری، از بين پائينيا، هی دليلای ايدئولوژيک رديف کرده بودن و يه عده از پائينيای چشم و گوش بسته هم، بدون اونکه خودشون بدونن، با خط گرفتن از همون چندتا بالائی، افتاده بودن توی دام اون تسويه حسابا وو برای از ميدون به درکردن همديگه، به همديگه تهمت و افتراء ميزدن! همديگه رو ميدزديدن و برای تخليه‌ی اطلاعاتی کردن، شکنجه ميدادن! توی خونه و ماشين و وسايل همديگه، مواد مخدر و اسلحه ميگذاشتن و همديگه رو، لو ميدادن و از اينجور چيزا!". اونشب، سر اين قضيه، خيلی با داداشم، بحثم شد. اگرچه، اون زمون، نه من ميدونستم که دادشه، يه جورائی، با اپوزسيون خارج ارتباط داره وو نه داداشم – ظاهرن!- خبر داشت که من، تا خرخره، افتادم تو چنگ تشکيلات و الان هم، با مأموريتی که بهم دادن، اومدم آلمان و خريد ماشين دست دووم و......ايناهم، برای رد گم کردنه! ميگم ظاهرن، چون، بعدها معلوم شد که داداشه، اگرچه صد در صد مطمئن نبوده که من، تو تشکيلاتم، ولی از سؤالاتی که ميکردم، بو برده بوده که ممکنه دمم به يه جاهائی وصله باشه وو به خاطر همون هم، با اونهمه دوست و آشنای سياسی خارجی و ايرونی و بچه های کنفدراسيون، ناکس، به غير ازهمون دوتا دخترآلمانی که نه اونا يک کلمه فارسی ميدونستن ونه من، يه کلمه خارجی، کسی ديگه رو به من معرفی نکرده بود و هروقت ازش پرسيده بودم که: " داداش! دوستی، آَشنائی، چيزی؟!". خودشو به موش مردگی زده بود و گفته بود:" نه. ندارم. اين دوتاروهم که ميبينی، از همکارام هستن. وخت نميکنم. گرفتار درس و کار هستم. رابطه زيادی ندارم. بخصوص با ايرونيا و با سياسياش هم که اصلن!". خب! خلاصه، خيلی بحث کردم باهاش و ميگفتم که:" اينجور فيلمارو، اين خارجيا ميسازن که تشکيلاتای سياسی جهان سومو ببرن زير سؤال!". داداشم مخالف بود و ميگفت که:" نه داداش! اين گروهی که اين فيلمو ساختن، يک گروه بين الملليه. يه تشکيلات سياسين خودشون. يه تشکيلات سياسی بين المللی که اعضاش تو دنيا، دارن روز به روزهم زيادتر ميشن". اسم اون تشکيلات رو هم به خارجی گفت. ميگفت خيلی مشهورن، اما من نشنفته بودم. ميگفت ترجمه‌ی اسم تشکيلاتشون به فارسی، خيلی مشکله. به فارسی که ميخوای ترجمه کنی، اون معنارو نميده. چيزی بود مثل،" تشکيلات علنی" يا " اپوزسيون مستقل" يا " دايره‌ی باز" ، خلاصه يه همچين چيزائی که يادمه، سر اون دايره‌ی باز و دايره‌ی بسته، اونشب، با اون زبون بی زبونيم، خيلی با اون دخترا، گفتيم و خنديديم و اينا...... کجا بودم پهلوون؟!).
( در حمام، پهلوان. در حمام. جلوی آينه).
(آره!......تا....چشمم به عکس خودم توی آينه افتاد، بياد اون فيلمه وو وضعيت اون آرتيسه افتادم و کپسول سيانور و تيغ ناست و طناب و....... اونوخت، ديگه چيزی نفهميدم تا به خودم که اومدم، ديدم که مثل همون آرتيسه، ريشمو زدم و سرمو شونه کردمو وو کت وشلوار و کفشامو، پوشيدمو کراواتو زدمو نوبت عطر زدن رسيده بود که يهو، مثل همون آرتيسه، توی چشم اونی که تو آينه بود نيگاه کردم و همونجور که داشتم عطر ميزدم، به خودم، غش و غش، ميخنديدم، يکدفعه، در حمومه، با لگد وازشد و يکی دادزد که : "بيا بيرون جاکش!". فورن پريدم بيرون. دوتا وردستای بازجويه بودن که رو به روم واستاده بودن و تا چششون به من افتاد، شروع کردن بهم خنديدن و يکيشون گفت: " چطوری قهرمون قهرمونا؟! شيک و پيک پوشيدی؟! ميخوای بری عروسی؟!" وو اون يکی ديگه هم گفت: " هرگز به اين بی غيرتی، قهرمون، نديده ملتی!". وو.... باز، شروع کردن به خنديدن وو داشتن ميومدن طرفم که بازجوی جاکش پيداش شد و از همون دور، سر وردستاش دادکشيد که بکشن کنار! سياه بازی بود. ميدونستم. بعدش هم اومد و يه نگاهی به من انداخت و خيلی جدی گفت که : "عالی شد!". بعدش هم، يه دست بند از جيبش در آوورد و يه حلقشو قفل کرد به مچ من و يه حلقشم به مچ خودش و به من چشمک زد و گفت: " خيلی خوشتيپ شدی شادوماد! ميترسم بدزدنت!" وو بعدش هم غش و غش خنديد و گفت: " بزن بريم سينما که داره ديرمون ميشه!". بعدش هم راه افتاد. ما ، جلو و وردستاش هم، پشت سر ما وو رفتيم و رفتيم تا وارد يه راهرو کوتاه ديگه شديم و بعدش هم، وارد يه جائی شبيه يه آسانسور که يه دکمه‌ای رو فشار داد و آسانسوره، همچين بگی و نگی، يه تکونی خورد، منتها معلوم نبود که داره ميره طرف پائين يا طرف بالا و زير چشمی به شماره‌ی طبقه ها، رو ديفال آسانسوره نيگا کردم و ديدم که عوض عمودی، افقی نوشته شده بود و اونهم با خدادتا شماره که تو همون لحظه، خود جاکشش گفت: " تا حالا، آسانسور افقی نديده بودی! آره؟!". گفتم: " نع. نديده بودم!". گفت: " خب! حالا می‌بينی! .... عکسا، چطور بودن؟!". گفتم: " عالی!". غش و غش خنديد و گفت: " ميدونستم که اينطوری، جواب ميدی!". حقيقتشو اگه بخوای از من بپرسی، تو اون لحظه، خودمم نميدونستم که چرا بهش گفتم " عالی!". يهو از دهنم پريده بود بيرون! حالا چرا؟! نميدونم. شايدم برای اونکه، چند دقيقه پيشش، اون به من گفته بود " عالی است!". الان که به پشت سرم نيگا ميکنم، مثلن به همون سالهای زندون و بخصوص، توی رابطه خودم و بازجوها، ميبينم که اکثر اون حرفائی که زدم و کارهائی که کردم، همون حرفا و همون کارائی نبودن که قبلن فکرشو کرده بودم! مثل همين " عالی" که از دهنم پريده بود! با وجود اونکه توی همون پنج دقيقه‌ی اول، همه‌ی عکسا رو ديده بودم و جواباشوهم، آماده کرده بودم، اما با خودم قرارگذاشته بودم که اگه برای سين و جيم کردنم، زودتر از نيمساعت، بياد سر وقتم، بهش بگم که هم شاش داشتم! هم عکسا زياد بودن! هم مغزم خسته اس! هم چشام ضعيف شدن و درست نميبينن و خلاصه، احتياج به اين دارم که حد اقل، يه دفعه‌ی ديگه اونا رو نيگا کنم. ولی، تا پرسيد، چطور بود؟!، هيچکدوم از اون چيزا، نيومد به زبونم و يه چيزی اومد که من، اصلن فکرشو نکرده بودم اما، اون کرده بود. "عالی". فکر ميکنی که خالی می‌بست؟! اکثرن آره!. اما توی اين مورد، نع. چون نمونه های قبلی هم ازش ديده بودم. خيلی وقتاهم شده بود که اون چيزهائی رو ميگفت که من قبلن، فکرشو کرده بودم! يعنی بعد اونهمه مدت، بازجوئی پس دادن به او، داشت ولتاژامون، يه جوری شبيه هم ميشد! داداشم، يه بار، از قول يکی از دوستای چينيش که جوونياش خيلی سياسی تند و تيزی بوده وو برای همون هم، نصف عمرشو توی زندونای مختلف دنيا گذرونده وو الانهم که تو خارجه اس و دست از کارای سياسی ورداشته، بازم داره همه‌ی وقتشو صرف دفاع از زندونيای سياسی دنيا ميکنه وو تا حالا، چندتا کتاب راجع به ديکتاتوری تشکيلاتی وزندون و اينجورچيزها، نوشته، توی نومه اش ميگفـت که پس از يه مدتی بده و بستون، ميون تو وو بازجوت، يه جورائی ولتاژاتون شبيه هم ميشن. اونوخت، تو، اون ولتاژائی که شبيه بازجوت شده، ميبری توی سلول وميريزی توی ولتاژای هم سلوليات و اوناهم ولتاژائی رو که شبيه ولتاژای بازجوهاشون شده، ميارن تو سلول وو ميريزن رو ولتاژای تو وو بازجوت وو بعد از يه مدتی، بی اونکه خودتون متوجه بشين، ميبينين که ولتاژاتون، شده شبيه بازجوها وو ولتاژای بازجوها هم، شده شبيه شما وو حتا، توی بده وو بستونای خيلی معمولی توی سلول هم، شما، شدين بازجوی هم سلولی وو هم سلوليتون هم، شده بازجوی شما وو دارين همديگه رو، در مورد زندگی سياسی و اجتماعی و خونوادگی و همينجور بگير و بيا..... تا...... برسی به چيزهای خيلی خيلی خصوصی وو يه وختائی هم، سر يه نصف سيگار يا يه حبه قند ناقابل و...... فلان و فلان که يه وختی يه گوشه موشه ای، قايمش کردين و يه دفعه ديدين که جا تره وو بچه، پيداش نيس، دارين تخليه‌ی اطلاعاتی ميکنين! اونوخت، توی چنون وختائی، چون ولتاژای جفتتون دنبال اون نقطه‌ی پنهونيه که ميخوان کشفش کنين، بدون اونکه خودتون بخواين، حرفائی ميزنين و کارهائی ميکنين که وقتی بعدن به اون حرفا وو کارها، فکر ميکنين، انگشت به کون ميمونين که اهه! اينا ديگه از کجا اومدن که ما خبرنداشتيم؟! وای به حال اپوزسيونی که بعد از پيروز شدنش، زنداناشو بسپره به دست زندونيای يک پوزسيون شکست خورده! گرفتی که داداشم چی ميخوادبگه؟!).
( خير، پهلوان).
(بی خيال! خب، کجا بوديم ما؟!).
( در راه رفتن به سينما).
(کدوم سينما؟!).
(همان سينمائی که بازجويتان.....).
( ايوالله!... پس، معلوم ميشه که خواب نيستی و چاردونگ حواست به حرف و حکايت ماست!.... آره؟!).
(بلی، پهلوان).
( آره!..... همونجور که توی آسانسور افقی، ميون خواب و خيال و ديوونگی، داشتم با بازجويه ميرفتم سينما، توی همون حالت، داشتم به قضيه‌ی عکسا فکر ميکردم و مثل يه شطرنج باز که آماده و قبراق رو به روی حريفش نشسته وو منتظر حرکت بعدی اونه، منم منتظر اين بودم که بازجويه، در مورد عکسا، بره رو سؤال دوم و منهم قضيه رو بکشونم رو اون خطی که مهره هاشو قبلن چيده بودم! اما، بازجويه نرفت و نرفت و نرفت و پس از چند دقيقه سکوت که همين جور ميرفتيم و هی به حالت اينکه ميخواد سؤال کنه، بر ميگشت و با پوزخند به شادوماد، نيگا ميکرد، اما سؤال نميکرد، يه دفعه، زد زير غش و غش خنده وو بعدش هم شروع کرد به حرف زدن راجع به يه چندتا فيلم عالی‌ای که توعمرش ديده بود و هيچوقت فراموششون نکرده بود و يکی از اون فيلما، همون فيلمی بود که من و داداشم با اون دوتا دخترا، توی آلمان ديده بوديم و.............


داستان ادامه دارد..............




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024