پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 01.11.2006, 6:56

(شصت و سومين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


.....آره!.... برای داداشم نوشتم : يه مرد ايرونيه که توی بچگياش، به همراه بابا و ننه اش، رفته بوده خارج و هر چند سال يه دفعه هم، بر ميگشته ايرون، نگو که به خاطر زياد موندنش توی خارج، يواش يواش، فکر و خيالاتش، شبيه فکر و خيالات آدم ماشينيا ميشه وو ميون يکی از همون سفرهاش به ايرون، توی يه کافه ای، رو به روی يه خانومی نشسته بوده که يه دفعه، چشش، خانومه رو ميگره وو پاميشه وو ميره سر ميزخانومه وو ازش دعوت ميکنه که با هم برن سينما وو اينا .....که توی همون لحظه، شووور خانومه، ميرسه وو می بينه که بعله!... يه مرده، با زن اون نشسته وو دارن با هم گپ ميزنن! يارو شووره، از ديدن اين منظره، آتيش ميگيره و خودشو ميرسونه به سر ميز و يقه ی مرد ماشينيه رو ميگيره وو ميگه: " ای پفيوز! مگه، تو از خودت، خواهر و مادر نداری؟!". خانومه که از ترس شووره، لال ميشه وو تموم! اما يارو مرد ماشينيه، بدون اونکه داد و فرياد راه بندازه و يا حتا، سعی کنه که يقه شو از دست شوور زنه، بيرون بکشه، ميگه: " آقای محترم! اشتباه گرفته ايد! اسم من، پفيوز نيست! اسم من، خردمند است. و درضمن، بدون خواهر و مادرهم نيستم. بنده، يک مادر دارم و چندتا خواهر و....". توی همون لحظه، يکی از خواهرای مرد ماشينيه که با داداشش، توی همون کافه قرار داشته، مياد تووو تا چشم مرد ماشينيه، به خواهرش ميفته، فورن، رو ميکنه به شوور خانومه وو ميگه: " و..... ايشون هم، يکی از خواهرای بنده هستند که....". يارو شووره هم که از اون لاتای جوونمرد دبش ايرونی بوده وو توی دعواهاش، تا طرف دستشو رو اون بلند نميکرده، غيرتش بهش اجازه نميداده که ضربه ی اولو بزنه وو از بی غيرتی يارو مرد ماشينيه هم حسابی کلافه شده بوده، حالا، برای اونکه شايد مرد ماشينيه رو، يه جوری سرغيرت بياره، رو ميکنه بهش و ميگه : " خب! حالا که خواهرت اينجاس، خوبه که من هم به اون بگم که با من بياد و با هم بريم بيرون وبعدش هم، بعله؟!". مرد ماشينيه، با تعجب به يارو نيگا ميکنه وو ميگه: " بعله، يعنی چی؟!". يارو که نميخواد، جلو زنش، حرفای بی تربيتی بزنه، دهنشو ميگيره دم گوش مرد ماشينيه وو قضيه بعله رو، بهش حالی ميکنه! مرد ماشينيه، يه لبخندی ميزنه وو ميگه: " چرا از خود خواهرم نمی پرسی؟!". خواهر مرد ماشينيه هم که اوضاع و احوالات برادرشو، اونجوری می بينه، رو ميکنه به يارو وو ميگه، :" چی شده آقا؟! چرا يقه ی برادرم را چسبيدی؟!". يارو هم، ميگه،: " تو، به اين بی غيرت، ميگی برادر؟! آخه، اين چطور برادريه که من بهش ميگم خوبه که منم با خواهرت، بعله؟! اونوقت، می خنده وو ميگه، از خودش بپرس؟!". خواهر مرد ماشينيه، با تعجب ميگه: " بعله، يعنی چی؟!". مرد ماشينيه که حالا، معنای بعله رو، ميدونسته، به زبون خارجگکی، به خواهرش، قضيه رو ميگه وو معنای بعله رو هم، حاليش ميکنه که خواهره، پس از اونکه يه نيگاهی به سر و پای يارو ميندازه، غش وغش ميخنده وو ميگه: " آقای محترم! من خيلی متاسفم! چون، اولندش که شما از اون تيپای باب دندون من نيستی وو دومندش، اگه هم بودی، امشب نميتونستم باهات بيام بيرون! چون منتظر شوورم هستم که بياد وخونوادگی، بريم به يه ميهمونی ای که قرارشو از يکسال پيش، با همديگه گذاشتيم!". توی همون لحظه، شوور زن ماشينيه هم مياد تو وو، زن ماشينيه هم به يارو ميگه:" بفرما جناب! اينم شوور ما!". تا چشم يارو به شوور زن ماشينيه ميفته، يقه ی مرد ماشينيه رو ول ميکنه وو به اميد اونکه با يک فوش آبدار، شوور زن ماشينيه، غيرتی بشه وو دستشو رو اون بلند کنه، ميره طرفش وو ميگه: " ببخشين داداش! ما، از اين خانوم که عيال شما باشن، خواستيم که باهم امشبو بريم بيرون وخلاصه، عشق و اينا بکنيم! اما، ايشون ميگه که امشبو بيرون نميتونه بياد، چون با شما قرار داره! راس ميگه؟!". يارو، شوور زن ماشينيه، ميگه: " آقای محترم! شما ميدانيد که اتهام زدن به مردم، جرم محسوب می شود؟!". يارو که فکر ميکنه به غيرت اين يکی ديگه برخورده و منظورش از "اتهام"، اتهام جنده بودن زنه است، فورن ميگه: " کدوم اتهوم؟! من که نگفتم که ايشون، جنده اس! ميخوام راس و دروغ حرفشو در بيارم و ببينم که امشب راسی راسی با شما قرار داره يا نه؟!". يارو شوور زن ماشينيه، ميگه: " منظورم به جنده بودن ايشان نيست! منظورم اينه که چرا داری به ايشان، اتهام دروغگوئی ميزنی. ايشان تا به حال، يک بار هم نشده که به من دروغ گفته باشه! خوب، وقتی ايشان می گويد که با من قرار دارد، خوب، قراردارد ديگه!". يارو، ميمونه که به اينهمه آدم بی غيرت چی بگه و عقده ی دلشو سر کدومشون خالی کنه که توی همون لحظه، يه پيرمرده وو پيرزنه ی عصا به دست که مثل ليلی و مجنون، دست همو گرفتن، وارد کافه ميشن و... تا چشم شوور زن ماشينيه به اونا ميفته، ميگه: " و... ايشان هم، خانم و آقای خردمند، پدرو مادرخانمم هستن که منتظرآمدنشون بوديم!". ياروکه از بی غيرتی اون چندتا آدم ماشينی، همينجور پشت سر هم، فيوز پرونده، تا چشمش به ريش سفيد پيرمرده وو چادرسياه پيرزنه ميفته، خوشحال ميشه و به خيال اونکه داره ميره که با يه جفت غيرتی دبش طرف بشه، رو ميکنه بهشون و ميگه:" شما، باس پدرو مادراينا، باشين. درسته؟!". پيرمرده ميگه :" بلی. درست است". اونوخت، خودشو ميکشونه طرف پيرزنه وو ميگه: " حاج خانوم! به نظر شما، خوبه که من ازحاج آقاتون بخوام که امشب با ما بياد بيرون و بعدش هم بريم خونه ی ماوو بعدش هم ترتيب ايشونو بديم؟!". پيرزنه، پخی ميزنه زيرخنده وو ميگه: " آره ننه! خيلی هم خوبه! اما، شرطش اينه که اول ترتيب منو بدی وو اگه خوشم اومد، اونوقت اجازه ميدم که ترتيب حاجی آقامون رو هم بدی! اوکی؟!". اونوخت، همه ی آدم ماشينيا، با هم، غش و غش می خندن و يارو هم از اونهمه بيغرتی خندش ميگيره ووعيال يارو هم که تا حالا از ترس شووره، لال شده بوده، وختی ميبينه که شووره شاد و شنگوله وو داره غش غش ميخنده، نطقش واميشه وو پاميشه و ميپره وو شووره رو بغل ميکنه وو همونجور که داره لپاشو ميبوسه به آدم ماشينيا، چشمک ميزنه وو ميگه: " ميدونستم که شوورعزيزمن، اونقدرغيرت داره که دستشو روی يه مشت آدم بی غيرت، بلند نکنه!". که همه ی آدم ماشينيا، براش دست ميزنن و شووره که تا اونوخت، نه کسی براش دست زده بوده وو نه چنون ماچی وو چنون تعريفی از عيالش شنيده بوده، همه ی آدم ماشينيارو، به يه استکان مشروب، دعوت ميکنه وو خودش هم استکانشو بالا ميگيره و ميگه: " به سلامتی هرچی آدم با غيرته!". همه ی آدم ماشينيا، با هم ميگن "نوش" واستکاناشونو ميريزن تو خندق بلا وو چون داشته ديرشون ميشده، از جاشون پاميشن که خداحافظی کنن و از کافه بزنن بيرون که يارو، دوباره رگ غيرتش ميزنه بيرون و ميپره وو جلوی آدم ماشينيارو ميگيره وو ميگه: " ببينم! اين تن بميره! يعنی تو بساط شما، يه ذره غيرت پيدانميشه/!". همه ی آدم ماشينيا می خندن و ميگن: " نه. پيدا نميشه". ياروميگه: " خب، حالا بی خيال غيرت! اقلن شرف، مردی و مردونگی ای، انسونيتی، چيزی هم ندارين؟!". آدم ماشينيا می خندن و ميگن: " نه. نداريم". يارو داد ميزنه ووميگه: " پس، شما جاکشای بیغيرت و ديوسای بی شرف، چی دارين؟!". همه شون با هم ميگن: " خرد!". يارو، ميگه: " خرد، ديگه چه صيغه ايه. نشنفته بوديم تا حالا!". و...بعد از اونکه يه خورده پيشونيشو ميمالونه و با خودش فکر ميکنه، رو ميکنه به عيالش و ميگه: " عيال! تو ميدونی خرد چيه؟!". عيالش مياد و بازوی اونو ميگيره ووهمچنونکه با خودش ميکشونتش و ميبرتش، به آدم ماشينيا اشاره ميزنه که جيم شن وو به شوورش ميگه: " بيا عزيزم. بيا! خرد، حتمن از اون چيزائيه که اگه آدم داشته باشه، مثل اينا، بی غيرت ميشه!". هههههههههههههههههههههه....هههههههههههه.....ههههه....هه....هههه...هه..ههه....ههههه... ههههههههههه .....هههههههههههههه.......... هههههه ...هه..... ههههههههه... هههههههه.... خب!....هه... هه... ههههههه.... خب، پهلوون! می بينم که داری می خندی! پس، حتمن گرفتی که جوکه، چی ميخواد بگه! آره؟!).
( البته، .... بايد بگويم که.....جوک بسيار ........).
( داداشم نوشته بود که اولندش، اپوزسيون ايرون، از مشروطه تا حالا، اگه اونقدر که از " غيرت"ش مايه گذاشته، از "خرد" ش، مايه گذاشته بود، الان، اينقدر ذليل و بيچاره نبود! دومندش، اون جوکه ای که توی نامه ات برام فرستاده بودی، ساخت اپوزسيون خارجه، ولی اپوزسيون داخل، اونو کش رفته وو ورداشته با سليقیه ی خودش مونتاژش کرده! دومندش، قضيه ی اون جوکه، ربطی به آدم ماشينيا نداشته، بلکه قضيه ی اش بر ميگرده به صمدآقا وو ليلا وو قوچعلی و ننه آقاوو کدخداوو.... اينائی که وقتی ميان خارج، فکر ميکنن که همه ی زنا و مردای خارجی، جنده وو جاکش و بيغيرتن و بعد ازاون که يه چندسالی ميون خارجيا زندگی ميکنن ويواش يواش ميفهمن که...........).
..... خوب! ببينيد که يکی از افراد ظاهرن متخصص شرکت کننده درهمان ميزگرد تلويزيونی، دارد چه اراجيفی را به خورد تماشاگران می دهد: ".... خاک قبرستان های قديمی ای که شرکت جولاشکا، در سر تا سر جهان، اقدام به خريد آن کرده بوده است، خاکی بی ارزشی نبوده است، بلکه از ديد علم خاک شناسی، ارزش خاک قبرستان های قديمی، به دليل انرژی حياتی مصرف نشده ی موجود در آن است. انرژی اجساد انسان هائی که به دليل مرگ های زودرسشان، مورد استفاده واقع نشده است و يا اگرهم عمر طولانی داشته اند، به دليل شرايط اقليمی و اجتماعی، قادر به استفاده از آن نبوده اند و شرکت، با خريد آن خاک ها و بيرون کشيدن انرژی حياتی موجود در آن، در نظر داشته است محصولات جديدی را وارد بازارکند. اما، متوجه اين نکته نبوده است که وقتی انرژی به دست آمده ازخاک قبرستانهای قديمی، وارد کالبد انسان های زنده شود، اثر خودش را به وسيله ی زنده شدن آرزوهای مردگان، در کالبدهای جديد، ظاهر می سازد! و فراموش نکنيم که شرکت جولاشکا، جدای توليدات پيشرفته ی صنعتی، در عين حال بزرگترين شرکت توليد کننده ی مواد غذائی، درجهان بوده است و......". خوب!..... توجه می فرمائيد که با چه زيرکی و هوشمندی ای، اجزای به همريخته ی يک پازل نامرئی را به درون چشم ها و گوش های بينندگان و شنوندگانی می ريزند که قبلن از طريق شايعه ها و حتا خبرسازی هائی دروغين، در مورد علل جنگ های اخير و ناپديد شدن "آوارگان" و حمله ی عناصر" حاضر و غايب"، به اندازه ی کافی، وحشت و هراسانشان کرده اند! برای روشن شدن منظورم، تعدادی از آن قطعه پازل های نامرئی را، مرئی می کنيم. به طور مثال: دقت بفرمائيد! اين قطعه، دهنده ی يک خبر است و ايجاد کننده ی يک سؤال! خبری که داده می شود، اين است که شرکتی بنام جولاشکا، اقدام به خريد خاک قبرستان های قديمی در سرتا سر جهان کرده است! سؤالی که در ذهن شنوندگان و ببينندگان ايجاد می شود، اين است که "چرا؟!". و حالا، قطعه ی ديگری از آن پازل را بازمی کنيم که دهنده ی پاسخ به سؤالی است که قبلن درذهن شنونده و بيننده ايجاد شده است و آن پاسخ، اين است که: " شرکت جولاشکا، به اين دليل خاک قبرستان های قديمی را، در سر تاسر جهان خريداری کرده است که محصولات جديدی را وارد بازار کند". و ايجاد کننده اين سؤال جديد، در ذهن بينندگان وشنوندگان می شود که:" وارد کردن محصولات جديد، چه ارتباطی با خاک قبرستان های قديمی داشته است؟!". قطعه پازل ديگری را بازمی کنيم که بازهم دهنده پاسخ به سؤال ايجادشده از قطعه ی دوم است و ايجاد کننده ی سؤالی ديگر! پاسخ به سؤال ايجاد شده، اين است : " ربط ميان خاک قبرستان های قديمی و توليد کردن محصولات جديد، در بوده است که توليد محصولات جديد بدون استفاده از انرژی نهفته در خاک قبرستانهای قديمی، امکان پذير نبوده است!". و سؤال اين است که: " چرا امکان پذير نبوده است؟!". و آنوقت، قطعه ديگر پازل، جواب می دهد که : " چون، توليد محصولات جديد، بهانه ای بوده است برای استفاده از انرژی نهفته در خاک قبرستان های قديمی". و باز، سؤال جديد که: " آيا هدف از استفاده از انرژی موجود در خاک قبرستان های قديمی، انتقال آرزوهای برآورده نشده ی انسان های قديمی، به کالبد انسان های جديد نبوده است؟!". و........ به همين طريق، قطعات متفاوت و رنگارنگ پازل نامرئی شان می آيد و ذهن بيننده و شنونده وحشت زده و هراسان را به بازی می گيرد تا با طرح پاسخ ها و پرسش هائی که به هيچوجه من الوجوه، ما به اذای خارجی ندارند، اين شائبه را در ذهن ايجادکنند که شرکتی بنام جولاشکا، در صدد است که با به راه انداختن جنگ های منطقه ای، جهانی مرده و قديمی را، از دل جهان جديد بزاياند و در آينده، جايگزين جهان جديد کند! چرا و با چه هدفی؟! کدام قديم؟! کدام جديد؟! مرز جديد و قديم در کجا است؟! آيا من که اکنون دارم با شما سخن می گويم، جديد هستم يا قديم؟! خود شماها که اکنون داريد به سخنان من گوش می کنيد، چه؟! آيا قديم هستيد يا جديد؟! آيا چشم ها و گوش های شما که دارند مرا می بينند و می شنوند، جديد هستند يا قديم؟! اکسيژنی که ما، هم اکنون داريم وارد ريه هامان می کنيم، اکسيژنی جديد است يا قديم؟! آيا اگر تصميم بگيريم که بخش های قديم و جديد وجودمان را ازهمديگرجدا کنيم.....

داستان ادامه دارد.......

توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024