يكشنبه ۲۳ شهريور ۱۴۰۴ - Sunday 14 September 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 09.09.2025, 21:34

این قسمت: چارلز دیکنز

نگاهی شوخ طبعانه به زندگی نویسندگان


برگردان: علی‌محمد طباطبایی

دیکنز شیفتگی عجیبی به سردخانه‌ی پاریس داشت، جایی که روزها را صرف تماشای اجساد آواره‌های غرق‌شده و بیچارگانی می‌کرد که همچنان ناشناس باقی مانده بودند.

چارلز دیکنز (Charles Dickens)

پسری جوان دوران کودکی غم‌انگیز و بی‌لذتی را در کارخانه‌ای کسل‌کننده سپری می‌کند و این جا مکانی است که بوی بیهودگیِ انباشته شده‌ی تمام کسانی که پیش از او در آن جا کار کرده‌اند مشام را پر می‌کند. این بیشتر شبیه طرح داستان یکی از رمان‌های چارلز دیکنز است و البته همین‌طور هم هست اما در عین حال می‌تواند نخستین جمله‌ی زندگینامه‌ی خودش هم باشد. تا مدتی، زندگی دیکنز به اندازه‌ی زندگی الیور توئیست (Oliver Twist) «دیکنزی» بود. و بعد – خب، بعد او مشهور شد و دیگر نیازی به کار در کارخانه‌ها نداشت.

آن کارخانه‌ ای که در آن زندگی بیهوده ی مورد انتخاب دیکنز در جریان بود، کارخانه‌ی واکس کفش «وارن» (Warren) بود،مکانی که پس از زندانی شدن پدرش، جان (John)، به خاطر بدهی در سال ۱۸۲۴، او را به آنجا فرستادند. وظیفه‌ی چارلز نوجوان این بود که برچسب‌ها را روی بطری‌های واکس (۱) بچسباند. شاید کار ساده‌ای به نظر برسد، اما وقتی بدانید باید روزی ده تا دوازده ساعت این کار را انجام دهید و فقط شش شیلینگ در هفته دستمزد بگیرید، زندگی به جهنمی واقعی تبدیل می‌شود، جهنمی که آدم را وا‌می‌دارد برای تمام عمر درباره‌ی سرنوشت کودکان فقیر در کارخانه‌ها بنویسد – کاری که دقیقاً دیکنز انجام داد.

او با سهولتی باورنکردنی به شهرت رسید.«یادداشت‌های پیک‌ویک» (The Pickwick Papers) که وقتی دیکنز تنها بیست‌و‌چهار سال داشت منتشر شد، به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در تاریخ ادبیات انگلیس بدل گردید و نویسنده‌ی جوان را یک‌شبه به شهرت جهانی رساند. حالا دیگر روزگار واکس کفش و زندان بدهکاران گذشته بود. حالا مردم صف می‌کشیدند تا تازه‌ترین قسمت‌های رمان‌های بلند و دنباله‌دار او را بخرند. در نیویورک، شش هزار نفر روی اسکله جمع شدند تا در سال ۱۸۴۱ آخرین فصل‌های «فروشگاه عتیقه‌جات» (The Old Curiosity Shop) را دریافت کنند. آنان به ملوانان کشتی که در حال نزدیک‌شدن بود با اشتیاق برای دانستن سرنوشت قهرمان جوان و جسور داستان فریاد می‌زدند: «آیا نل کوچولو (Little Nell) می‌میرد؟» (۲) (بله، او می‌میرد. و همین موضوع باعث شد اسکار وایلد (Oscar Wilde) طعنه بزند: «آدم باید دل سنگی داشته باشد که داستان مرگ نل کوچولو را بخواند... و نخندد!»)

دیکنز در زمان خود همانند استفن کینگ (Stephen King) بود، از سوی منتقدان (و شوخ‌طبعانی مثل وایلد) چندان علاقه ای به او ابراز نمی شد، اما هواداران پرشمارش او را می‌پرستیدند. نشریه‌ی بررسی شنبه (Saturday Review) در ۱۸۵۸ نوشت: «ما به ماندگاری شهرت او باور نداریم. فرزندان ما از خود خواهند پرسید اجدادشان با قرار دادن دیکنز در صدر رمان‌نویسان زمانش چه منظوری داشته‌اند.» اما این را به تولستوی، داستایوفسکی، هنری جیمز و بسیاری دیگر بگویید که دیکنز را بهترین نویسنده‌ی انگلیسی پس از شکسپیر می‌دانستند. یا به شرکای تجاری‌اش بگویید که از نبوغ بازاریابی عجیب او سود فراوان بردند. ایده‌ی انتشار رمان‌ها به صورت دنباله‌دار تنها از او بود. و البته انتشار نسخه‌های ویژه و بازچاپ‌های متعدد که همه دیکنز را به مردی ثروتمند تبدیل کردند. حتی طولانی بودن رمان‌هایش نیز به نفع مالی او تمام شد: چون او به ازای هر بخشی از آنهادستمزد می‌گرفت، در نتیجه هر چه بخش‌ها بیشتر، سکه‌های زر بیشتری در جیب این نویسنده‌ی زیرک می‌رفت.

با وجود آنکه رمان‌ها و داستان‌هایش در طول بیش از سی سال تقریباً همیشه در سطحی شگفت‌انگیز باقی ماند، اما زندگی شخصی دیکنز فراز و نشیب‌هایی هم در بر داشت. او در ۱۸۳۶ با کاترین هاگارت (Catherine Hogarth)، دختر یک روزنامه‌نگار آبرومند، ازدواج کرد، اما به طرز غیرعادی‌ای به دو خواهر کوچکتر او نزدیک بود. وقتی مری هاگارت (Mary Hogarth) در ۱۸۳۷ و در هفده‌سالگی درگذشت، دیکنز چنان واکنش نشان داد که گویی همسر خودش را از دست داده است. او دسته‌مویی از مری را برید و در جعبه‌ای نگه داشت. انگشتر او را از دستش بیرون آورد و تا پایان عمر به انگشت داشت. لباس‌های دختر مرده را حفظ کرد و حتی دو سال بعد همچنان آنها را بیرون می‌آورد و نگاه می‌کرد. او حتی تمایل داشت در همان قبر با خواهرزنش دفن شود، و سال‌ها گرفتار رؤیاهایی از شبح او بود. هیچ‌کس نمی‌داند میانشان چه گذشته بود، اما این علاقه غیر عادی برای همسرش کاترین و ده فرزندشان قطعاً خوشایند نبود.

مشکلات بیشتری هم در راه بودند. دیکنز در ۱۸۵۸ از همسرش جدا شد. او تازه با الن ترنان (Ellen Ternan)، بازیگر هجده‌ساله‌ای که بیست‌و‌هفت سال از خودش کوچکتر بود، رابطه برقرار کرده بود. او نقش «شوگر ددی» (۳) را بازی می‌کرد و شاید هم فرزندی از او داشت. برای جلوگیری از رسوایی، الن با نام‌های جعلی همراه دیکنز سفر می‌کرد. در ۱۸۶۵ هنگام بازگشت از فرانسه، قطارشان میان دوور و لندن از روی پل سقوط کرد. دیکنز که خجالت‌زده بود مبادا در کنار معشوقه‌اش در میان لاشه‌ی قطار دیده شود، صحنه را ترک کرد و دست‌نوشته‌ی «دامبی و پسر» (Dombey and Son) را زیر بغل برد. او هرگز از آسیب‌های ماندگار آن سانحه به طور کامل بهبود نیافت. فشار جسمی ناشی از دوره های طاقت‌فرسای کتاب‌خوانی عمومی (۴) نیز بر او اثر منفی گذاشت. در نهایت دچار سکته شد و در ۹ ژوئن ۱۸۷۰ یعنی درست پنج سال پس از سانحه‌ی قطار درگذشت. دیکنز برخلاف میلش، در «گوشه‌ی مخصوص شاعران» کلیسای وست‌مینستر (Westminster Abbey) به خاک سپرده شد.

وسواس‌های دیکنز (۵)

باب کرچیت (Bob Cratchit) مجبور بود در شرایط تنگ و تاریک کار کند، اما خالق او نه. دیکنز مردی به‌شدت وسواسی در چیدمان بود که حاضر نمی‌شد در هیچ اتاقی بنویسد، مگر اینکه میز و صندلی‌ها دقیقاً به سلیقه‌ی او چیده شده باشند. او توانایی خارق‌العاده‌ای در به یاد سپردن محل دقیق هر تکه از وسایل در هر اتاق داشت و ساعت‌ها وقت صرف می‌کرد تا همه‌چیز را مطابق میلش بچیند. وقتی در خانه‌ای خصوصی یا هتلی مجلل مهمان می‌شد، نخستین کارش تغییر چیدمان اتاق به سبک دلخواه خودش بود.

جای تعجب ندارد که او در نظافت نیز وسواس داشت. دیکنز موهای همچنان در حال کم‌پشت شدنش را روزانه صدها بار شانه می‌کرد. حتی در میانه‌ی مهمانی شام اگر یک تار مو را نامرتب حس می‌کرد، شانه‌ای بیرون می‌آورد و مرتبش می‌کرد. وقتی دوستانش اتاق را ترک می‌کردند، او بی‌درنگ جای آنها را مرتب می‌کرد و اگر اندکی شلختگی می‌دید، خشمگین می‌شد. در سال ۱۸۴۲ هنگام بازدید از کنگره‌ی آمریکا، از بی‌نظمی نمایندگان منتخب کشور بهت‌زده شد، .به‌ویژه از اینکه نمی‌توانستند تفاله‌ی تنباکوی خود را درست در تف دان(Spittoon) بیندازند. او با نارضایتی نوشت: «من قویاً به غریبه‌ها توصیه می‌کنم به کف نگاه نکنند و اگر چیزی روی زمین افتاد... به هیچ عنوان با دست بدون دستکش آن را برندارند.»

میدان‌های مغناطیسی

اما آنچه در شخصیت دیکنز عجیب تر از وسواس های او در نظم و ترتیب دادن هایش بود اعتقاد به خرافه پرستی بود. او برای خوش‌یمنی همه‌چیز را سه بار لمس می‌کرد، روز جمعه را «روز خوش‌شانسی» خود می‌دانست و همیشه درست همان روزی لندن را ترک می‌کرد که تازه‌ترین بخش یکی از رمان‌هایش منتشر می‌شد. اما عجیب‌ترین عادتش مربوط به خواب بود او اصرار داشت که هنگام خواب سرش به سمت قطب شمال قرار بگیرد. یکی از دوستانش گفته بود: «او معتقد بود به هیچ حالت دیگری خوابش نمی‌برد.» وقتی از او دلیل این ترجیح را پرسیدند، دیکنز توضیحاتی مبهم درباره‌ی «جریان‌های زمینی و برق مثبت و منفی» داد. او باور داشت که هم‌راستا شدن با میدان‌های مغناطیسی زمین به آفرینندگی کمک می‌کند.

مرا هیپنوتیزم کن

وقتی مشغول افسون‌کردن خوانندگان با رمان‌های هشتصد صفحه‌ای‌اش نبود، دیکنز با «مسمریسم» (Mesmerism) مردم را هیپنوتیزم می‌کرد. این روش را یک پزشک آلمانی به نام «فرانتس آنتون مسمر» (Franz Anton Mesmer) پایه‌گذاری کرده بود، «علمی» که مدعی بود می‌توان با استفاده از مهار کردن پرتوهای شفابخش «مغناطیس حیوانی» بیماران را درمان کرد. این جریان در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم در اروپا غوغا به پا کرد. در زمان دیکنز، مسمریسم به انگلستان هم رسیده بود و او نخستین آموزه‌هایش را از پزشک سرشناس بریتانیایی «جان الیوتسون» (John Elliotson) فرا گرفت، شخصی که از پیشگامان استفاده از گوشی پزشکی بود، اما بعدها به خاطر همین عقاید هیپنوتیزمی از حرفه‌ی پزشکی طرد شد.

دیکنز چنان شیفته‌ی این شبه‌علم شد که خودش شروع به تمرین آن کرد. او در مهمانی‌ها برای سرگرمی دیگران را هیپنوتیزم می‌کرد یا برای کمک به دوستان در درمان بیماری‌های کوچک از آن استفاده می‌نمود. حتی گاهی به نظر می‌رسید معجزه می‌آفریند. در ۱۸۴۴، او به سراغ پرونده‌ی مادام دو لا رو (Madame de la Rue) رفت، زنی که دچار حملات شدید اضطرابی بود و صورتش به شدت می‌پرید. تنها پس از چند هفته درمان با دیکنز، او آرام شد، به‌خوبی می‌خوابید و زندگی عادی را از سر گرفت. دیکنز مدتی بعد هم جلساتشان را ادامه داد و با تعبیر خواب که یکی از سرگرمی‌های دیگرش بود سعی کرد ریشه‌ی اضطراب‌های او را پیدا کند. همچنین در ۱۸۴۹، وقتی دوستش جان لیچ دچار ضربه‌ی مغزی شد، دیکنز با نیروی مسمریسم او را در عرض چند روز درمان کرد.

با این حال، تقریباً تنها بیماری‌ای که مسمریسم نتوانست درمان کند همان بود که بیش از همه دیکنز را آزار می‌داد: آسم (asthma). او برای این مشکل به روش قدیمی پناه برد: یعنی مصرف تریاک.

دیکنز شیفتگی عجیبی به سردخانه‌ی پاریس داشت، جایی که روزها را صرف تماشای اجساد آواره‌های غرق‌شده و بیچارگانی می‌کرد که همچنان ناشناس باقی مانده بودند.

هانس بیرون!

هانس کریستین آندرسن در جریان سفری ناموفق به خانه‌ی دیکنز در ۱۸۵۷، از نزدیک با جنبه‌ی خسیس‌مآبانه‌ی او آشنا شد. این دو نویسنده یک دهه پیش‌تر همدیگر را دیده بودند، زمانی که دیکنز هیجان‌زده به مراسم امضای کتاب نویسنده‌ی دانمارکی در لندن یورش برد و فریاد زد: «باید آندرسن را ببینم!» آنها سریعاً با هم دوست شدند. وقتی آندرسن آماده‌ی بازگشت به دانمارک بود، دیکنز یک مجموعه‌ی کامل آثارش را با امضا به او هدیه داد. تا اینجا همه‌چیز شبیه دوستی‌ای آسمانی به نظر می‌رسید.

آندرسن ده سال آرزوی بازگشت به انگلستان و دیدار با دوست عزیزش را در دل پروراند. اما وقتی بالاخره آمد، با انسانی کاملاً متفاوت روبه‌رو شد. دیکنز به مردی سرد و تحمل ناپذیر تبدیل شده بود، چرا که او در آستانه‌ی جدایی از همسرش و در حال آماده شدن برای زندگی با معشوقه‌اش، الن ترنان بود. در چنین شرایطی، حضور یک دانمارکی عجیب‌وغریب که به‌سختی انگلیسی حرف می‌زد، آخرین چیزی بود که دیکنز می‌خواست. اما وقتی آندرسن خودش را برای اقامتی دو هفته‌ای دعوت کرد، دیکنز نتوانست نه بگوید. این تحمیل، نویسنده‌ی از پیش عصبی را بدخلق‌تر کرد. او در نامه‌ای به یکی از دوستان نوشت: «هانس کریستین آندرسن شاید با ما باشد، اما تو اهمیت نده به‌ویژه چون او هیچ زبانی جز دانمارکی خودش نمی‌داند، و حتی گمان می‌رود همان را هم درست بلد نباشد».

آندرسن از همان لحظه‌ی ورود فهمید اوضاع خراب است. دیکنز اصلاً خانه نبود، به لندن رفته بود تا کارهای شخصی‌اش را انجام دهد و مهمانش را به فرزندان بی‌ادب و گستاخ خود سپرد. آنها پشت سر نویسنده‌ی دانمارکی مسخره‌اش می‌کردند، به نیازهایش رسیدگی نمی‌کردند و حتی رمان‌هایش را در حضورش تحقیر می‌کردند. حتی ادواردِ (Edward) پنج‌ساله هم وارد بازی شد و تهدید کرد که نویسنده‌ی محبوب کودکان را از پنجره به بیرون پرتاب خواهد کرد! آندرسن با گریه‌های بی‌امان روی چمن‌های خانه افتاد.

با وجود همه‌ی این تحقیرها، آندرسن حاضر به ترک خانه نشد. پنج هفته بعد، هنوز آنجا بود. دیکنز که بازگشته بود، نوشت: «ما از آندرسن خیلی رنج می‌بریم» زیرا او آرزو داشت هر چه زودتر از دست این «دوست» قدیمی خلاص شود. وقتی سرانجام مهمان ناخوانده خانه را ترک کرد، خانواده‌ی دیکنز نفسی راحت کشیدند و حسابی پشت سرش بد گفتند. دختر دیکنز، کیت (Kate)، گفت: «او خسته‌کننده و استخوانی بود، و همانجور هی ماند و ‌ماند.» خود دیکنز هم یادداشتی تلخ در اتاق مهمان گذاشت: «هانس آندرسن پنج هفته در این اتاق خوابید، زمانی که برای خانواده به اندازه‌ی سال‌ها به نظر رسید.» آندرسن هرگز دوباره دعوت نشد.

تماشاگر مجانی (۶)

دیکنز زمانی چنین اعترافی کرده بود: « یک نیرویی نامرئی مرا به سوی سردخانه می‌کشاند.» منظورش سردخانه‌ی پاریس بود، جایی که در طول قرن نوزدهم اجساد ناشناس در معرض دید عموم قرار می‌گرفت. دیکنز شیفتگی عجیبی به آنجا داشت. او روزها در آنجا پرسه می‌زد و با وسواس اجساد آواره‌های غرق‌شده و بیچارگان بی‌ادعا را تماشا می‌کرد. او این احساسی را که در چنین لحظاتی بر او چیره می‌شد «جاذبه‌ی انزجار» می‌نامید. همین حس او را وادار می‌کرد که از صحنه‌های قتل‌های مشهور بازدید کند و با کنجکاوی بیمارگونه‌ای که شایسته‌ی هم‌عصرش ادگار آلن پو بود در جزئیات جنایات جنجالی غرق شود.

قفسه کتاب لوکس من! (۷)

اگر به خانه‌ی دیکنز در گَدز هیل پلیس در کِنت (Gad’s Hill Place in Kent) سر بزنید، آماده‌ی یک شوخی باشید. این نویسنده‌ی بازیگوش در اتاق مطالعه‌اش دری مخفی کار گذاشته بود که شبیه کتابخانه ساخته شده بود. قفسه‌های قلابی‌اش پر از جلد کتاب‌هایی بود که همه خیالی بودند و عناوینشان را خود دیکنز احتمالاً در بعدازظهری که مقدار زیادی شری (sherry) نوشیده یود اختراع کرده بود.از جمله‌ی این کتاب‌های خیالی می‌توان به مجموعه‌ی سه‌جلدی «پنج دقیقه در چین»، مجموعه‌ی نه‌جلدی «زندگی‌های گربه‌ها» و عناوین طنزآلودی مانند «معماری نوح» و «مجله‌ی باروت» اشاره کرد. وجه تاریک و طنز دیکنز در کتاب ساختگی «خرد نیاکان ما» نیز نمایان می‌شود، یک مجموعه‌ی چندجلدی که به بیماری‌ها و ابزارهای شکنجه می‌پرداخت. در کنار آن، جلدی بسیار باریک به نام «فضیلت‌های نیاکان ما» قرار داشت که به قدری نازک بود که عنوانش به‌صورت افقی چاپ شده بود!

نل کجاست؟

تنها مجسمه‌‌ای که می‌دانیم از دیکنز ساخته شده در کجای جهان قرار دارد؟ پاسخ، برخلاف انتظار، در فیلادلفیا (Philadelphia) است. دیکنز چنان از یادمان‌ها بیزار بود که در وصیت‌نامه‌اش برپا کردن مجسمه‌ای از خود را ممنوع کرده بود. با این حال، برخی از طرفدارانش باز هم یکی ساختند. وقتی خانواده‌اش آن را نپذیرفت، این مجسمه در پارک «کلارک» در شهر عشق برادری (۸) نصب شد. این مجسمه‌ی برنزی در اندازه‌ی واقعی، نویسنده را در حال بازی با نل کوچولو (Little Nell)، قهرمان محبوب رمان فروشگاه عتیقه‌جات (The Old Curiosity Shopр) نشان می‌دهد.

پیوند دیکنز – بونا‌دوس (۹)

دیکنز جدّ بزرگِ سه‌نسلیِ (great-great-great-grandfather) بازیگر برایان فورستر(Brian Forster) است، همان کسی که نقش کریس پارتریج (Chris Partridge) را در سریال تلویزیونی خانواده پارتریج (۱۹۷۱ تا ۱۹۷۴) بازی می‌کرد.

قسمت‌های قبلی:
اونوره دو بالزاک
ویلیام شکسپیر
لرد بایرون
ادگار آلن پو

———————
یاداشت‌های مترجم:
۱: در آن زمان واکس کفش اغلب در شیشه بسته‌بندی می‌شد، نه در قوطی‌های فلزی که امروز می‌شناسیم. در اوایل قرن نوزدهم در انگلستان، شرکت‌هایی مثل Warren’s Blacking Factory واکس کفش را به صورت مایع (مایع سیاه‌کننده‌ی چرمی) تولید می‌کردند. این مایع در بطری‌های شیشه‌ای با درپوش چوبی یا فلزی عرضه می‌شد. بعدها، در نیمه دوم قرن نوزدهم، کم‌کم بسته‌بندی واکس کفش به سمت قوطی‌های فلزی (paste form) رفت که استفاده‌اش راحت‌تر بود.
۲: اینجا به یکی از مشهورترین شخصیت‌های داستانی چارلز دیکنز یعنی «نل کوچولو» (Little Nell) اشاره شده است. نل کوچولو شخصیت اصلی رمان «فروشگاه عتیقه‌جات» (The Old Curiosity Shop) است. او دختری نوجوان، پاک‌دل و فداکار است که با پدربزرگش زندگی می‌کند. دیکنز در این رمان سرنوشت تراژیک او را روایت می‌کند: تلاش برای نجات پدربزرگ از ورشکستگی، آوارگی، و در نهایت مرگ زودرس خود نل. وقتی این داستان به‌صورت پاورقی منتشر می‌شد، مردم انگلستان و آمریکا به‌شدت تحت‌تأثیر قرار گرفتند. در آمریکا همان‌طور که در متن آمده هزاران نفر منتظر کشتی‌ای بودند که آخرین فصل‌ها را می‌آورد تا بفهمند «آیا نل کوچولو می‌میرد؟» با این حال، مرگ نل بعدها مورد تمسخر برخی نویسندگان قرار گرفت. مشهورترین نمونه، جمله‌ی اسکار وایلد است که گفت: «کسی باید قلبی از سنگ داشته باشد که مرگ نل کوچولو را بخواند... و گریه نکند!»
۳: اصطلاح sugar daddy در زبان انگلیسی به مردی (معمولاً مسن‌تر و ثروتمندتر) گفته می‌شود که با یک زن جوان‌تر وارد رابطه می‌شود و در این رابطه خرج او را می‌دهد، هدایا یا حمایت مالی زیادی می‌کند، و در عوض از همراهی، عشق یا رابطه‌ی عاطفی/جنسی او بهره‌مند می‌شود.
۴: در گذشته و حتی همین امروز بخشی از شهرت و درآمد نوینسدگان از جلسات زنده کتابخوانی در جمع علاقمندان به دست می آید.
۵: اینجا نویسنده بازی زبانی کرده است. عنوان این بخش یعنی OCD(ICKENS) ترکیبی است ازOC یعنی اختلال وسواس فکری عملی (Obsessive-Compulsive Disorder) و Dickens نام نویسنده (Charles Dickens). با کنار هم گذاشتن این دو، نویسنده می‌خواهد بگوید: «چارلز دیکنز نوعی وسواس شدید داشت» یعنی آدمی بود با رفتارهای وسواس‌گونه (مثل مرتب کردن وسواس‌گونه‌ی اتاق و چیدمان وسایل).
۶: اینجا هم نویسنده یک بازی زبانی کرده است. عنوان بخش DEADHEAD است. این واژه چند معنی دارد. معنی اصلی در انگلیسی عامیانه :کسی که مجانی به تئاتر یا کنسرت می‌رود (تماشاگر بلیط‌نداده، مفت‌سوار). معنی تحت‌اللفظی «سرِ مرده» که به جنازه و مردگان اشاره دارد. نویسنده با انتخاب این واژه می‌خواهد دوپهلو صحبت کند: از یک‌سو به علاقه‌ی عجیب دیکنز به تماشای مرده‌ها در سردخانه پاریس اشاره دارد و از سوی دیگر به‌نوعی کنایه می‌زند به «تماشاگر مجانی»، یعنی دیکنز مثل کسی بود که می‌رفت و به صحنه‌های مرگ نگاه می‌کرد، انگار سرگرمی است.
۷: این عنوان هم مثل موارد قبلی یک بازی زبانی و طنز فرهنگی است. PIMP MY BOOKSHELF اشاره‌ای است به یک برنامه‌ی تلویزیونی مشهور MTV به نام Pimp My Ride (اوایل دهه ۲۰۰۰) که در آن ماشین‌های قدیمی و کهنه را با تزئینات عجیب و غریب و لوکس «دگرگون» می‌کردند. در انگلیسی عامیانه pimp در این‌جا به معنی «زرق و برق دادن، تزیین کردن و به‌طرز اغراق‌آمیز شیک و متفاوت کردن» است. نویسنده این عبارت را تغییر داده و به جای «Ride»(ماشین) گذاشته Bookshelf یا قفسه‌ی کتاب یعنی: «قفسه کتابم را دگرگون کن / قفسه کتابم را زرق و برق بده». و این دقیقاً به شوخی دیکنز در خانه‌اش اشاره دارد: او یک درِ مخفی را شبیه به قفسه کتاب طراحی کرده بود که پر بود از کتاب‌های جعلی با عناوین بامزه بودند.
۸: اصطلاح City of Brotherly Love لقب معروف شهر فیلادلفیا در ایالت پنسیلوانیای آمریکاست. این نام از ریشهٔ یونانی کلمه Philadelphia می‌آید phílos عشق، محبت , و adelphós برادر پس Philadelphia یعنی «عشق برادری»، و به همین خاطر لقب این شهر در انگلیسی شده است The City of Brotherly Love شهر عشق و برادری.
۹: عنوان «THE DICKENS–BONADUCE NEXUS» از دو بخش ساخته شده:
۱. Dickens همان چارلز دیکنز، نویسندهٔ بزرگ انگلیسی است.
o متن اشاره می‌کند که یکی از نوادگان او (برایان فارستر) بازیگر سریال The Partridge Family بوده است.
۲. Bonaduce اشاره به دنی بونادوچی (Danny Bonaduce) دارد. او هم یکی از بازیگران اصلی همان سریال (The Partridge Family) بود.
o در سریال، دنی بونادوچی نقش برادر بزرگ‌تر (Danny Partridge) را بازی می‌کرد.
۳. Nexus → به معنای «پیوند، ارتباط» است.
o در اینجا به طنز یا شگفتی اشاره دارد که یک خط نسب خانوادگی ادبی (دیکنز → برایان فارستر) و یک بازیگر تلویزیونی دهه‌ی ۷۰ (دنی بونادوچی) در یک نقطه یعنی سریال The Partridge Family به هم می‌رسند.
بنابراین:
عنوان در واقع دارد با حالت کمی شوخ‌طبعانه می‌گوید: «چه جالب! رمان‌نویس بزرگ انگلیسی (چارلز دیکنز) از طریق نواده‌اش با یک سریال پاپ‌فرهنگی آمریکایی دهه ۱۹۷۰ و بازیگرانی مثل دنی بونادوچی، پیوند پیدا می‌کند.»


نظر خوانندگان:


■ آقای طباطبایی عزیز، من از سال‌ها قبل به این نتیجه‌گیری رسیده‌ام و همیشه به دوستانم توصیه می‌کنم که از شناخت شخصی و نزدیکتر با آدم‌های مورد علاقه شان بپرهیزند، حتی آدم‌های خیلی بزرگ مثلا عیسای مسیح، چارلی چاپلین یا مارکس. زمانی «رفقای سازمانی» برای من به مثابه انسان‌هایی هم‌وزن قدیسان بودند، اما در یک فرصت ناخواسته دو سه سالی با برخی از آن‌ها دیوار به دیوار همزیستی داشتم و ای کاش نمی‌داشتم... پال جانسن هم در کتاب «روشنفکران» به برخی از این بزرگان به نام پرداخته است، اما خواندن آن را به دلیلی که گفتم به کسی توصیه نمی‌کنم.
با قدردانی صمیمانه به خاطر زحمتی که می‌کشید و به دانش ما می‌افزایید.
سعید سلامی


■ دوست گرامی، جناب سعید سلامی عزیز
از نکته‌ای که مطرح کرده‌اید بسیار سپاسگزارم. واقعاً پرسش مهمی است که زندگی درونی و خصوصی ما تا چه حد با زندگی بیرونی و آشکارمان در جمع تفاوت دارد. به‌گمانم هر انسانی در دو جهان موازی زیست می‌کند: جهانی که در آن خودِ پنهان، با تمام ترس‌ها، آرزوها و صداهای خاموشش جاری است. و جهانی که در جمع می‌سازیم، با نقاب‌ها و نقش‌هایی که بر اساس انتظارات دیگران یا قواعد اجتماعی برمی‌گزینیم. شاید فاصله‌ی میان این دو جهان، همان جایی است که رنج‌ها و تنش‌های ما زاده می‌شوند، اما در عین حال سرچشمه‌ی خلاقیت و آزادی هم می‌تواند باشد. هرقدر صادقانه‌تر بتوانیم این دو را به هم نزدیک کنیم، زندگی ما یکپارچه‌تر و آرام‌تر خواهد شد. به همین خاطر، گفت‌وگوهایی مانند همین تبادل میان من و شما ارزشمندند، چون امکان می‌دهند لحظه‌ای پرده‌ها را کنار بزنیم و از دنیای درونی خود چیزی با دیگری شریک شویم.
در باره کتاب پال جانسون اتفاقاً من بخش اول آن که در باره ژان ژاک روسو است را مدتی است ترجمه کردم. البته این کتاب سال ها پیش به فارسی ترجمه شده اما دلم می خواست بخش روسو را در ایران امروز بازنشر بدهم. هنوز که فرصت نشده. امیدوارم در آینده نزدیک بتوانم این بخش را در ایران امروز منتشر کنم. و از شما هم بسیار متشکر هستم که همیشه باعث دلگرمی من در کارم هستید.
با تقدیم احترام: علی محمد طباطبایی





نظر شما درباره این مقاله:







 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net